#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هشتاد و یکم
لباس هامو عوض کردم و رفتم تو رختخوابم نفهمیدم کی خوابم برد .
صبح با صدای ارباب بلند شدم.
برای اولین بار من تا این وقت از روز خوابیده بودم ،گفتم ارباب چرا زودتر صدام نکردین برم به مادرم کمک کنم .
گفت تو تازه نزدیک صبح خوابیدی چطور بیدارت میکردم.
حالا بیا بشین صبحانه بخوریم بیرون منتظرمونن کل مردم ابادی ناهار دعوتن عمارت.
گفتم چشم و رفتم دست و بالم شستم و اومدم سر سفره ارباب برام چای ریخت و لقمه گرفت داد دستم گفت بفرما ،اولین صبحانه زندگی مشترکمون بخور.
لقمه گرفتم و تشکر کردم ارباب گفت ،میشه دیگه خجالت نکشی اخه تو که قبل عقد اینطور نبودی .
گفتم دست خودم نیست گفت دیگه هم به من نگو ارباب من با اسم کوچیک صدا کن مثلا من همسرت هستم .
گفتم چشم و مشغول خوردن صبحانه شدیم.
در اتاق زدن ،یوسف رفت در باز کرد خانم بزرگ بود،یوسف تعارف کرد بیاد داخل ولی قبول نکرد و لباسای دستش داد به یوسف و گفت اماده بشید بیایید مهمونا هموشون دارن میان ،یوسفم چشمی گفت و در بست .
منم سفره جمع کردم و گذاشتم تو سینی یوسف برد سینی جلو در گذاشت که خدمه ها بیان ببرن .
لباس هامون رو پوشیدیم و اماده بودیم که یه خانم اومد و گفت خانم بزرگ گفتن سرخاب سفیداب بزنم .
نشستم و یکم اصلاحم کرد و ارایشم کرد و با ارباب از اتاق زدیم بیرون .
صدا اهنگ و دست زدن از حیاط میومد با ارباب رفتیم سمت بالکن که حیاط میشد قشنگ دید.
کل حیاط عمارت پر شده بود از ادم همه جا چراغونی شده بود و همه شادی میکردن بچه ها میدوایدن این طرف اون طرف کلا حال و هوا عمارت اون روز خیلی فرق داشت.
اصلا حواسم به یوسف نبود یک لحظه احساس کردم یکی دستم گرفت گرما دستش باعث شد یهو به خودم بیام و یه جیغ کوتاه بکشم که سریع یوسف دستش کشید و گفت چیشد.
سرم انداختم پایین خودم از کار خودم بدم اومد خجالت کشیدم بخاطر جیغ زدنم ولی اصلا دست خودم نبود....
رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر#
پارت هشتاد و دوم
همون جا سرم انداختم پایین حتی دیگه روم نشد به صورت یوسف نگاه کنم .
اومد نزدیکم و در گوشم گفت مبارک باشه دیپلمت گفتم چی مبارک باشه ،گفت خانم معلم شما قبول شدی و دیپلم گرفتی .
هر وقت بخوای میتونی بری دانشگاه وای منو میگی انقدر خوشحال شدم که نگو یهو خودم انداختم بغل یوسف و گفتم مرسی که خوشحالم کردی از ذوقم بغلش کرده بودم و یه بوسشم کردم.
یه لحظه به خودم اومدم خندم گرفت یوسف گفت اهان حالا فهمیدم از این به بعد ذوق زدت میکنم که خودت بیای تو بغلم ،با هم زدیم زیر خنده و پیشونیم بوسید و گفت هر موقع اشاره کنی میریم شهر تا بتونی دانشگاهت بری خانم معلم، گفتم ممنونم ارباب خدا شما سر راه من قرار داد تا معنی خوشبختی بفهمم.
گفت شیرینم من از اولین نگاه عاشقت شدم ولی نمیتونستم بروز بدم.
فکر نمیکردم منم یه روز عاشق بشم .
منم خداروشکر میکنم که تو سر راهم قرار داد تا طعم شیرین عشق با تو تجربه کنم و مطمین باش برای خوشبختیت همه کار میکنم.
شنیدن این حرفها خیلی برام لذت بخش اومد یاد اون دوران افتادم که ارزو میکردم به عنوان خدمه هم شده وارد عمارت بشم ولی الان شدم خانم عمارت.
خدایا مرسی ممنونم ازت که منو فراموش نکردی و همیشه حواست بهم بوده.
یوسف صدام زد شیرینم به چی فکر میکنی گفتم هیچی ،خندید و گفت میشه بغلت کنم اگه جیغ نمیزنی و همه رو جمع نمیکنی اینجا .
از خجالت سرخ و سفید شدم گفت باشه بابا اب نشو.
باهم دیگه زدیم زیر خنده که یکی از خدمه ها اومد گفت اقا خانم بزرگ میگم بیایید پایین میخوان براتون قربونی بکشن.
با ارباب رفتیم پایین و کنار خانم بزرگ واستادیم همه میومدن تبریک میگفتن و میرفتن تا لابه لای جمعیت چشم خورد به یه نفر......
