2777
2789

پارت ۵۲۸

میز کشید نزدیک مبل ، بشقاب غذام گذاشت جلوم گفت : بخور


برات جوجه مکزیکی  سفارش دادم ، از همونا که خیلی دوست داری


آروم بلند شدم نشستم ، درد بدی پیچید زیر دلم


گفت: چی شد ؟

گفتم : زیر دلم خیلی درد میکنه


چشماش ریز کرد نگاهم کرد گفت :  خودت باعث این درد کشیدن ها هستی

اصلا دلم نمی خواست باهاش بحث کنم

همه چیز برام بی ارزش شده بود

قاشق برداشتم یکم از غذا رو خوردم ولی واقعا حالم مساعد نبود

قاشق و چنگال گذاشتم گوشه ی بشقاب خودم کشیدم عقب


همونطور که  با ولع غذاش میخورد گفت: چی شد،  چرا نمی خوری ؟

گفتم : اشتها ندارم ، نمیتونم بیشتر بخورم


یه تیکه از جوجه رو با چنگال گرفت جلوی دهنم گفت : اینطوری که نمیشه

چیزی نخوردی بیا اینو بخور


دستش پس زدم گفتم ؛ نمی تونم،  نمی خورم

مچ دستم محکم چسبید گفت : میگم بخور


با تعجب نگاهش کردم

بدون هیچ حرفی  دهنم باز کردم ،  جوجه رو خوردم


حالت تهوع گرفته بودم

با التماس گفتم : دیگه نمی تونم بخورم ، تورو خدا اصرار نکن


چیزی نگفت مشغول غذا خوردن شد


دوباره روی مبل دراز کشیدم


غذاش که تموم شد گفت : می خوام به یوسف و بقیه ی بچه ها زنگ بزنم امشب بریم یه جایی یه چند ساعتی خوش بگذرونیم

خیلی وقته جایی نرفتیم


چیزی نگفتم : هر جا می رفتیم بهتر از تنها موندن با این آدم بود


ظرف های روی میز جمع کرد

همونطور که میرفت سمت آشپزخونه با گوشیش شماره هم میگرفت

صداش از آشپزخونه میشنیدم که برای شب با بقیه برنامه ریزی میکرد


منم گوشیم برداشتم شماره ی مادر شوهرم گرفتم


بعداز چندتا بوق جواب داد گفت : جانم گندم جان


گفتم: سلام مامان ، خوبین ؟

خوش میگذره

گفت : جاتون خالی مادر،  کاش میومدین


گفتم : ان شاالله یه وقت دیگه،  دایان چکار میکنه

گفت : به دایان حسابی خوش گذشته،  با ارتان مشغول بازی هستن

گفتم: به همه سلام برسونین

گفت: چشم مادر سلامت باشی

گفتم: امکانش هست با دایان صحبت کنم ؟

گفت : آره مادر ، الان صداش میزنم

گفتم : ممنون


چند لحظه بعد صدای دایان شنیدم که گفت : سلام مامان گندم جونم

گفتم: سلام قربونت برم

خوبی؟

گفت : آره،  مامان جون

گفتم: چرا به مامان زنگ نزدی؟

گفت: ببخشید با آرتان بازی کردم یادم رفت زنگ بزنم

گفتم : باشه پسرم مواظب خودت باش ، پسر مودبی باش گفت" باشه مامانی ، دلم برات تنگ شده

گفتم : منم دلم برات تنگ شده قربونت برم

فردا صبح همدیگه رو میبینیم

گفت : باشه.

گفتم: کاری نداری؟

گفت : نه ، خداحافظ


گوشی رو قطع کردم،  

دلم خیلی براش تنگ شده بود


تنها چیزی که بهم آرامش میداد حضور دایان بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۲۹


نزدیک رستوران بودیم ، که مازیار همونطور که رانندگی می کرد

گفت :  چیه چرا بی حالی ؟ هنوز درد داری ؟


آروم گفتم: آره


گفت ؛ خوبه.  درد کشیدن برات لازم بود

اصلا از بلائی که سرت آوردم پشیمون نیستم 


با خشم نگاهش کردم که گفت: معنی این نگاه چیه ؟


چیزی نگفتم : اصلا حوصله ی بحث نداشتم


گفت: حواست جمع کن یه وقت جلوی بچه ها حرف و حرکت بیخود ازت نبینم


مخصوصا نمی خوام یوسف و ترانه چیزی از اتفاق های امروز بفهمن


یه پوزخند زدم گفتم: چرا خجالت میکشی؟

گفت: من باید خجالت بکشم ؟

تو شبیه زنای خراب لباس پوشیدی رفتی بیرون اونوقت من خجالت بکشم


گفتم: چرا تمومش نمیکنی

مگه اولین باره که این طوری لباس می پوشم؟

مشکل از نگاه هرز شما مرداست

گفت: باز که زبون در آوردی


گفتم ؛ پس یه طوری حرف نزن که انگار با یه مرد دیگه هم......


زد روی ترمز ، دستش آورد سمت صورتم ، فکم محکم گرفت گفت ؛ چه زری زدی؟.


حرفت کامل کن تا همینجا دخلت بیارم


گفتم: تورو خدا بسه

وقتی این حرف ها رو میزنی از خودم بدم میاد

اگه حرف منو قبول نداری از مهیار بپرس ببین من مقصر بودم ؟


گفت : دیگه همینم مونده بود. از مهیار بپرسم

داداشم شاهد دست مالی شدن تو بوده

به خاطر تو دعوا کرده

اون وقت من بی غیرت پی در آوردن یه لقمه نون بودم


با حرص پاکت سیگارش پرت کرد گفت ؛ پی نون بودم ، ناموسم به باد رفت


گفتم : تو محاله این قضیه رو فراموش کنی

تا کی باید بابتش آزار ببینم



بدون اینکه جوابم بده شروع به حرکت کرد


جلوی در رستوران ماشین یوسف دیدم که مشغول پارک کردن بود



می خواستم از ماشین پیاده بشم که با تشر گفت : کجا ؟

گفتم: پیاده میشم

گفت: بمون ماشین پارک کنم

یه میلی مترم از من فاصله نمیگیری


گفتم: خودت گفتی بیاییم اینجا  بعداز مدت ها خوش بگذرونیم

اون وقت این کارا چیه ؟

گفت : خوش میگذرونیم ولی اون طور که من می خوام .

دیگه هم حرف روی حرفم نیار

.

ماشین پارک کرد ،

در ماشین برام باز کرد گفت: پیاده شو

پیاده شدم ، دستم محکم گرفت توی دستش

رفتیم سمت بقیه

اینقدر دستم محکم گرفته بود که حس میکردم ممکنه استخونم بشکنه

زیر لب گفتم: دستم درد گرفت


گفت : خفه شو . حالا حالا ها باید درد بکشی

همین که دستات نشکوندم جای شکر داره 


شروع کردیم به سلام و احوالپرسی با بقیه

رفتیم داخل رستوران


با راهنمایی متصدی رستوران رفتیم سمت میزی که رزرو کرده بودیم


صدای موزیک و نور و دود قلیون همه ی فضا رو پر کرده بود


ترانه کنارم نشست ، خیلی وقت بود ندیده بودمش

شروع کردیم به صحبت و حال و احوال

اینقدر صدای موزیک زیاد بود که باید در گوش هم حرف میزدیم

بقیه ی بچه ها شروع کرده بودن به بزن و برقص

با صدای بلند گفتم : ترانه ، نوا چطوره ؟ دلم خیلی براش تنگ شده، الان کجاست؟


ترانه گفت:  خداروشکر خوبه .  هر وقت جایی بخواییم بریم از سهیلا خانم خواهش میکنم شب پیشش بمونه


گفتم : اینطوری خیلی خوبه،  گاهی وقتا میتونی استراحت کنی

ترانه گفت: آره،  بعضی وقتا واقعا کلافه میشم .

گفتم : اشکال نداره این روزا زود میگذره ، تو دلت برای همین روزا تنگ میشه

ترانه گفت: عمرا. امکان نداره ، بچه داری واقعا سخته


یوسف گفت: چی میگین شما دوتا

گفتم : هیچی حال و احوال میکنیم


فضای شاد اونجا یکم حالم بهتر کرده بود

یهو مازیار دستش دور کمرم حلقه کرد

آروم کنار گوشم گفت " خوش میگذره؟

با تردید نگاهش کردم گفتم: آره خوبه


یه خنده ی عصبی کرد .

برگشت سمت سامیار گفت : داداش نمی خوای پیک ها رو پر کنی ؟

سامیار با خنده گفت : چرا که نه


*******

مازیار پشت هم لیوانش پر می کرد و نوشیدنیش سر میکشید


یوسف یه نگاه معناداری به مازیار انداخت با اشاره بهش گفت : چه خبره؟

مازیار بدون توجه به یوسف سیگارش روشن کرد مشغول سیگار کشیدن شد


آروم زیر گوشش گفتم : با این رفتارت بقیه شک کردن

زیاده روی نکن


زیر لب گفت : به تو چه ، من اندازه مو می دونم

کاری نکن جلوی این همه آدم دمار از روزگار ت  در بیارم


از ترس خودم جمع کردم .دیگه چیزی نگفتم


جلوی بقیه ی به ظاهر میخندیدم


اصلا انگار این آدم تعادل روانی نداشت


 


خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

آخر شب وقتی با همه خداحافظی کردیم


و رفتیم طرف ماشینمون


یوسف دویید دنبالمون


دست مازیار گرفت گفت :ماشینت همین جا بذار بیا من شما رو می رسونم




مازیار با پوزخند گفت : چی شده بزغاله، فکر میکنی من مستم



یوسف گفت : حال و روزت نیاز به فکر کردن نداره



مازیار کوبید به سینه ی یوسف گفت : برو پی کارت پسر جون



ترانه گفت : مازیار لجبازی نکن


بیایین با ما بریم



مازیار گفت؛ چیه فکر کردی من شبیه شوهرتم که وقتی میخوره کلا قاطی میکنه



در ماشین باز کرد با اشاره به من گفت که سوار بشم


یوسف محکم در ماشین بست گفت : قلدر بازی در نیار میگم نمی تونی رانندگی کنی



مازیار گفت : میگم برو پی کارت



یوسف دست منو کشید هول داد سمت ترانه گفت: پس گندم با ما میاد تو برو به درک



مازیار یقه ی یوسف گرفت گفت : گندم به توچه ؟


من هر جا برم زنمم با من میاد



ترانه رفت طرف مازیار گفت:  یکم آروم باش .


به خاطر نوشیدنی نیست


تو هیچ وقت زیاده روی نمیکنی


کلا انگار امروز حالت خوب نیست


لجبازی نکن بیا با ما بریم یکم حرف بزن آروم میشی



مازیار گفت : ترانه دست این شوهرت بگیر ببر وگرنه چپ و راستش میکنم



یوسف یقه ی مازیار گرفت گفت : بزن ببینم چه طور میزنی  



با وحشت گفتم : یوسف بسه،  شما برین


مازیار موقع  رانندگی هوشیاره


شما برین نگران نباشین



یوسف گفت : تو و ترانه برین توی ماشین من



تا مازیار خواست چیزی بگه ، یوسف با مشت کوبید به صورتش



مازیار که انگار برق از سرش پریده بود حمله کرد به یوسف .


شبیه دیوونه ها همدیگه رو میزدن


منو ترانه با ترس سعی میکردیم جداشون کنیم



چند نفری هم دورمون جمع شدن



که یوسف با عصبانیت گفت : چی رو تماشا میکنین برین پی کارتون



مازیار خون بینیش پاک کرد گفت: یوسف می دونی که اون طور که باید نزدمت وگرنه الان زنده نبودی



یوسف گفت : می دونم  که زورت حداقل سه برابر منه ،  ولی اگه نیای سوار ماشین من نشی


من بیشتر می زنمت ، اونوقت تو هم مجبوری منو بزنی

خوشحال میشم پیجم 

سوییچ از مازیار گرفت


ماشین مارو قفل کرد


مازیار هول داد سمت ماشین خودش



منو ترانه هم با ترس و تعجب دنبالشون رفتیم


هر چهارتامون سوار ماشین شدیم



یوسف دوتا سیگار روشن کرد یکیش گرفت طرف مازیار



مازیار سیگار ازش گرفت شروع کرد به کشیدن



ترانه گفت : یه سیگارم به من بدین



مازیار با تشر گفت : مگه ترک نکردی



ترانه گفت : وقتی شبیه وحشی ها میپرین به هم اعصاب برای آدم میذارین


دیوونه ها



یوسف پاکت سیگار گرفت طرف ترانه



هر سه تاشون بدون هیچ حرفی سیگار میکشیدن


دود سیگار و سنگینی فضا حالم بد کرده بود


شیشه ی ماشین کشیدم پایین



مازیار از آیینه یه نگاهی به من انداخت



برگشت عقب رو به ترانه گفت : ببخش شب تون خراب شد



ترانه گفت : وقتی تو و گندم اینطور داغون میبینم حالم بیشتر خراب میشه



مازیار چته؟


گندم به درک ، تا کی می خوای خودت اذیت کنی



مازیار گفت : گوشم از این حرف ها پره



یوسف گفت: کاش دوتا چک بیشتر بهت زده بودم


از آیینه به عقب نگاه کرد



با عصبانیت گفت : باز چه مرگتونه


مشکل دارین برین پیش مشاور ، حلش کنین



مازیار گفت ؛ من مشکلی ندارم


اون خانم مشکل داره


برای حل مشکلم نیاز به دکتر و مشاور نیست


من اگه نتونم یه الف بچه رو جمع کنم ، به چه درد می خورم



یوسف گفت : داداش تو قانونت، قانون جنگله


به والله که بدتر از قانون جنگلم هست


اینقدر خودخواه نباش


شما دو تا الان یه بچه دارین


باید به خاطر اون آدم باشین



مازیار گفت : بسه، موعظه شدیم


یا حرکت کن مارو برسون یا پیاده شم



یوسف: با عصبانیت ماشین روشن کرد


گفت : شب بیایین خونه ی ما


باز تنها نشین مثل سگ و گربه به هم بپرین



گفتم: نه دستت درد نکنه


باید بریم خونه


دایان صبح میاد خونه ، ببینه نیستیم ناراحت میشه


مازیار گفت ؛ منم صبح باید برم ساری


یوسف گفت : به جهنم ، برین  به درک


****


جلوی در خونه ماشین نگه داشت


موقع پیاده شدن ترانه بغلم کرد آروم کنار گوشم گفت : اگه چیزی شد فوری بهم زنگ بزن



گفتم: باشه ممنون ،


شب تون بخیر


نوا رو از طرف من ببوس



یوسف گفت : مواظب خودتون باشین


برگشت سمت مازیار گفت : توی همین هفته برنامه ریزی کن یه شب بیایین خونه ی ما



مازیار گفت: باشه ، حتما


برین به سلامت شب تون بخیر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳۰


مستقیم رفتم توی اتاقم ، مشغول عوض کردن لباسام شدم


اومد داخل اتاق ، با عصبانیت گفتم: به من گفتی مراقب رفتارم باشم تا کسی چیزی نفهمه

اونوقت با رفتارت کاری کردی که همه فهمیدن بین ما مشکلی هست


اومد طرفم گفت : بین ما مشکلی نیست ، زن من مشکل داره


گفتم: حرف دهنت بفهم ، تو که اینقدر ادعای با غیرتی داری چرا به زنت تهمت میزنی


داد زد گفت: حق نداری غیرت منو زیر سوال ببری

بازوم گرفت محکم پرتم کرد گوشه ی اتاق


اومد طرفم 


یکم هولش دادم عقب گفتم: چکار میکنی ؟


گفت: نیاز به توضیح نیست



گفتم: ولم کن ، زیر دلم هنوز درد میکنه

مگه توی یه روز چند بار میشه رابطه داشت


گفت : ساکت شو


گفتم: تو واقعا مریضی ، یه آدم نرمال نمی تونه روزی سه چهار بار رابطه داشته باشه

یه آدم نرمال از رابطه برای زیاد شدن عشق و علاقه استفاده میکنه نه تنبیه و انتقام جویی

ولی از تو مریض تر منم که کارا ی تو رو تحمل میکنم


با عصبانیت اومد طرفم گفت : من آخر قاتل تو میشم!


گفتم: خدا رو چه دیدی شاید خیلی زود مُردی و من از دستت خلاص شدم

با بهت و تعجب نگاهم کرد


انتظار شنیدن این حرف ازم نداشت

گفت: ظهر مثل چی خواهش و التماسم میکردی که کاریت نداشته باشم 

الان زبون درآوردی 


رفتم طرفش گفتم : وقتی خودم می خوام با یه مریض زندگی کنم باید تاوانشم بدم

بیا هر کاری می خوای بکن

من مقاومتی نمیکنم

همون طور که از حرص دندوناش روی هم فشار میداد

چنگ انداخت لای موهام منو کشید سمت خودش

چراغ خاموش کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳۱

گوشه ی ایوون نشسته بودم و بی وقفه اشک می ریختم

همه ی بدنم از سرما می لرزید


با خشم به آسمون نگاه کردم گفتم : میگن تو وجود داری

میگن تو عادلی خوب و بد میبینی

پس عدالتت کو ؟

مگه تو خدا نیستی ، چرا برام راهی باز نمیکنی که راحت بشم

یعنی من اینقدر بد بودم ، یعنی من اینقدر بنده ی گناهکارت بودم

دیگه باید برای زندگیم چکار میکردم که نکردم

هیچی درست نشد که هیچ

روزبه روز خراب تر شد


چرا منو نمیکشی می خوای ذره ذره بمیرم

تو چجور خدایی هستی ؟


صدای باز شدن در حیاط شنیدم

فهمیدم که مهیار اومده

اشکام پاک کردم

سر و وضعم مرتب کردم

پتو رو محکم تر پیچیدم دورم


مهیار همونطور که میومد سمت پله ها ، چشمش به من افتاد با تعجب گفت : گندم  توی سرما چرا اینجا نشستی !



صدام صاف کردم گفتم؛ خوابم نمیبرد اومدم هوا بخورم


یکم نگاهم کرد گفت : چیزی شده ؟

گفتم : نه ، چیزی نشده


اومد بالای پله ها ، کنارم نشست گفت : داداش ماجرا رو فهمید؟


با بغض چشم دوختم به گل های قرمز قالی


دستش گذاشت روی شونه ام گفت : تو خیلی بدشانسی گندم


چیزی نگفتم ، گفت : من فردا با داداش حرف میزنم



گفتم : نه نمی خواد  ، فقط تورو خدا اگه اون پسره رو میشناسی اصلا  اسم و رسمش

به مازیار نگو

وگرنه خون راه میفته


دستش انداخت توی جیبش پاکت سیگارش درآورد یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن

به دود سیگارش که توی سیاهی شب به هزار و یک شکل تبدیل میشد خیره شدم

گفت : به داداش چیزی نمیگم ولی من می دونم و اون عوضی


با حرص نگاهش کردم گفتم : مثل برادرت قلدر نباش

مرد بودن به زور بازو و قلدری و بزن و بگیر نیست

گفت : نصیحت میکنی ؟

گفتم: تو خیلی برادرت دوست داری اما سعی نکن مثل اون باشی، چون اونوقت هیچ وقت نمی تونی دل زنی رو به دست بیاری 

می خواستم بلند بشم که دستم گرفت


برگشتم طرفش نگاهش کردم


گفت : گندم ، مازیار چرا اینطوری شده ؟ چرا اینقدر نسبت بهت بی اعتماده؟

چرا همه ش حس میکنم تو یه کینه یا خشم  قدیمی ازش داری ؟


با شنیدن این حرف ها از زبون مهیار شوکه شدم


چیزی برای گفتن نداشتم


دوباره گفت : تو مازیار دوست داری ؟


بدون اینکه چیزی بگم  از جام بلند شدم

گفتم : من میرم بخوابم شب بخیر


گفت : جواب همه ی سوال هام گرفتم

تو اون نمی خوای برای همینم غذابش میدی


اونم عصبی میشه،  شبیه دیوونه ها رفتار میکنه


با عصبانیت به مهیار نگاه کردم گفتم : آره درسته من اون نمی خوام

دلم می خواد یه جوری از شرش راحت بشم


گفت : خودت می دونی به اندازه ی مازیار برام عزیزی 

چی باعث میشه که اینقدر هم دیگه رو عذاب بدین 

با تشر گفت: درد تو چیه ؟

با بغض گفتم: دردِ من ؛ یه درد بی درمونه

فوری در باز کردم رفتم داخل


بالشم از کنار بالش مازیار برداشتم

آروم کنار بخاری دراز کشیدم پتو م کشیدم سرم و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳۲


صبح وقتی از خواب بیدار شدم

دیدم که مازیار رفته

از اینکه چند روزی نمی دیدمش خوشحال بودم


یه نگاه به ساعت انداختم ساعت ، نزدیک ده بود


از جام بلند شدم

اتاقم مرتب کردم

رفتم سمت آشپزخونه


اصلا دل و دماغ کار کردن نداشتم

ولی چاره ای نبود هر لحظه ممکن بود مادر شوهرم بیاد خونه ، دوست نداشتم یه وقت بهم کنایه ای بزنه


همه جا رو مرتب کردم برای ظهر قورمه سبزی بار گذاشتم

دلم خیلی برای دایان تنگ شده  بود


دلم می خواست بغلش کنم بلکه یکم آروم بشم

توی همین فکرا بودم که صدای زنگ خونه بلند شد


فوری دوییدم طرف آیفون درو باز کردم


با دیدن دایان انگار خدا دنیا رو بهم داده بود

محکم بغلش کردم و بوسیدمش


مادر شوهرم با تعجب گفت ؛ مادر جون یه جوری رفتار میکنی انگار یک ماه بچه تو ندیدی

گفتم: این بچه تنها امید زندگی منه

فاطمه خانم یه نگاه معنا داری بهم انداخت

بدون هیچ حرفی دست دایان گرفتم رفتم بالا


******


چهار روزی از رفتن مازیار گذشته بود

من توی این مدت حتی تلفنی هم باهاش حرف نزده بودم


هر وقت به گوشیم زنگ میزد

گوشی رو می دادم به دایان


چند باری برام پیام  فرستاده بود و بابت اینکه جواب تلفنش نمی دادم تهدید م کرده بود

ولی انگار دیگه آب از سرم گذشته بود

از چیزی نمیترسیدم فقط سعی میکردم از روزهایی که نبود لذت ببرم


اون روزا سعی میکردم بیشتر توی اتاقم با دایان وقت بگذرونم


حتی پدر شوهر و مادر شوهرمم متوجه تغییر رفتارم شده بودن .

گاهی میشنیدم که موقع صحبت با  مازیاربهش میگن که من اصلا از اتاقم بیرون نمیام


ولی این چیزا دیگه اصلا برام مهم نبود


مهیار سعی میکرد وقت هایی که خونه س منو از اون حال و هوا در بیاره

ولی من انگار دیگه خودم نبودم 


****

بعد از نهار مشغول جمع کردن میز بودیم که گوشی مهیار زنگ خورد


مهیار گوشیش جواب داد یهو با وحشت گفت : یا حضرت عباس .


فاطمه خانم و سید جلال دوییدن طرفش

با ترس گفتن چی شده



مهیار زیر لب گفت: مازیار !

مازیار تصادف کرده


فاطمه خانم بی حال گوشه ی اتاق افتاد


سید جلال گفت : پسر حرف بزن ببینم چی شده


مهیار همونطور که با عجله لباس می پوشید

با صدایی لرزون

گفت: خاور ی که بار سیب داشت چپ کرده .

مازیارم توی خاور بود


فاطمه خانم با گریه گفت: بچه م چیزیش شده ؟

مهیار گفت : هیچی نمی دونم

دوید سمت در ؛ سید جلالم دنبالش رفت

من اما اون وسط فقط به همه چیز گوش میکردم و با بُهت به همه شون نگاه میکردم

بدون اینکه متوجه بشم لبخند رضایت نشست روی لبام گفتم : خدایا اینقدر زود صدام شنیدی


یهو با صدای دایان به خودم اومدم ؛ دستم می کشید میگفت : مامان‌

مامان گندم بابایی تصادف کرده


بابام چی شده ؟

با دیدن چهره ی نگران دایان از لبخند روی لبم خجالت کشیدم


گفتم: چته گندم ، به چی می خندی ؟

دست دایان گرفتم گفتم:  نترس پسرم بریم توی اتاقمون


حس و حالم برام عجیب بود

همه ش فکر می کردم مازیار مُرده

احساس آزادی داشتم


حس و حالی داشتم که هرگز فکرش نمی کردم


فقط به رهایی فکر می کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۵۳۳

هرگز فکرش نمی کردم روزی برسه که برای کسی آرزوی مرگ کنم یا از مرگ کسی خوش حال بشم

ولی این آدم کاری با روح و جسمم کرده بود که انگار دیگه من ، من نبودم


فاطمه خانم در اتاق باز کرد اومد داخل  با گریه گفت:

نشنیدی چی شده ؟

خیلی خونسرد گفتم ؛ چرا شنیدم



گفت: برای همین راحت اینجا نشستی؟


یه اشاره به دایان کردم گفتم: خوب چکار میکردم ، بچه ترسیده


فاطمه خانم با لحن تندی گفت ؛ یعنی بچه م اینقدر برات بی ارزشه

گفتم: شما نگران بچه تون هستین منم نگران بچه مم

ترسیده بود اومدم آرومش کنم


بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون

صداش شنیدم که تلفنی با شیوا صحبت می کرد


کم کم حالم تغییر کرد انگار توی دلم رخت میشستن

همه ش از این می ترسیدم که در باز بشه و مازیار بیاد داخل

یعنی از این‌که دوباره ببینمش می ترسیدم نه از نبودش

******


صدای زنگ خونه بلند شد

از سرو صدایی که شنیدم فهمیدم شیوا و بهرام اومدن


صدای شیوا رو میشنیدم که گریه کنان میگفت چه خاکی توی  سرمون شد


بهرام گفت: آروم باشین

من الان با  سید جلال صحبت کرد

رسوندنش بیمارستان


شیوا گفت: به سرش ضربه خورده

داداشم بیهوش تو میگی چیزی نیست

باید همین الان مارو ببری رشت



فاطمه خانم گفت : آره؛ اره بچه مو نبینم آروم نمیشم


دایان که صدای عمه شو شنیده بود .

ار اتاق رفت بیرون

به ناچار منم پشت سرش رفتم



شیوا تا دایان دید با گریه گفت: الهی عمه برات بمیره، پسر قشنگم


دایان خودش پرت کرد توی بغل شیوا


زیر لب یه سلامی کردم


شیوا گفت  : گندم جون آماده شو بهرام مارو ببره رشت ، بریم بیمارستان


گفتم: من نمیام


همه شون با تعجب نگاهم کردن

خوشحال میشم پیجم 

پارت۵۳۴


گفتم : من خونه پیش دایان می مونم

با بچه که نمیشه رفت بیمارستان



شیوا چشماش ریز کرد گفت : یعنی تو اصلا نگران مازیار نیستی؟


گفتم:  شما ها همه هستین

برای چی الکی شلوغش کنیم


گفت : آره کاملا معلومه که خیلی ناراحتی



گفتم : من سعی میکنم آروم باشم که بچه م نترسه


شیوا گفت: حیف از داداشم که به خاطر تو توی روی ما وایمیسته میگه به زنم حرفی نزنین

همه ش گندم رفت ، گندم اومد

الان کجاست که ببینه گندم عین خیالشم نیست که روی تخت بیمارستان افتاده


بهرام با تشر گفت: شیوا ساکت شو

الان موقع این حرفهاست؟

دایان با بغض گفت : عمه بابام مریض شده ؟


شیوا با گریه گفت : آره عمه


دست دایان گرفت گفت ؛ بیا قربونت برم

بیا با ما بریم پیش بابا


رفتم طرف دایان دستش گرفتم گفتم: دایان جایی نمیاد

شما برین

ما همین جا منتظر میمونیم


شیوا این بار با صدای بلند تر گفت : دفعه ی آخرت باشه دست برادر زاده م از دستم بکشی بیرون


گفتم : شیوا جون ناراحتی متوجه رفتارت نیستی

من مادر دایانم ؛ پدرشم هنوز نمرده زنده س

هر وقت که مرد بعد بیایین در رابطه با دایان ادعایی داشته باشین


فاطمه خانم گفت: زبونت گاز بگیر دختر

توی چشمای من نگاه میکنی پسرم میکشی


گفتم: خدا پسر تون براتون حفظ کنه

عمر دست خداست .

من چکاره ام ؟


همونطور که پسر شما براتون مهمه ، پسر منم برام مهمه



بهرام گفت: چه خبره خانما

افتادین به جون هم


دست شیوا رو کشید گفت : برو بشین توی ماشین تا مامان آماده بشه


شیوا گفت : آره بهتره برم وگرنه دهنم بیشتر باز میشه

بهرام گفت : گندم حرف بدی نزد

توی این شرایط آدم باید آرامشش حفظ کنه

بدون توجه به بقیه دست دایان گرفتم رفتم توی اتاق

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳۵


خودم می دونستم در واقعیت هم رفتارم هم نوع صحبتم درست نبوده


ولی وقتی یاد این میفتادم که چهار پنج روز پیش از ترس اینکه مازیار بلائی سرم نیاره تن به هر حقارتی داده بودم

اصلا عذاب وجدان نداشتم

من فقط و فقط به خاطر دایان می خواستم ادامه بدم

پس باید کلا تغییر می کردم

زندگی با مازیار اگر چه تحقیر و محدودیت داشت

ولی مزایایی داشت

خوب می دونستم طولی نمی کشه که دوباره از نظر مالی رشد میکنه

همون زمانم با اینکه تحت فشار مالی بود من چیزی کم نداشتم

حسابم پر بود

خریدم به راه بود


به جای تمام اذیت و آزارها ش تصمیم گرفتم تا میتونم برای خودم زندگی کنم

البته هر چقدر م خرید می کردم ، هر چقدرم سعی میکردم خوش بگذرونم

فقط میتونستم ظاهرم خوشحال نگه دارم

ولی روحم زخم خورده بود


یه نگاهی به آیینه انداختم

زل زدم به خودم زیر لب زمزمه کردم

گفتم : تو دیگه دلی نداری

دل تو سالهاست که شکسته

مازیار حتی به تکه های شکسته ی دلتم رحم نکرد

هر کدوم هزار تیکه کرد

اون باید تقاص پس بده


همین که دوسش نداشته باشی کافی

می رسه اون روزی که وقت انتقام گرفتن تو باشه

اون روز به بدترین حالت ممکن ترکش میکنی


دایان دستم گرفت صدام زد


با لبخند بهش نگاه کردم

گفت: مامان من خیلی میترسم

گفتم: چرا عزیزم ؟

گفت : میترسم بابا خوب نشه

خم شده م گونه شو بوسیدم گفتم : دلت می خواد ببرمت پارک؟


نیشش تا بناگوشش باز شد


گفتم: سریع لباس بپوش بریم


فوری آماده شده م

یه نگاه به گوشیم انداختم  نیاز نبود به کسی خبر بوم

یا بعدش بازخواست بشم .


توی دلم گفتم : راستی، راستی اگه مازیار بمیره من چقدر آزاد میشم


کیف لوازم آرایش برداشتم یه رژ لب قرمز برداشتم

کشیدم روی لبم

موهام فرق باز کردم  ، یه دسته از موهام ریختم بیرون شالم


چقدر این مدل مو با این رنگ رژ بهم میومد


دایان تا منو دید گفت : چقدر خوشگل شدی دختر !!!


یه لحظه دلم لرزید


گفتم : باید بگی چقدر خوشگل شدی مامان



سرش انداخت پایین  گفت: آخه بابایی همیشه به تو این طوری میگه خوشگل شدی


به دایان خیره شدم

وقتی توی چشماش نگاه میکردم انگار به چشمای مازیار زل زده بودم

مازیار در نبودش هم انگار یه تیکه از وجودش پیش من گذاشته بود



خودم جمع و جور کردم بی هیچ حرفی دست دایان گرفتم گفتم: بریم


دایان گفت: مامان گوشیت جا گذاشتی


گفتم: لازمش ندارم بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳۶


همونطور که دایان روی تاب هول میدادم

به گذشته ها فکر میکردم

اینکه اصلا نگران مازیار نبود برام عجیب بود

هرگز فکر نمیکردم روزی برسه که تا این حد نسبت بهش بی تفاوت بشم



اون روز تا نزدیک ده شب با دایان گشتیم و خرید کردیم و خوش گذروندیم


بعداز اینکه به سفارش دایان پیتزامون خوردیم

راه افتادیم سمت خونه


همین که رسیدم جلوی خونه

ماشین مهیار و بهرام دیدم که بیرون خونه پارک بود

این یعنی که همه خونه بودن

اضطراب بدی پیدا کرده بودم

یعنی مازیار  اومده بود خونه؟



رفتم سمت در ، با کلید درو باز کردم


آروم آروم رفتم سمت پله ها

دایان جلوتر از من دویید رفت داخل


ساک های خریدم گرفتم دستم

یه نفس عمیق کشیدم رفتم داخل


همین که در و باز کردم

چشمم افتاد به مازیار یه روی مبل لم داده بود


دستش گچ گرفته  به گردنش آویزون بود


روی پیشونیش پانسمان شده بود


بقیه هم کنارش نشسته بودن

با حالت پرسشگری نگاهم میکردن

این همه بی تفاوتی من براشون سوال شده بود  


یه سلام با صدای بلند گفتم رفتم سمت اتاقم


همین که خواستم درو ببندم

مازیار با دستش درو هول داد اومد توی اتاق


درو پشت سرش بست


یه نگاه بهش انداختم

صورتش و بازوهاش کبود بود


با عصبانیت گفت : تا این وقت شب کجا بودی؟

حتی گوشیتم نبردی


جوابی ندادم


بازوم گرفت گفت : با تو هستم

چرا گوشیت همراهت نبود ؟ اصلا کجا بودی ؟

کی بهت اجازه داد تا این وقت شب بیرون باشی 


با حرص گفتم: چون فکر کردم تو مُردی

منم دیگه راحت شدم

نیاز نیست به کسی جواب پس بدم


گفت : آهان پس چون فکر کردی من مُردم اینطور برو دوزک کردی 

شالم از روی سرم کشید 



دستش به نشونه ی تهدید توی صورتم تکون داد گفت : خودت یه بار دیگه ثابت کردی یه زن ول و سرخودی

شوهرت روی تخت بیمارستان بود تو توی خیابون ها پی خوش گذرونی خودت بودی


ولی من خوب می دونم با امثال تو چطور رفتار کنم


گفتم: اینطور برام خط و نشون نکش

امروز یه دستت داغون شده از روزی بترس که کلا از کار افتاده بشی

دنیا خیلی کوچیکه آقا مازیار



گفت : چیه ؟ چه خبر شده

این روزا همه ش از مرگ من و از کارافتادگیم میگی


گفتم : چون این شده آرزوی قلبی من


یه خنده ی عصبی کرد گفت : خیلی تعجب نمیکنم

این خوده واقعی توئه

تو از اولم احساست به من همین بوده

هرگز دوستم نداشتی فقط تظاهر کردی


خوشحال میشم پیجم 

گفتم: دیگه تظاهر نمیکنم


اگه بخوای سر به سرم بذاری


همین الان میرم بیرون همه چیز به خانواده ت میگم


بعدش دست پسرم میگیرم برای همیشه میرم



گفت: ببخشید نشنیدم چی گفتی


یه بار دیگه تکرارش کن




گفتم: خیلی خوب شنیدی




گفت؛  کی بود چند روز پیش التماسم میکرد بهش رحم کنم ؟


کی بود میگفت جایی  برای رفتن ندارم؟


دختر نگاه به دست شکسته م نکن


من هفت تا جون دارم




در اتاق باز کرد با صدای بلند گفت: فاطمه خانم دایان ببر توی اتاقش کارتن ببینه


فاطمه خانم گفت :مادر تو باید استراحت کنی


دیدی که دکتر گفت باید امشب بیمارستان میموندی


تو پات توی یه کفش کردی که باید بریم خونه



مازیار با تشر گفت: فاطمه خانم میگم ، بچه رو ببر توی اتاقش




وقتی دایان رفت توی اتاق



اومد سمتم گفت: یالا برو ببینم کجا می خوای بری



گفتم: اگه اون روز دوباره برگشتم پیشت و تحقیر شدم فقط به خاطر دایان بود


ولی به جون دایان اگه جلوی خونواده ت دور برداری منو بیشتر از این کوچیک کنی


یک لحظه هم چیزی رو تحمل نمیکنم



من دیگه آب از سرم گذشته


چه یک وجب چه صد وجب




حمله کرد طرفم یقه مو گرفت گفت : نیم وجبی برای کی شاخه شونه، میکشی



من الان بخوام میتونم اینقدر بزنمت که صدای سگ بدی



گفتم؛ بزن ؛ دیگه چیزی برام مهم نیست


گفت : نه، من مثل تو ابله نیستم


می دونم چکار کنم که روزی هزار بار بگی غلط کردم



صاف توی چشم هاش نگاه کردم گفتم : از چیزی نمیترسم،


فقط منو از اینجا ببر


نمی خوام اینجا زندگی کنم


اینجا علاوه بر تحمل تو باید بقیه رو هم تحمل کنم


اگه هنوز یه جو غیرت داری منو از اینجا ببر



سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : از اینجا میبرمت


مطمئن باش



من خر بودم که فکر میکردم هر خونه ای لایق زن من نیست


من خر بودم که می خواستم ببرمت یه جای بهتر از خونه ای که از دست دادی



راست میگن محبت زیاد آدم ها رو هار میکنه


با گستاخی نگاهش کردم گفتم : هر کاری کردی وظیفه ت بوده



با حرص گفت : آره وظیفه م بوده ، بازم به وظایفم عمل میکنم



ولی اینو یادت نره که تو هم وظایفی داری


دیگه نمیتونم از عشق و احساس و دوست داشتن باهات حرف بزنم


چون امروز توی بیمارستان چشمم به در خشک شد


با بغض ادامه داد گفت " همه اومدن جز تو!



برگشت با تمام زورش با مشت کوبید به دیوار پشت سرش


از اتاق رفت بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳۷


هر کاری میکردم خوابم ببره ، نمی تونستم بخوابم

به چهره ی معصوم دایان که خوابیده بود نگاه کردم


یه دستی به موهای فرفریش کشیدم توی دلم گفتم؛ تو چکار کردی گندم

چطور به همچین مردی اعتماد کردی و این بچه ی مظلوم به این دنیا آوردی

این بچه روزی بزرگ میشه متوجه ی همه ی رفتار های غیر عادی پدرش میشه

یه لحظه ترس عجیبی افتاد توی دلم اگه دایان به تبعیت و تقلید از پدرش مثل مازیار میشد چی ؟

دایان عاشقانه مازیار دوست داشت و بهش وابسته بود و طبیعی بود که پدرش الگوی زندگیش باشه

با کلافه گی بلند شدم نشستم

خدایا من باید چکار کنم


مازیار تحت هیچ شرایطی راضی نمیشد درمان بپذیره

یعنی آخر و عاقبت منو دایان چی بود

همونطور که غرق افکار خودم بودم

یهو صدای جیغ فاطمه خانم شنیدم که مهیار صدا می زد 

با وحشت بلند شدم دوییدم طرف در


درو که باز کردم دیدم ، مازیار جلوی در دستشویی افتاده روی زمین

از دیدن این صحنه شوکه شدم


مهیار و سید جلال  د وییدن  طرف مازیار چندتا ضربه به صورتش زدن

مازیار فقط  چشماش باز کرد یه نگاهی بهشون انداخت

ولی صورتش رنگ پریده بود


مهیار با صدای بلند گفت؛ یه لیوان آب بیارین

فاطمه خانم دویید طرف آشپزخونه


مهیار به من که توی چهارچوب در مونده بودم و با بُهت به همه چی نگاه میکردم گفت : به چی نگاه میکنی ؟ زنگ بزن اورژانس


اصلا انگار صدای مهیار نمیشنیدم


مهیار اینبار بلندتر داد زد گفت ؛ گندم با  تو اَم


زنگ بزن اورژانس

فوری رفتم طرف تلفن شماره ی اورژانس گرفتم


فاطمه خانم با گریه لیوان آب گرفت طرف مهیار

گفت:  یا امام حسین به بچه م رحم کن

من بچه مو از تو می خوام

سید جلال با تشر گفت؛ چرا گریه و زاری میکنی

یکم آروم باشین چیزی نشده

الان اورژانس می رسه


تا اون لحظه هر گز مریضی و از پا افتادن مازیار ندیده بودم

وحشت همه ی وجودم گرفته بود


وقتی میدیدم مازیار با اون قد و هیکل اون طور ضعیف و ناتوان یه گوشه افتاده بود

ترسم بیشتر میشد

انگار نه انگار که تا چند ساعت قبل حتی به مرگش هم فکر میکردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳۸

اورژانس رسید

مهیار تند تند  درباره ی  تصادف مازیار و آسیبی که دیده بود   توضیح می داد


دکتر اورژانس با تشر گفت: بیماری که به سرش ضربه خورده حداقل باید ۲۴ ساعت تحت نظر باشه

خدای نکرده احتمال ضربه مغزی هست


سید جلال گفت: خودش راضی نشد که بیمارستان بمونه

با رضایت خودش اومد


بعد از اینکه کارای اولیه انجام شد

گذاشتنش توی برانکارد

موقعی که میبردنش نگاهش خیره به من بود .


موقع رد شدن از کنار سید جلال،.

 مازیار دست سید جلال گرفت با صدایی که از ته چاه در میومد گفت: سید جلال گندم و دایان دستت امانت


صدای گریه ی فاطمه خانم بلند شد

سید جلال گفت :  خیالت راحت مرد

چیزی نشده ؛ خودت میای بالا سر زن و بچه ت


خیلی سریع مازیار بردن داخل ماشین

گفتن فقط یک نفر همراهش بیاد


مهیار می خواست بره که سید جلال گفت؛ بابا جان تو بمون بچه ها رو بیار بیمارستان من توان رانندگی ندارم

من  همراهشون میرم .


سید جلال سوار ماشین شد


فاطمه خانم فوری چادرش سر کرد

برگشت طرف مهیار گفت : مادر بریم؟

مهیار یه نگاهی بهم انداخت گفت : چرا آماده نشدی


همونطور مات و مبهوت به اتاق اشاره کردم گفتم: دایان خوابه


مهیار دستم گرفت کشوند طرف اتاق با صدای بلند گفت : واقعا نمیفهمی اون الان به تو احتیاج داره

نمیفهمی با اون قد و هیکل و با اون همه منم منمش به خاطر اینکه تو امروز حتی دیدنشم نرفتی اینطور از پا افتاده


سرم انداختم پایین گفتم : حالا چکار کنم ؟


برگشت طرف مادرش گفت : شما پیش دایان بمونین منو گندم میریم بیمارستان


فاطمه خانم گفت :  من چطوری خونه بمونم؟


مهیار گفت : چکار کنیم مادرِ من!

 اون طفل معصوم این موقع شب از خواب بیدار کنیم

ببریمش بیمارستان؟


فاطمه خانم نشست روی مبل با گریه گفت: باشه مادر شما برین هر چی شد بهم خبر بدین


فوری رفتم  لباس پوشیدم همراه مهیار رفتیم طرف بیمارستان

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۳۹


توی مسیر راه ، مهیار همونطور که رانندگی میکرد گفت: هیچ وقت فکرش نمی کردم  تا این حد  مازیار برات بی ارزش باشه


برگشتم طرفش گفتم : اگه چیزی بهت نمیگم برای اینه که می دونم به خاطر داداشت ناراحتی

وگرنه حق نداری منو قضاوت کنی


گفت : هر چی که دلت می خواد بگو

ولی اینم بگو که چی شد که اینطور شد ؟

تو همیشه احساست به مازیار اینه یا الان چون دیگه رفاه و راحتی قبل نداری برات بی ارزش شده


با حرص گفتم : واقعا برات متاسفم تو منو اینطور شناختی؟

گفت: پس یه چیزی بگو

من دارم دیوونه میشم

توی تمام این سالها فکر میکردم شما ها عاشق هم هستین


گفتم : چیزی تازه ای بین منو مازیار اتفاق نیفتاده

اگه الان بیشتر  میبینی که با هم مشکل داریم دلیلش اینه که داریم با شما توی یه خونه زندگی میکنیم


بعدش مگه خودت چند سال پیش بهم نگفتی می دونی که مازیار رفتارش نرمال نیست

مگه خودتم قبول نداشتی که برادرت بیماره؟

مگه من ازت کمک نخواستم ؟

من نمی تونم بیماری مازیار به کسی ثابت کنم چون اون همیشه پیش بقیه رفتار متعادل و نرمال داشته


هیچ کس نمی دونه من چه چیزهایی رو تحمل کردم


بغضم شکست ادامه دادم گفتم : هیچ کس نمی تونه بفهمه و درک کنه که من چقدر نگران آینده ی خودم و بچه م هستم


بارها به راه فرار و طلاق فکر کردم

ولی مازیار با قلدر بازی هاش زورش به من چربیده


مهیار با ناراحتی یه نگاهی بهم انداخت

شیشه ی پنجره ی ماشین کشید پایین

یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن


با ناراحتی گفت : خودت می دونی امکان نداره داداشم طلاقت بده پس چرا خودت اونو  اذیت میکنی

فکر فرار نباش گندم


تو نمی تونی جایی بری


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : تو درست میگی

نه اینکه نشه از داداشت جدا شد

اتفاقا میشه ، چون مملکت قانون داره

اما من همچین زن قوی ای نیستم که  باهاش در بیفتم

چون می دونم دایان میشه اهرم فشارش

من نمی خوام بچه م این وسط قربانی بشه


مهیار گفت:  خیلی دلم می خواست برات کاری انجام بدم .

ولی یه طرف تویی یه طرف داداشم


زیر لب گفتم : اب از سر من گذشته

حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که مثل خواهر و مادرت قضاوتم نکنی 

چون خیلی چیزا هست که هیچ کدوم شماها ازش خبر ندارین 

گفت: یه طوری حرف میزنی انگار مازیار دیوونه س 


گفتم: مهیار تو می دونی مازیار بیماره 

پس خودت نزن به اون راه 

گفت : اینم می دونم که خیلی دوستت داره 

شاید همین دوست داشتن اون به این حال و روز درآورد ه 


البته حال روز تو هم بهتر از اون نیست 

من واقعا نگران هر دوی شما هستم 

تنها کاری هم که ازم بر میاد اینه که قضاوتت نکنم 


گفتم: ممنون همین برام کافیه 

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792