2777
2789

پارت ۵۴۰


ساعت نزدیک نه صبح بود

از خستگی روی صندلی نشسته بودم و سرم به دیوار پشت سرم تکیه داده بودم

همیشه فضای بیمارستان برام سنگین بود


مهیار آروم صدام زد گفت : گندم خوابی؟

چشمام باز کردم

گفتم : جانم ؟


گفت : من میرم بابا رو برسونم خونه

داروهاش نخورده حالش خوب نیست

از جام بلند شدم

گفتم : آره حتما ببرش بیچاره از دیشب اینجاست خسته شده


گفت : زود برمیگردم

اگه چیزی شد زنگ بزن


گفتم : باشه برو خداحافظ

بعداز رفتن مهیار رفتم سمت پذیرش


پرستار تا چشمش به من افتاد گفت : مریضتون آوردن توی بخش خداروشکر حالش بهتره

اگه بخوای میتونی ببینیش


گفتم: ممنون   . اتاقش کدومه


گفت برو انتهای راهرو سمت چپ اتاق ۲۰۲


آروم آروم رفتم سمت راهرو


کنار آبسرد کن موندم

یه لیوان آب ریختم

یکسره آب سر کشیدم

با اینکه مازیار مریض روی تخت بیمارستان افتاده بود

ولی از اینکه می خواستم ببینمش استرس داشتم

یاده حرفای دیشبش و تهدیداش افتادم

چندتا نفس عمیق کشیدم که آروم بشم


چشمم افتاد به شماره ی روی در اتاقش

همین بود اتاق ۲۰۲


در اتاق باز کردم رفتم داخل


یه اتاق بزرگ سه تخته بود ولی فقط مازیار  توی اتاق بود

همین که در باز کردم سرش چرخید سمت در


چند لحظه ای نگام کرد آروم گفت : چرا اومدی؟


بدون توجه به حرفش رفتم طرفش


اینبار با صدای بلندتر گفت : کی بهت گفت بیای اینجا؟


گفتم : آروم باش اینجا بیمارستانه


گفت: برو بیرون


اینبارم به آرزوت نرسیدی من بازم زنده موندم


گفتم: بسه، تمومش کن


گفت: به مهیار بگو یه نخ سیگار بهم بده


گفتم؛ مهیار نیست . رفت

بابات برسونه خونه

بیچاره از دیشب اینجا بود هلاک شد

گفت: برو این این دکتر پرستارها رو صدا بزن بیان این سرم ها از دستم باز کنن


گفتم:  اینجا خونه نیست

که قلدر بازی در میاری

آروم باش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۴۱


همون لحظه در باز  پرستار که دختر جوون بود اومد داخل اتاق


با لبخند گفت " سلام

حال مریض ما چطوره


گفتم : سلام . خداروشکر بهتره


پرستار  چند تا قرص  رو با یه لیوان آب گرفت طرف مازیار گفت

ظاهرا مریض ما عصبانیه

مازیار گفت: خانم زحمت بکشین دکتر صدا بزنین بیاد


پرستار گفت: اگه کاری هست بگین من براتون انجام میدم


مازیار به دستش اشاره کرد گفت: اینارو باز کنین می خوام برم


پرستار با اخم گفت : تا دکتر اجازه نده نمی تونین برین


مازیار با کلافه گی گفت: دیگه همینم مونده بود منتظر اجازه ی یکی دیگه باشم

برین دکتر صدا بزنین بیاد

چه گرفتاری شدیم


پرستار گفت : دلیل این عصبانیت چیه

یکم آروم باشین

دکتر هنوز نیومده هر وقت اومد میگم بیاد شما رو ببینه


مازیار گفت : ساعت ده صبحه

دکتر نیومده


این چه دکتر یه

مگه کارو زندگی نداره ؟

آدم باید کله ی سحر بره پی کارو زندگیش


پرستار که خنده ش گرفته بود به زور خنده شو کنترل کرد گفت:

حالا آماده بشین من این آمپول براتون بزنم


مازیار گفت : آماده گی نمی خواد که از دیشب تا حالا صدتا آمپول به این سرم وامونده زدین اینم بزنین

ناز شصتتون


پرستار گفت : نخیر این یکی آمپول عضلانیه


برگردین یکم گوشه ی شلوارتون بکشین پایین من تزریق انجام بدم


مازیار با صورت قرمز و برافروخته گفت : نمی خواد خانم بزن به همین وامونده دیگه همینم کم بود


پرستار گفت : ای بابا ، آقا شما حالتون خوبه میگم حتما باید عضلانی تزریق بشه


برگردین لطفا

مازیار گفت : خانم اینطوری که نمیشه برو بگو یه آقا بیاد

یعنی چه مگه میشه

برو آبجی، برو خدا خیرت بده 


بدجور خنده م گرفته بود 


یه اشاره به پرستار که با درمانده گی به مازیار نگاه می کرد

کردم


پرستار رفت طرف میز مشغول آماده کردن آمپول شد



رفتم کنار مازیار گفتم  : این اداها چیه برگرد آمپولت بزنه


گفت : چی میگی دختر دیگه همین مونده،  تُنبونم پیش این دختره بکشم پایین


گفتم: همچین چیز نابی هم نیستی که طرف آرزوش دیدن تو باشه

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۵۴۲


آروم هولش دادم گفتم : یالا برگرد

گفت چکار میکنی مثلا دستم شکسته


گفتم دستت اینوره من چه کار به دستت دارم


پرستار اومد طرف تخت

مازیار با خجالت گفت: اون پتوی وامونده رو بکش روم


گفتم : هیس ساکت


پرستار آمپول تزریق کرد

مازیار مثل برق از جاش پرید شلوارش کشید بالا


پرستار گفت: آقا چکار میکنی بمون یکم پنبه رو روش نگه دارم

جاش گوله میشه اذیتت میکنه


مازیار گفت : دمت گرم آبجی

بی خیال. همینطوری خوبه


پرستار یه نگاهی به من انداخت یه نگاهی به مازیار

شونه هاش انداخت بالا گفت: اگه کاری داشتین صدام بزنین

از اتاق رفت بیرون


مازیار گفت : استغفرالله یعنی بیمارستان به این بزرگی یه پرستار مرد نداشت حتما این دختره باید دم و دستگاه مارو میدید


گفتم: تو چقدر غر می زنی

بگیر بخواب تا دکتر بیاد



یه نگاهی بهم انداخت گفت: زنگ بزن مهیار برام سیگار بیاره


گفتم؛ باشه


گفت: خودتم نمی خواد اینجا بمونی برو خونه


گفتم: می مونم دکتر بیاد


گفت:  چرا ؟ مثلا می خوای بگی نگران منی ؟

تو که منتظر مرگ من بودی


گفتم: اینجا جای این حرفها نیست

گفت : همه ش تظاهر، همه ش دروغ !


گفتم؛  به جای دعوا و درگیری و تهدید یکم روی کارات فکر کن

گفت : ببخشید مثلا به چی فکر کنم 


گفتم : مثلا به اینکه 

تو به من به عنوان برده ی جنسی نگاه میکنی نه زنت


با تشر گفت: کدوم کثافتی برای برده ی جنسیش جون میده؟

من برای تو جون میدم دختر


گفتم : برای همین عذابم میدی ؟


گفت: چرا نمی فهمی، من مدلم اینطوریه

چند ساله زن منی  هنوز عادت نکردی


گفتم: تو بیشتر عادت کردی

به اینکه هر بلائی سرم بیاری بعداز چند روز با گل و کادو و رشوه دادن دلجویی کنی


گفت : چرا الکی دست و پا میزنی گندم ؟

اگه می خوای بگی برو دنبال درمان

بازم مثل همیشه بهت میگم من دیوونه نیستم من تمایلاتم متفاوته


گفتم : مشکل من فقط تمایلات تو نیست تو کلا انگار وسواس فکری داری


تو به خاطر غلطی که یه آدم بیشعور انجام داده منو عذاب دادی

در حالی که می دونستی من بی تقصیر م


صورتش برافروخته تر شد گفت:  منو یاده اون بی شرف ننداز


با ناراحتی نشستم روی صندلی گفتم : ببین ما حتی خونه ای نداریم که بخواییم اونجا با هم حرف بزنیم

باید اینجا توی این شرایط باهات حرف بزنم

مبادا که خونواده ت منو قضاوت کنن

گفت : مگه چی شده؟

‌کسی چیزی گفته ؟


گفتم: نه


گفت : من یه تصمیم هایی گرفتم .

گفتم : چه تصمیمی ؟

گفت : به وقتش بهت میگم


در اتاق باز شد مهیار اومد داخل

با ذوق گفت: سلام داداش

حالت چطوره ؟


مازیار دستاش باز کرد گفت : بیا اینجا ببینم پسر


مهیار رفت طرف مازیار

محکم بغلش کرد .

گفت : خدارو شکر که خوبی

مازیار گفت: خیالت راحت پسر من هفتا جون دارم

چیزیم نمیشه

مهیار با اخم گفت : دیشب خیلی ما رو ترسوندی


مازیار دستش برد سمت جیب کاپشن مهیار ؛ پاکت سیگارش کشید بیرون

یه نخ سیگار از داخلش برداشت

محکم زد پشت گردن مهیار

گفت: صدبار نگفتم اینو کمتر بکش


مهیار نیشش تا بناگوشش باز شد


مازیار گفت: یالا آتیشت بده


مهیار از جیب شلوارش فندکش درآورد

سیگار روشن کرد


گفتم : حواستون هست اینجا بیمارستانه؟

بیان ببیننتون وای به حالتون


مهیار گفت : غلط کردن

دنیا باید مال داداش من باشه

این اتاق که هیچی


رفتم طرف پنجره ، پنجره رو باز کردم

گفتم :  قشنگ به هم کشیدین

زورگو و کله شق

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۴۳

بعداز اینکه معاینه ی دکتر تموم شد یه نگاهی به جواب آزمایش ها انداخت گفت : خداروشکر همه چی خوب و نرماله

می تونین ترخیص بشین

ولی اگه بازم سرگیجه ؛ تهوع ، تب ، تاری دید داشتین فوری خودتون برسونین بیمارستان


مازیار گفت : دمت گرم دکتر

قربون دستت بگو این بند و بساط ها رو از دست ما باز کنن

بریم پی کار و زندگیمون


دکتر با اخم گفت : کار چیه جوون

باید حداقل یک هفته استراحت کنی

من گواهی می نویسم حداقل یک هفته مرخصی بگیری 

مازیار گفت: مرخصی چیه دکتر

من کاسبم، پشت میز نشین نیستم

دکتر گفت: چه بهتر پس کارت دست خودته

برگشت طرف من گفت : خانم این آقا بدنش ضعیف شده نیاز به استراحت و تقویت شدن دارن

اگه کوتاهی کنه دوباره مثل دیشب از حال میره


مازیار گفت : دکتر نگو این چیزارو

به این قد و هیکل ضعیف بودن میخوره


دکتر گفت : جوون ؛ تو ظاهر قضیه رو میبینی

ولی من دارم به حال و روزت و این برگه های آزمایش نگاه میکنم

همین که گفتم وگرنه ترخیص بی ترخیص حالا حالاها باید مهمون ما باشی


مازیار گفت : نوکرتم دکتر ، باشه هرچی امر کنی

من میرم خونه ، فقط می خوابم

دکتر با خنده گفت؛ منم باور کردم

خانم پرستار بیا آمپولش بزن بره خونه شون

مازیار گفت: ای بابا ، بازم آمپول؟


دکتر با خنده  گفت " خدا سلامتی بده سید


فعلا خدا حافظ


قبل رفتن کاری بود صدام بزنین


مازیار گفت : نوکرم دکتر

برو به سلامت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۴۴


مهیار فوری به مازیار کمک کرد که لباساش بپوشه

وقتی از تخت اومد پایین رفتم طرفش که کمکش کنم

کتونیش بپوشه

دستم پس زد گفت : برو اونور خودم می پوشم


بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم


مهیار گفت: من برم حسابداری تسویه حساب کنم بیام


بعداز رفتن مهیار برگشتم طرف مازیار گفتم : سرپا نمون بشین

ممکنه بازم سرت گیج بره


بدون اینکه نگام کنه گفت:  طوری وانمود نکن که مثلا نگران منی


گفتم : این بچه بازی رو تموم کن

اگه کسی باید عصبی و ناراحت باشه اون منم نه تو


اومد طرفم

زل زد توی چشمام گفت :  تو کاری با من کردی که تا عمر دارم نمی تونم فراموش کنم


من تصادف کرده بودم تو  چیتان ، پیتان کرده بودی توی خیابون ها می گشتی


سرم گرفتم بین دستام گفتم : تورو خدا بسه


اگه به من رحم نمیکنی به خودت رحم کن دیدی دکتر چی گفت تو هم حالت خوب نیست


گفت : دکتر غلط کرد

تو فکر من نباش


پاشو راه بیفت بریم

گفتم : مهیار نیومده

گفت : دیگه حالم داره از اینجا بهم می خوره

میریم حسابداری دنبال مهیار

در و باز کرد از اتاق رفت بیرون


همونطور که دنبالش می رفتم صدای زنگ گوشیم شنیدم

کیفم باز کردم گوشیم  از بین وسیله هام پیدا کردم

شماره ی مامانم بود

گوشی رو جواب دادم گفتم: بله مامان


مامان گفت: سلام ، کجایی مادر ؟

گفتم: سلام.  بیمارستانم

مامان گفت : بیمارستان چرا ، اتفاقی افتاده؟

گفتم : نه چیز مهمی نیست

مازیار تصادف کرده


یهو مازیار سر جاش بی حرکت موند


منم که پشت سرش بودم ، موندم سر جام


برگشت نگاهم کرد با تمسخر ادای منو درآورد  گفت : آره چیز مهمی نشده فقط مازیار تصادف کرده

به جهنم که تصادف کرده

متاسفانه نمرده هنوز زنده س


یه نگاه عصبی بهش انداختم دستم به نشونه ی سکوت گذاشتم روی بینیم


صدای مامان شنیدم که گفت : الو گندم !

گندم ، چرا جواب نمی دی


گفتم : بله ، بله مامان

اینجام

گفت: چرا حرف نمی زنی

مردم از نگرانی

مازیار چی شده ؟

گفتم : مازیار حالش خوبه الان داریم میریم خونه


مامان گفت : آخه تو نباید بهمون یه خبر بدی

اصلا انگار ما خونواده ت نیستیم

گفتم : مامان ببخشید دستم بنده میشه بعدا بهت زنگ بزنم ؟

مامان گفت : خودم بهت زنگ میزنم.  هماهنگ میکنم با بابا میاییم عیادت مازیار


گفتم؛ باشه ، بفرمائید قدمتون روی چشم

مامان گفت : چیزی لازم نداری

گفتم: نه ممنون

گفت : پس فعلا خداحافظ

گفتم : خدا حافظ

گوشی رو قطع کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۴۵


جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم


فاطمه خانم درو باز کرد تا مازیار دید بلند گفت ؛  الهم صلی علی محمد و آل محمد

خدایا شکرت

بچه م با پاهای خودش اومد خونه


محکم مازیار گرفت توی بغلش شروع کرد به گریه کردن

مازیار  مادرش بغل کرد گفت :  فاطمه خانم

چرا گریه میکنی مگه مُردم

مادرش گفت : این چه حرفیه مادر

الهی دشمنات بمیرن

الهی بدخواهات بمیرن

پسر قشنگم ، الهی مادرت فدات بشه

دایان با ذوق دویید طرف مازیار خودش پرت کرد توی بغلش گفت : بابایی حالت خوبه ؟

دیگه مریض نیستی؟

مازیار دایان بوسید گفت ؛ من خوبم پسرم . دیگه مریض نیستم


دایان گفت ؛ بابا چرا مواظب دستت نبودی الان چطوری با هم کشتی بگیریم


مازیار گفت : من یه قهرمان با یه دستمم میتونم کشتی بگیرم


دایان گفت: آخ جون

پس بیا بریم کشتی بگیریم


مازیار دست دایان و گرفت رفت سمت پله ها

منم داشتم دنبالشون میرفتم که 


فاطمه خانم دستم گرفت گفت: تو خوبی گندم جان ؟

گفتم : آره ممنون

گفت : دکتر چی گفت؟

لازم نبود بیشتر بیمارستان بمونه ؟

گفتم " دکتر گفت حتما باید یه مدت استراحت کنه .


فاطمه خانم یه اشاره به لبه ی باغچه کرد گفت ؛ حوصله داری اینجا بشینیم چند کلمه ای حرف بزنیم


رفتم سمت باغچه نشستم گفتم: گوش میدم بفرمائید


فاطمه خانم نشست کنارم دستم گرفت گفت : مادر جون به خدا خودت می دونی من خیلی دوستت دارم

توی این سالهایی که عروسم شدی هیچی جز خانمی و عزت و احترام  ازت ندیدیم


می دونم مازیارِ منم  تنده ، عصبیه ولی تو باید صبرت بیشتر کنی

تو الان مادری ؛ باید صبورتر باشی

گفتم؛ مامان جون منم همه ی این سالها جز محبت و احترام چیزی از شما ندیدم

می دونم این مدتی که اومدیم اینجا گاهی حرف هایی زدم یا رفتاری کردم که باعث آزردگی شما شده

ولی به جون دایان قسم دلیل بدخلقی های من نه مشکلات مالی مازیاره نه فقط بدخلقی هاش


فاطمه خانم یکم مِن و مِن کرد گفت : دخترم می خوام یه چیزی بگم می دونم بازم مثل اون دفعه میگی توی مسائل خصوصیمون دخالت نکن


گفتم ؛ مامان شما کلا فکرتون اشتباهه

کفت : مادر جون من دارم میبینم که تو اصلا پسر منو محل نمیکنی

اون هر وقت میره بخوابه تو دو ساعت بعد میری توی اتاق

اصلا روی خوش بهش نشون نمیدی

خوب مادر اونم مرده قاطی میکنه


گفتم: باور کنین مشکل مازیار فقط این نیست


گفت: پس بگو ببینم مشکل چیه اصلا اگه مقصر پسر منه ؛ برم بزنم توی دهنش


گفتم: آخه چطوری بگم ؟ قبلا بهتون گفته بودم

گفته بودم که مازیار بعضی رفتارهاش غیر طبیعیه


پرید وسط حرفم گفت: وا مادر باز شروع کردی

بچه م کجاش غیر طبیعیه

عیبه آدم درباره ی مردش اینطوری حرف نمیزنه .

به خدا زندگی شما هیچ مشکلی نداره فقط کافیه یکم روی خوش بهش نشون بدی

من می دونم شماها رو چشم کردن 


با کلافه گی به فاطمه خانم نگاه کردم

دستم گرفت گفت: پاشو مادر

یالا پاشو بریم بالا

به حرف های منم خوب فکر کن

این مدتی که مازیار باید استراحت کنه ، دایان بذارین پیش من دوتایی برین یه وری یکم زن و شوهری خلوت کنین

ببین چطوری رامت بشه


بچه م اومده اینجا دورش شلوغ شده از زن و زندگی مونده شده

الهی فداش بشم


با استیصال به فاطمه خانم نگاه کردم

انگار حرف های منو نمی شنید شایدم نمی خواست که بشنوه

از جام بلند شدم دنبالش رفتم سمت پله ها

خوشحال میشم پیجم 

پارت۵۴۶


چایی رو دم کردم

میوه ها رو چیدم توی ظرف

فاطمه خانم صدام زد گفت : گندم جان می خوام برای شب شام بار بذارم که پدر و مادرت  برای شام نگه داریم

گفتم: نه زحمت نکشین ، فکر نمیکنم بمونن

سید جلال با اخم گفت : اینجا هم خونه ی توئه

یعنی نمی خوان یه شام خونه ی دخترشون بمونن


گفتم؛  حالا بذارین بیان تا ببینیم چی میشه

صدای زنگ خونه بلند شد

دایان با ذوق دویید طرف آیفون گفت : آخ جون بابایی و مامانی اومدن


فوری رفتم طرف در

از روی ایوون با صدای بلند گفتم : سلام بفرمایید تو


در باز شد اول از همه عزیز اومد داخل

با دیدن عزیز ذوق زده شدم دوییدم توی حیاط


بابا و مامان هم پشت سرش اومدن

پریدم بغل عزیز شروع کردم به بوسیدنش

گفتم : الهی قربونت برم ، آخ که چقدر دلم برات تنگ بود

الهی قربون عطر تنت بشم که بوی بهشت میده


عزیز دستم گرفت توی دستش گفت : دلم برات یه ذره شده بود دخترم


دستش بوسیدم گفتم : به خدا منم دل تنگت بودم

بابا با خنده گفت : می خوای مارو هم تحویل بگیری؟


گفتم: ای وای ببخشید

رفتم طرف مامان و بابا باهاشون روبوسی کردم


مامان سبد گل و یه مشما پر از کمپوت و آبمیوه رو گرفت طرفم گفت: بیا دخترم اینارو بگیر

گفتم " دستتون درد نکنه زحمت کشیدین

سید جلال و فاطمه خانم از بالای پله ها شروع کردن به سلام و علیک کردن



سید جلال گفت: بفرمائید بالا

خیلی خوش اومدین


فاطمه خانم گفت : قدم روی چشم ما گذاشتین



مازیار آروم آروم اومد روی ایوون


عزیز تا چشمش به مازیار افتاد رفت طرفش

مازیار خم شد عزیز بغل کرد بوسید

عزیز با نگرانی گفت : چی شده پسرم؟

خدا بد نده

مازیار با خنده گفت : بادمجون بم آفت نداره عزیز خانم

مامان گفت : بلا دور باشه مازیار جان


مازیار اومد جلوتر دستش طرف بابا دراز کرد بهش دست داد

گفت : بفرمائید داخل


بعداز اینکه همه نشستن شروع کردن به صحبت و حال و احوال کردن 

دایان که از دیدن  مهمونا ذوق زده شده بود اون وسط همه ش شیطونی می کرد و بقیه به کاراش میخندیدن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۴۷


اونشب با اصرار زیاد سید جلال و فاطمه خانم ، پدر و مادرم و عزیز برای شام پیش ما موندن


حضورشون باعث شده بود یکم حال و احوال من عوض بشه

از اینکه خونواده م کنارم بودن احساس خوبی داشتم


شب بعداز رفتنشون ، مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه بودم

که فاطمه خانم اومد توی آشپزخونه گفت : مادر جون اینارو ول کن برو به شوهرت کمک کن

رفتم طرف مازیار گفتم: چی شده؟ چیزی لازم داری ؟


گفت : نه ، می خوام برم دوش بگیرم


مهیار گفت: داداش بمون من بیام کمکت کنم ، با یه دست حموم کردن برات سخته


فاطمه خانم پرید وسط حرفش برگشت طرف مهیار  گفت: تو چرا بری مادر زنش اینجا هست میره کمکش

تو دایان ببر بخوابه

خودتم بخواب صبح باید بری حجره


مازیار گفت : نمی خواد دستم شکسته ، فلج که نشدم


مهیار دست دایان گرفت  رفتن طرف اتاقشون


منم می خواستم برگردم توی آشپزخونه که فاطمه خانم گفت :  کجا میای؟

گفتم: مگه نشنیدین گفت نیاز به کمک نداره


فاطمه خانم گفت: برو مادر

برو کمکش کن

دلخوری ها تون رفع کنین

دیگه اینقدر به هم اخم نکنین و واسه هم پشت چشم نازک نکنین


رفت طرف یخچال یه لیوان آب پرتقال ریخت داد دستم گفت : بیا اینو بببر برای شوهرت


با ناچاری لیوان ازش گرفتم رفتم طرف حموم

در رخت کن باز کردم ، دیدم مازیار اونجا نشسته و سیگار میکشه

تا چشمش به من افتاد گفت : چیه ؟ چی می خوای


لیوان آب پرتقال گذاشتم روی میز توالت گفتم : مادرت گفته بیام کمکت

گفت : لازم نکرده برو بیرون

با کلافه گی نشستم روی صندلی گفتم : مادرت اجبار میکنه بیام کمکت تو میگی برو بیرون

منم وسط شما گیر کردم

من همینجا میشینم تو برو حمومت بکن

کاری بهت ندارم


مازیار با حرص نگاهم کرد در حموم  با پاهاش هل داد رفت داخل حموم

چند لحظه بعد دوباره برگشت بین چهارچوب در موند


با تعجب نگاهش کردم گفتم : چیه ؟ چیزی می خوای؟


با پوزخند گفت : پس مامانم تو رو فرستاده پیش من؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


گفت: دست فاطمه خانم درد نکنه

حالا که تا اینجا اومدی خوبه که به درد یه کاری بخوری


گفتم: کمک لازم داری ؟


سرش تکون داد گفت: هِی یه چیزایی لازم دارم


حالا تو اول بیا کمک کن لباسام در بیارم


از جام بلند شدم رفتم طرفش

تیشرتش از تنش درآوردم


به شلوارش اشاره کرد گفت: پس این چی؟


گفتم ؛ اون به دستت ربط نداره


گفت: یا کاری رو انجام نده یا وقتی انجام میدی درست انجام بده

رفتم طرفش همین که دستم رفت طرف دکمه شلوارش

خودش چسبوند به من

به دیوار پشت سرم برخورد کردم .

زل زدم توی چشماش گفتم: چکار میکنی


دوتا دستام با یه دستش گرفت برد بالای سرم سرش آورد پایین لباش گذاشت روی لبام

یه لحظه حس کردم برق از سرم پرید


سعی کردم دستام از دستش بکشم بیرون

که آروم گفت:  تلاش الکی نکن .

می دونی حریف من نمیشی


گفتم: تو خیلی وقیحی هنوز   بدنم  بابت اخرین وحشی بازیت کبوده با چه رویی بازم میای طرفم


گفت : تازه خیلی دیرم شده

منو تو زن و شوهریم

خیلی چیزا ممکنه بینمون پیش بیاد

قرار نیست که از هم جدا بمونیم

گفتم :  ولم کن می خوام برم


با خنده گفت: نه دیگه نمیشه

مامانم تو رو فرستاده که به من برسی


گفتم: برای همینه که دلم نمی خواد دیگه اینجا زندگی کنم

چون باید جز تو بقیه رو هم تحمل کنم 



همونطور که گردنم می بوسید گفت: به زودی از اینجا میبرمت خوشگله


گفتم:  کی میریم؟


آروم کنار گوشم گفت؛ خیلی زود


حالا بگو منو بخشیدی ؟


گفتم: نه ، چرا باید ببخشمت

تو الکی بابت چیزی که من مقصرش نبودم مجازاتم کردی

منو تا حد مرگ میترسونی و شکنجه میکنی

بعد راحت میگی ببخشمت


شونه مو گرفت منو محکم کوبید به دیوار پشت سرم گفت : دیگه داری عصبیم میکنی

گفتم بسه کشش نده


گفتم : ببین بازم دیوونه شدی


گفت : می خوای تو رو هم دیوونه کنم ؟

گفتم : ولم کن


گفت : اگه کاری کردم که خودتم دلت منو خواست چی ؟


گفتم : ولم کن


دستش دور کمرم حلقه کرد گفت ؛ نچ ، ولت نمیکنم

کاری میکنم که تو هم نتونی ولم کنی

منو کشید داخل حموم در و بست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۴۸


تن پوشمُ  پوشیدم گفتم : حالا چطوری برم بیرون


گفت: یعنی چی چطوری برم؟

گفتم : واقعا متوجه نیستی با این حوله و موهای خیس جلوی پدر و مادرت خجالت می کشم


همونطور که تن پوشش می پوشید گفت : ای بابا ؛ یه جوری میگی انگار اونا خودشون جوون نبودن

ما بچه ها رو که لک لک ها نیاوردن


گفتم : تو واقعا خجالت نمیکشی ؟

گفت ؛ نه چرا خجالت بکشم

تو زن منی

این خیلی طبیعیه که با زنم باشم


گفتم : جلوی مهیار زشته اون مجرده

گفت : اون الان رفته توی اتاقش


بعدشم وضع اون کره خر از منه متاهل بهتره

گفتم : تو که اصلا کم نمیاری

لیوان آب پرتقال از روی میز توالت برداشت گرفت طرفم گفت: بیا یکم بخور


گفتم؛ نمی خورم

گفت: گفتم بخور

با حرص لیوان گرفتم یکی دو قلپ خوردم

لیوان ازم گرفت آب پرتقال یک سره سر کشید

گفت : خوب دیگه بریم


گفتم: تو اول برو یکم بعد من میام


همونطور که میخندید یهو دستش دور کمرم حلقه کرد منو بلند کرد انداخت روی شونه ش


در حالی که سعی میکردم تن صدام کنترل کنم

زدم پشتش گفتم چکار میکنی

دیوونه منو بذار پایین

مگه دستت نشکسته؟


گفت : آخه بچه جون مگه وزن تو چقدره که من نتونم با یه دست بلندت کنم

همونطور می رفت سمت در


گفتم : تورو خدا منو بذار زمین

من خجالت می کشم


در رخت کن باز کرد رفت بیرون


خداروشکر چراغ ها خاموش بود

همه توی اتاق هاشون بودن


منو برد سمت اتاقمون

گذاشت پایین

فوری در اتاق بستم چندتا ضربه زدم به سینه ش گفتم : مگه تو عقل نداری؟

گفت : نه دختر عقل من کجا بود؟

گفتم : معلومه


اومد طرفم بغلم کرد منو برگردوند سمت آیینه

از توی آیینه نگاهم کرد گفت:  اگه واقعا دیروز توی تصادف میمردم چکار می کردی؟


گفتم : نمی خوای بی خیال دیروز بشی ؟

گفت : اگه  من بمیرم تو دوباره ازدواج میکنی؟


گفتم : چی ؟ ازدواج ؟!

من غلط کنم

گفت:  راست میگی؟

گفتم : اینو حتما باور کن

با خنده گفت: باور میکنم چون خوب می دونم تو حتی از مرده ی منم میترسی

منو محکم تر گرفت توی بغلش کنار گوشم گفت: تو فقط برای من آفریده شدی

همونطور که ساعد دست راستش گذاشته بود زیر گردنم شروع کرد به فشار دادن گردنم  گفت

اگه یه روزی تو رو با کس دیگه ای ببینم مطمئن باش زنده نمی مونی همینطوری خفه ت میکنم

با دوتا دستام دستش گرفتم سعی کردم دستش از دور گردنم باز کنم

ولی نمی تونستم

ادامه داد گفت:  اونوقت تو هم همینطور دست و پا میزنی ولی من بهت رحم نمیکنم

دستش از دور گردنم باز کرد

چند تا نفس عمیق کشیدم

گفتم : چرا همچین میکنی ،  کاش من زودتر بمیرم هم تو راحت بشی هم خودم

همونطور از توی آیینه

یه نگاه  عصبی بهم انداخت گفت : می دونی اگه زودتر از من بمیری چی میشه؟

بدون هیچ حرفی نگاهش کردم

گفت : اول دایان ، بعدا خودم می کشم

برگشتم طرفش گفتم: این حرف ها چیه ، مگه تو دیوونه ای


گفت : نظر تو چیه ؟

مگه خودت نمی گی من روانیم نیاز به درمان دارم

گفتم : درباره ی خودم و خودت هر چی می خوای بگو ولی حق نداری درباره ی دایان از این اراجیف ها بگی


دستش گذاشت زیر چونه م همونطور که محکم دستش فشار میداد گفت : منو تو دایان باید همیشه با هم باشیم چه توی این دنیا ، چه اون دنیا

هرگز فکر خلاصی از من نباش

تو همیشه با منی


لباش گذاشت روی لبام ؛ سعی کردم از خودم جداش کنم

که گرمی خون روی لبم حس کردم

سرش بلند کرد زل زد به چشمام

گفتم ؛ چیه ؟ الان توی حموم .......


گفت: چیزی نگو

دستش آورد سمت تن پوشم که بازش کنه

دستش گرفتم

گفت : اگه نمی خوای دستات مثل دست من بشکنه

مخالفتی نکن


با تعجب نگاهش کردم

گفتم : اسم این کارت تجاوزه


خندید گفت : ولی من بهش میگم عشق


گفتم : وقتی اینطوری رفتار میکنی از رابطه با تو بیزار میشم

من دوست ندارم دوسه بار پشت هم با تو باشم

این چه کاریه که تازه یاد گرفتی


گفت : این کار تازه ای نیست

گفتم : جدیدا بیشتر تکرارش میکنی


گفت : از گله کردن خسته نمیشی

دختر جون من همینم

من یه دیوونه ی روانیم

تو هم مجبوری تحملم کنی

هیچ راه دیگه ای نداری

اینو بفهم


با پشت دستم خون روی لبم پاک کردم گفتم : هر کاری می خوای بکن


خندید گفت : حالا شد

دستش آورد جلو تن پوشم از تنم درآورد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۴۹

صبح با بدن درد بدی از خواب بیدار شدم

دلم می خواست بیشتر بخوابم

دلم هوای خونه و راحتی خونه ی خودم کرده بود ..


حداقل توی خونه ی خودم خلوت و آرامش خودم داشتم


به ناچار از جام بلند شدم همونطور وسط تشک نشستم

به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت نزدیک ده بود


تشک و بالش ها رو جمع کردم گذاشتم توی کمد


توی آیینه یه نگاهی به خودم انداختم

گوشه ی لبم زخمی بود

یاد دیشب افتادم

بازم باید تظاهر میکردم که همه چی خوبه و با مازیار چشم تو چشم میشدم

در اتاق باز شد

دایان آروم اومد توی اتاق تا منو دید گفت: سلام مامان جونم بیدار شدی


برگشتم طرفش با لبخند گفتم : سلام پسرم

بله بیدار شدم

اومد طرفم

خم شدم گونه شو بوسیدم گفتم : صبحت بخیر


گفت: صبح شما هم بخیر

بابا گفت: بیام بهت بگم بیای با هم صبحونه بخوریم


گفتم " باشه قربونت برم

برم دست و صورتم بشورم میام سر میز

گفت : باشه مامان جون

دویید رفت طرف پذیرایی


همونطور که میرفتم سمت دستشویی زیر لب هر چی فحش و ناسزا بلد بودم نثار مازیار کردم

انگار نه انگار این همه بلا سرم آورده بود خیلی راحت دایان فرستاده بود دنبالم که برم کنارش بشینم صبحونه بخورم



اب سرد باز کردم یه مشت آب پاشیدم روی صورتم

پشت پلکم ورم کرده بود

چند تا مشت دیگه اب پاشیدم روی صورتم

خنکی آب آرومم کرد


دست و صورتم خشک کردم

رفتم سمت آشپزخونه


مازیار و دایان و فاطمه خانم دور میز نشسته بودم


یه سلامی گفتم و رفتم کنار دایان نشستم


فاطمه خانم فوری از جاش بلند شد گفت : سلام گندم جان

صبحت بخیر

الان برات چایی میریزم


گفتم : ممنون اصلا میل به غذا و چای ندارم

یکم میشینم بعد برای خودم قهوه درست میکنم

فاطمه خانم با اخم گفت: آخه چرا مادر؟

تو جوونی باید غذا بخوری


گفتم : لطفا اصرار نکنین

مازیار همونطور که مشغول غذا خوردن بودن

لقمه شو گذاشت دهنش از جاش بلند شد

رفت طرف کابینت ، قهوه جوش برداشت

شروع کرد به درست کردن قهوه


بدون اینکه نگاهم کنه گفت : با شیر یا بدون شیر؟

گفتم : خودم درست میکردم

گفت: دلم خواست  خودم  برات درست کنم


فاطمه خانم زیر چشمی نگاهم کرد یه لبخند معناداری زد


از بی تفاوتی مازیار و لبخند فاطمه خانم بدجور عصبی بودم


با حرص گفتم : بدون شیر ، بدون شکر


یه دستی به موهای دایان کشیدم گفتم : پسرم تخم مرغت برات پوست بکنم ؟

دایان گفت : آره


خودم با پوست کردن تخم مرغ مشغول کردم

مازیار فنجون قهوه رو گذاشت جلوم گفت ؛ بیا عزیزم


یه نگاهی بهش انداختم

که خودش متوجه منظورم شد


فاطمه خانم از جاش بلند شد گفت : من میرم بازار یکم خرید دارم


مازیار گفت: برین به سلامت فقط کلید تون با خودتون ببرین چون ما هم می خواییم بریم بیرون


تا اومدم  بپرسم کجا میریم

خودش گفت : سه تایی میریم پارک و یکم کنار دریا قدم میزنیم

دایان با ذوق گفت : اخ جون بابایی میریم گردش


گفتم: با این دستت که نمی تونی رانندگی کنی

گفت : خوب پیاده میریم


با دیدن ذوق و خوشحالی دایان مخالفتی نکردم


فاطمه خانم گفت : باشه برین به سلامت


مازیار گفت : یالا پاشین سریع لباس بپوشین

خودشم بلند شد رفت طرف اتاق

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۵۰

دایان با چند تا  از بچه ی های  هم سن و سال خودش توی پارک می دویید و بازی میکرد

از دیدن بازی و خوشحالی دایان ناخودآگاه لبخند کم رنگی روی لبام نشسته بود



که یهو گرمای دست مازیار روی دستم حس کردم

برگشتم طرفش نگاهش کردم

گفت : به چی فکر میکردی


گفتم : به هیچی

فقط به دایان نگاه می کردم


گفت : می خوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنم


گفتم : بگو گوش میدم


گفت : من تصمیم گرفتم برای همیشه از انزلی بریم


یهو برگشتم طرفش با تعجب نگاهش کردم گفتم : چی ؟!


گفت : دیگه دلم نمی خواد اینجا زندگی کنم


گفتم : بازم طبق معمول خودت بریدی خودت دوختی

تو می دونی من عاشق انزلیم

خونواده و دوستامون اینجان

کجا بریم ؟


گفت: راه دوری نمی ریم میریم رشت


گفتم : اصلا دیگه حرفش نزن

من برای خرید میرم رشت از ترافیک و شلوغیش سر درد میگیرم .

من چطور اونجا زندگی کنم

اصلا دلیل این کارت چیه


سرش انداخت پایین گفت : می دونی که همه فکر میکنن من ورشکست شدم و مال و اموالم از دست دادم

این روزا هر جا که میرم پشت سرم حرف و پچ پچ هست


از طرفی هم دلم می خواد یکم از همه فاصله بگیریم



گفتم : تو بازم تنهایی تصمیمت گرفتی


گفت : آره.

گفتم : تو که دیگه الان توی بازار کار نمیکنی برای چی نگران حرف مردمی

گفت : من نگران نیستم .فقط دیگه یه جورایی دلم از نامردی ها و دورویی ها شکسته


دیگه اینجا آرامش ندارم


یه سری برنامه ها دارم. که توی رشت میتونم موفق تر باشم


گفتم؛ پس منتظر جواب و نظر من نیستی ؟

گفت؛ تو خونه و زندگی مستقل می خوای و رفاه و آرامش قبلتُ

درسته ؟

با پوزخند گفتم : آرامش !


متوجه لحن تمسخر آمیز م شد گفت:  به هر حال هر جا که برم باید همراهم بیای


گفتم : خونواده هامون چی ؟

گفت : ما راه دوری نمیریم

بعدش این زندگی ماست

تصمیم گیرنده ماییم

گفتم : ما ؟!


گفت : اینقدر طعنه نزن


ما از اینجا میریم گندم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۱

اینقدر یهو و بی مقدمه این حرف ها رو زده بود که اصلا نمی دونستم باید چی بگم


کلافه گی منو که دید دستم گرفت گفت : من خیلی درباره ی این تصمیم فکر کردم

مدت هاست که بهش فکر میکنم


یهو یاد اون شبی افتادم که توی خونه مون با یوسف صحبت میکرد

یعنی از همون موقع چنین تصمیمی رو گرفته بود


گفتم :  من دلم نمی خواد از انزلی برم


گفت : آخه اینجا موندن با برنامه های کاریم جور در نمیاد

گفتم: مگه چه برنامه هایی داری ؟

گفت : میبینی که من گاهی وقتا یک هفته ده روز سر کارم یه بار چند روز بی کارم

اینطوری که نمیشه

من از بی کاری بدم میاد

من باید یه مدت سخت کار کنم تا بتونم خودم بکشم بالا


می خوام وقتی رفتیم رشت ساعت‌های بی کاریم یا حتی شب ها رو برم اسنپ کار کنم؟


گفتم: اسنپ چیه ؟


گفت: تاکسی های اینترنتی

جدیدا توی تهران بقیه ی شهرای بزرگ شروع به کار کردن

شرایطش خوبه بد نیست

از بی کاری بهتره

یه مدت باید همینطوری بگذرونم تا با فکر باز و با برنامه یه حرکتی بزنم


همونطور با دهن باز و متعجب نگاهش میکردم



گفت : اون طوری نگام نکن

تصمیم دارم توی میدون تره بار و میوه رشت یه حجره بخرم


یکم از پول خونه برام مونده

یکمم از یوسف قرض گرفتم

یه مقداری کم دارم که جورش میکنم حتی شده شب ها هم نمی خوابم کار میکنم


گفتم : دیگه نمی دونم چی بگم


گفت : فقط یه مدت مجبوریم جایی زندگی کنیم که شاید خیلی برات خوشایند نباشه


گفتم؛ کجا ؟

گفت: یوسف توی شهرک مسکن مهر رشت یه خونه خریده

راستش من الان نمی تونم برای خونه هزینه ای کنم

باید یه مدتی بریم خونه ی یوسف

البته می خوام از املاکی های اونجا آمار بگیرم

به یوسف پول رهن و اجاره بدم

چون بنده ی خدا هم برای اونجا برنامه هایی داشته


با ناراحتی فقط نگاهش میکردم

گفت : می دونم اونجا در حد تو نیست

خودمم از اینکه تو رو از خونه ی ویلایی بزرگ میبرم توی یه آپارتمان ۷۰ متری اونم جایی که امکانات خاصی نداره ناراحتم

ولی بهت قول میدم خیلی زود برات توی بهترین منطقه ی رشت خونه بگیرم حتی اگه نتونم بخرم رهن میکنم


گفتم : مشکل من خونه و جاش نیست . هیچ وقت فکرش نمی کردم یه روزی تصمیم بگیری از انزلی بری


دستش گذاشت روی شونه م گفت : بعضی وقتا جابه جایی برای آدم خوش یُمنِ

من دلم روشنِ


وقتی فکر میکردم قراره برم یه شهر دیگه دور از خونواده و دوستام و بقیه ی دلبستگی هام

دلم می گرفت

فکر اینکه توی یه شهر دیگه با مازیار تنها باشم دیوونه م میکرد

از استرس بدنم شروع کرد به لرزیدن


دستم گرفت گفت : سردته


گفتم: آره

کاپشنش درآورد انداخت روی شونه م

گفتم : کاپشنت بپوش دستت باید گرم بمونه

گفت : تو نگران دست من نباش


یکم مکث کرد دوباره گفت : از چیزی نترس هر جا بریم من همراهتم


نمی دونست دلیل ترسم خودشه


خوب می دونستم اون دیگه تصمیمش گرفته

محاله از تصمیمش منصرف بشه

و منم چاره ای جز اینکه به رفتن رضایت بدم نداشتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۲

وقتی خونواده هامون از تصمیم مازیار مطلع شدن اولش تعجب کردن ولی در نهایت برامون دعای خیر کردن


صحبت با بابا مثل همیشه آرومم کرده بود

اونم مثل مازیار معتقد بود گاهی وقتا جابه جایی میتونه سبب خیر بشه

منم مثل همیشه خودم سپردم دست قضا و قدر و تقدیر


با وجود تمام ترس ها و دلتنگی هام از اینکه دوباره مستقل می شدیم خوشحال بودم


برام مهم نبود که خونه ی جدیدمون یه آپارتمان کوچیکه

همین که میتونستم دوباره ی خونه ی خودم داشته باشم برام خوشایند بود .

هر چند که فقط یک سوم وسیله های خونه ی قبلیمون  توی خونه ی جدید جا میشد

چون می دونستم مازیار پول لازمه به بهانه ی اینکه دیگه وسیله هامون قدیمی شده

نصف بیشتر اسباب و اثاثیه ها مون فروختیم


چون مازیار تصمیم گرفته بود مواقع بی کاری بره اسنپ با رضایت خودم ماشینم عوض کرد به جاش یه پژو ۴۰۵ گرفته بود .

این قضیه خیلی برام مهم نبود چون من نه رانندگی بلد بودم و نه اینکه اصلا سند ماشین به اسم من بود

ولی مازیار میگفت این ماشین مال توئه تا تو راضی نباشی من بهش دستم نمی زنم


روزی که همراه باقی مونده ی اسباب و اثاثیه هامون راهی رشت شدیم

انگار می خواستم فرسنگ ها از شهرم و دلبستگی هام دور بشم


خو ب می دونستم  رفتن از انزلی برای مازیار هم سخت بود


چون ما انزلی چی ها خلق و خوی خاص خودمون داریم و به خاطر  تعصباتی که نسبت به شهرمون داریم  ، خیلی راحت نمی تونیم از شهرمون دل بکنیم

ولی خوب تقدیر برای ما اینطور رقم زده بود



******

با اینکه شهرک از مرکز شهر کمی دور بود ولی فضای دلباز ی داشت


خدا رو شکر آپارتمان یوسف جز بهترین آپارتمان های اون شهرک بود


جلوی آپارتمان از ماشین پیاده شدیم

دایان برای خونه ی جدید حسابی ذوق داشت


مازیار دست منو دایان گرفت رفتیم داخل آپارتمان

وقتی سوار آسانسور شدیم

مازیار پیشونیم بوسید گفت :

جبران میکنم گندم

بهت قول میدم

توی بالاترین و بهترین منطقه ی رشت یه خونه ی بزرگ برات بخرم


گفتم: خودت میدونی توقع من از تو چیه

سرش انداخت پایین

در آسانسور باز کرد

رفتیم سمت یکی از واحدها


با کلید در واحدمون باز کرد


واحد نقلی و نورگیری بود

اول از همه رفتم طرف پنجره

از طبقه ی پنجم همه چیز بهتر دیده میشد


دایان با ذوق دویید طرف اتاق ها گفت : کدوم اتاق منه ؟


مازیار گفت؛ هر کدوم که دوست داشته باشی


دایان گفت : آخ جون



مازیار اومد کنارم منو کشید عقب پنجره رو بست گفت : اول از همه باید برای اینجا یه پرده ی ضخیم بخریم

اینجا  آپارتمان ها خیلی بهم نزدیکن ، دیدش زیادِ


با اخم گفتم " باز شروع شد؟

دستاش به نشونه ی تسلیم برد بالا گفت : هر چی اربابم بگه همونه


با خنده گفتم : بریم بقیه ی جاها ی خونه رو ببینیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵۳

خیلی زود اسباب و اثاثیه ها رو چیدیم و جابه جا شدیم


مازیار طبق روال چند وقت اخیر گاهی می رفت شهر های دیگه و چند روزی نبودی

روزهایی هم که رشت بود در حد یه نهار یا شام خوردن خونه بود بقیه ساعت ها میرفت اسنپ

بعضی مواقع تا نزدیک صبح کار میکرد

این وسط منو دایان خیلی تنها شده بودیم .

دایان همه ش   بهونه ی مهدکودکش و خانه ی بازی رو می گرفت


شرایط زندگیمون خیلی تغییر کرده بود

مازیار بیشتر درامدش پس انداز میکرد تا بتونه دوباره حجره بخره

منم چون شرایطش می دونستم سعی کرده بودم خواسته ها و توقعاتم کم کنم


دیگه منو دایان نمی تونستیم مثل قبل هر جا که می خواییم بریم یا هر چیزی رو بخریم


رشت نسبت به انزلی شهر بزرگی بود . مسیرها رو نمی شناختم

اصلا نمی تونستم تنها برم بیرون


برای  همین منو دایان بیشتر وقتمون توی خونه می گذشت .

ولی این اواخر متوجه تغییر رفتار دایان شده بودم

پرخاشگر و لجباز شده بود

بابت هر مسئله ی کوچیکی ساعت ها گریه می کرد


چون کسی نبود که ازش مراقبت کنه منم نمی تونستم کلاس یا باشگاه برم درواقع هر دو کلافه بودیم 


تحمل شرایط برام سخت بود

تصمیم گرفتم حداقل یه جوری داخل همون شهرک سرمون گرم کنیم


داخل شهرک یه پارک تقریبا بزرگ بود که  بعداز ظهرها حسابی شلوغ میشد


تنها تفریح اون روزای منو دایان این بود که بعداز ظهرها می رفتیم پارک و دوسه ساعتی اونجا می موندیم

کم کم هم دایان هم من اونجا دوست های تازه ای پیدا کردیم


چون رشتی ها آدم های خوش مشرب و مهربونی هستن خیلی زود منو توی جمع شون راه دادن


پیدا کردن دوستای تازه باعث شده بود روحیه ی منو دایان بهتر بشه


و نبود مازیار راحت تر تحمل کنیم


************

سه چهار روزی بود که مازیار  رفته بود زنجان


منو دایانم طبق معمول حدود ساعت شش بود که آماده شدیم رفتیم سمت پارک .

دایان مشغول بازی بود

منم کنار دوستام نشسته بودم و گرم صحبت بودیم

که  یهو صدای دایان شنیدم که با وحشت صدام میزد و گریه میکرد



فوری دوییدم طرفش بغلش کردم

هر کاری کردم آروم بشه اصلا آروم نمیشد


با هر مکافاتی بود بهش یکم آب دادم خورد کمی آروم شد

گفتم: آخه چی شده چرا گریه میکنی؟


همونطور که از گریه هق هق میکرد گفت: من روی سرسره نشسته بود م اون آقاهه منو دعوا کرد گفت : باید بیای پایین پسر من سر بخوره

مامان سرم داد کشید


گونه شو بوسیدم گفتم : آروم باش مامان جون الان می رم ببینم چرا این کار کرده


چون می دونستم دایان بچه ای نیست که کسی رو اذیت کنه بدجور عصبی شده بودم

دست دایان گرفتم گفتم : بیا بریم ببینم چی شده



رفتم  کنار همون مردی که دایان بهش اشاره کرده بود

برگشتم سمت دایان گفتم: همین آقا بود؟


دایان سرش تکون داد که یعنی اره


مردِ  که متوجه حضور من شده بود یه نگاه به من انداخت یه نگاه به دایان

 لبخند چندش آوری زد گفت : چی شده خانم؟


گفتم : شما پسر منو دعوا کردین

گفت: آره


گفتم : دلیل کارتون چی بود؟

گفت ؛ چون روی سرسره نشسته بود سر نمی خورد


دایان فوری گفت : مامان منتظر علی بودم که بیاد با هم سر بخوریم

یه اشاره ای به پسربچه ای که کنار مردِ بود کرد گفت ولی این منو با پاهاش زد هولم داد



مردِ با عصبانیت گفت: خوب پسرم می خواست سر بخوره منم پسر شما رو دعوا کردم که بره کنار

گفتم : شما خجالت نمیکشین توی بازی و دعوای دوتا بچه دخالت میکنین

بچه ها با هم کنار میان

شما به چه حقی سر پسر من داد کشیدی

گفت: حالا یه داد کشیدم چی شد

گفتم : شاید برای شما چیزی نباشه ولی پسر من به این لحن صحبت عادت نداره

گفت:  دلم خواست داد کشیدم

حالا حرف حسابت چیه


گفتم : برات متاسفم از لحن صحبتت با یه خانم معلومه از چه قماشی هستی


گفت: دیگه پسر پاستوریزه تو نیار پارک تا اینطوری جوش نزنی


تا اومدم چیزی بگم یکی  از دوستام پرید وسط صحبتمون هر چی روکه همون مرد لایقش بود نثارش کرد

دست منو گرفت دنبال خودش کشید گفت : تو اینطوری باهاش حرف زدی دور برداشتش با این جور آدما باید مثل خودشون صحبت کرد

دایان دستم گرفت گفت : مامان دیگه دوست ندارم بازی کنم بیا بریم خونه مون

خودمم اینقدر عصبی بودم که با بقیه خداحافظی کردم با دایان رفتیم خونه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۵۴

همین که در خونه رو باز کردم

دیدم مازیار از در حموم اومد بیرون


تا مارو دید گفت : سلام اومدین؟

می خواستم بیام دنبالتون

دایان فوری دویید طرف مازیار خودش پرت کرد توی بغلش شروع کرد به گریه کردن


مازیار با تعجب نگاهش کرد گفت : چی شده بابایی؟


دایان دستش دور گردن مازیار حلقه کرد گفت : بابا کجا بودی ؟

چرا همه ش مارو تنها میذاری ؟

بابای اون پسر بی ادبه منو دعوا کرد

تو پیشم نبودی که تو هم اونو دعوا کنی


مازیار با عصبانیت نگاهم کرد گفت؛ چی شده؟

حال و روز این بچه چرا بهم ریخته س


خودمم که دلم بدجور از تنهایی و بی ادبی اون مرد پر بود

رفتم طرفش بدون هیچ حرفی خودم انداختم توی بغلش ، سرم گذاشتم روی شونه ش

بی صدا اشکام می ریخت ..


مازیار منو دایان محکم بغل کرد شروع کرد به بوسیدن ما

گفت : حرف بزنین ببینم چی شده

کسی اذیتتون کرده


اشکام پاک کردم گفتم: چیز مهمی نیست .

من دلم از تنهایی گرفته بود

برای همین با دیدنت بغضم شکست و گریه م گرفت


مازیار گفت: دایان چی میگه؟

کی دعواش کرده ؟

ماجرا رو خیلی مختصر براش تعریف کردم

یهو با عصبانیت بلند شد رفت طرف اتاق لباس هاش برداشت گفت: یالا راه بیفتین بریم ببینم کدوم بی پدری به خودش اجازه داده با شماها چنین رفتاری داشته باشه

مگه یه مرد گنده خودش قاطی بچه ها میکنه و با یه زن غریبه اینطور صحبت میکنه


با کلافه گی گفتم : بی خیال ولش کن

حتما تا الان رفته

بعدش من که بچه نیستم تو بری از حقم دفاع کنی

خودم جوابش دادم تازه دوستم مریم حسابی مرد رو شست گذاشت اونجا


دایان دست مازیار گرفت گفت: بابا من اینجا رو دوست ندارم

می خوام برم  مهد کودک خودم

اینجا خانه ی بازی نداره

اصلا ما چرا اومدیم اینجا

اینجا حیاط نداره من دلم برای خونه مون برای تاب و سرسره ی توی حیاطمون تنگ شده

اصلا چرا دیگه خاله سپیده پیش ما نیست

تا باهاش بازی کنم


تورو خدا از اینجا بریم



مازیار با ناراحتی یه دستی به موهاش کشید

جلوی دایان روی پنجه ی پاش نشست

شونه های دایان گرفت گفت: اشکات پاک کن

برای چی گریه میکنی .


دایان اشکاش پاک کرد گفت : چشم گریه نمی کنم

مازیار پیشونیش بوسید گفت: تو باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی

همه ی آدم های دنیا مهربون نیستن

یه وقت هایی یه چیزهایی میگن یا کارایی میکنن که شاید تو دوست نداشته باشی

قرار نیست به خاطر اشتباه اونا تو گریه کنی


مازیار رفت طرف اتاق

با یه بسته ی بزرگ کادو پیچ شده اومد کنار دایان


دایان با ذوق به بسته نگاه کرد گفت : این چیه بابا


مازیار گفت : خودت بازش کن


دایان با ذوق بسته رو باز کرد

گفت: آخ جون برام ماشین فرمونی خریدی ؟

مازیار گفت: بععععله ، حالا میای با بابا بازی کنی ؟


دایان که کلا ماجرای پارک انگار  فراموش کرده بود با خوشحالی و خنده شروع به بازی کرد


مازیار همونطور که با دایان بازی میکرد گفت: آماده شو

امشب شام می ریم بیرون ..

گفتم: خبریه؟


نگاهم کرد گفت: مگه باید خبری باشه ؟

گفتم: نه همینطوری پرسیدم

مازیار گفت : بعدا با هم صحبت میکنیم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792