نمیدونم چرا تو دنیای واقعیم نیستم کسایی میبینم باهام حرف میزنن منم حرف میزنم کسی ک میاد هی جلو زهنم زود زود ازشون پذیرایی میکنم برم جواب اونا بدم گاهی شده ممهون دعوت کردم برنج ابکشم کته شده بس ک سر گرم افکار زهنم بودم دقیق یادمه روزی اینا دیدم روز دیگشم بدنم زخم شد از اون روز ن زخمای بدنم خوب شده ن افکار گزاشتم کنار