١٨سالم بود شب داداشم با ترس از پشت بوم اومد پايين بهم گفت بيا بالا بهت يه چيزي نشون بدم رفتم ديدم ٩ تا روح سفيد و نورانى كه شكل فرشته بال داشتن بالاى سر خونه ويلايى كه پشت خونمون بود ميچرخيدن با يه نظم خاصى بالا ميرفتن و نزديك حياط ميشدن دور خونه ميچرخيدن دوباره ميرفتن بالا و ميومدن عجيب ترين چيزى بود كه توى زندگيم ديدم اون موقع گوشى مثل الان دم دست نبود كه فيلم بگيرم