2777
2789

پارت ۵۹۷

توی حالت خواب و بیدار بودم
یه حسی شبیه حس خلسه داشتم

صداهای گنگی رو میشنیدم که برام نامفهوم بود .
چند تا ضربه به صورتم  زده شد که از درد چشمام باز کردم .
همین که چشمام باز کردم چهره ی نگران مازیار دیدم که با وحشت نگاهم میکرد

نای حرف زدن نداشتم .
مازیار  یه نفس عمیق کشید گفت : منو ترسوندی دختر!


دایان لیوان آب گرفت طرفم گفت : مامانی بیا آب بخور
دستام جون نداشت که لیوان ازش بگیرم
مازیار گفت : گندم خوبی ؟
نمی تونستم جواب بدم
تمام توانم جمع کردم آروم زیر لب گفتم : من اصلا حالم خوب نیست
سرم گیج میره
دوباره حس کردم اتاق دور سرم می چرخه
همه جا سیاه شد
*******

به سوزن سرم توی دستم نگاه کردم گفتم : کی میریم خونه دایان بچه م خسته شد

مازیار اومد کنارم پیشونیم بوسید گفت : نگران دایان نباش
همینجا نشسته با تبلت بازی میکنه
گفتم : من دیگه  می خوام برم خونه

مازیار با اخم گفت : لج نکن بمون سرم تموم بشه وگرنه بازم حالت بد میشه .
گفتم : خودت می دونی چرا حالم بد شده بود
اصلا برای چی منو آوردی  درمانگاه
میذاشتی بمیرم

مازیار به تخت کناری اشاره کرد گفت : ساکت ، صدات میشنون
با بغض گفتم : اینقدر ساکت موندم این بلاها رو سرم میاری

با عصبانیت نگاهم کرد گفت : خودت و جمع و جور

پتو رو کشیدم سرم که نبینمش

صدای پاهاش شنیدم که از اتاق  رفت بیرون

پتو رو کنار زدم
سنگینی نگاه  مریض تخت کناری و همراهش که دوتا خانم بودن رو حس میکردم

همراه مریضی که کنارم بود اومد طرفم گفت : دخترم می خوای برات یه لیوان آب بیارم

گفتم : نه ممنون

یه نگاهی به در اتاق انداخت با صدای آهسته گفت : شوهرت اذیتت میکنه ؟
نمی دونم چرا دلم می خواست با یکی حرف بزنم
اونم کسی که اصلا منو نمی شناخت

با بغض بهش نگاه کردم گفتم : آره اذیتم میکنه
دیکه از دستش خسته شدم

اینبار با صدای آهسته تر گفت : کتکت میزنه ؟

یکم مکث کردم باید چی میگفتم
نمیشد که اصل ماجرا رو تعریف کنم
برای همین به دروغ گفتم : آره خیلی کتکم میزنه

با عصبانیت گفت ؛ مرد گنده از قد و هیکلش خجالت نمیکشه
تو یک سوم قد و هیکل اونو نداری
چطور دلش میاد تو رو بزنه

با گریه گفتم : از بس که نفهم و بیشعور ه

گفت : چند تا بچه داری ؟

گفتم : یه پسر دارم

گفت : اگه جای تو بودم ازش شکایت می کردم پدرش در میاوردم

گفتم : نمیشه . نمی تونم

گفت : چرا ؟ خونواده ت پشتت نیستن؟ کسی رو نداری؟

نمی دونستم چه جوابی بدم
فقط دلم میخواست یکی باهام همدردی کنه

آروم گفتم : درسته هیچ کس ندارم که منو از دست این نجات بده

گفت : خدا بهت صبر بده دخترم به خاطر بچه ت هم که شده قوی باش

گفتم : ممنون

همون موقع پرستار اومد توی اتاق
اومد کنارم گفت : حالت چطوره ؟
گفتم : خوبم
گفت : دستت شل کن سرم باز کنم
سرم که باز کرد
بازم نای بلند شدن نداشتم
مازیار اومد توی اتاق
آروم بغلم کرد کمکم کرد که کفشام بپوشم
نشست زیر پاهام شروع کرد به بستن بند کفش هام

همراه تخت کناری زیر چشمی نگاهش کرد با صدای آهسته گفت : نامرد

مازیار یه لحظه خشکش زد یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به تخت کناری

از ترس بدون هیچ حرف و خداحافظی کیفم برداشتم رفتم سمت در

خوشحال میشم پیجم 

مازیار همونطور که رانندگی میکرد گفت "  چرا اون زن به من گفت : نامرد  ؟

خودم زدم به اون راه گفتم : کی ؟ چی ؟ در باره ی چی حرف میزنی ؟


گقت: باشه ، بازم مثل همیشه بپیچون


حالت خوبه بریم رستوران نهار بخوریم؟

یا غذا بگیرم بریم خونه


گفتم : من اصلا نمی تونم بشینم

فقط منو ببر خونه

دایان از پشت دستش دور گردنم حلقه کرد گفت : مامان گندم زود خوب شو

دستاش بوسیدم گفتم ؛ خوب میشم پسرم

اینبارم خوب میشم

مازیار زیر چشمی نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید

و محکم زد روی فرمون .

چشمام بستم سرم به صندلی تکیه دادم

دیگه دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۵۹۸

روزها میگذشتن  و شدت بیماری مازیار بیشتر میشد
دیگه موقع عصبانیت کاملا از ظاهرش پیدا بود که مشکل عصبی داره .

چند باری خونواده ش لابه لای صحبت هاشون اشاره به این میکردن که انگار مازیار موقع ناراحتی و عصبانیت حالت نرمال نداره
ولی از نوع حرف زدنشون پیدا بود که منو مقصر می دونستن
منم ترجیح می دادم نه حرفی بزنم نه تو ضیحی بدم
برام مهم نبود که چه قضاوتی میکنن
از طرفی هم می دونستم پی گیری این ماجرا آخر و عاقبت خوشی نداره
چون امکان نداشت مازیار درمان بپذیره
همین که دوباره زندگیمون از نظر مالی افتاده بود  روی روال  و مازیار پدر خوب و کاملی برای دایان بود
برام کافی بود که با بد و خوب زندگیم کنار بیام
ولی احساس میکردم پذیرش این نوع از رفتارهای مازیار باعث شده بود منم تغییراتی کنم
وقتی با مشاورم صحبت میکردم حرف هام تایید میکرد
میگفت افرادی مثل من که میپذیرن با افرادی زورگو و عصبی مخصوصا افرادی مثل مازیار که نشونه هایی از سادیسم توی رفتار و شخصیتشون پیداست زندگی کنن به مرور قدرت تحملشون بالا میره و حتی گاها به مرور از آزار دیدن و تحقیر شدن لذت میبرن که متاسفانه ازش به عنوان مازوخیسم نام برده میشه
شنیدن واژه ی مازوخیسم باعث ترس و وحشتم شده بود
توی خلوتم  خیلی فکر میکردم
من تمام رفتارهای مازیار تحمل میکردم ولی هرگز از آسیب دیدن و تحقیر شدن لذت میبردم
فقط بهش عادت کرده بودم
سعی میکردم دل خوشی های جدید پیدا کنم تا افسرده نشم
فقط دست از جنگیدن برای درمان مازیار برداشته بودم


ولی از نظر مشاورم همین عادت کردن هم نشونه ی خوبی نبود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۹۹

پنج شنبه صبح بعد از اینکه از آرایشگاه اومدم خونه مشغول آماده کردن لباسام برای مهمونی شب شدم

دایان اومد توی اتاق دستش دور گردنم حلقه کرد گونه مو بوسید گفت : مامان موهات رنگ کردی چقدر خوشگل شدی

با خنده گفتم : خوشت اومد ؟

گفت : آره

لباسام گرفتم طرفش گفتم : به نظرت این پیراهن طلایی رو بپوشم یا این زرشکی رو ؟

به پیراهن زرشکیم اشاره کرد گفت: اینو بپوش مامان

گفتم؛ چشم ، هر چی پسرم بگه همونه

گفت : مامان حالا میای دوتایی باهم یه لباسم برای من انتخاب کنیم
گفتم: بله حتما

دوتایی رفتیم سمت اتاقش مشغول انتخاب لباس شدیم


به ساعت نگاه کردم 

بازم مازیار دیر کرده بود 

اینقدر خودش توی کار غرق کرده بود که حتی خودشم فراموش کرده بود

خوشحال میشم پیجم 

سبد گل گرفتم دستم همون طور که زیر لب غر میزدم گفتم : لطفا عجله کن ساعت از نه گذشته


مازیار با خنده گفت: گندم تازگی ها خیلی کم تحمل شدی


با اخم گفتم ؛ من کم تحمل نشدم تو زیادی خودت درگیر کار کردی

مثلا امروز آخر هفته س

وقتی مهمونی دعوت میشیم باید سر وقت برسیم


دستاش به نشونه ی تسلیم برد بالا گفت ؛ حرف حساب جواب نداره


دست دایان گرفتم رفتم سمت در گفتم : سریع ماشین پارک کن بیا

همین که مازیار از ماشین پیاده شد

زنگ در زدم


صدای یوسف شنیدم که گفت :

چه عجب بالاخره تشریف آوردین


یه چشم غره به مازیار رفتم


مازیار گفت : یوسف ساکت شو درو باز کن


در بازشد رفتیم داخل


همین که در آسانسور باز شد

صدای نوا رو شنیدم که گفت: سلام خاله جون

گفتم : سلام دختر قشنگم

مازیار فوری خم شد نوا رو بغل کرد

شروع کرد به بوسیدنش

یوسف و ترانه اومدن استقبالمون


ترانه تا ما رو دید گفت : پس مهیار کجاست ؟

گفتم : نپرس که حسابی از دست این دوتا داداش شکارم


یوسف گفت : قدیما عروس ها ناز می کردن . الان عروس حاضره ، شاه دوماد پیداش نیست


مازیار گفت : مهیار توی راهه الان می رسه

ترانه گفت : خوب خداروشکر

گل گرفتم طرف یوسف گفتم: تولدت مبارک مهربون ترین دوست دنیا

یوسف با نیش باز گفت : مرسی راضی به زحمت نبودیم


ترانه مارو راهنمایی کرد داخل خونه


غیر از دوستای مشترکمون چند نفری هم بودن که نمیشناختیمشون

ترانه یکی یکی شروع کرد به معرفی شون

که سر آخر  رسید به  یه زوج جوون

بهشون اشاره کرد گفت :   مریم جون و آقا پدرام از دوستای خوب و جدیدمون هستن

آقا پدرام همکار یوسفِ

منو مازیار شروع کردیم به سلام. احوالپرسی باهاشون


بعداز اون ترانه  دختر جوونی که کنار مریم بود بهمون معرفی کرد گفت:  ایشون پریسا جون خواهر آقا پدرام هستن

ایشون آقا پیام برادر پریسا جون و آقا پدرام هستن


پریسا و پیام خیلی  شباهت خیره کننده ای به هم داشتن

که بعدها فهمیدیم که دوقلو هستن

در عوض  پدرام اصلا شباهتی به پریسا و پیام نداشت


ولی به قدری همه شون خونگرم بودن که همون لحظه ی اول کلی با هم خوش و بش کردیم


همون طور که گرم صحبت بودیم صدای زنگ خونه بلند شد

چند لحظه بعد صدای ترانه رو شنیدم که صدام میزد

رفتم طرفش آروم کنار گوشم گفت : مهیار اومد

فقط اینکه بهش یادآوری کن که اصلا پریسا چیزی نمی دونه

من فقط به مریم یه چیزایی گفتم

به هر حال زندادششه گفتم در جریان باشه بد نیست

گفتم : باشه نگران نباش

حواسم به مهیار هست


منو ترانه رفتیم استقبال مهیار

مهیار تا ما رو  دید  سوت کشداری زد گفت : چه خوشگل شدین دخترا !!!!

ترانه با خنده گفت : ممنون خودتم حسابی آب و شونه کردی


مهیار گفت: مثلا اومدم دلبری کنم


گفتم: مهیار حواست جمع کن

دختره و داداشاش چیزی نمی دونن

فقط زن داشش در جریانه

گفت : باشه بابا حالا بذارین من اول این تحفه رو ببینم بعدا دست و پاهاتون

گم کنین


گفتم : باشه بیا داخل


یه چرخی زد گفت: به نظرتون همه چی خوبه؟


رفتم طرفش یقه ی کت و کراواتش مرتب کردم گفتم : خوبی داداش

الهی هر چی خیره برات پیش بیاد

با لبخند گفت : مرسی


سه تایی رفتیم داخل

ترانه مهیار به جمع معرفی کرد


رفتم کنار مازیار نشستم

دستم گذاشتم روی پاهاش گفتم ؛ چیه انگار مضطربی؟


گفت : آره.  تا این پدرسوخته رو سرو سامون ندم خیالم جمع نمیشه


گفتم : آروم باش . بچه ها باید خودشون از هم خوششون بیاد


سرش تکون داد گفت : آره درست میگی

نظرت درباره ی دختره چیه ؟


گفتم: از نظر ظاهری که دختر خوشگلیه

ان شاالله که باطنشم زیبا باشه



همون طور که مشغول صحبت بودیم


یوسف از جاش بلند شد گفت : خانما ، آقایون از اینکه امشب کنار ما هستین خیلی خیلی خوشحالیم


درسته که حضورتون خودش هدیه ست ولی از تعارف که بگذریم باید بگم تا اول هدیه ها رو  ، رو نکنین از شام خبری نیست


ترانه  با لحن کش داری گفت : یوووووووسف!


یوسف گفت : شوخی کردم بابا


می خواستم بگم امشب بین ما یه هنرمند هست که قراره شب ما رو قشنگ تر کنه

موافقین قبل از هر چی اول از هنرشون لذت ببریم؟


صدای جیغ و هورای جمع بلند شد


پیام برادر و قل دیگه ی پریسا از جاش بلند شد گفت: یوسف جان منو شرمنده کردی


یوسف گفت:  تا شرمنده تون نکنم از کادو خبری نمیشه

ترانه دوباره با حرص گفت : یوسف !


صدای خنده ی جمع بلند شد


ترانه گفت: آقا پیام یوسف شوخی میکنه

ما منتظریم

پیام همون طور که سنتورش دستش بود رفت کنار یوسف نشست


گفت : خوب میزنیم به افتخار آقا یوسف

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۰۰
بعد از اینکه پیام چندتا آهنگ شاد با سنتور زد

یهو شروع کرد به زدن سنتور و همزمان خوندن یکی از اشعار مولانا
به قدری زیبا می زد و زیبا میخوند
که همه محو تماشاش شده بودن
بدون اینکه بفهمم زیر لب با پیام هم خونی میکردم
انگار منو برده بود به یه دنیای دیگه
مدت ها بود که نشنیده بودم کسی به این زیبایی شعر بخونه
برای چند لحظه انگار توی این دنیا نبودم


بعداز اینکه ساز زدنش تموم شد همه شروع کردن به تشویق کردنش

ترانه گفت : آقا پیام ممنون
واقعا امشب برامون یه شب به یاد موندنی شد

پیام گفت : ممنون ترانه خانم
خوشحالم که خوشتون اومده

ترانه برگشت طرف جمع گفت: اگه موافقین بریم برای شام

همون طور که همه میرفتن سمت میز شام
دایان دستم کشید گفت : مامان اسم اون ساز چیه
گفتم: سنتور
منو دنبال خودش کشید
رفت طرف پیام

پیام تا منو دایان دید با لبخند گفت: چی شده مرد کوچولو ؟

دایان گفت : منم مثل شما ساز میزنم

پیام  با ذوق گفت : واقعا؟

با لبخند گفتم : البته دایان جون تازه  بلز شروع کرده
ولی ظاهرا  از سنتور خوشش اومده

پیام گفت : خیلی عالیه
دوست داری مضراب بگیری یکم امتحان کنی

دایان گفت: اجازه میدین؟
پیام گفت : حتما چرا که نه

دایان رفت کنار پیام  مضراب ها رو ازش گرفت
طبق توضیحاتی که پیام بهش میداد شروع کرد به زدن

پیام گفت : این ذوق پسرتون نشون میده که به این کار علاقه داره

گفتم: امیدوارم که اینطور باشه

گفت : از سن خوبی شروع کرده
اینطوری موسیقی توی وجودش نهادینه میشه

دست دایان گرفتم گفتم : مامان جون دیگه وقت شام
بیا بریم سر میز

دایان دستم گرفت همراه پیام رفتیم سمت میز

همونطور که می رفتیم گفتم : راستی شما شعر مولانا رو خیلی زیبا خوندین

پیام خندید گفت: صدام خیلی تعریفی نداره
ولی دیگه یه استاد ادبیات باید اشعار مولانا رو بلد باشه

با ذوق گفتم : شما ادبیات تدریس میکنین ؟
گفت : متوجه هم خونی شما شدم
به مولانا علاقه دارین ؟
گفتم : عاشقشم
گفت : ادبیات خوندی؟
گفتم: نشد که بخونم
گفت : نگو که حسابداری خوندی
با تعجب نگاهش کردم گفتم: از کجا متوجه شدین؟
گفت: اکثر افرادی که توی رشته ی مورد علاقه شون به هر دلیلی نمی تونن درس بخونن میرن سراغ حسابداری
گفتم : بله متاسفانه
منم یکی از این افرادم

همونطور که برای دایان غذا میکشیدم
داشتم به حرف های پیام فکر می کردم
که صدای پیام شنیدم که گفت:
هیچ چیز برای کسی که سودای شعر و شاعری داره سخت تر از این نیست که توی حصار اعداد و ارقام محبوس بشه
البته زندگی برمبنای همین آمار و احتمال هاست
هیچ چیزی صددرصد نیست
خیلی از ماها جاهایی هستیم که نباید باشیم

گفتم : اینکه تحمل حصار اعداد و ارقام برای امثال من سخته رو قبول دارم
ولی اینکه زندگی بر پایه ی احتمال هاست رو زباد نه 

گفت : یعنی به سرنوشت اعتقاد نداری؟
گفتم؛ راستش یه دورانی فکر میکردم همه چیز با عقل و منطق درست پیش میره
و به سرنوشت میخندیدم
اما الان واقعا جواب سوالتون نمی دونم

گفت : چرا دوباره کنکور نمیدی ؟

گفتم : نه دیگه بهش فکر نمیکنم
خیلی دیر شده

پیام گفت: تا وقتی زنده ای برای کاری دیر نیست
فقط زمانی برای آدمی  دیر میشه که مرگ بیاد سراغش

حرفش ذهنم مشغول کرده بود
می خواستم جوابش بدم
که با شنیدن صدای مازیار یهو جا خوردم
برگشتم طرفش گفتم : جانم عزیزم منو صدا زدی ؟

مازیار یه نگاهی به من انداخت یه نگاهی به پیام
بشقاب دایان برداشت گفت ؛ چکار میکنی اینجا
من منتظر شمام

گفتم : ببخش مشغول صحبت بودم متوجه نشدم
پیام با لبخند به مازیار گفت: پسرتون خیلی به ساز علاقه داره
مطمئنم میتونه موفق بشه

مازیار یه نگاه خریدارانه به دایان کرد گفت : این پسر به هر چی که بخواد توی این دنیا می رسه
ساز زدن که یه چیز پیش پا افتاده س

پیام که از جواب مازیار جا خورده بود
یه پوزخند زد و گفت : همیشه آرزوهای بزرگ حال آدم خوب نمیکنن
گاهی همین چیزهای از نظر شما پیش پا افتاده به آدم حس خوشبختی میده
بدون اینکه منتظر جواب مازیار بمونه
بشقابش برداشت رفت روی مبل نشست

مازیار گفت :  این الان به من طعنه زد ؟

با اخم گفتم : نه . بنده ی خدا چیزی نگفت

سرش به گوشم ز
نزدیک کرد گفت : دوساعته چی بهم میگفتین ؟
با دوق گفتم ؛ پیام استاد ادبیات

مازیار با طعنه گفت: بگو پس
فیلت یاده هندستون کرده بود

با اخم گفتم : منظورت چیه ؟

به صندلی انتهای سالن اشاره کرد گفت : بیا بریم اونجا بشینیم
غذامون بخوریم

بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۰۱

همین که نشستیم مهیار بشقاب به دست اومد کنارم نشست
گقت: زن داداش نظرت چیه ؟

من که هنوز ذهنم درگیر صحبت های پیام و مکالمه ی بین اون و مازیار بودم زیاد متوجه صحبت مهیار نشدم

مهیار گفت : الو !
گندم ! کجایی؟

گفتم: چی شده؟! با منی؟!

مازیار همونطور که به دایان غذا میداد گفت : چیزی نیست خانم یکم رفته توی خواب و رویا

بی تفاوت نسبت به حرف مازیار برگشتم طرف مهیار گفتم: ببخشید حواسم نبود
دوباره بگو عزیزم

مهیار گفت : میگم نظرتون درباره ی این دختره چیه؟

گفتم : اولا دختره نه ، پریسا خانم
دوما به نظر من دختر بدی نیست
مازیار گفت : اگه از ظاهرش خوشت اومده من با داداشش صحبت کنم یه قراری بذاریم با خونواده ش آشنا بشیم

مهیار یکم فکر کرد گفت:  نمی دونم ، حس خاصی بهش ندارم
هر چی خودتون صلاح می دونین
اگه به حرف من باشه من نمی خوام ازدواج کنم

مازیار گفت: مگه میشه پسر جون
تو فقط سه سال از من کوچیکتر ی
دیگه سی سالته باید به فکر سر و سامون گرفتن باشی

مهیار گفت : باشه چشم داداش هر چی که شما بگی

مهیار از جاش بلند شد رفت سمت بالکن

برگشتم طرف مازیار گفتم: میگم به نظرت ما کار درستی میکنیم ؟
گفت : در چه مورد؟
گفتم : منظورم مهیاره!
انگار واقعا دلش نمی خواد ازدواج کنه
گفت:  یه مرد تا وقتی زن و زندگی نداشته باشه کامل نیست
اونم باید سرش گرم زندگی بشه

گفتم : نمی دونم من بیشتر از این نمیتونم دخالت کنم

********
بعداز شام  برای اینکه یکم بیشتر با پریسا آشنا بشم رفتم کنار ش نشستم
پریسا با لبخند به دایان که مشغول بازی با نوا بود  اشاره کرد و گفت: دایان خیلی شبیه شماست
گفتم : آره همه همه میگن
ولی هر چقدر بزرگتر میشه شبیه عموش میشه

پریسا یه نگاهی به مهیار انداخت گفت : ولی معتقدم همه ی خوشگلی هاش به شما رفته
با شیطنت گفتم ؛ یعنی عموش خوشگل نیست
پریسا یکم جا خورد گفت : نه چنین منظوری نداشتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۶۰۲

گفتم : شوخی کردم عزیزم

مریم که توسط ترانه در جریان ماجرا بود برای اینکه یکم بیشتر درباره ی مهیار صحبت کنیم

گفت : گندم جون آقا مازیار فقط همین یه برادر دارن

اخه ظاهرا خیلی دوستشون دارن ؟

گفتم: نه به جز مهیار دو تا برادر دیگه هم دارن

ولی مهیار و مازیار رابطه شون خیلی خوبه

مریم گفت : فکر نکنم تفاوت سنی زیادی داشته باشن؟

گفتم؛ نه مهیار سه سال از مازیار کوچیکتره الان سی سالشه

مریم فوری گفت: یعنی  دو سال  از پریسا ی ما بزرگتره


گفتم ؛ بله همینطوره


پریسا که  از حرف زندادشش متعجب شده بود گفت: مریم جون حالا چرا سن مارو مقایسه میکنین


ترانه اومد کنارمون نشست گفت : پریسا جون راستش  مهیار قصد ازدواج داره

توی این مدتی که من با خونواده ی شما آشنا شدم چیزی جز خوبی ازتون ندیدم

منم شمارو بهشون معرفی کردم


پریسا یکم سرخ و سفید شد با خجالت گفت : همه تون در جریان بودین جز من ؟


ترانه گفت: فکرات بکن اگه دوست داشتی بهمون اطلاع بده که ما به مهیار بگیم و بتونین بیشتر با هم آشنا بشین


پریسا که انگار از این پیشنهاد بدش نیومده بود

گفت : باشه بهش فکر میکنم


گفتم : ‌پریسا جون ما منتظر جواب شما برای آشنایی بیشتر هستیم

پریسا با لبخند گفت : چشم گندم جون

********

خوشحال میشم پیجم 



آخر شب وقتی اکثر مهمونای ترانه رفته بودن و فقط ما مونده بودیم و خونواده ی پریسا

و چندتا از دوستای نزدیک دیگه مون ، یوسف برگشت طرف مازیار گفت : داداش راستی ما با پدرام و خانمش برنامه گذاشتیم که بریم ارمنستان

خیلی خوب میشه که اگه بتونین همراه ما بیایین


پدرام گفت:  واقعا ما که از آشنایی و مصاحبت با شما لذت بردیم اگه مارو قابل بدونین و همراهیمون کنین عالی میشه


مریم گفت : آره اینطوری خیلی خوب میشه من که از هم صحبتی با گندم جون اصلا سیر نمی شم بس که خوش سر زبون هستن

گفتم : شما لطف دارین خوبی از خودتونه

مازیار گفت : راستش پیشنهاد خوبی

ما هم خیلی وقته مسافرت نرفتیم ولی از طرفی داداش در جریانی که من تازه حجره رو باز کردم یکم گیرم


مهیار فوری گفت: داداش شما برنامه رو بذار با گندم برین خیالت بابت حجره راحت باشه

من هستم


یوسف با شیطنت گفت : آقا پدرام همراه برادرشون آقا پیام و خواهرشون پریسا خانم  قراره بیان

نمیشه که شما نباشی


ترانه فوری برای اینکه شیطنت یوسف رو نشه گفت : آره مهیار یه جورایی همه داریم خونواده گی میریم

باید تو هم باشی


پریسا و مهیار یه لحظه نگاهشون بهم گره خورد که از چشم مازیار دور نموند

مازیارم که دلش می خواست هرچی زودتر مهیار سرو سامون بگیره برای اینکه این سفر فرصتی بشه برای آشنایی مهیار و پریسا گفت؛  اگه قرار باشه بریم

همه با هم میریم

فوقش یک هفته ؛ ده روز حجره رو تعطیل میکنم چیزی نمیشه


ترانه گفت : خوب پس میایین ؟

مازیار دستش دور گردنم حلقه کرد گفت: عزیزم نظر تو چیه ؟

با لبخند گفتم: چی بهتر از این

می دونی من عاشق مسافرتم


یوسف گفت : خوب پس جمع ما جمع شد

ترانه گفت : ان شاالله که این سفر به همه خوش بگذره

اتفاق های خوبی برای همه مون بیفته

یه نگاهی به مهیار انداختم

وقتی متوجه نگاهم شد با لبخند بهم چشمک زد

حس میکردم سعی میکنه که خودش خوشحال نشون بده

انگار  ته دلش یه حرفی بود که نمی تونست بزنه

*******

مهیار ،  دایان که توی بغلش خواب بود گذاشت روی صندلی عقب ماشین

منم کنار دایان نشستم


مازیار ماشین روشن کرد

حرکت کردیم

مهیار  گفت : ببخش زن داداش پشتم نشستی

با خنده گفتم: خواهش میکنم گل پشت و رو نداره


مازیار گفت: از شنبه باید کارای حجره رو روبراه کنیم که توی اون یه هفته ای که نیستیم مشکلی پیش  نیاد


فرشید میذارم حجره اون دیکه قلق کار دستشه


مهیار گفت : داداش من بی تعارف گفتم شما برین من حواسم به حجره هست

مازیار گفت : پسر من اگه  قبول کردم بریم به خاطر تو بود که یکم با پریسا دمخور بشی

وگرنه با حضور اون برادر ماست و خیارش راضی به این سفر نبودم


مهیار با تعجب گفت : به پدرام میگی ماست و خیار !


مازیار گفت : نه بابا پدرام بجه ی   مشتی ای بود

منظورم اون  فُکُل کراواتی

پیام بود

مهیار خندید گفت : داداش منو تو هم فکل کراوات زدیما!

مازیار گفت: پسر ما فقط موقع جشن و مهمونی این ریختی لباس می پوشیم.  موقع کار که این شکلی نیستیم

مرتیکه ی خر!

فکر کرده چون استاد دانشگاه ست خیلی بارشه

پسره ی الدنگ!


خوب می دونستم چون من از پیام تعریف کرده بودم این چیزا رو میگفت

در واقع

می خواست حرص منو در بیاره


منم خودم زدم به بی تفاوتی

سنگینی نگاه مازیار توی آیینه حس می کردم


منم نگاهش کردم با لبخند بهش یه چشمک زدم

خوشحال میشم پیجم 



برای اینکه حساسیت مازیار بیشتر نشه گفتم : عزیزم اگه دلت نمی خواد بریم مسافرت، خودت اذیت نکن

اگه هدف آشنایی مهیار و پریسا ست خوب فقط مهیار همراهشون بره


مهیار فوری گفت : بی معرفت همین اول راه منو جا گذاشتی


گفتم : لوس نشو تو که بچه نیستی

اتفاقا مسافرت فرصت خوبی برای شناخت .

از قدیم  گفتن باید با یکی همسفر یا همسفره

بشی تا بشناسیش


مهیار گفت ؛ من بدون شما جایی نمیرم


مازیار از آیینه بهم نگاه کرد گفت : تو دوست همراهشون بریم ؟


گفتم :   تو هر چی بگی من با همون موافقم


مازیار با نیش باز دوباره نگاهم کرد گفت:  من الان نباید قربون تو برم ؟


با خنده گفتم : خدا نکنه آقا، برام بمونی ان شاالله

مهیار گفت ؛ مثل اینکه توی این مسافرت قراره شماها بیشتر از من لاو بترکونین


مازیار گفت: چی فکر کردی پسر


من یه جوری عاشق این دختره شدم که تو نمی تونی به گرد پامم برسی


مهیار گفت : اختیار داری خان داداش

ما توی هیچ کاری به گرد پات نمی رسیم


مازیار همون طور که رانندگی میکرد دستش دور گردن مهیار حلقه کرد گونه شو بوسید گفت: الهی که بهترین و قشنگ ترین عشق نصیبت بشه

مهیار گفت: نوکرتم داداش


یکم خودم روی صندلی ماشین کشیدم جلو

از پشت دستم گذاشتم روی شونه ی مهیار و مازیار گفتم : وقتی شما دوتا رو اینطوری میبینم کیف میکنم

خدا برای هم حفظتون کنه


مهیار گفت : خدا تو رو  هم برای ما حفظ کنه زن داداش


مازیار دستم گرفت بوسید گفت : دمت گرم دختر


*******


چند روزی از شب مهمونی تولد یوسف گذشته بود که ترانه بهم زنگ زد

بعد از اینکه کلی درباره ی سفر با هم صحبت کردیم و برنامه ریزی کردیم

ترانه گفت : راستی گندم ، امروز مریم بهم زنگ زد گفت که مثل اینکه پریسا از مهیار خوشش اومده

گفتم: چه خوب ، پس این مسافرت میتونه فرصتی باشه برای اینکه با هم آشنا بشن

تا ببینیم بعدش چه تصمیمی میگیرن


ترانه گفت : مهیار چیزی بهت نگفته

گفتم: نه ، فقط میگه هر چی که شما صلاح  می دونین .


ترانه گفت: یعنی کسی توی زندگیشه

گفتم: فکر نکنم خیلی وقته تنهاست

خوب اگه کسی بود بهمون میگفت

چه دلیلی داره پنهون کنه

گفت : میگم شاید از مازیار میترسه

گفتم: مازیار از خداشه که مهیار بخواد ازدواج کنه براش فرقی نمیکنه دختره کی باشه

فقط میگه دختر نجیبی باشه


ترانه گفت : نمی دونم حالا ببینیم خدا چی می خواد


همین که از ترانه خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم

صدای زنگ خونه بلند شد


دایان با صدای بلند گفت : اخ جون بابا اومد

دویید طرف در درو باز کرد



صدای مازیار شنیدم که گفت: سلام پهلوون


رفتم استقبالش

کیف و کتش ازش گرفتم گفتم : سلام.  خسته نباشید


مازیار گونه مو بوسید گفت؛ سلام عزیزم


گفتم : امروز چقدر زود اومدی


با خنده گفت: می خوای برگردم

گفتم: نه تورو خدا اینقدر کم میبینمت دیگه ممکنه چهره تو فراموش کنیم


دایان گفت : بابا میشه امروز نری سر کار

مازیار گفت: بله میشه


دایان با ذوق گفت : راست میگی بابا؟


مازیار با اخم گفت: پدر سوخته من کی بهت دروغ گفتم ؟


گفتم : چه خبر شده که قراره امروز به ما افتخار بدی نری حجره

گفت: دختر چند روز دیگه مسافریم

امروز کلا در اختیار شما هستم

بریم بیرون هر چی که برای مسافرت لازم دارین بخرین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۰۳

همونطور که میز نهار میچیدم گفتم: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی ؟

 دیس برنج برداشت گذاشت روی میز گفت؛ بگو ببینم چیه

گفتم:  تو تازه حجره رو باز کردی
بهتر نیست یکم صرفه جویی کنیم
منو دایان همه چیز داریم نیاز به خرید نیست

 اومد کنارم موهام  از صورتم کنار زد گونه مو بوسید گفت : تو به این چیزا فکر نکن

گفتم : تو خیلی خودت درگیر  کار کردی
نیاز نیست اینقدر به خودت سخت بگیری

گفت : باید سخت بگیرم چون
دارم خونه میخرم

با تعجب نگاهش کردم گفتم : چی؟!
خونه میخری؟
دستم گرفت دنبال خودش کشید
دوتایی نشستیم روی صندلی
همونطور که زل زده بود توی چشمام گفت : البته نه یه خونه به بزرگی خونه ی قبلیمون
یه آپارتمان حدود صد متر توی خیابون معلم دیدم
آپارتمان تمیزی
البته تو هم باید ببینی و بپسندی
اگه خدا خواست معامله ش کنیم

با خوشحالی گفتم : خیابون معلم خیلی جای خوبیه
وای مازیار بازم غافلگیرم کردی
اخه چطوری ممکنه
این همه پول یهویی از کجا آوردی

با خنده گفت : دختر من اهل نماز و روزه نیستم
ولی خوب میدونم  خدا یه لحظه ام بنده هاش تنها نمی ذاره
از هر دستی بدی از همون دست پس میگیری
قبلا هم بهت گفتم من معجزه رو توی زندگیم دیدم
این روزا عجیب گره از کارهام باز میشه

از جام بلند شدم خودم پرت کردم توی بغلش
گونه شو بوسیدم گفتم :  تو نتیجه ی خوبی ها و مهربونی هات میبینی
تو دل خیلی بزرگی داری
درسته تو نه نماز میخونی نه قرآن ولی چشم پاکی و مهربونی هات بزرگترین عبادته
خدا هیچ وقت تنهات نمی ذاره مطمئن باش

حس کردم یه هاله اشک توی چشماش جمع شده
سعی میکرد بغض و اشکش کنترل کنه
سرش انداخت پایین گفت : یه تصمیمی گرفتم گندم

گفتم : چه تصمیمی ؟
گفت : من توی اون مدتی که همه چیزم از دست دادم فهمیدم نداری خیلی چیز بدی
گاهی وقتا نا خواسته میفتی توی منجلاب

خیلی ها به خاطر همین یهو زمین خوردنم بهم زخم زدن

تصمیم دارم تا جایی که ازم بر میاد و خدا بهم توان بده
زندانی ها یی رو به خاطر بدهی و بی گناه افتادن زندان  از زندان آزاد کنم

به زور سعی کرد بغض و لرزش صداش کنترل کنه
ادامه داد گفت: توی اون مدتی که دستم خالی بود خیلی وقتا شرمنده ی دایان شدم

می خوام به اون زندانی ها کمک کنم که شرمنده ی بچه هاشون نباشن
البته باید ببینم خدا تا کجا کمکم میکنه

همونطور که اشکام پاک میکردم گفتم :  تو بی نظیری مازیار
مطمئنم خدا کمکت میکنه
تو قدم اول بردار بقیه ش بسپار به خودش

دایان اومد کنار ما یه نگاه به مازیار انداخت یه نگاه به من گفت: مامان چرا گریه میکنی ؟
با خنده گفتم : گریه ی خوشحالی پسرم

دایان گفت: یعنی چی ؟ چی شده ؟
مازیار بغلش کرد گفت ‌  ؛ هیچی بابایی
چیزی نشده
همه چیز درست شده
دیگه نمیذارم چیزی خراب بشه
بهتون قول میدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۰۴

پروازمون به مقصد ایروان ساعت دو و نیم بود
مثل همیشه هر وقت که مسافر بودم  مخصوصا اگه قرار بود با هواپیما سفر کنیم
از استرس شب قبلش خوابم نمیبرد

مدت زمان پروازمون حدود یک ساعت و نیم بود
بعداز اینکه رسیدیم ایروان خیلی زود همراه تورلیدر مون که یه زن و شوهر جوون ارمنی بود ن رفتیم سمت هتل مون

وقتی جلوی هتل از ماشین پیاده شدیم
یوسف یه نگاهی به اطرافش انداخت گفت : خدایا عظمتت شکر چی خلق کردی ؟

مازیار گفت : از همین الان شروع کردی؟
یوسف  گفت : من میگم این خودش منحرفه شما میگین نه
من دارم درباره ی این همه ساختمون های خوشگل و نوع معماریشون صحبت میکنم
اونوقت این چه فکری کرده

صدای خنده ی همه بلند شد

ترانه گفت : ولش کن مازیار
بذار اینقدر نگاه کنه تا چشماش در بیاد
یوسف گفت : بفرما راحت شدی باز بین ما نخ انداختی

ترانه گفت : منظورم به ساختمون ها بود اگه غیر از این باشه که چشم هات در میارم
مازیار بازوی یوسف کشید هولش داد گفت : راه بیفت

مریم با خنده گفت؛ شما ها همیشه همینطور با هم کل کل دارین ؟

با لبخند گفتم : میبینین که
همونطور که راه می رفتیم
پریسا گفت ؛ گندم جون شماها  خیلی وقته با هم دوستین؟
گفتم : آره عزیزم
مازیار و یوسف از بچگی با هم دوست بود بعداز ازدواجم این دوستی خانوادگی شد
گفت : چقدر خوب
مازیار اومد طرفم گفت: گندم کوله پشتی تو بده به من

گفتم : نه عزیزم سنگین نیست
تو همون چمدون بیاری کافیه
مازیار دستم گرفت  با لبخند گفت: خسته شدی ؟
گفتم : نه اصلا

هر کدوم از ما با راهنمایی تورلیدر و متصدی هتل رفتیم سمت اتاق هامون قرار بود سر ساعت هفت همه برای رفتن به میدون جمهوری آماده باشیم

برای اینکه مهیار با بمونه یه سوئیت دو خوابه گرفته بودیم

همین که رفتیم توی سوییتمون دایان با ذوق گفت ؛  کدوم اتاق منه ؟
مهیار با خنده گفت ؛ منو تو باید هم اتاقی بشیم
دایان با ذوق گفت : اخ جون پیش عمو می خوابم
دوتایی رفتن سمت اتاقشون

منم رفتم سمت اتاقمون خودم پرت کردم روی تخت گفتم ؛ اینجا چقدر قشنگه

مازیار اومد توی اتاق درو پشت سرش بست
گفت :  آره ؛ هم قشنگه هم تمیز و مرتب
گفتم : من می خوام یه نیم ساعتی بخوابم که برای شب سرحال باشم
گفت : باشه
پس من برم یه دوش بگیرم لباسام عوض کنم
با حالت خواب آلودی گفتم " پس لباس های دایانم عوض کن
با خنده گفت : باشه چشم امر دیگه ای
گفتم : فعلا امری نیست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۰۵
همون چرت نیم ساعته کلی حالم بهتر کرده بود

فوری از جام بلند شدم و دست و صورتم شستم
چمدونم باز کردم لباسام مرتب کردم
یه شلوار جین قد ۹۰ با یه تیشرت سفید و کتونی سفید پوشید
موهام سشوار کشیدم  ریختم دور شونه م .
یه طرف موهام با گل سر سفید جمع کردم پشت گوشم
یه نگاهی به خودم انداختم
با خنده گفتم : کاش میشد همیشه همینطور راحت و آزاد بریم بیرون

صدای باز شدن در اتاق شنیدم

برگشتم سمت در
مازیار گفت : بیدار شدی
تازه می خواستم بیام سراغت
با خنده گفتم؛  فکر کردی من تنبلم
ببین حتی لباسامم پوشیدم

مازیار یه نگاه خریدارانه ای بهم انداخت گفت : چه خوشگل شدی

گفتم ؛ ممنون
اومد طرفم بغلم کرد
گفت: آخه من الان چطوری تو رو اینطوری خوشگل ببرم بیرون
با لبای آویزون گفتم ؛ مازیار تورو خدا شر راه ننداز
ببین تیشرتم بلند و گشاده
شلوارمم تا مچ پامه
هیچ جای بدنم معلوم نیست

با خنده گفت : چشم سعی میکنم حسودی نکنم

لپش کشیدم گفتم : آفرین پسر خوب
می خواستم برم که دستم گرفت گفت ؛ اول به این پسر خوب یه بوس خوشمزه بده
 رفتم روی پنجه دستم دور گردنش حلقه کردم لباش بوسیدم

فوری دوییدم سمت در

گفت : کجا در میری؟
با خنده یه چشمک بهش زدم و از اتاق رفتم بیرون


دایان تا منو دید گفت : مامانی میشه دکمه ی شلوارم برام ببندی
خم شدم گونه شو بوسیدم گفتم : بله حتما

دکمه ی شلوارش بستم یه دستی به موهای فرفریش
کشیدم گفتم : شما می دونستی خیلی خیلی پسر جذابی هستی ؟

دایان با صدای آهسته گفت : مامانی یعنی نوا از این تیپ من خوشش میاد
منم با صدای آهسته گفتم: معلومه که خوشش میاد

دایان گفت : مامان میشه چند تا از اون شکلات خوشمزه ها رو به من بدی که بدمش به نوا

گفتم : بله حتما الان بهت میدم

مهیار از اتاق اومد بیرون گفت : حاضرین ؟ بریم ؟
یه نگاهی بهش انداختم گفتم : به به  چه تیشرت قرمز عاشق کشی

با خنده گفت : به نظرت اول کاری دخترا  رو زخمی میکنم
گفتم : چه جورم!
همون لحظه  مازیار از اتاقمون اومد بیرون گفت : کی می خواد کی رو زخمی کنه؟

مهیار یه نگاهی به مازیار انداخت گفت : والا ما خواستیم دخترا رو زخمی کنیم البته اگه شما بذاری

با خنده گفتم : زیاد تلاش نکن تا شوهر من هست تو به چشم نمیای

مهیار گفت : زن داداش یکم جلوش بگیر
بذار ما دیده بشیم
گفتم : خیالت تخت از اول تا آخر  مثل چسب میچسبم بهش

همه میفهمن این عیال واره


مازیار گفت : خانم چشم و دل ما چفت و بست شده فقط به خودت
همه ی این خوشگلی ها مال خودت
صدای خنده ی منو مهیار بلند شد
گفتم : چه خود شیفته هم هست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۰۶
درباره ی میدون جمهوری ارمنستان زیاد شنیده بودم
ولی واقعا دیدنش از نزدیک یه حس و حال خاصی داشت .

فواره های آب و نور و موسیقی ای که پخش میشد
ساختمون ها و بناهای زیبای اونجا واقعا حال آدم خوب میکرد

پریسا با ذوق گفت : اینجا خیلی قشنگه رقص این فواره ها واقعا بی نظیره
ترانه گفت : آره ولی رقص فواره ها توی دبی یه چیز دیگه س

گفتم: آره انگار اونجا نظم و هماهنگی بیشتری دارن

مریم گفت :  ظاهرا شما زیاد مسافرت میرین

گفتم ؛  خیلی نه ولی میشه گفت اهل گشت و گذار و مسافرتیم


سروصدای خنده ی آقایون بلند شد ه بود

منو ترانه و پریسا و مریم بر گشتیم طرف صداها

داشتن با هم عکس میگرفتن

پریسا گفت : بچه ها بیایین ما هم عکس بگیریم
بعد از اینکه عکس گرفتیم
رفتیم پیش آقایون

ترانه آروم مهیار کشید کنار .
مهیار گفت : چیه چی شده؟
ترانه گفت : نمی خوای یکم از خودت عرضه نشون بدی

مهیار گفت : یعنی چی؟

گفتم : یعنی یکم به دختره نزدیک شو
برین قدم بزنین صحبت کنین

یوسف و مازیار  اومدن  کنارمون
یوسف گفت : چی شده بچه ها
گفتم : هیچی به مهیار میگیم یکم با پریسا صحبت کنه

مهیار گفت : آخه چی بگم بهش ما تاحالا با هم هم صحبت نشدیم

یوسف گفت : داداش این کار خودمه
همه چیز بسپار به من
ترانه گفت : یوسف جدی باش
یوسف گفت : ای بابا من کاملا جدی ام
همه چی ردیفه
مهیار گفت : بچه ها یه وقت داداشاش شاخ نشن من حوصله ندارم
یوسف گفت : نه بابا اگه چیزی گفتن من میگم مهیار می خواد خواهرتُ چیز کنه
مازیار گفت : چی میگی؟چیز چیه؟


منو ترانه به زور جلوی خنده مون گرفته بودیم
یوسف گفت : داداش منظورم اون چیز نیست این چیزه

مازیار گفت : چیز میزُ  بذار کنار
مثل آدم حرف بزن

یوسف گفت : بابا اصلا به من  چه یکی دیگه می خواد چیز کنه من باید چیزشو بخورم

مازیار با عصبانیت گفت : ترانه اینو از جلوی چشمای من دور کن
ترانه با خنده گفت : باشه مازیار حرص نخور
یوسف تورو خدا تو کاری نکن
مازیار گفت : مهیار تو نگران نباش
اگه لازم شد من با برادراش صحبت میکنم
گفتم : ای بابا چرا شلوغش میکنین 
دست مهیار گرفتم گفتم : بیا بریم

خوشحال میشم پیجم 


همون طور قدم زنان رفتیم کنار پریسا

پریسا تا مارو دید یکم خودش جمع و جور کرد


با لبخند گفتم ؛ پریسا جون ظاهرا خیلی از اینجا خوشت اومده

پریسا گفت : آره واقعا مگه میشه این همه زیبایی آدم مجذوب نکنه

مهیار گفت : منم با شما موافقم

بعضی جاها یه جوری حال آدم خوب میکنه


پریسا گفت : من به واسطه ی برادرم پیام از بچگی زیاد صدای ساز و موسیقی شنیدم برای همین هر موسیقی زیبایی نظرم

جلب میکنه

مهیار گفت : شما خودتونم ساز میزنین

پریسا گفت : مثل پیام حرفه ای نه

ولی خوب یه چیزایی بلدم


مهیار گفت : چقدر عالی


صحبت بین پریسا و مهیار حسابی گل انداخته بود

یه چشمک به مهیار زدم گفتم " انگار هوا خیلی خنک شده برم سویشرت دایان تنش کنم


فوری رفتم سمت دایان

مازیار اومد کنارم گفت :چیشد

دارن صحبت میکنن ؟

گفتم : آره

مازیار گفت : دمت گرم دختر

 

با خنده گفتم : خواهش میکنم قابلی نداشت 

مازیار یه نگاهی بهم انداخت چشماش ریز کرد گفت : این نگاهت بی منظور نیست ؟

شونه هام انداختم بالا یه تابی به موهام دادم گفتم : مگه نگاهم چشه؟

سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : دختر اون سگ چشات بدجور پاچه ی آدم میگیره 


با شیطنت خندیدم گفتم : مواظب باش  یه وقت سگه یه لقمه ی چپت نکنه 

دستش دور کمرم حلقه کرد گفت :  من واسه تو و چشم هات جون میدم دختر منو از چی میترسونی 

سرم گذاشتم روی شونه هاش به رقص نور و آب فواره ها خیره شدم 

یه آرامش دلچسبی داشتم .

آرامشی که دلم نمی خواست تموم بشه 


خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792