پارت ۵۲۹
نزدیک رستوران بودیم ، که مازیار همونطور که رانندگی می کرد
گفت : چیه چرا بی حالی ؟ هنوز درد داری ؟
آروم گفتم: آره
گفت ؛ خوبه. درد کشیدن برات لازم بود
اصلا از بلائی که سرت آوردم پشیمون نیستم
با خشم نگاهش کردم که گفت: معنی این نگاه چیه ؟
چیزی نگفتم : اصلا حوصله ی بحث نداشتم
گفت: حواست جمع کن یه وقت جلوی بچه ها حرف و حرکت بیخود ازت نبینم
مخصوصا نمی خوام یوسف و ترانه چیزی از اتفاق های امروز بفهمن
یه پوزخند زدم گفتم: چرا خجالت میکشی؟
گفت: من باید خجالت بکشم ؟
تو شبیه زنای خراب لباس پوشیدی رفتی بیرون اونوقت من خجالت بکشم
گفتم: چرا تمومش نمیکنی
مگه اولین باره که این طوری لباس می پوشم؟
مشکل از نگاه هرز شما مرداست
گفت: باز که زبون در آوردی
گفتم ؛ پس یه طوری حرف نزن که انگار با یه مرد دیگه هم......
زد روی ترمز ، دستش آورد سمت صورتم ، فکم محکم گرفت گفت ؛ چه زری زدی؟.
حرفت کامل کن تا همینجا دخلت بیارم
گفتم: تورو خدا بسه
وقتی این حرف ها رو میزنی از خودم بدم میاد
اگه حرف منو قبول نداری از مهیار بپرس ببین من مقصر بودم ؟
گفت : دیگه همینم مونده بود. از مهیار بپرسم
داداشم شاهد دست مالی شدن تو بوده
به خاطر تو دعوا کرده
اون وقت من بی غیرت پی در آوردن یه لقمه نون بودم
با حرص پاکت سیگارش پرت کرد گفت ؛ پی نون بودم ، ناموسم به باد رفت
گفتم : تو محاله این قضیه رو فراموش کنی
تا کی باید بابتش آزار ببینم
بدون اینکه جوابم بده شروع به حرکت کرد
جلوی در رستوران ماشین یوسف دیدم که مشغول پارک کردن بود
می خواستم از ماشین پیاده بشم که با تشر گفت : کجا ؟
گفتم: پیاده میشم
گفت: بمون ماشین پارک کنم
یه میلی مترم از من فاصله نمیگیری
گفتم: خودت گفتی بیاییم اینجا بعداز مدت ها خوش بگذرونیم
اون وقت این کارا چیه ؟
گفت : خوش میگذرونیم ولی اون طور که من می خوام .
دیگه هم حرف روی حرفم نیار
.
ماشین پارک کرد ،
در ماشین برام باز کرد گفت: پیاده شو
پیاده شدم ، دستم محکم گرفت توی دستش
رفتیم سمت بقیه
اینقدر دستم محکم گرفته بود که حس میکردم ممکنه استخونم بشکنه
زیر لب گفتم: دستم درد گرفت
گفت : خفه شو . حالا حالا ها باید درد بکشی
همین که دستات نشکوندم جای شکر داره
شروع کردیم به سلام و احوالپرسی با بقیه
رفتیم داخل رستوران
با راهنمایی متصدی رستوران رفتیم سمت میزی که رزرو کرده بودیم
صدای موزیک و نور و دود قلیون همه ی فضا رو پر کرده بود
ترانه کنارم نشست ، خیلی وقت بود ندیده بودمش
شروع کردیم به صحبت و حال و احوال
اینقدر صدای موزیک زیاد بود که باید در گوش هم حرف میزدیم
بقیه ی بچه ها شروع کرده بودن به بزن و برقص
با صدای بلند گفتم : ترانه ، نوا چطوره ؟ دلم خیلی براش تنگ شده، الان کجاست؟
ترانه گفت: خداروشکر خوبه . هر وقت جایی بخواییم بریم از سهیلا خانم خواهش میکنم شب پیشش بمونه
گفتم : اینطوری خیلی خوبه، گاهی وقتا میتونی استراحت کنی
ترانه گفت: آره، بعضی وقتا واقعا کلافه میشم .
گفتم : اشکال نداره این روزا زود میگذره ، تو دلت برای همین روزا تنگ میشه
ترانه گفت: عمرا. امکان نداره ، بچه داری واقعا سخته
یوسف گفت: چی میگین شما دوتا
گفتم : هیچی حال و احوال میکنیم
فضای شاد اونجا یکم حالم بهتر کرده بود
یهو مازیار دستش دور کمرم حلقه کرد
آروم کنار گوشم گفت " خوش میگذره؟
با تردید نگاهش کردم گفتم: آره خوبه
یه خنده ی عصبی کرد .
برگشت سمت سامیار گفت : داداش نمی خوای پیک ها رو پر کنی ؟
سامیار با خنده گفت : چرا که نه
*******
مازیار پشت هم لیوانش پر می کرد و نوشیدنیش سر میکشید
یوسف یه نگاه معناداری به مازیار انداخت با اشاره بهش گفت : چه خبره؟
مازیار بدون توجه به یوسف سیگارش روشن کرد مشغول سیگار کشیدن شد
آروم زیر گوشش گفتم : با این رفتارت بقیه شک کردن
زیاده روی نکن
زیر لب گفت : به تو چه ، من اندازه مو می دونم
کاری نکن جلوی این همه آدم دمار از روزگار ت در بیارم
از ترس خودم جمع کردم .دیگه چیزی نگفتم
جلوی بقیه ی به ظاهر میخندیدم
اصلا انگار این آدم تعادل روانی نداشت