2777

قسمت_سوم #

برای هشتگ "قسمت_سوم" 4 مورد یافت شد.

فرزانه خانم خیلی خانم خوش سلیقه ای بود و هرروز از غذاهایی که میپخت برای اکرم خانم میفرستاد.

روزهای کودکی رستا به خوبی و آرامی طی میشد و اگر اذیت های رامین رو فاکتور بگیریم زندگی ارامی داشتند .رستا وعلی همبازی های خیلی خوبی شده بودند و علی خیلی هوای رستا که از خودش کوچکتر رود رو داشت.

رستا کم کم بزرگ میشد و متوجه تغییر رفتار بابا میشد و اینکه چند وقتی بود بابا رو نمیدید و وقتی هم که بابا بود با مامان فرزانه بحث میکردند و مامان فرزانه میگفت چرا انقدر دیر به خونه میای و من رو با سا تا بچه قد ونیم قد تو شهر غریب به امان خدا ول کردی و... اما بابا با آرامش مادر رو به صبوری بیشتر دعوت مبکرد و قول میداد که این روزهای سخت تموم میشه و هرکاری میکنه برای نجات ما از این خونه و زندگی سطح پایینه و به زود ما هم به نان و نوایی میرسیم،اما مادرم و ما بچه ها به این زندگی راضی بودیم و خوش بودیم...

پدرم همش وعده ی خانه انچنانی در بالاشهر و ماشین خوب میداد و مادرم فقط با نگرانی میگفت میخوای چکار کنی؟ترفیع میگیری؟و بابا میخندید و میگفت تو کارت نباشه شان من وتو و بچه ها این زندگی نیست و...

قسمت_سوم#  

بچه ها این کتاب فوق العادست... بخونین خیلیا بعد خوندنش زندگیشون عوض شده 💔😔

منم دارم میخونم ولی واقعا وحشت کردم 


🌸سه دقیقه در قیامت


قسمت_سوم#  


 

پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد.


🔺با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم.


🔘حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.


تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم.


پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....


🔅احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند.


چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد.


💫احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود.


❄️با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.


🌕برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.


از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...


✨چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم.


💥در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.


☘او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.


با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟!



🌱نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را...

حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل!


🌺با لبخندی به من گفت:برویم.

با تعجب گفتم کجا؟


دوباره نگاهی به اطراف انداختم.


دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.

🔰خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم!


🔰می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم.



🍃ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم..

ادامه دارد......


سه_دقیقه_در_قیامت#  


قسمت_سوم#  

رضا با شوهرقبلی من اصلیت شون مال یک روستا بود و چون تو شهر یه فروشگاه بزرگ پوشاک و همین طور کارواش متعلق به رضا بود، بارها اون رو دیده بودم و خیلی خوب از خانواده های هم شناخت داشتیم.
خونه ی رضا در واقع دوتا خونه ی مجزا بودش که توسط یه در کوچیک از وسط به هم راه داشتند. یکی از خونه هاشون _ که حالا دیگه خونه ی من هست _ فقط مخصوص مهموناشون بود که با وسایل شیکی چیده شده بود؛
من قبلا فقط یکبار خونشون رفته بودم اونم مراسم ختم پدرش بود. دو باری هم با شوهرم رفته بودیم تا دم در خونشون، مثل اینکه درباره ی ماشین جدیدی که مهدی میخواست بخره صحبت میکردن، چون رضا هرازگاهی خرید و فروش ماشین هم انجام میداد.
مادر رضا همراه اونا زندگی میکرد و خانمش هم‌ فقط یه پسر دنیا آورده بود و دیگه بچه دار نمیشد_ این نازایی ثانویه هم مصیبتی شده برای خانمها_

ولی من خوشم میومد از خانمش، خیلی کدبانو بود، قیافه ش هم قشنگ بود، یه کم چاق بود ولی انصافا قیافه ش خوب بود‌. تقریبا هم سن بودیم ولی اون برعکس من خونه دار بود، سر کار نمیرفت‌. پسرش هم خیلی شبیه خودش بود. و اصلا شبیه رضا نبود. رضا خیلی مردونه بود قیافه ش، جذابیت داشت ولی قشنگ نبود ، البته زشت هم نبود!
برای اونا خیلی عجیب نبود زن دوم؛ مخصوصا که مشکل بچه دار شدن هم داشتند. ولی من از خانمش خجالت میکشیدم‌.تو زندگیم از زنهایی که عنوان زن دوم رو میگیرن نفرت داشتم و حالا خودم هم جزو اونها بودم، حتما از من متنفر هست باید هم باشه ولی بهش میگم که ماجرا از چه قراره که من مجبوری زن شوهرش شدم ولی هیچ علاقه ای بهش ندارم. بهش میگم که خیالش راحت باشه من شوهرش رو از دستش نمی گیرم. رضا مال اون.

پایان_قسمت_سوم#  

قسمت_سوم#  


رفتم امام‌زاده سلطان‌مطهر که فرزند مستقیم امام صادق هستن. کسایی که ساکن پردیس و بومهن رودهنن میشناسن ایشونو. تو حیاط امام زاده (حیاط درسته؟!!) دو تا شهدای مدافع حرم افغان به خاک ‌سپرده شدن. من‌ مادر یکیشونو دیدم از نزدیک. خیلی حس خوبی بهشون دارم. اونا رو هم زیارت کردم

خلاصه بعد زیارت، ۲۰سوره قدر هدیه به حضرت زهرا + سوره یس رو خوندم و توسل کردم و راه افتادم. راستی اونجا همسرمم با یه حال منقلبی دعا میکرد برام.

سر راه برگشت به مادرم اینا سر زدم ازشون خداحافظی کردم. محمدجوادمو سپردم دستشون و راه افتادم به سمت مطب خانم صابریان. البته همراه با یه عالمه سوپ. روغن کرچکم خریدم.

قسمت نشد برم تپه نورالشهدا چون حدود ۵ساعتی از پارگی کیسه آب میگذشت و من همچنان بدون هیییییچ‌ درد و انقباضی به‌سر‌ میبردم


رسیدیم مطب. معاینه شدم. همون ‌یه فینگر بودم. (خب بایدم همین‌ می بود چون هیچ انقباضی نداشتم) سر بچه هم‌ موقعیتش معمولی بود.

خانم صابریان تحریک‌ کردن. واقعا خوشحالم از اینکه ذره ای خم‌ به ابرو‌نیاوردم و دردشو تحمل کردم. دهانه رحم‌ رو‌کشیدن جلو و گفتن الان سه سانتی تقریبا

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سنو واژینال

fati11382 | 9 ثانیه پیش