پارت ۶۱۱
همون روزا که من دنبال یه مشاور خوب برای حل مشکلم میگشتم مصادف شد با اثاث کشی و رفتن به خونه ی جدیدمون
با تموم درگیری های فکری ای که داشتم ولی بابت این جابه جایی خیلی خوشحال بودم
با اینکه یوسف لطف و محبت در حق ما تموم کرده بود و هرگز حاضر نشد پولی رو بابت اجاره از مازیار بگیره
ولی به هر حال بازم اونجا خونه ی ما نبود
ما دوباره صاحب خونه شده بودیم
آپارتمانمون یه آپارتمان ۱۲۰ متری و دلباز بود
که از همه بهتر موقعیت مکانیش بود دیگه خیلی راحت به مرکز شهر دسترسی داشتم
می تونستم خودم دایان سرگرم کنم
به اصرار مازیار هیچ کدوم از وسیله های قیبلیمون به جز ظرف و ظروفُ توی خونه ی جدید نیاوردیم
وقتی خونه با وسایل جدید چیده شد
انگار حال و احوال ما هم عوض شده بود
هر سه نفرمون خوش حال بودیم
********
آخرای شهریور بود
از پشت شیشه به نم نم بارون خیره شده بودم
همیشه دوست داشتم تراس خونم به سمت خیابون باشه
عاشق ازدحام و شلوغی بودم
در تراس باز کردم رفتم بیرون
روی صندلی نشستم
به ماشین هایی که رد میشدن نگاه میکردم
صدای مازیار شنیدم که گفت : موافقی یه قهوه بخوریم ؟
گفتم : آره چرا که نه
یه چشمک بهم زد گفت : الان بر میگردم
چند دقیقه بعد با یه سینی که دوتا فنجون قهوه داخلش بود برگشت
سینی رو گذاشت روی میز گفت : امشب اولین شبیه که بعد از مدتها مطمئنم راحت می خوابم
گفتم : چرا؟
گفت : چون هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه
با لبخند گفتم : خدارو شکر که از پسش براومدی
سیگارش روشن کرد پک عمیقی بهش زد
گفت : بهت قول میدم از این بهترش برات بخرم
گفتم : من به همینم قانعم
از جاش بلند شد رفت جلوتر دستش به نرده های آهنی تراس تکیه داد گفت : یادش بخیر تراس خونه قبلیمون رو به دریا بود
گفتم : راستش من این تراس بیشتر دوست دارم
دریا مخصوصا توی شب خیلی دلگیره
ولی اینجا هیچ ساعتی از شبانه روز دلگیر نیست
اومد کنارم نشست دستش دور گردنم حلقه کرد
گفت : همین که تو راضی باشی برای من کافی
سرم گذاشتم روی شونه ش
چشمام بستم
چقدر این آرامشش دوست داشتم .
وقتی اینطور آروم بود میل عجیبی بهش داشتم
دلم می خواست زمان متوقف میشد و من همون طور توی بغلش میموندم
خودم بیشتر توی بغلش جا کردم
با خنده گفت : چی شده دختر ؟
گفتم : هیس هیچی نگو
گفت : چرا ؟
توی دلم گفتم : چرا گندم؟!
چرا من این مرد با وجود همه ی بد اخلاقی هاش گاهی اینطور با تمام وجودم می خواستم
مازیار گفت : جواب نمیدی؟
آروم گفتم : عطرت !
عطر تنت و بوی سیگارتُ دوست دارم
اصلا یه جورایی حالم خوب میکنه
وقتی اینطوری بغلم میکنی انگار دنیا مال منه
دستش گذاشت زیر چونه م
سرم کمی داد بالا گفت : خیلی وقت بود از این چیزا به من نمی گفتی
می خواستم بگم ، نمیگم چون نمیذاری
ولی ترسیدم
ترسیدم دوباره عصبی بشه
دستم دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش
با تعجب نگاهم کرد
گفت : نوکرتم دختر
صدای خنده م بلند شد
گفت: به چی می خندی؟
گفتم : به قیافه ت
گفت : مگه قیافه م چشه؟
گفتم : آخه تو چرا اینقدر سستی بچه ،فقط یه ماچت کردم اینطور رنگ به رنگ شدی
با شیطنت نگاهم کرد گفت :برم ببینم اگه دایان خوابیده
ما هم بریم بخوابیم
گفتم : نمی خواد بری
همون سر شب از ذوق تخت و کمدِ تازه ش فوری خوابش برد
قهوه مون بخوریم ما هم بریم بخوابیم
فنجونم برداشتم
مازیار یه چشمک بهم زد گفت : زودتر بخورش
با خنده گفتم : از دست تو