پارت ۵۴۷
اونشب با اصرار زیاد سید جلال و فاطمه خانم ، پدر و مادرم و عزیز برای شام پیش ما موندن
حضورشون باعث شده بود یکم حال و احوال من عوض بشه
از اینکه خونواده م کنارم بودن احساس خوبی داشتم
شب بعداز رفتنشون ، مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه بودم
که فاطمه خانم اومد توی آشپزخونه گفت : مادر جون اینارو ول کن برو به شوهرت کمک کن
رفتم طرف مازیار گفتم: چی شده؟ چیزی لازم داری ؟
گفت : نه ، می خوام برم دوش بگیرم
مهیار گفت: داداش بمون من بیام کمکت کنم ، با یه دست حموم کردن برات سخته
فاطمه خانم پرید وسط حرفش برگشت طرف مهیار گفت: تو چرا بری مادر زنش اینجا هست میره کمکش
تو دایان ببر بخوابه
خودتم بخواب صبح باید بری حجره
مازیار گفت : نمی خواد دستم شکسته ، فلج که نشدم
مهیار دست دایان گرفت رفتن طرف اتاقشون
منم می خواستم برگردم توی آشپزخونه که فاطمه خانم گفت : کجا میای؟
گفتم: مگه نشنیدین گفت نیاز به کمک نداره
فاطمه خانم گفت: برو مادر
برو کمکش کن
دلخوری ها تون رفع کنین
دیگه اینقدر به هم اخم نکنین و واسه هم پشت چشم نازک نکنین
رفت طرف یخچال یه لیوان آب پرتقال ریخت داد دستم گفت : بیا اینو بببر برای شوهرت
با ناچاری لیوان ازش گرفتم رفتم طرف حموم
در رخت کن باز کردم ، دیدم مازیار اونجا نشسته و سیگار میکشه
تا چشمش به من افتاد گفت : چیه ؟ چی می خوای
لیوان آب پرتقال گذاشتم روی میز توالت گفتم : مادرت گفته بیام کمکت
گفت : لازم نکرده برو بیرون
با کلافه گی نشستم روی صندلی گفتم : مادرت اجبار میکنه بیام کمکت تو میگی برو بیرون
منم وسط شما گیر کردم
من همینجا میشینم تو برو حمومت بکن
کاری بهت ندارم
مازیار با حرص نگاهم کرد در حموم با پاهاش هل داد رفت داخل حموم
چند لحظه بعد دوباره برگشت بین چهارچوب در موند
با تعجب نگاهش کردم گفتم : چیه ؟ چیزی می خوای؟
با پوزخند گفت : پس مامانم تو رو فرستاده پیش من؟
سرم به نشونه ی تایید تکون دادم
گفت: دست فاطمه خانم درد نکنه
حالا که تا اینجا اومدی خوبه که به درد یه کاری بخوری
گفتم: کمک لازم داری ؟
سرش تکون داد گفت: هِی یه چیزایی لازم دارم
حالا تو اول بیا کمک کن لباسام در بیارم
از جام بلند شدم رفتم طرفش
تیشرتش از تنش درآوردم
به شلوارش اشاره کرد گفت: پس این چی؟
گفتم ؛ اون به دستت ربط نداره
گفت: یا کاری رو انجام نده یا وقتی انجام میدی درست انجام بده
رفتم طرفش همین که دستم رفت طرف دکمه شلوارش
خودش چسبوند به من
به دیوار پشت سرم برخورد کردم .
زل زدم توی چشماش گفتم: چکار میکنی
دوتا دستام با یه دستش گرفت برد بالای سرم سرش آورد پایین لباش گذاشت روی لبام
یه لحظه حس کردم برق از سرم پرید
سعی کردم دستام از دستش بکشم بیرون
که آروم گفت: تلاش الکی نکن .
می دونی حریف من نمیشی
گفتم: تو خیلی وقیحی هنوز بدنم بابت اخرین وحشی بازیت کبوده با چه رویی بازم میای طرفم
گفت : تازه خیلی دیرم شده
منو تو زن و شوهریم
خیلی چیزا ممکنه بینمون پیش بیاد
قرار نیست که از هم جدا بمونیم
گفتم : ولم کن می خوام برم
با خنده گفت: نه دیگه نمیشه
مامانم تو رو فرستاده که به من برسی
گفتم: برای همینه که دلم نمی خواد دیگه اینجا زندگی کنم
چون باید جز تو بقیه رو هم تحمل کنم
همونطور که گردنم می بوسید گفت: به زودی از اینجا میبرمت خوشگله
گفتم: کی میریم؟
آروم کنار گوشم گفت؛ خیلی زود
حالا بگو منو بخشیدی ؟
گفتم: نه ، چرا باید ببخشمت
تو الکی بابت چیزی که من مقصرش نبودم مجازاتم کردی
منو تا حد مرگ میترسونی و شکنجه میکنی
بعد راحت میگی ببخشمت
شونه مو گرفت منو محکم کوبید به دیوار پشت سرم گفت : دیگه داری عصبیم میکنی
گفتم بسه کشش نده
گفتم : ببین بازم دیوونه شدی
گفت : می خوای تو رو هم دیوونه کنم ؟
گفتم : ولم کن
گفت : اگه کاری کردم که خودتم دلت منو خواست چی ؟
گفتم : ولم کن
دستش دور کمرم حلقه کرد گفت ؛ نچ ، ولت نمیکنم
کاری میکنم که تو هم نتونی ولم کنی
منو کشید داخل حموم در و بست