خواستم پنهان کنم غم را ولی پنهان نشد
خواستم لب را کمی خندان کنم خندان نشد
خواستم در دل تو وُ یاد تو را ویران کنم
هرچه کوشیدم که ویرانش کنم ویران نشد
خواستم باران ببارد ، آسمان گریان شود
چشم تنگِ آسمان هم از غمم گریان نشد
خواستم بر آتشِ دل مِهر تو باران شود
هرچه کردم مِهر تو باران شود باران نشد
خواستم این دل ازین طوفان غم بیرون رود
دل ولی آخر رها از چنگِ این طوفان نشد
خواستم تا عشق تو دریایِ بی پایان شود
برکه ای شد عشق تو ، دریایِ بی پایان نشد
خواستم قلبت به احساس من ایمان آورد
کافری شد قلب تو ، یک لحظه با ایمان نشد
خواستم دل را برون از بند این زندان کنم
دل ولی راضی به آزادی ازین زندان نشد
👤آیت عباسی