سبد گل گرفتم دستم همون طور که زیر لب غر میزدم گفتم : لطفا عجله کن ساعت از نه گذشته
مازیار با خنده گفت: گندم تازگی ها خیلی کم تحمل شدی
با اخم گفتم ؛ من کم تحمل نشدم تو زیادی خودت درگیر کار کردی
مثلا امروز آخر هفته س
وقتی مهمونی دعوت میشیم باید سر وقت برسیم
دستاش به نشونه ی تسلیم برد بالا گفت ؛ حرف حساب جواب نداره
دست دایان گرفتم رفتم سمت در گفتم : سریع ماشین پارک کن بیا
همین که مازیار از ماشین پیاده شد
زنگ در زدم
صدای یوسف شنیدم که گفت :
چه عجب بالاخره تشریف آوردین
یه چشم غره به مازیار رفتم
مازیار گفت : یوسف ساکت شو درو باز کن
در بازشد رفتیم داخل
همین که در آسانسور باز شد
صدای نوا رو شنیدم که گفت: سلام خاله جون
گفتم : سلام دختر قشنگم
مازیار فوری خم شد نوا رو بغل کرد
شروع کرد به بوسیدنش
یوسف و ترانه اومدن استقبالمون
ترانه تا ما رو دید گفت : پس مهیار کجاست ؟
گفتم : نپرس که حسابی از دست این دوتا داداش شکارم
یوسف گفت : قدیما عروس ها ناز می کردن . الان عروس حاضره ، شاه دوماد پیداش نیست
مازیار گفت : مهیار توی راهه الان می رسه
ترانه گفت : خوب خداروشکر
گل گرفتم طرف یوسف گفتم: تولدت مبارک مهربون ترین دوست دنیا
یوسف با نیش باز گفت : مرسی راضی به زحمت نبودیم
ترانه مارو راهنمایی کرد داخل خونه
غیر از دوستای مشترکمون چند نفری هم بودن که نمیشناختیمشون
ترانه یکی یکی شروع کرد به معرفی شون
که سر آخر رسید به یه زوج جوون
بهشون اشاره کرد گفت : مریم جون و آقا پدرام از دوستای خوب و جدیدمون هستن
آقا پدرام همکار یوسفِ
منو مازیار شروع کردیم به سلام. احوالپرسی باهاشون
بعداز اون ترانه دختر جوونی که کنار مریم بود بهمون معرفی کرد گفت: ایشون پریسا جون خواهر آقا پدرام هستن
ایشون آقا پیام برادر پریسا جون و آقا پدرام هستن
پریسا و پیام خیلی شباهت خیره کننده ای به هم داشتن
که بعدها فهمیدیم که دوقلو هستن
در عوض پدرام اصلا شباهتی به پریسا و پیام نداشت
ولی به قدری همه شون خونگرم بودن که همون لحظه ی اول کلی با هم خوش و بش کردیم
همون طور که گرم صحبت بودیم صدای زنگ خونه بلند شد
چند لحظه بعد صدای ترانه رو شنیدم که صدام میزد
رفتم طرفش آروم کنار گوشم گفت : مهیار اومد
فقط اینکه بهش یادآوری کن که اصلا پریسا چیزی نمی دونه
من فقط به مریم یه چیزایی گفتم
به هر حال زندادششه گفتم در جریان باشه بد نیست
گفتم : باشه نگران نباش
حواسم به مهیار هست
منو ترانه رفتیم استقبال مهیار
مهیار تا ما رو دید سوت کشداری زد گفت : چه خوشگل شدین دخترا !!!!
ترانه با خنده گفت : ممنون خودتم حسابی آب و شونه کردی
مهیار گفت: مثلا اومدم دلبری کنم
گفتم: مهیار حواست جمع کن
دختره و داداشاش چیزی نمی دونن
فقط زن داشش در جریانه
گفت : باشه بابا حالا بذارین من اول این تحفه رو ببینم بعدا دست و پاهاتون
گم کنین
گفتم : باشه بیا داخل
یه چرخی زد گفت: به نظرتون همه چی خوبه؟
رفتم طرفش یقه ی کت و کراواتش مرتب کردم گفتم : خوبی داداش
الهی هر چی خیره برات پیش بیاد
با لبخند گفت : مرسی
سه تایی رفتیم داخل
ترانه مهیار به جمع معرفی کرد
رفتم کنار مازیار نشستم
دستم گذاشتم روی پاهاش گفتم ؛ چیه انگار مضطربی؟
گفت : آره. تا این پدرسوخته رو سرو سامون ندم خیالم جمع نمیشه
گفتم : آروم باش . بچه ها باید خودشون از هم خوششون بیاد
سرش تکون داد گفت : آره درست میگی
نظرت درباره ی دختره چیه ؟
گفتم: از نظر ظاهری که دختر خوشگلیه
ان شاالله که باطنشم زیبا باشه
همون طور که مشغول صحبت بودیم
یوسف از جاش بلند شد گفت : خانما ، آقایون از اینکه امشب کنار ما هستین خیلی خیلی خوشحالیم
درسته که حضورتون خودش هدیه ست ولی از تعارف که بگذریم باید بگم تا اول هدیه ها رو ، رو نکنین از شام خبری نیست
ترانه با لحن کش داری گفت : یوووووووسف!
یوسف گفت : شوخی کردم بابا
می خواستم بگم امشب بین ما یه هنرمند هست که قراره شب ما رو قشنگ تر کنه
موافقین قبل از هر چی اول از هنرشون لذت ببریم؟
صدای جیغ و هورای جمع بلند شد
پیام برادر و قل دیگه ی پریسا از جاش بلند شد گفت: یوسف جان منو شرمنده کردی
یوسف گفت: تا شرمنده تون نکنم از کادو خبری نمیشه
ترانه دوباره با حرص گفت : یوسف !
صدای خنده ی جمع بلند شد
ترانه گفت: آقا پیام یوسف شوخی میکنه
ما منتظریم
پیام همون طور که سنتورش دستش بود رفت کنار یوسف نشست
گفت : خوب میزنیم به افتخار آقا یوسف