2777
2789

پارت ۶۰۷


دومین روز سفرمون مثل روز اول برام جذاب و فراموش نشدنی بود
دیدن هزار پله و معبدها و دیدن ا ون همه مجسمه های زیبا واقعا آدم مجذوب میکرد
پیام اطلاعات خوبی درباره ی همه ی مکان های دیدنی که می رفتیم داشت
با دقت و حوصله همه چیز برامون توضیح میداد

توی پارک پیروزی مشغول قدم زدن بودیم
که صدای ساز و آواز  و رقص یه سری از ارامنه توجه مارو جلب کرد
همه دورشون جمع شده بودن
یوسف با کنجکاوی گفت : بچه ها اونجا چه خبره

مهیار گفت : هیچی داداش دارن برای خودشون کیف میکنن
میزنن میرقصن

یوسف گفت : خوب چرا ما نرقصیم
ترانه گفت  : بی خیال بیا بریم
یوسف یه بادی به غبغبش انداخت گفت : بچه ها مثلا ما شمالی هستیم
می خوایین برم براشون( ای شب بوشوم کنوس کله بخونم)
ترانه گفت : وای نه تورو خدا

گفتم : بچه ها فکر بدی هم نیست
بیایین بریم ببینیم چه خبره
همه با هم رفتیم سمت جمعیت

یوسف بلافاصله رفت وسط جمع شون شروع کرد به  رقصیدن
با شعر و آهنگ اونا شمالی میرقصید
این قدر خودش قشنگ هماهنگ کرده بود که همه  براش دست میزنن
از وسط جمعیت اومد طرف ترانه ، دستش کشید با خودش برد
خیلی از زوج های جوونی که اونجا بودن شروع کردن به رقصیدن
دست مازیار گرفتم گفتم : خوب بیا ما هم برقصیم
مازیار گفت  : بی خیال بابا
دست مهیار گرفتم
گفتم : برقصیم ؟!
مهیار گفت : اره
مازیار و دایان با ذوق  برامون دست میزدن
پدرام و مریم و پریسا همراهمون شدن

خوشحال میشم پیجم 

اون روز یکی از به بیادموندنی ترین خاطرات سفرمون به ارمنستان بود


مخصوصا اینکه احساس میکردم همه چیز بین مهیار و پریسا خوب پیش میره

باعث میشد خوشحالیمون چند برابر بشه

***

روز آخر سفرمون موقعی که از هتل رفتیم بیرون تا همراه تورلیدرمون

بریم سمت فرودگاه

لحظه ی آخر دایان گفت : که باید بره دستشویی


مازیار چمدون و کوله رو گذاشت پایین گفت : که دایان میبره دستشویی زود بر میگرده


منم برای اینکه از بقیه عقب نمونیم سعی کردم  خودم چمدون بلند کنم و برم سمت ماشین که یه لحظه تعادلم از دست دادم پام پیچ خورد

افتادم روی زمین


پیام که پشت سرم بود  باعجله اومد طرفم گفت : چی شد ؟

گفتم : چیزی نیست پام پیچ خورد

گفت : شما چرا اینجا تنهایین بقیه کجان ؟

گفتم : بقیه داخل ماشینن

مازیار دایان برده دستشویی


آروم سعی کردم از جام بلند بشم

ولی پاهام بدجور درد گرفت


پیام فوری بازوم گرفت گفت : مواظب باشین یه وقت نیفتین


تا اومدم چیزی بگم


صدای مازیار شنیدم که با عصبانیت گفت ؛ چکار میکنین ؟


پیام که شوکه شده بود گفت : گندم خانم افتادن من خواستم کمکشون کنم


مازیار گفت : گندم خانم شوهر داره نیاز به کمک کسی نداره

پیام گفت : منظورتون نمیفهمم


مازیار گفت : اون دیگه مشکل خودته


با شرمندگی گفتم: آقا پیام ممنون


پیام گفت : خواهش میکنم کاری نکردم شما هم مواظب باشین


رفت سمت ماشین


برگشتم سمت مازیار گفتم : این چه رفتاری؟

گفت : مرتیکه غلط میکنه بهت دست میزنه

تو چرا ازش عذر خواهی کردی 

گفتم ؛ من تعادلم از دست دادم اون بنده ی خدا منو گرفت که نیفتم

گفت : من این حرف ها توی سرم نمیره

هیچ کس حق نداره بهت دست بزنه

چه برسه به این فُکُل کراواتیِ ،بچه درس خون

دایان گفت : بابا چی شده؟

چرا ناراحتی

مازیار گفت : هیچی بابایی

بیا بریم


دست منو دایان گرفت گفت : بریم

گفتم ؛ چمدون چی ؟

گفت : اول شما رو میبرم بعد میام سراغ چمدون ها


هنوز پاهام درد میکرد آروم آروم رفتم سمت ماشین

مازیار برگشت که بره چمدون ها رو بیاره


پیام از پشت سرم گفت: شوهرت خیلی قاطیه


گفتم : تورو خدا ببخشید یکم حساسه

من عذر خواهی میکنم

گفت : اصلا بهم نمیایین!

من معتقدم که تو حیف شدی 

از ترس اینکه مازیار دوباره از دیدن ما با هم عصبی نشه

بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم

ولی از حرف پیام اصلا خوشم نیومده بود 


کل مدت زمان پرواز مازیار توی قیافه بود

می دونستم که این قضیه رو کش میده

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۶۰۸

چند روزی بود که از مسافرت برگشته بودیم

ولی مازیار حرفی از روز آخر مسافرتمون و برخوردی که بین اون و پیام پیش اومده نمیزد
منم توی دلم خوشحال بودم که طبق معمول یه قضیه ی کوچیک بزرگ نکرده

******
شب بود
جلوی میز آرایشم نشسته بودم مشغول پاک کردن آرایشم بودم .
که مازیار اومد توی اتاق
دستش از پشت دور گردنم حلقه کرد شروع کرد به بوسیدنم
دستش گرفتم توی دستم
از جام بلند شدم
گفتم : دایان خوابید؟
گفت : آره . پدرسوخته نمی خوابید سه تا کتاب براش خوندم تا بخوابه .

با خنده گفتم : بچه س دیگه

منو گرفت توی بغلش .
نشست روی تخت
گل سرم باز کرد شروع کرد به نوازش موهام
کنار گوشم گفت : دوستت دارم
گونه شو بوسیدم گفتم : منم دوستت دارم

آروم آروم شروع کرد به نوازش بدنم .
دستش گرفتم با خنده  گفتم : آهای آقا ! متاسفم من امشب نمیتونم در خدمت باشم
با اخم گفت : چرا؟!
گفتم : چون عذر شرعی دارم
شبیه برق گرفته ها از جاش پرید
یه لحظه ترسیدم خودم جمع کردم روی تخت گفتم : چی شد ؟! چرا عصبی شدی؟

گفت : یعنی تو دلیلش نمی دونی ؟

گفتم : نه به خدا

گفت : گندم منو دیوونه نکن
گفتم : آخه چی شده ؟
دوره ی ماهانه م که تقصیر من نیست
پرید وسط حرفم گفت : خفه میشی یا خفه ت کنم

گفتم : تو رو خدا به جای عصبانیت حرف بزن

گفت : باز قرص خریدی

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : چی میگی تو ؟
مگه خودت نگفتی اگه بفهمی قرص میخورم منو میکشی

گفت : پس وقتشه که بکشمت

اومد طرفم دستش گذاشت روی گلوم شروع کرد  به فشار دادن  
اینقدر این کار سریع کرد که فرصت فرار کردن نداشتم

سعی کردم با دستام دستش پس بزنم ولی توانش نداشتم

اینقدر دست و پا زدم که حس کردم دیگه جونی برام نمونده
انگار فلج شده بودم
زل زدم به چشماش بعد  
آروم چشمام بستم
فکر کردم دیگه واقعا خفه م میکنه

که یهو ولم کرد
دستم گذاشتم روی گلوم چندتا نفس عمیق کشیدم که باعث  شد سرفه م بگیره
تمام بدنم خیس عرق شده بود

گفت : فکر کردی به همین راحتی میکشمت تا از دستم خلاص بشی

خیز برداشت طرفم
از ترس تکیه دادم به دیوار گفتم ؛  به خدا من قرص نخوردم
به جون دایان قرص نخوردم
حرفم باور کن .

همین که دستش آورد طرفم که دوباره گردنم بگیره
خودم پرت کردم توی بغلش
چسبیدم بهش
دستم دور کمرش حلقه کردم
گفتم : مازیار تورو خدا خفه م نکن
من نمی خوام بمیرم
من زورم بهت نمی رسه
نمی تونمم فرار کنم
اگه فرار کنم بازم جایی رو ندارم برم
هر جا برم میای سراغم
من نمی خوام بمیرم
یکسره پشت سر هم حرف میزدم
از ترس خودش به خودش پناه برده بودم
توی اون لحظه فقط می خواستم زنده بمونم

صدای ضربان قلبش میشنیدم که هر لحظه تند تر میشد

خودم محکم تر بهش چسبوندم
گفتم : مازیار
به خدا کاری نکردم
می خوای اصلا سه بار بگم غلط کردم
می خوای بگم ببخشید
اصلا همه ی پولام بگیر
در خونه رو قفل کن 
من نمی خوام بمیرم
من مامان دایانم اگه به من رحم نمیکنی به دایان رحم کن

منو از خودش جدا کرد
خیره نگاهم کرد
گفت : چرا چسبیدی به من ؟
با بغض گفتم  : آخه بغل تو تنها جایی که میتونه منو از هر خطری نجات بده
وقتی پیش تو باشم کسی نمیتونه به من آسیب بزنه
آخه وقتی بغلم میکنی دیگه از چیزی نمیترسم
بی اختیار اشکام می ریخت روی گونه هام

یه هاله اشک توی چشماش جمع شده بود
با عصبانیت با سر کوبید توی دیوار
از ترس یه جیغ کوتاه زدم
نشستم روی زمین
گفتم : تو رو خدا آروم باش
من نمی خوام  بمیرم من از مردن میترسم

نشست  روی زمین

آروم رفتم طرفش
سرم گذاشتم روی شونه هاش
گفتم : من کاری نکردم
اصلا هر چند باری که بخوای بچه دار میشیم
من حرفی ندارم
هر چی تو بگی همونه


سرم گرفت توی بغلش گفت : آروم باش
نترس کاریت ندارم

اشکام پاک کردم گفتم : برم بخوابم ؟
دلم درد میکنه

سرش به نشونه ی تایید تکون داد

از جام بلند شدم که برم طرف تخت

آروم گفت : صبر کن بمون
برگشتم طرفش نگاهش کردم
گفت : بذار کمکت کنم یه دوش بگیری لباست عوض کنی

به شلوارم اشاره کرد

با دیدن وضعیتم خجالت کشیدم
تمام شلوار و پایین بلوزم خونی بود
خودم جمع کردم
نگاهم افتاد  به ملحفه ی روی تخت اونم خونی بود

اینقدر دست و پا زده بودم و ترسیده بودم که متوجه وضعیتم نشده بودم

مازیار از جاش بلند شد
ملحفه ی روی تخت جمع کرد .
دستم گرفت گفت " بیا بریم حموم .
دستم از توی دستش کشیدم بیرون گفتم : تو نیا
اینطوری خجالت میکشم

دستم گرفت منو دنبال خودش کشید سمت حموم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۰۹

همونطور که با حوله موهام خشک می کرد گفت :
گندم من بهت اعتماد میکنم چون دلم می خواد  اینطور فکر کنم ‌

ولی اگه بفهمم بازم منو پیچوندی گذشتی در کار نیست

گفتم :  من دروغی نگفتم .

پاکت سیگارش برداشت
نشست روبروم
همونطور که سیگارش روشن میکرد گفت : یه سوال ازت میپرسم مثل بچه ی آدم جوابم بده

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم
گفت : اگه من یه مردی مثل پیمان بودم ، برای بار دوم حاضر بودی بچه دار بشی؟


با تعجب نگاش  کردم گفتم : چی میگی ؟.
گفت: جواب منو بده؟
گفتم ؛ من اصلا به این قضیه فکر نمیکنم .

گفت: فکر نمیکنی چون جرات فکر کردن نداری

ولی واقعیت که نمیشه عوض کرد
تو یکی رو می خواستی درست مثل پیمان
که تحصیلات عالیه داشته باشه
به قول خودت منطقی باشه مثل من بی اعصاب و قاطی نباشه

غیرتی و حساس نباشه ، آزادت بذاره که واسه خودت بری واسه خودت بیای
با هم شعر بخونین
برین کتاب بخرین

خلاصه یک کلوم اخلاقش مثل من سگی نباشه

گفتم : شاید یه روزی همه ی اینایی که گفتی آرزوم بود
ولی الان تنها مرد زندگی من تویی

گفت :  به من نگاه کن !

سرم گرفتم بالا زل زدم به چشم هاش
گفت: مثل سگ دروغ میگی !
از حرفش جا خوردم
ادامه داد گفت:
توی  مدتی که مسافرت بودیم می دیدم چطوری با ذوق به حرف هاش گوش میکردی
چطوری تحسینش میکردی

گفتم : تو می دونی من عاشق تاریخ و ادبیاتم
اطلاعاتش برام جذاب بود

سرش به صورتم نزدیک کرد گفت : من تحمل ندارم
تحمل ندارم که حرف مردی جز من برات جذاب باشه
اگه یکبار دیگه ببینم بهت نزدیک شده به جون خودت میکشمش

با وحشت گفتم : این چه حرفیه
گفت : همین که شنیدی
تو هم مراقب رفتارت باش
تو یه زن متاهل و یه مادری
فردا هم میریم پیش دکتر تا چکاب بشی حتما یه دلیلی داره که توی این دو ماه حامله نشدی

سرم تکون دادم گفتم : باشه

چراغ خاموش کرد گفت : بیا بریم بخوابیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۰

هر چقدر سعی کردم بخوابم نشد
یه نگاه به مازیار انداختم خواب بود

آروم دستش ‌از روی خودم کنار زدم که بلند بشم .
یهو گفت : کجا؟
یه لحظه جا خوردم گفتم : بیداری ؟
گفت : آره
گفتم : خوابم نمیبره می خوام  برم توی پذیرایی
گفت ؛ نمی خواد . دراز بکش چشم هات ببند می خوابی

گفتم ؛ خوابم نمیبره
گفت : گوشات نمیشنوه؟
میگم بخواب

بدون هیچ حرفی دوباره کنارش دراز کشیدم
منو کشید سمت خودش بغلم کرد

بدجور کلافه شده بودم دیگه هیچ نوع اختیاری نداشتم

به این فکر کردم که مشاورم درست میگفت
انگار منم کاملا عوض شده بودم
دیگه وقتی عصبی میشد شهامت مقابله کردن نداشتم
فقط به هر قیمتی شده می خواستم آرومش کنم
تن به خواسته هاش میدادم
اگه منم به مرور دچار بیماری عصبی یا افسردگی میشدم تکلیف دایان چی میشد ؟
دو ماهی بود که از ترس دیگه قرص جلوگیری نمی خوردم
وای که اگه حامله میشدم یه طفل معصوم دیگه هم وارد زندگی پر فراز و نشیب من میشد
از تصورش هم میترسیدم

اینطوری نمیشد
باید جلوی این اتفاق  ها رو میگرفتم

چشمام بستم  توی دلم گفتم : الان وقت کم آوردم نیست گندم!

اولین قدم این بود که خودم جمع و جور کنم
تصمیم گرفتم یکم توی نت بچرخم و یه مشاور حاذق تر پیدا کنم بلکه بتونه کمکم کنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۱

همون روزا که من دنبال یه مشاور خوب برای حل مشکلم میگشتم مصادف شد با اثاث کشی و رفتن به خونه ی جدیدمون


با تموم درگیری های فکری ای که داشتم ولی بابت این جابه جایی خیلی خوشحال بودم

با اینکه یوسف لطف و محبت در حق ما تموم کرده بود و هرگز حاضر نشد پولی رو بابت اجاره از مازیار بگیره

ولی به هر حال بازم اونجا خونه ی ما نبود

ما دوباره صاحب خونه شده بودیم


آپارتمانمون یه آپارتمان ۱۲۰ متری و دلباز بود

که از همه بهتر موقعیت مکانیش بود دیگه خیلی راحت به مرکز شهر دسترسی داشتم

می تونستم خودم دایان سرگرم کنم

به اصرار مازیار هیچ کدوم از وسیله های قیبلیمون به جز ظرف و ظروفُ   توی خونه ی جدید نیاوردیم


وقتی خونه با وسایل جدید  چیده شد

انگار حال و احوال ما هم عوض شده بود

هر سه نفرمون خوش حال بودیم


********

آخرای شهریور بود

از پشت شیشه به نم نم بارون خیره شده بودم

همیشه دوست داشتم تراس خونم به سمت خیابون باشه

عاشق ازدحام و شلوغی بودم


در تراس باز کردم رفتم بیرون

روی صندلی نشستم


به ماشین هایی که رد میشدن نگاه میکردم

صدای مازیار شنیدم که گفت : موافقی یه قهوه بخوریم ؟

گفتم : آره چرا که نه

یه چشمک بهم زد گفت : الان بر میگردم


چند دقیقه بعد با یه سینی که دوتا فنجون قهوه داخلش بود برگشت

سینی رو گذاشت روی میز گفت : امشب اولین شبیه که بعد از مدتها مطمئنم راحت می خوابم

گفتم : چرا؟

گفت : چون هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه

با لبخند  گفتم : خدارو شکر که از پسش براومدی

سیگارش ‌روشن کرد پک عمیقی بهش زد

گفت :  بهت قول میدم از این بهترش برات بخرم


گفتم : من به همینم قانعم


از جاش بلند شد رفت جلوتر دستش به نرده های آهنی  تراس تکیه داد گفت :  یادش بخیر تراس خونه قبلیمون رو به دریا بود


گفتم : راستش من این تراس بیشتر دوست دارم

دریا مخصوصا توی شب خیلی دلگیره

ولی اینجا هیچ ساعتی از شبانه روز دلگیر نیست



اومد کنارم نشست دستش دور گردنم حلقه کرد

گفت : همین که تو راضی باشی برای من کافی


سرم گذاشتم روی شونه ش

چشمام بستم

چقدر این آرامشش دوست داشتم .

وقتی اینطور آروم بود میل عجیبی بهش داشتم

دلم می خواست زمان متوقف میشد و من همون طور توی بغلش میموندم


خودم بیشتر توی بغلش جا کردم

با خنده گفت : چی شده دختر ؟

گفتم : هیس هیچی نگو

گفت : چرا ؟


توی دلم گفتم : چرا گندم؟!


چرا من این مرد با وجود همه ی بد اخلاقی هاش گاهی اینطور با تمام وجودم  می خواستم


مازیار گفت : جواب نمیدی؟


آروم گفتم : عطرت !

عطر تنت و بوی سیگارتُ دوست دارم

اصلا یه جورایی حالم خوب میکنه

وقتی اینطوری بغلم میکنی انگار دنیا مال منه


دستش گذاشت زیر چونه م

سرم کمی داد بالا گفت : خیلی وقت بود از این چیزا به من نمی گفتی


می خواستم بگم ، نمیگم چون نمیذاری

ولی ترسیدم

ترسیدم دوباره عصبی بشه


دستم دور گردنش حلقه کردم

بوسیدمش


با تعجب نگاهم کرد

گفت : نوکرتم دختر

صدای خنده م بلند شد

گفت: به چی می خندی؟


گفتم : به قیافه ت

گفت : مگه قیافه م چشه؟

گفتم : آخه تو چرا اینقدر سستی بچه ،فقط یه ماچت کردم اینطور رنگ به رنگ شدی


با شیطنت نگاهم کرد گفت :برم ببینم اگه دایان خوابیده

ما هم بریم بخوابیم


گفتم : نمی خواد بری

همون سر شب از ذوق تخت و کمدِ تازه ش فوری خوابش برد


قهوه مون بخوریم ما هم بریم بخوابیم


فنجونم برداشتم

مازیار یه چشمک بهم زد گفت : زودتر بخورش


با خنده گفتم : از دست تو

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۲

به ظاهر زندگی مون خوب پیش میرفت
اما من بهتر از هرکسی می دونستم مازیار چقدر بیشتر از قبل نیاز به درمان داره

مدتی بود که وقتی عصبی میشد انگار دچار تنگی نفس میشد، تعادلش از دست میداد
دیگه نمی تونست سرپا بمونه یا راه بره

هرچقدر تلاش کردم که حداقل برای یه چکاب ساده بره دکتر قبول نکرد
میگفت : الکی تلاش نکن من چیزیم نیست سعی نکن منو مریض نشون بدی

دست از تلاش برای درمان مازیار برداشته بودم ولی خودم مرتب با مشاورم در ارتباط بودم
گاهی فکر میکردم اگه با دکترم صحبت نکنم واقعا ممکنه دیوونه بشم
دیگه مشاورم  کاملا جزئیات زندگیم می دونست
و من بعد از سال ها تونستم حتی جریان تجاوز  قبل از ازدواجمون و تمام آسیب هایی که موقع رابطه بهم میزد برای نفر سومی تعریف کنم

اون روز توی مرکز مشاوره یه دل سیر گریه کردم و حرف زدم
حرف هایی که سالها بود روی دلم سنگینی میکرد

وقتی که صحبت هام تموم شد  و
مشاورم گفت: که توی قضیه ی تجاوز من بی گناه بودم و حتی میتونستم قانونی جلوش دربیام
انگار سنگینی یه کوه از روی شونه هام برداشته شده بود

من سالها خودم سرزنش کرده بودم که اگه دختر خوب و سنگینی بودم وارد رابطه ی دوستی نمیشدم  این بلاها سرم نمیومد
ولی مشاورم با صحبت هاش این حس عذاب وجدان ازم دور کرده بود

********
یه آبی به دست و صورتم زدم
منشی یه لیوان آب گرفت طرفم با لبخند گفت : خانم دکتر منتظر شما هستن

لیوان آب یک سره سر کشیدم
احساس سبکی داشتم
برگشتم توی اتاق دکتر

نشستم روی مبل گفتم : ببخشید وقت تون  گرفتم

خانم دکتر با لبخند گفت: بهتری گندم جان؟

سرم تکون دادم گفتم : خیلی بهترم

گفت : عزیزم تو باید با واقعیت زندگیت روبرو بشی
همسر تو بیمار اعصاب و روان
همونطور که اگه بیمار سرطانی برای  مداوای بیماریش اقدامی نکنه روز بروز بدتر میشه  و درنهایت به مرگ منجر میشه
همسر تو هم اگه مداوا نشه
بیماریش پیشرفت میکنه و ممکنه رفتارهای خطرناک تری از خودش بروز بده
تو میگی تا امروز هرگز به پسرت آسیبی نزده
ولی حتی عشق و محبت همسرت به پسرت هم طبیعی نیست
همسرت  الان تمام کمبود هاش می خواد با پسرت جبران کنه
و اینو مطمئن باش در آینده می خواد دایان به جای خودش زندگی کنه
ممکنه هرگز نذاره توی رشته ی مورد علاقه ش درس بخونه یا شغل مورد علاقه شو داشته باشه یا با دختر مورد علاقه ش ازدواج کنه
همسرت می خواد پسرش با قانون های خودش زندگی کنه

الان کودکی شاهانه ای برای پسرت میسازه و مطمئن باش توی بزرگسالی این عشق به قدرت خودش به دایان منتقل میکنه
اونوقت تو در گذر زمان ممکنه به جای یه مازیار  با دوتا مازیار روبرو بشی
مازیار دوم دایانی میشه که مطمئنا از قدرت و صلابت پدرش لذت میبره و می خواد جا پای پدرش بذاره
و چون  پدرش ثروت و قدرت کافی داره مطمئنا میتونه دایان سمت خودش بکشه
ولی تو در عوض یه مادر ی هستی با دست های خالی و یه عالمه پند و نصیحت و آرزوهای مادرانه

با ناراحتی گفتم : اما من نمی خوام دایان مثل پدرش بشه

گفت : این دست تو نیست گندم
دایان به مرور میبینه و درک میکنه که تو  تحت سلطه ی پدرش هستی

الان اگه از اکثر بچه هایی که خونواده های نا آرومی دارن بپرسین که نظرتون راجع به پدر و مادرتون چیه ؟
نود درصدشون میگن کاش مادرمون هر حقارتی رو به خاطر  ما تحمل نمی کرد
و میرفت تا شاید زندگی آرومتر ی داشتیم
هیچ بچه ای از عذاب کشیدن مادرش خوشحال نمیشه


سرم انداختم پایین گفتم : پس باید چکار کنم

گفت : اولین پیشنهاد من به تو اینه که همسرت راضی به درمان کنی
در غیر این صورت باید بین بد و بدتر ، بد رو انتخاب کنی
و از همسرت جدا بشی

با وحشت گفتم : این امکان نداره
اون منو زنده نمی ذاره
اصلا امکان نداره دایان به من بده

خانم دکتر با لبخند گفت : گندم جان سنگ بزرگ نشانه ی نزدن
درسته اون بیمار اعصاب و روان و هر کاری ازش بر میاد

ولی اون  عاشق توئه
اون اگه بلائی سر تو بیاره خودش نمیتونه به زندگی ادامه بده
متاسفانه ببیمارهای اعصاب و روان آدم های وابسته ای هستن
و این وابستگی به شخص خاصی حالت وسواس گونه پیدا میکنه

اگه خواستی جدا بشی باید ثابت کنی که بیماره

گفتم : توی این زمینه اگه لازم شد شما کمکم میکنین؟

خانم دکتر عینکش از چشمش برداشت با حالت تاسف سرش تکون داد گفت: تا زمانی که همسرت قبول نکنه بیاد پیشم
من نمی تونم برات کاری انجام بدم
چون من نمیتونم از روی گفته های تو تایید کنم که همسرت بیماره
صرفا گفته های تو سندی محسوب نمیشه

با استیصال گفتم : پس من چکار کنم ؟
گفت : اول خوب فکر کن گندم، اگه لازم بشه از طرف دادگاه به پزشکی قانونی معرفی میشه برای انجام معاینه اونجا مطمئنا متوجه بیماریش میشن
اگه بخوای جدا بشی
ولی نتونی ثابت کنی که مازیار مریضه ، حضانت
دایان به تو نمیدن
تو باید حتی به نبود بچه ت هم فکر کنی
گفتم : نه ، نمیتونم این کار در توان من نیست
گفت : پس بمون و یه مادر ضعیف باش

با ناراحتی خیره شدم  به خانم دکتر

خانم دکتر گفت : متاسفم گندم جان من باید حقیقت بهت بگم
امیدوارم ازم دلگیر نشی

از جام بلند شدم گفتم : نه ، دلگیر نشدم به حرف هاتون فکر میکنم

گفت : هر وقت که لازم شد میتونی حتی بهم تلفن بزنی
گفتم ؛ ممنون روزتون بخیر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۳

وقتی از مطب دکتر اومدم بیرون
شبیه آدم های گیج و گنگی بودم که نمی دونستم باید کجا برم چکار کنم
من تمام این مدت مهر سکوت به لبام زده بودم تا دایان آسیب نبینه
ولی حالا انگار بازم راهُ اشتباه رفته بودم
بدنم لمس شده بود توان راه رفتن نداشتم
همونجا گوشه ی خیابون روی جدول نشستم
به رفت و آمد آدم ها نگاه میکردم .
زندگی جریان داشت
من نمی تونستم مانع هیچ اتفاقی بشم
امروز سنگینی یه بار یه راز از رو دوشم ، برداشته شده بود ولی سنگینی آینده ی نامعلوم دایان روی قلبم سنگینی میکرد

سرم گرفتم بین دستام آروم گفتم " لعنت به تو گندم !

یهو یادم اومد   که حدود سه ماه بود که قرص نمی خوردم
و ممکن بود بازم حامله بشم

زیر لب به خودم فحش میدادم
نباید اینبار زیر بار حرف زور مازیار می رفتم
اصلا نمی تونستم ریسک کنم بازم قرص بخرم اگه متوجه میشد شر بزرگی به پا میشد

فوری شمار ه ی دکتر زنان گرفتم و ازش برای روز بعد نوبت گرفتم
بهترین راه  جلوگیری فعلا برای من آمپول بود

به هر قیمتی که شده بود من باید مانع تولد یه بچه ی بی گناه دیگه میشدم

********


اینقدر ذهنم مشغول بود که متوجه نشدم کی رسیدم خونه

دایان با ذوق در برام باز کرد گفت : سلام مامان گندم !
چقدر دیر کردی
دلم برات تنگ شد

محکم گرفتمش توی بغلم گفتم : سلام مو فرفری مامان
منم دلم برات تنگ شد
بوسیدمش و  گفتم : بابا کجاست؟

گفت : توی اتاق با تلفن صحبت میکنه

صدای مازیار شنیدم که گفت : سلام اومدی؟

نمی دونم چرا با شنیدن صداش انگار چهار ستون بدنم لرزید
زل زدم بهش

با تعجب گفت : گندم خوبی؟

خودم جمع و جور کردم گفتم : آره خوبم

رفت توی آشپز خونه گفت : چایی دم کردم
بریزم برات ؟

گفتم : آره ممنون

اومد نزدیک تر نگاهم کرد گفت : مهسا چطور بود ؟
حالش بهتر بود ؟

به بهانه ی دیدن دوستم مهسا رفته بودم بیرون
بهش گفته بودم کمی کسالت داره میرم عیادتش

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خداروشکر خیلی بهتر بود
من برم لباسم عوض کنم
همین که خواستم برم سمت اتاق دستم گرفت گفت : چرا چشم هات قرمزه ؟ چیزی شده ؟

برای اینکه یه وقت لو نرم
نگاهم ازش دزدیدم گفتم : نه چیزی نشده .
یکم خسته ام

رفتم سمت اتاق
صدای مازیار شنیدم که به دایان گفت : بابایی بیا کیک و شیر بردار بشین جلوی تلوزیون کارتن
ببین
من میرم توی اتاق با مامان صحبت کنم

چند لحظه بعد در اتاق باز شد و مازیار با یه سینی چای و شیرینی اومد داخل

سینی رو گذاشت روی میز اومد طرفم
منو گرفت توی بغلش گفت : دختر نبینم غمتُ
چی شده ؟

گفتم : چیزی نشده
اصلا چی باید بشه؟

گفت : دختر صد بار بهت گفتم چشم هات با من حرف میزنه
راستش بگو کسی چیزی گفته
یهو  با لحن جدی تری گفت : نکنه کسی اذیتت کرده

گفتم : فرض کن اره کسی اذیتم کرده
گفت : بگو ببینم کی جرات کرده خم به ابروهای تو بیاره

گفتم : نمیگم
گفت : چرا؟
گفتم : چون کاری ازت بر نمیاد

گفت : تو اشاره کن من آتیشش میزنم

گفتم : نمیشه
گفت : چرا ؟

نگاهش کردم با بغض گفتم : چون دوسش دارم

اومد طرفم بغلم کرد گفت : گندم می دونی وقتی چشم هات اینطوری پر میشه بهم میریزم

از من دلگیری ؟
من که کاری نکردم
چیزی گفتم که اذیت شدی ؟

سرم گذاشتم روی سینه ش گفتم : میشه دیگه چیزی نپرسی؟

گفت : هر چی تو بگی

خودم بیشتر توی بغلش جا کردم
گفتم : می خوام یه چیزی بهت بگم می دونم عصبانی میشی
ولی خیالی نیست میگم

گفت : باز چکار کردی دختر

گفتم : من پیش مهسا نبودم

صورتش برافروخته شد اخم هاش رفت توی هم گفت : پس کجا بودی؟

گفتم : رفته بودم مرکز مشاوره

با کف دستش زد به پیشونیش گفت : باز داستان شروع شد

حتما باز دکترا بهت گفتن شوهرت دیوونه س

گفتم : نه ، دیوونه چیه
مگه هر کی بیمار اعصاب و روان باشه دیوونه س

گفت : ببین گندم تو می دونی که همه دنیای منی
اصلا دنیای من خلاصه میشه توی این دوتا چشمای خوشگلت که از همون اولین لحظه ای که دیدمت زندگیم عوض کرد
تو رو قَسَمت میدم به جون هر کی که می پرستی  دوباره  قصه نباف
گندم منِ بی همه چیز همینم
به خدا همینم
به علی قسم همینم
باشه تو میگی من دیوونه ام
اره من دیوونه ام ولی باز میگم همینم
بارها با  داد گفتم با دعوا گفتم
با ناز و نوازش  گفتم
گندم جان
خانمم
من اخلاقم سگیِ
من قاطیم
من دیوونه م
ولی نوکر تو و بچه م هستم
می خوام دنیا نباشه ولی شما باشین
اصلا هیچ کس نباشه ولی تو باشی گندم
چکار کنم دست و پاهات ببوسم راضی میشی
رفت پایین تخت زیر پاهام نشست
دستم گرفت زل زد به چشم هام گفت : تا دنیا ، دنیاست جلوی تو گردنم از مو باریکتره
تو بهتر از هرکسی می دونی مازیار  آد می نیست که به دست و پای کسی بیفته
ولی ببین با این قد و هیکلم جلو تو زانو زدم
چون می دونی چقدر خاطرت می خوام

اومدم حرف بزنم
دستش گذاشت جلوی دهنم گفت : مرگ مازیار ، این تن بمیره هیچی نگو
بیا چای و شیرینی رو بخوریم
دایان برداریم سه تایی بریم بیرون یه دوری بزنیم برای مدرسه ش خرید کنیم  شام بخوریم برگردیم خونه

همونطور خیره نگاهش کردم

شروع کرد به بوسیدن دستام گفت : نوکرتم دختر
هر آدمی عیبی داره
تو سگ بازی های منو به خانمیت ببخش

چیزی برای گفتن نبود اصلا اجازه نداده بود حرف بزنم
انگار لال شده بودم بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۴

دایان از اینکه لباس  مدرسه و کیف و کفش و لوازم تحریر خریده بود ذوق زده بود
منو مازیار دست کمی از دایان نداشتیم
اصلا باورم نمیشد پسرم اینقدر بزرگ شده بود که باید میرفت پیش دبستانی
دایان از ذوقش مرتب منو مازیار می بوسید و ازمون تشکر می کرد
وقتی رسیدیم خونه دایان فوری  رفت طرف دستشویی شروع کرد به مسواک زدن
گفتم : دایان مامانی الان لباسم عوض میکنم میام کنارت تا خوابت ببره
فوری از دستشویی اومد بیرون گفت : مامان من دیکه بزرگ شدم می خوام برم مدرسه
دیگه میتونم تنهایی بخوابم
منو مازیار به هم نگاه کردیم و شروع کردیم به خندیدن
دایان سرش انداخت پایین گفت میشه امشب لباس و کیف و کفشم ببرم توی تختم با اونا بخوابم
آخه خیلی دوسشون دارم

مازیار گونه شو بوسید گفت : هر چی که تو بخوای همون پسرم برو بخواب خواب های خوب ببینی
منم بوسیدمش و بهش شب بخیر گفتم

دایان رفت سمت اتاقش و مازیار گفت : خوب گندم خانم دیدی دیگه پسرمون مرد شده
واقعا باید به فکر دومی باشیم .برای اینکه چیزی نگم رفتم سمت اتاق
دنبالم اومد
از پشت بغلم کرد از توی آیینه یه چشمک بهم زد گفت : خانم سه ماه گذشت هنوز خبری نشده؟

دکتر که گفت  همه چیز نرماله
مشکلی نیست  
برای اینکه دیگه موضوع رو کش نده
گفتم : شنیدی که دکتر بهت گفت : چون یه مدت طولانی جلوگیری داشتیم ممکنه یکی دوسالی طول بکشه
دیگه بهم استرس نده

با خنده گفت : من غلط کنم
دوست ندارم آب توی دلت تکون بخوره
خودم دربست نوکرتم

رفتم طرف در
دستش گذاشت روی در گفت : کجا؟
گفتم : میرم فیلم تماشا کنم

گفت : من باید صبح زود برم

گفتم : خوب تو بگیر بخواب
گفت :  نه دیگه نمیشه
اومد طرفم  شروع کرد به بوسیدنم
گفتم : من امشب یکم خسته ام میشه بخوابی
بدون توجه به حرفم گفت : نخیر نمیشه
دلم برات تنگ شد


گفتم ؛ دایان هنوز نخوابیده

در اتاق قفل کرد گفت : اینم از این
دیگه بهانه نیار

دیگه مخالفتی نکردم
*******

همونطور که جلوی آیینه با حوله موهاش خشک میکرد
گفت : سیگارم روی پاتختی؟

گفتم : آره
گفت : بی زحمت یه نخ سیگار و فندک برام بیار
از جام بلند شدم یه نخ سیگار برداشتم رفتم طرفش
سیگار گذاشتم روی لبش فندکش روشن کردم گرفتم طرفش
سیگارش روشن کرد گفت :  دمت گرم دختر

حوله مو برداشتم گفتم ؛ منم میرم یه دوش بگیرم

یهو دستم گرفت
برگشتم طرفش نگاهش کردم
گفت: اگه امروز بابت اینکه بهم دروغ گفتی رفتی پیش مشاور چیزی بهت نگفتم برای اینه که متوجه بشی منم دلم می خواد خودم کنترل کنم
منم دلم می خواد  آدم باشم .
ولی یه وقت هایی دیگه دست خودم نیست و آمپر میچسبونم

صدبار گفتم با من روراست باش
یه بار دیگه اینطوری منو بپیچونی بدجور می پیچم بهت
با لحن جدی ای گفت : فهمیدی؟

سرم آروم تکون دادم
گفت : نشد ! فهمیدی؟

گفتم : آره فهمیدم

گفت : آهان ! این شد
برو دوش بگیر عافیت باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۵

وقتی از حموم اومدم بیرون و مطمئن شدم که خوابیده
رفتم سمت اتاق دایان قرص اورژانسی رو که توی کمد اسباب بازی های دایان  قائم کرده بودم برداشتم فوری خوردم


سریع برگشتم توی اتاقمون لباسام پوشیدم
رفتم سمت تخت آروم کنارش دراز کشیدم

چشم هام بستم و به این فکر کردم که حالا فردا چطوری و به چه بهانه ای برم پیش دکتر زنان

هر جوری که شده باید آمپول ضد بارداری رو میزدم

کاش امروز بهش نمی گفتم که به جای خونه ی مهسا  رفته بودم پیش مشاورم

اینطوری بدتر نسبت بهم بی اعتماد شده بود

خیلی خسته بودم توی همین فکرها بودم که خوابم برد .


*******
صبح مشغول آشپزی و کارخونه بودم که گوشیم زنگ خورد

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم مهیار ؟

مهیار گفت : سلام به خوشگل ترین زن داداش دنیا

با خنده گفتم : باز چی شده ؟

گفت : چی باید بشه
زنگ زدم حالت بپرسم

گفتم : والا شما که دیگه حسابی سرت گرمه مارو فراموش کردی

گفت : شما فراموش شدنی نیستی گندم خانم

گفتم : چه خبر
گفت : خبر که زیاده حالا دیدمت صحبت میکنیم

گفتم؛ پس توی اولین فرصت بیا اینجا
گفت : امروز بعداز ظهر چه کاره ای ؟
یکم فکر کردم یاد نوبت دکترم افتادم  وای هنوز معلوم نبود بتونم برم یا نه
گفتم : چه طور ؟
گفت : پس فردا تولد پریسا ست
زن داداشش مریم ،تصمیم گرفته براش یه مهمونی بگیره
احتمالا امروز پدرام به داداش زنگ میزنه شما رو هم دعوت میکنه

نمی دونم چرا یهو استرس گرفتم .  اصلا دوست نداشتم مازیار و پیام بازم با هم روبرو بشن
ولی خوب به هر حال اگه همه چی بین مهیار و پریسا خوب پیش میرفت قرار بود فامیل بشیم

با صدای مهیار به خودم اومدم که گفت : گندم هنوز پشت خطی ؟
گفتم ؛ اره ، اره اینجام
جانم ؟

گفت : پس چرا جواب نمیدی

گفتم : صدات قطع و وصل میشد نفهمیدم چی گفتی دوباره بگو

گفت : امروز بعدازطهر میای بریم برای پریسا هدیه بخرم
چون من نمیدونم باید چی براش بگیرم
گفتم باشه فقط باید اول به مازیار بگم
گفت : باشه ، پس من منتظر خبرتم

گفتم : باشه ، پس فعلا خداحافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۶

گوشی رو قطع کردم به این فکر کردم که شاید بتونم یه  جوری امروز برم پیش دکتر
چون با مهیار بودم مازیار اصلا بهم شک نمی کرد

 از قبل با دکترم هماهنگ بودم زمان زیادی هم نیاز نداشتم

هر جور که شده باید امروز کار یکسره میکردم

*******
بعداز ظهر ساعت چهار مهیار اومد دنبال منو دایان

سوار شدیم بعداز سلام و احوالپرسی
مهیار گفت : کجا برم ؟ چی بخریم ؟
برگشتم به صندلی عقب نگاه کردم دایان با تبلتش مشغول بود
با صدای آهسته
گفتم : مهیار می خوام اول منو ببری یه جایی ولی نمی خوام مازیار چیزی بفهمه
با کنجکاوی گفت ؛ کجا؟
چیزی شده ؟
گفتم ؛ چیزی نشده
قول میدی چیزی به مازیار نگی ؟

گفت : من کی خبر چینی کردم ؟

گفتم : حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه تو قول بده

گفت : اول باید بگی کجا باید ببرمت اگه جای خوبی نباشه نمیبرمت
ولی در هر صورت چیزی به داداش نمیگم

گفتم  :  می خوام برم پیش دکتر

با نگرانی گفت : چیزی شده ؟ مریض شدی ؟

سرم  انداختم پایین آروم گفتم : نه مریض نیستم  ! احتیاج به دکتر زنان دارم


یکم فکر کرد گفت : نه ، نمیبرمت
گفتم : چرا ؟
گفت : چون می دونم دکتر زنان و پنهون کاری از مازیار عواقب خوبی نه برای تو نه برای من داره
من که  مثل  چی از داداش میترسم
نمی دونم تو این دل و جرات از کجا میاری

گفتم : مهیار باید کمکم کنی من گیر کردم

گفت : گندم من که نمی دونم تو دقیقا می خوای چکار کنی
ولی می دونم هر چی که هست اگه مازیار بفهمه گردن ما رو میزنه

با حرص کیفم کوبیدم بهش گفتم: بچه ننه ی ترسو

گفت : عه! چکار میکنی ؟
گفتم : حقت بود
گفت : خوب من که از اول گفتم شاید نبرمت
گفتم :  مهم نیست خودم یه راهی پیدا میکنم
گفت :  گندم من مثل مازیار جوشی نیستم ولی بی خیال و بی غیرتم نیستم
اون بچه از گوشت خون منم هست
برای همین اینبار استثناعا مجبورم خبرچینی هم بکنم

تو حق نداری  بچه ی داداشم بکشی

با تعجب نگاهش کردم گفتم  : ببخشید کدوم بچه ؟
درباره ی چی حرف میزنی ؟

گفت : ببخش دارم پررویی میکنم
ولی فهمیدم که می خوای بچه ی داداشم سقط کنی

با خنده گفتم مثل اینکه فیلم زیاد  میبینی
گفت : چرا می خندی

گفتم : دیوونه بچه ای در کار نیست
گفت : باور نمیکنم
گفتم : به جون دایان راست میگم
گفت : پس چرا می خوای یواشکی بری پیش دکتر؟
گفتم: این دیگه خیلی خصوصی یه چیز زنونه س نمیتونم بهت بگم
اگه نمیخوام مازیار بفهمه برای اینه که نمی خوام نگران بشه

گفت : دروغ که نمی گی
گفتم : نه بابا دروغم کجا بود
تو الکی شلوغش کردی

گفت : باشه پس اگه اینطوره میبرمت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۷

بعداز اینکه از مطب دکتر اومدم بیرون ، یه جورایی  احساس سبکی میکردم انگار یه بار سنگینی از  روی دوشم برداشته شده بود

رفتم طرف ماشین مهیار
ولی کسی توی ماشین نبود

به اطرافم نگاه کردم خبری از مهیار و دایان نبود

گوشیم در آوردم شماره شو گرفتم
بعد از چند تا بوق جواب داد
گفت : جانم گندم ؟
گفتم : شما کجایین ؟
گفت : بمون الان میاییم

چند لحظه بعد دیدمشون که از انتهای خیابون میومدن طرفم

دایان دویید تا رسید به من گفت : مامان با عمو بستنی خوردیم

گفتم : نوش جانتون

مهیار گفت : چقدر زود اومدی

گفتم : ببخش وقتت گرفتم . الان دیگه هر جا که بخوای میریم

گفت: نه بابا این چه حرفیه
فقط مثل اینکه داداش به گوشیت زنگ زد جواب ندادی
شما ره ی منو گرفت
مجبور شدم بگم رفتی داخل یه فروشگاه خرید

گفتم : باشه مرسی الان بهش زنگ میزنم

خوشحال میشم پیجم 

شماره ی مازیار گرفتم  

فوری گوشی رو جواب داد گفت : کجا بودی؟

گفتم : رفته بودم توی یه فروشگاه خرید


گفت : چرا مهیار همراهت نبود

گفتم دایان بستنی می خواست مهیار بردش که براش بخره


گفت : کارم تموم شد

هماهنگ میکنم بیام پیشتون با هم شام بخوریم


گفتم : باشه عزیزم

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : خدایا شکرت  مشکلی پیش نیومد


مهیار ‌گفت : گندم خوبی ؟


گفتم : آره

بریم به خرید مون برسیم

مازیار کارش تموم شد میاد پیش ما

مهیار یه نگاهی بهم انداخت گفت : امیدوارم کار اشتباهی نکرده باشی


گفتم : نترس ، اتفاقی نیفتاده

گفت : امیدوارم

سوار شو بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۸

مهیار همونطور که رانندگی میکرد گفت : نظرت چیه برای پریسا یه دستبند طلا بگیرم


یکم فکر کردم گفتم:   خوبیش که خوبه

ولی اینطوری با این هدیه احساس میکنم رابطه تون رسمی تر میشه

چون حالا دیگه خونواده ش هم در جریان هستن

اگه واقعا قصد و نیتت جدی این کار بکن اگه نه هدیه ی معمولی تر براش بگیر


چیزی نگفت

برگشتم طرفش گفتم: دلت با پریسا نیست ؟


گفت :  عشقی در کار نیست

ولی حالا که نتونستم عاشق بشم . بدم نمیاد به قول داداش سرو سامون بگیرم

ازدواج کنم ، بچه دار بشم

یه جورایی از مجردی و تفریحات این دوران خسته شدم


گفتم : یعنی میتونی در آینده همه جوره پایبند به پریسا بشی و دوستش داشته باشی


گفت : خودت می دونی ما برادر ها سرمون بره تعهد به زن بچه از یادمون نمیره

اگه یا علی بگم و با پریسا شروع کنم تا آخرش باهاش هستم


گفتم : ان شاالله که خیره

به سلامتی و مبارکی

پس بریم دستبندُ بخریم


مهیار با نیش باز گفت  چشم هر چی شما بگی همونه


دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد

گوشی رو نگاه کردم گفتم : مازیار ه

دوباره چکار داده ؟


گوشی رو جواب دادم گفتم  : جانم عزیزم

گفت : من کارم تموم شد

کجایین بیام پیشتون


گفتم : می خواییم بریم برج گلسار برای پریسا دستبند بخریم



گفت : باشه پس همونجا میبینمتون



گوشی رو که قطع کردم

مهیار با خنده گفت : ببین گندم خانم ما داداش ها همچین آدم های زن دوستی هستیم هر جا زن و بچه مون باشن جای ما هم همون جاست

گفتم : بله ! ولی ان شاالله زودجوشی و بداخلاقی رو از داداشت به ارث نبرده باشی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۱۹

با مهیار دستبندها رو نگاه می کردیم
که دایان دستم گرفت گفت : مامان ، بابا اومد
دویید طرف در
رفت پیش مازیار
مازیار بغلش کرد بوسیدش اومد داخل گالری
رفتم طرفش گفتم : سلام چه زود رسیدی
گفت : همین اطراف بودم

مازیار ، مهیار و  بغل کرد آروم کنار گوشش گفت : کره خر چند روزه  میخوام از زیر زبونت حرف  بکشم نم پس نمیدی

پس بالاخره دلت گیر کرد .

مهیار با خنده گفت : می خواستم گندم اولین کسی  باشه که باهاش  راجع به پریسا حرف میزنم
مازیار  دستش گذاشت روی شونه ی مهیار گفت : منو گندم نداریم .امیدوارم هر چی که خیره پیش بیاد
در ضمن پول دستبند امروزم  از حساب حجره میدی
مهیار گفت ؛ نه داداش خودم پول دارم .
مازیار گفت : من که نگفتم پول نداری ولی از همین لحظه تا زمانی که برین سر خونه و  زندگیتون تمام مخارجش از حساب حجره پرداخت میکنی .

مهیار گفت : ولی داداش .....
مازیار گفت : همین که گفتم میدونی دوست ندارم یه حرف دوبار بزنم

رفت طرف فروشنده و به طلاها اشاره کرد گفت : خوب حالا چی انتخاب کردین ؟

مهیار یکی از دستبندها رو گرفت طرف مازیار گفت : گندم میگه این خوشگله


مازیار دستم گرفت گفت : از این خوشت اومده ؟
گفتم : آره به نظرم قشنگه

به فروشنده گفت : پس همین بر میداریم

دستش دور کمرم حلقه کرد  آروم کنار گوشم گفت : یکی هم برای خودت انتخاب کن

گفتم : چرا ؟ به چه مناسبت

آروم زیر گوشم گفت : به مناسبت بچه ای که قراره به زودی برام به دنیا بیاری

با شنیدن این حرف یهو انگار آب یخ ریختن روم
از استرس دست هام می لرزید

مازیار با تعجب بهم نگاه کرد گفت : چیه گندم چرا یهو رنگت پرید
گفتم : چیزه!
هیچی !
چیزی نشده
اخه لزومی نداره
من چیزی نمی خوام
آروم گفت : باز حرف بچه شد و تو منقلب شدی
من همه ش سعی میکنم یه جوری دل تو رو به دست بیارم
ولی تو .......
گفتم : باشه ، ناراحت نشو الان یه دستبند هم برای خودم انتخاب میکنم

با لبخند گفت : انتخاب کن دختر
هر کدوم که دلت خ‌واست بردار


*********

توی رستوران نشسته بودیم که دایان گفت : من خیلی گرسنمه پس چرا غذا رو نمیارن

مهیار گفت : آخ عمو جون منم دارم از گرسنگی هلاک میشم


گفتم : یکم صبر کنین شکموها

مهیار گفت : خانم خودت از ذوق دستبند جدیدت اشتهات کور شده ما رو به صبوری دعوت میکنی

مازیار گفت : داداشِ  من تو ساده ا ی
این دستبند هدیه نبود باج گیری بود
مهیار با خنده گفت : داداش نمی دونستم تو به کسی باجم میدی

مازیار گفت : هنوز دچارش نشدی داداشِ من

من باج دادم بهش یه قند و عسل مثل دایان دوباره بهم بده


خنده روی لب های مهیار ماسید
زل زد بهم
خودم جمع و جور کردم یه خنده ی مصنوعی کردم گفتم : نیاز به باج دهی نبود ان شاالله به وقتش حتما

همون لحظه غذا رو آوردن
مازیار همونطور که میخندید گفت : مهیار  از این روزهای آزادیت لذت ببر که دیگه تکرار نمیشه
زیر چشمی به مهیار نگاه کردم
که هنوز داشت نگاهم میکرد سرش به نشونه ی تاسف برام تکون داد

برای اینکه توجه مازیار جلب نشه گفتم : مهیار بخور دیگه  منتظر چی هستی
مهیار بدون هیچ  حرفی شروع کرد به غذا خوردن

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز