#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت بیست و نهم
رحمان گفت مامان یه فکرایی تو سرم دارم میخوام عملیش کنم.
مامان گفت چی رحمان فقط توروخدا دیگه نمیخوام هیچکس از دست بدم .
رحمان گفت چهلم بابا زودتر بگیریم بعدش شبونه بزاریم از روستا بریم اینطور هیچ کسی دستش به شیرین نمیرسه .
مامان گفت اخه نمیشه هرجا بریم پیدامون میکنن اون طوری بی ابرو میشیم نه ولکن رحمان .
رحمان گفت مثل اینکه تو نمیخوای این دخترات اب خوش از گلوشون بره پایین .
چند دیقه بعد صدا کوبیده شدن در اومد گفتم حتما رحمان رفت بیرون ،خیلی نگرانش بودم با اینکه میدونستم رحمان خیلی عاقله .
یکی دو ساعت بعد که صدا باز شدن در اومد پاشدم لب پنجره دیدم رحمان اومد نفس راحت کشیدم ، رحمان گفت چرا بیداری گفتم نگرانت بودم نمیتونستم بخوابم ،گفت برو بخواب .
گفتم داداش میشه باهات حرف بزنم گفت چه حرفی چیشده ،گفتم من تمام حرفا شنیدم و میدونم موضوع چیه .
سرش انداخت پایین و گفت نگران نباش نمیزارم به زور وادارت کنن به ازدواج.
گفتم داداش عیب نداره قسمت منم اینطوره من خودم سپردم دست سرنوشت بزار هرچی قسمت همون بشه .
گفت شیرین نزن این حرفو من یه فکرایی تو سرمه میخوام از روستا فراریت بدم گفتم نه من تنها هیچ جا نمیتونم برم .
گفت تنها نیستی من باهاتم گفتم نه رحمان توروخدا تو خودت قاطی این موضوع نکن برو شهر زندگیتو ادامه بده به خوشبختیت فکر کن نگران من نباش .
گفت من وقتی خوشبختم که تو توی ارامش باشی نه زیر دست عمه، الانم دیر وقته پاشو برو بخواب اخر هفته مراسم چهلم بابا میگیریم باید این چند روز همه چی اماده کنیم .
پاشدم رفتم که بخوابم ولی تمام حرفای رحمان تو ذهنم مرور میشد نمیدونستم چی درسته چی غلط ،تو فکر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد .
با صدای مامان بیدار شدم گفت پاشو خونه زندگیمون تمیز کنیم فردا پس فردا مهمون میاد .
دو روز بکوب کار کردم و خونه کردم مثل دسته گل وقتی سرگرم کار بودم خیلی خوب بود دیگه فکر چیز دیگه نمیکردم ولی بیکار که میشدم بازم حرفهای رحمان مرور میکردم .
یک روز قبل مراسم بابام ، دم غروب بود که درمون زدن مامانم گفت شاید مهمونای راه دور باشن برو در باز کن.
رفتم وقتی در بازکردم چشمام چهارتا شد......