من حوصلم سر رفته بود داشتم جاروبرقی می کشیدم دیدم داداشم از جارو برقی می ترسی خواستم ازذیتش کنم که حوصلم کمتر سر بره با جارو برقی دنبالش کردم می ترسه اون جیغ می زد من دنبالش می رفتم یه دفعه دیدم یه عدد کفگیرخورد تو ملاجم انقدر دردم گرفت
مامان بزرگم همیشع یه داستانیو تعریف میکرد که از مامان بزرگش شنیده بود😊 میگفت روزی روزگاری کدخدای یه دهی به خاستگاری دختر کدخدای دهه کناری پدر عروس میگه من نه چیزی میخام نه چیزی میدم ور دارین دخترو ببرین😳 توراه عروس سوار بر الاغ میخاست بیفته به دوماد میگن افسارو بگیر نیفته دومادمیگه مفته بزار بیفته خلاصه هیچ وقت مفت نباشید حتی شما خانم خونه دار عزیزم😁