پارت ۶۶۲
موقع برگشت به خونه کلی چیپس و پفک و هله هوله خریدم
مازیار همیشه با خریدن و خوردن این مدل خوراکی ها مخالف بود
حالا که نبود بهترین فرصت بود تا منو دایان خوش بگذرونیم
برای شامم به سفارش دایان ساندویچ همبرگر خریده بودیم
آخر شب یه فیلم کمدی دانلود کردم
تشک و بالش و خوراکی ها مون جلوی تلوزیون گذاشتم
دایان صدا زدم گفتم
یالا بیا اینجا با هم فیلم ببینیم
با تعجب گفت : یعنی موقع خوابیدن نیست ؟
گفتم: چرا ولی امشب می تونی بیشتر بیدار بمونی
یه بسته چیپس و باز کردم گفتم : به چی نگاه میکنی بیا بخور دیگه
گفت : آخه!
گفتم " آخه چی ؟
گفت : آخه بابا میگه بعداز شام نباید چیزی جز میوه و اجیل و شیر بخوریم
گفتم: حالا که بابا نیست
گفت : یعنی بهش دروغ بگیم ؟
گفتم : ای بابا تو چقدر پاستوریزه ای پسر
دروغ چیه ما فقط نمیگیم چیا خوردیم
بدو بدو اومد طرفم
کنارم نشست شروع کرد به خوردن
تخمه رو ریختم توی پیش دستی گفتم: پایه ای با هم مسابقه بدیم ؟
دایان گفت: چه مسابقه ای ؟
گفتم : هرکی پوست تخمه رو بیشتر فوت کنه برنده س
گفت : یعنی چه طوری
گفتم : نگاه، اینطوری .!
وقتی پوست تخمه رو فوت کردم صدای خنده ی دایان بلند شد
اونم شروع کرد به تخمه خوردن و فوت کردن
کل صورت دایان پفکی بود
از دیدن قیافه ش خنده م گرفته بود
با خنده گفت : مامان به من می خندی الان صورت تورو هم پفکی میکنم
می خواستم از دستش فرار کنم که دست پفکیش مالید به گونه هام
گفتم: حالا نوبت منه من می دونم با تو
گرفتمش شروع کردم به قلقلک دادنش
دوتاییمون اینقدر خندیده بودیم و شیطونی کرده بودیم و گشته بودیم که دیگه حسابی خسته شده بودیم
وسط هال تشک پهن کردم دوتایی همونجا خوابمون برد
********
صدای زنگ آیفون بلند شد
با حالت خواب و بیدار شروع کردم به غر زدن
گفتم: این وقت صبح کیه زنگ میزنه
من که اینجا کسی رو ندارم .
حتما اشتباه زنگ میزنن
سرم بردم زیر بالش که صدای زنگ نشنوم
ولی هر کی بود دست بردار نبود
همه ش پشت هم زنگ میزد
اصلا حوصله ی بلند شدن نداشتم که حداقل سیم آیفون قطع کنم
چند لحظه بعد صدای زنگ قطع شد
با خیال راحت پتو رو کشیدم روی خودم دایان بغل کردم
که بخوابم
یهو صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم
در باز شد
با وحشت از جام پریدم به در خیره شدم
مازیار اومد داخل با تعجب یه نگاه به من و خونه انداخت گفت : چرا درو باز نمیکنین ؟
اینجا چه خبره ؟ هنوز خوابین؟
با همون موهای آشفته و سر و وضع خواب آلود گفتم : تو اینجا چکار میکنی؟
دایان چشماش باز کرد گفت : آخ جون بابا اومدی؟
دویید طرف مازیار
مازیار بغلش کرد بوسیدش
گفت : اینجا بمب ترکیده
دایان گفت : نه بابا بمب نترکیده ما چیپس و پفک و تخمه مدل فوتی خوردیم
یهو دو دستی جلوی دهنش گرفت گفت : وای مامان ببخشید قرار بود به با با نگیم
مازیار یه نگاه معنا داری بهم انداخت
از حرف دایان و نگاه مازیار خنده م گرفت
گفتم: بی خیال دیگه
حالا که اومدی بیا یکم دیگه بخوابیم
گفت : یه نگاه به ساعت بنداز
ساعت نگاه کردم با تعجب گفتم : ساعت دوازده و نیمه؟
گفت : بله
گفتم : وای الان بلند میشم
سریع بلند شدم
شروع کردم به جمع و جور کردن
مازیار گفت : تو رو خدا
د ست به چیزی نزن
برین دست و صورتتون بشورین، یه چیزی بخورین
گفتم : نه تو خسته ای
گفت : نه خسته نیستم
منم از خدا خواسته رفتم طرف حموم
دایان صدا زدم با خودم بردم
حسابی شستمش
سر و وضع هر دومون آشفته بود
از حموم که اومدم بیرون
مازیار گفت : این همه چیپس و پفک و تخمه رو دیشب دوتایی خوردین
با خنده گفتم: آره جات خالی
گفت : پوست تخمه ها روی زمین چکار میکرد
گفتم : روم به دیوار شرمنده
تخمه رو می خوردیم پوستش فوت میکردیم
دایان گفت : آره بابا اینقدر حال میداد ببین اینطوری
مازیار همونطور که تمیز کاری میکرد گفت : از دست تو گندم گاهی وقتا نمیتونم درکت کنم
این کارا چیه
مگه بچه ای
دست دایان گرفتم
دوتایی رفتیم سمت اتاق
همونطور که موهای فرفریش خشک می کردم
گفتم" خداروشکر که دایان دارم
گاهی وقتا میتونستم باهاش بچه بشم و از ته دل بخندم.
غصه هام برای لحظاتی فراموش کنم