دوباره دیدمت !
و فهمیدم ،دوستت دارم بیشتر ِ اون وقتایی که فکر میکردم
دارمت ولی نداشتمت !خیلی بیشتر ...
دیدمت و یه لبخند کم رنگ نشست روی لبام !
نگاهم میکردی !
قدم ِ اولو برداشتی که بیای سمت من ...
لبخندم لحظه به لحظه پررنگ تر میشد
دیدمت .
و به خدا گفتم: کدوم یکی از124 هزار پیامبرت،
میتونه اینجوری عمر دوباره ببخشه به من ؟!
چطور ایمان نیارم !
دیدمت که به خودم گفتم:
دیدی برگشت؟دیدی مجنون لیلی دیگه نشده؟!
دیدی هنوزم سوم شخصِ مفردِ خودته فقط!
یه قدم مونده بود که برسی به من ،
با همون لبخند پررنگ شده ،زل زدم به چشمهات ...
دستت رو به طرف من دراز کردی !
و من چرا دوباره بدون هیچ تردید و معطلی دستم رو گذاشتم تووی دستت !
باذوق اینکه اومدی که بمونی ،یا تصدقت اومدی منو با خودت ببری ...
که دل بِکَنم از این هوای ِ بدون نفسهات !
نگاهت میکردم ، نگاه به اون چشمهات که آشیونه ی غم بودن ،
و انگار کیهان کلهر نشسته بودتوی ِتلخیشون و کمانچه میزد !
که دستم رو گرفتی ، با دستِ دیگه ت !
یه اسلحه گذاشتی تووی دستم .
و گفتی :یا فراموشم کن ،یا خلاص شو !
و من در اون لحظه چی بودم ،
جز یه قلب با دو هزارویک شکستگی !
و چرا باید برای خلاص شدن معطل کنم
وقتی صورتتو برمیگردونی و میفهمم راه سومی نیست که تو دوستم داشته باشی !
آره من دوباره دیدمت که به خودم گفتم :
مواظب باش این خوابی که توو بیداری دیدی ،دیوونت میکنه...
و من خلاص نشدم که هنوز جای ِ فراموش نکردنت تووی ِ سرم درد میکنه !