2777
2789

پارت ۵۵۵

توی راه برگشت از رستوران دایان توی ماشین خوابش برد


مازیار دستش از پنجره ی ماشین انداخت بیرون گفت : امشب هوا چقدر ملسه


گفتم: آره، من عاشق این هوام نه خیلی سرده نه خیلی گرم

گفت: موافقی یکم توی خیابون های رشت بگردیم ؟


گفتم: امشب نمیری اسنپ ؟


ابروهاش انداخت بالا گفت: نچ!

امشب کلا در اختیار شمام


با لبخند گفتم : چه عالی


گفت : واقعا خوشحال شدی ؟

گفتم : آره از وقتی اومدیم اینجا

خیلی کم میبینیمت.

دلم برای این دور دور های شبونه مون تنگ شده بود


خندید گفت: پس دلت برای من تنگ نشده بود


خندیدم چیزی نگفتم


دستم گرفت بوسید گفت : امشب اگه بخوای تا صبح فقط می گردیم

گفتم:  نه بابا ، دایان اذیت میشه

یکم بچرخیم ، همین که می چرخیم لطفا اسم خیابون ها رو هم بهم بگو

من اصلا مسیرهای رشت بلد نیستم

دیگه باید کم کم راه ها رو یاد بگیرم


مازیار گفت : چشم روی چشمم امر دیگه ای ؟


گفتم : ممنون فعلا عرضی نیست


با صدای بلند خندید


گفتم: چیه ؟ خبری شده ؟

امشب کبکت خروس میخونه ؟


گفت : اگه خدا بخواد این هفته یه حجره رو معامله میکنم


با ذوق گفتم: واقعا راست میگی؟


گفت : آره


گفتم: خداروشکر

خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم


گفت " اگه خدا بخواد همه چی کم کم درست میشه


گفتم :  ان شاالله همه چی خوب پیش میره

خیلی برات خوشحالم

این مدت واقعا بهت سخت گذشت

تو دوباره از صفر شروع کردی


دستم گرفت گفت : بیشتر از من به تو و دایان سخت گذشت

ولی براتون جبران میکنم

یکم دیگه بهم زمان بدین

همه چی رو از نو می سازم



گفتم : به امید خدا

حتما همه چی خوب پیش میره


همونطور که رانندگی میکرد

دستم گرفت گذاشت روی پاهاش

آروم آروم شروع کرد به نوازش کردن دستم

گفت : خیلی دلم برات تنگ شده !


معنی حرف و نگاهش خوب می فهمیدم


ته دلم مدت ها بود که باهاش صاف نبود

ولی برای حفظ آرامش خونه مون چیزی بروز نمی دادم

چون من این راه انتخاب کرده بودم

به خودم قول داده بودم همه چیز تحمل کنم تا دایان زندگی متشنجی نداشته باشه


من از مازیار متنفر نبودم

اصلا نمی دونستم حسم بهش چیه

فقط می دونستم که می خواستم باهاش زندگی کنم

برای همین حتی اگه شده بود به ظاهر باید نقش یه زن خوب براش بازی میکردم



با لبخند نگاهش کردم گفتم : دل منم برات تنگ شده


نگاهم کرد گفت : بریم خونه ؟


گفتم: بریم !

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۵۶


مازیار دایان گذاشت توی تختش


اومد سمت اتاق خودمون


گفت :  میگم گندم دایان چه زود بزرگ شد انگار همین دیروز بود که به دنیا اومد

همونطور که لباسم عوض می کردم گفتم : آره خوب

بچه ها زود بزرگ میشن

چند وقت دیگه دلمون برای همین روزای دایانم تنگ میشه .



رفت طرف کمد  همونطور که لباساش جابه جا میکرد

گفت : چه فکرایی داشتم ولی چی شد؟

همیشه دلم می خواست چندتا بچه ی قد و نیم قد دورم باشه

ولی این اتفاق های پیش بینی نشده کلا روال زندگیم بهم ریخت

البته هنوز دیر نشده


فوری حرف عوض کردم گفتم : بابت امشب ممنون

همه چی عالی بود


اومد طرفم بغلم کرد گفت : شب هنوز ادامه داره


دستم دور گردنش حلقه

کردم

گونه شو بوسیدم


چیزی نگفت ولی از نگاهش می فهمیدم که چقدر حالش خوبه .


دستم گرفت منو برد سمت تخت گفت : بشین


نشستم

رفت طرف کمد از داخل کیفش یه بسته کادوپیچ شده ی کوچیک بیرون آورد گفت : این مال توئه


با لبخند گفتم : ممنون

توی شرایط نیازی به کادو نبود

گفت : بازش نمیکنی ؟


بسته رو باز کردم یه انگشتر ظریف خوشگل شکل برگ بود .


نگاهش کردم گفتم : مازیار این خیلی قشنگه

ولی کاش اینو نمیخریدی

تو الان به پول نیاز داری



انگشتر ازم گرفت انداخت توی دستم گفت : این روزا دیگه آخراشه

یه این چیزا فکر نکن

به انگشتر توی دستم نگاه کردم

درست همون چیزی بود که دوستش داشتم .


گفت : واقعا خوشت اومد ؟


گفتم: آره به خدا  ، خیلی نازه


گفت : ببخش میدونم خیلی ظریفه ان شاالله بعدا برات جبران میکنم


از جام بلند شدم رفتم نشستم روی پاهاش

دستم دور گردنش حلقه کردم

گفتم : اگه جبران کردنی هم باشه دیگه نوبت جبران کردن منه .


با خنده گفت : عاشق این مدل قدرشناسی هاتم

از جاش بلند شد در اتاق بست اومد طرفم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۵۵۷


صبح سر میز صبحانه  بودیم

که دایان گفت : بابا برم ماشین فرمونیم بیارم بازی کنیم

مازیار یه نگاهی به ساعتش انداخت گفت : بیار بابایی

بیار یکم بازی کنیم

من باید برم


فنجون چای گذاشتم جلوش گفتم : کجا میری؟


گفت: میرم اسنپ


گفتم: الان؟

گفت : امروز تنبل شدم

ساعت نزدیک ده صبحه


یه خنده ی موزیانه کرد گفت : البته خستگیمم بی دلیل نبود


با خنده زدم به بازوش گفتم: بچه پررو!


یه چشمک بهم زد گفت: ببین زن زندگی باید اینطوری شوهرش بیاره روی فرم


با صدای بلند خندیدم

گفتم: تو که دیگه قراره حجره بخری

برای چی بازم میری اسنپ


گفت: دختر چه ربطی داره

من الان دنبال پول  باید  بُدواَم

تازه حجره رو هم بخرم

یه مدت اول بازم شبا میرم اسنپ


گفتم : آخه .  اینطوری خیلی خسته میشی


زیر چشمی نگاهم کرد گفت: یعنی تو الان نگران منی ؟


دستم گذاشتم زیر گوشم با لبای آویزون نگاهش کردم گفتم : خوب آره

تو خیلی کار میکنی


با صدای آهسته

گفت :  هِی  دختر

اون طوری برام چشم ابرو نیا

حواسم پرت میشه


اینبار موذیانه خنده ای کردم

سرم به گوشش نزدیک کردم

دستم کشیدم روی پاهاش گفتم: حالا نمیشه امروز  نری


نگاهش بین منو دایان که با ماشینش مشغول بود  می چرخید


گفت : اول یه بوس بده ببینم دنیا دست کیه


آروم گونه شو بوسیدم



با حالتی شبیه پچ پچ گفت: از این بوس ها نه

از اون خوباش


صدای خنده م بلند شد

دایان سرش چرخوند سمت ما گفت: بابا پس چرا نمیای؟


مازیار که حسابی خورده بود توی پرش

با حرص گفت: زهرمار  چته بلند بلند می خندی


همونطور با خنده گفتم: با من بودی


گفت : بعله با خودتم

بوس که ندادی

خنده هم میکنی


رفت سمت دایان شروع کرد به بازی کردن


چند دقیقه بعد از جاش بلند شد

سوییچش  برداشت

گفت : ما رفتیم دنبال یه لقمه نون حلال


گفتم : پس میری؟


گفت: میرم ، ولی برای ظهر برمیگردم


گفتم : باشه عزیزم برو به سلامت

ظهر چی دوست داری برات بپزم ؟


یکم فکر کرد گفت:  اگه میشه برام لوبیا پلو درست کن


گفتم: چشم حتما


منو دایان تا جلوی در بدرقه ش کردیم

در آسانسور باز کرد

منو و دایان بوسید رفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۵۸

بعد از رفتن مازیار

رفتم سمت آشپزخونه


کلی کار داشتم


هنوز به اینکه خودم باید همه ی کارهای خونه رو انجام بدم عادت نکرده بودم


ولی به هر حال باید از پسش برمیومدم

اول از همه یه موزیک شاد گذاشتم

بعد شروع کردم به انجام دادن کارها


 ظرف ها رو شستم بعد خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم

آخر از همه هم شروع کردم به آشپزی کردن



ساعت حدود دو بود که مازیار اومد .

همین که زنگ زد دایان با ذوق گفت: آخ جون بابا اومد

درو باز کرد


کم کم شروع کردم به چیدن میز


مازیار  اومد داخل

با لبخند رفتم استقبالش


یه گلدون گل سانسوریا دستش بود .

با دیدن گلدون کلی خوشحال شدم

گفت: بفرما اینم همون گلی که دوسش داشتی


گلدون از دستش گرفتم گونه شو بوسیدم گفتم ممنون


دایان با اخم گفت : بابا چرا همه ش مامان بوس میکنی .منم ببوس



مازیار با خنده خم شد بوسیدش بلندش کرد گذاشتش روی شونه ش


گفت: ببینم پدر سوخته تو چرا حسود شدی ؟


گفتم : به باباش کشیده


صدای ذوق و خنده ی دایان  خونه رو پر کرده بود

گفتم: دایان جون بازی بسه

بابا خسته س

برین دستاتون بشورین بیایین غذا بخورین


مازیار با ولع نشست سر میز گفت : آخ اگه بدونی چقدر گرسنمه


دیس برنج گذاشت جلوش شروع کرد به خوردن



دایان با لبای آویزون گفت : مامان بابا همه ی پلوها رو خورد پس من چی بخورم

از دیدن قیافه ی دایان خنده م گرفت  بشقابش برداشتم گفتم : توی قابلمه یه عالمه غذا هست الان برات میریزم


مازیار با خنده گفت : بابایی من دارم آب بندی میکنم

امشب مسافرم


بشقاب دایان گذاشتم جلوش

گفتم: امشب میری ؟


گفت : آره بهم زنگ زدن اگه خدا بخواد دوسه تا بار تپل برام جور شده .اگه بتونم اونا رو بخرم

پول خوبی دستم میگیره


گفتم : بازم امشب تنهاییم


گفت: به مهیار زنگ میزنم بیاد پیشتون

گفتم : نمی خواد . اون بیچاره دلش می خواد با دوستاش بگرده و خوش باشه

وقتی بهش زنگ میزنی بنده ی خدا مجبوره بیاد پیش ما بس بشینه


ولش کن گناه داره


ما دیگه به تنهایی عادت کردیم


وقتی دایان غذاش تموم کرد رفت سمت اتاقش

آروم گفتم ؛ نمیشه منو دایان بریم انزلی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۵۹

بدون اینکه نگاهم کنه همونطور که مشغول غذا خوردن بود گفت " نخیر


گفتم : خوب مشکلت چیه .تو که چند روز نیستی چه اشکالی داره ما بریم انزلی


گفت : گندم جان خونه ی شما اینجاست

دیگه چیزی نمونده این روزا تموم بشه

ان شاالله از یه مدت دیگه

این مسافرت های وقت و بی وقت تموم میشه

خودم  پیشتون هستم


دیگه حرفی نزدم که دوبا ره خودش  گفت : راستی دیگه از این به بعد هر روز پارک نرو


گفتم : چرا ؟!

اینجا تنها تفریح ما پارک رفتنه


گفت :  چرا بحث میکنی

مگه ندیدی دیروز اون مرتیکه چه رفتاری با شما کرد

منم که نیستم اینطوری خیالم راحت تره


گفتم: نه میذاری بریم انزلی نه میذاری بریم همین پارک خراب شده


گفت : چرا گیر دادی به پارک رفتن این همه جا

گفتم : خوب هر جا بخوام برم باید کلی پول خرج کنم

دست از غذا خوردن کشید گفت : مگه من بهت  گفتم پول خرج نکن یا بهت پول ندادم


گفتم : هیچ کدوم

گفت : پس چی؟

گفتم : خوب خودم دلم نمیاد توی این شرایط ولخرجی کنم

ببین یه مدته نه جایی میرم نه چیزی میخرم


گفت : شما خیلی اشتباه کردی

وقتی بهت میگم حساب پره

یعنی تو آزادی هر کاری بکنی البته طبق معمول باید بدونم کجا رفتی و چی خریدی


گفتم : من ملاحظه تو کردم


گفت : دیگه نکن

گفتم: خیلی خوب حالا که اینطوره

هم من هم دایان می خواییم بریم باشگاه

گفت : حتما ثبت نام کنین

راستی دنبال یه مربی موسیقی خوب برای دایان باش

باید وقتش پر بشه

نمیشه که فقط بی کار بگرده و بازی کنه


در ضمن یه مدت دیگه یکی رو پیدا میکنم هفته ای دوسه روز بیاد توی نظافت خونه کمکت کنه

که تو هم وقتت آزادتر بشه


گفتم " نیاز نیست

اینجا بزرگ نیست خودم از پسش بر میام


گفت: بله میدونم اینجا خیلی کوچیکه

ولی خوب بازم انصاف نیست تو همه ی کارها رو انجام بدی

گفتم : ناراحت نشو منظوری نداشتم

گفت : ناراحت نشدم

فقط خواهشا به حرفام گوش کن

خودسر بازی راه ننداز

نذار اعصاب من خط خطی بشه

به خدا کلی مشغله ی فکری دارم

حداقل بذار از بابت تو و دایان خیالم راحت باشه


گفتم : باشه بابا

یه جوری حرف میزنی انگار من چکار کردم


سرشو آورد جلو گونه مو بوسید گفت : انگشتر چقدر به دستت میاد


با لبخند گفتم : واقعا انگشتر قشنگیه

گفت ؛ نخیر دستای تو خوشگله


گفتم : اون که بله


با صدای آهسته گفت : ببینم این پدرسوخته نمی خواد یکم بخوابه


گفتم: نمی دونم


گفت : پاشو ، پاشو برو بخوابونش

با خنده گفتم : چکارش کنم خوب بچه شاید خوابش نیاد

گفت : نمی دونم خلاصه یه کاریش بکن

من برم سه چهار روز دیگه برمیگردم

باید حسابی شارژم پر بشه


همون طور که میخندیدم رفتم طرف دایان

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۶۰


چند ضربه ای به در حموم زدم گفتم: کدوم لباس هات میپوشی


درو باز کرد گفت : بی زحمت اون شلوار جین زغالی با اون  تیشرت مشکی رو برام بذار بپوشم

یه دست  لباسم  برام بذار توی ساکم چون معلوم نیست کی برگردم


با لبای آویزون  گفتم باشه


رفتم طرف اتاق . ساکش بستم

لباس هاش آماده کردم


بعضی وقتا که اذیتم میکرد دعا میکردم چند روزی بره نبینمش

ولی گاهی از اینکه می خواست بره سفر بدجور ناراحت میشدم


از وقتی اومده بودیم رشت

به خاطر تنهاییم وقتی میرفت بیشتر دلتنگ میشدم


از حموم اومد بیرون

همونطور که موهاش با حوله خشک میکرد گفت: چیه دختر باز که لبات آویزونه

خودم و جمع و جور کردم گفتم : نه بابا

اومد طرفم لپم کشید گفت : نبینم غمت قناری


با لبخند گفتم:  مواظب خودت باش

هرجایی غذا نخور

موقع رانندگی هم دقت کن


دستش گذاشت روی چشمش گفت : به روی چشم

امر دیگه ای ؟

گفتم : هیچی فقط زود برگرد


همونطور که لباس می پوشید گفت : حالا اجازه ی مرخصی میفرمایید؟


گفتم : نفرمایید آقا

اجازه ما هم دست شماست

گفت : اون که صددرصد


گفتم: بچه م خوابه

نتونست باهات خداحافظی کنه

گفت: اینطوری بهتره

وقتی بیداره ناراحتیش میبینم اعصابم خورد میشه

همه ش فکرم پیشش میمونه

رفت طرف اتاق دایان خم شد بوسیدش یه دستی به موهاش کشید

رفت طرف در

دنبالش رفتم ساکش گرفتم طرفش گفتم : بیا این یادت نره

به جای ساک دستم گرفت با یه حرکت منو کشید سمت خودش

لباش  گذاشت روی لبام


آروم کنار گوشم گفت : مواظب خودت باش

دلم برات تنگ میشه

حواست به چیزهایی هم که گفتم باشه

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

درو باز کرد

یه چشمک بهم زد گفت :  خداحافظ خوشگله


به در بسته ی آسانسور خیره شدم

یه نفس عمیق کشیدم بازم من موندم و دایان

و تا چند روز تنهایی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۶۱


رفتم طرف آشپزخونه ، شروع کردم به جمع و جور کردن


همانطور که ظرف ها رو توی ماشین  میچیدم به این فکر میکردم که توی این چند روز چطور وقتمون پر کنیم

یاد حرف های مازیار افتادم که گفته بود نباید بریم پارک


اون روزا خودمم به پارک و دوستام عادت کرده بودم ولی خوب  وقتی گفته بود نباید برم

یعنی نباید میرفتم وگرنه دوباره قاطی میکرد


توی دلم گفتم: به من چه

من که می خواستم مراعاتش بکنم

حالا که خودش نمی خواد منم میرم میگردم و خرید میکنم


وقتی دایان بیدار شد

فوری آماده شدیم

رفتیم بیرون


چون قبلا هم برای خرید رشت میومدم مرکز خریدها رو می شناختم

خیلی راحت با اسنپ راهها رو پیدا میکردم

اون روز کلی با دایان گشتیم و خرید کردیم


دایان از اینکه کلی اسباب بازی و وسیله ی سرگرمی خریده بود حسابی خوشحال بود

ولی دیگه خسته شده بود

با خنده یه دستی به موهای فرفریش کشیدم گفتم : خسته شدی؟


گفت : آره مامان

پاهام درد گرفت

گفتم: بریم یه جا بشینیم بستنی بخوریم ؟

گفت : آخ جون بستنی

من بستنی شکلاتی میخوام


*****

همونطور که نشسته بودیم و مشغول بستنی خوردن بودیم

گوشیم زنگ خورد

شماره ی مازیار بود


گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم؟؟


گفت : سلام خانم

گفتم : سلام

گفت : کجایی ؟

گفتم: با دایان اومدیم خرید الانم نشستیم بستنی می خوریم

گفت: نوش جان

خوش گذشت ؟

گفتم: آره جات خالی


خندید گفت: اس ام اس های بانک میگه که حسابی چشم بازار کور کردین

گفتم ؛ اره منو دایان تلافی این همه مدت خرید نکردن درآوردیم

گفت : خوب کاری کردین .هر چی خریدین مبارکتون باشه ..


فقط فاکتورهاشون یه جا بذار که من موقع حساب کتاب بدونم چه خبره


گفتم: باشه حواسم هست


گفت : دیگه مزاحم تون نمیشم .دایان ببوس .

قبل از ساعت نه شب هم خونه باشین

گفتم: باشه چشم .فعلا خداحافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۶۲

موقع برگشت به خونه کلی چیپس و پفک و هله هوله خریدم


مازیار همیشه با  خریدن و خوردن این مدل خوراکی ها مخالف بود

حالا که نبود بهترین فرصت بود تا منو دایان خوش بگذرونیم


برای شامم به سفارش دایان ساندویچ همبرگر خریده بودیم


آخر  شب یه فیلم کمدی دانلود کردم

تشک و بالش و خوراکی ها مون جلوی تلوزیون گذاشتم

دایان صدا زدم گفتم


 یالا بیا اینجا با هم فیلم ببینیم


با تعجب گفت : یعنی موقع خوابیدن نیست ؟

گفتم: چرا ولی امشب می تونی بیشتر بیدار بمونی


یه بسته چیپس و باز کردم گفتم : به چی نگاه میکنی بیا بخور دیگه


گفت : آخه!


گفتم " آخه چی ؟


گفت : آخه بابا میگه بعداز شام نباید چیزی جز میوه و اجیل و شیر  بخوریم


گفتم: حالا که بابا نیست


گفت : یعنی بهش دروغ بگیم ؟

گفتم : ای بابا تو چقدر پاستوریزه ای پسر

دروغ چیه ما فقط نمیگیم چیا خوردیم


بدو بدو اومد طرفم

کنارم نشست شروع کرد به خوردن

تخمه رو ریختم توی پیش دستی گفتم:  پایه ای با هم مسابقه بدیم ؟

دایان گفت: چه مسابقه ای ؟

گفتم : هرکی پوست تخمه رو بیشتر فوت کنه برنده س

گفت : یعنی چه طوری

گفتم : نگاه، اینطوری .!

وقتی پوست تخمه رو فوت کردم صدای خنده ی دایان بلند شد

اونم شروع کرد به تخمه خوردن و فوت کردن


کل صورت دایان پفکی  بود

از دیدن قیافه ش خنده م گرفته بود

با خنده گفت : مامان به من می خندی الان صورت تورو هم پفکی میکنم


می خواستم از دستش فرار کنم که دست پفکیش مالید به گونه هام

گفتم: حالا نوبت منه من می دونم با تو

گرفتمش شروع کردم به قلقلک دادنش


دوتاییمون اینقدر خندیده بودیم و شیطونی کرده بودیم و گشته بودیم که دیگه حسابی خسته شده بودیم

وسط هال تشک پهن کردم دوتایی همونجا خوابمون برد



********

صدای زنگ آیفون بلند شد

با حالت خواب و بیدار شروع کردم به غر زدن

گفتم: این وقت صبح کیه زنگ میزنه

من که اینجا کسی رو ندارم .

حتما اشتباه زنگ میزنن

سرم بردم زیر بالش که صدای زنگ نشنوم


ولی هر کی بود دست بردار نبود

همه ش پشت هم زنگ میزد

اصلا حوصله ی بلند شدن نداشتم که حداقل سیم آیفون قطع کنم


چند لحظه بعد صدای زنگ قطع شد

با خیال راحت پتو رو کشیدم روی خودم دایان بغل کردم

که بخوابم

یهو صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم

در باز شد

با وحشت از جام پریدم به در خیره شدم


مازیار اومد داخل با تعجب یه نگاه به من و خونه انداخت گفت : چرا درو باز نمیکنین ؟

اینجا چه خبره ؟ هنوز خوابین؟


با همون موهای آشفته و سر و وضع خواب آلود گفتم : تو اینجا چکار میکنی؟

دایان چشماش باز کرد گفت : آخ جون بابا اومدی؟

دویید طرف مازیار


مازیار بغلش کرد بوسیدش

گفت : اینجا بمب ترکیده

دایان گفت : نه بابا بمب نترکیده ما چیپس و پفک و تخمه مدل فوتی خوردیم

یهو دو دستی جلوی دهنش گرفت گفت : وای مامان ببخشید قرار بود به با با نگیم


مازیار یه نگاه معنا داری بهم انداخت 

از حرف دایان و نگاه مازیار خنده م گرفت 


گفتم: بی خیال دیگه

حالا که اومدی بیا یکم دیگه بخوابیم

گفت : یه نگاه به ساعت بنداز

ساعت نگاه کردم با تعجب گفتم : ساعت دوازده و نیمه؟

گفت : بله

گفتم : وای الان بلند میشم  

سریع بلند شدم

شروع کردم به جمع و جور کردن


مازیار گفت : تو رو خدا

د ست به چیزی نزن

برین دست و صورتتون بشورین، یه چیزی بخورین 


گفتم : نه تو خسته ای


گفت : نه خسته نیستم


منم از خدا خواسته رفتم طرف حموم

دایان صدا زدم با خودم بردم

حسابی شستمش

سر و وضع هر دومون آشفته بود


از حموم که اومدم بیرون

مازیار گفت : این همه چیپس و پفک و تخمه رو دیشب دوتایی خوردین

با خنده گفتم: آره جات خالی

گفت : پوست تخمه ها روی زمین چکار میکرد

گفتم : روم به دیوار شرمنده

تخمه رو می خوردیم پوستش فوت میکردیم

دایان گفت : آره بابا اینقدر حال میداد ببین اینطوری


مازیار همونطور که تمیز کاری میکرد گفت : از دست تو گندم گاهی وقتا نمیتونم درکت کنم

این کارا چیه

مگه بچه ای


دست دایان گرفتم

دوتایی رفتیم سمت اتاق

همونطور که موهای فرفریش خشک می کردم

گفتم" خداروشکر که دایان دارم

گاهی وقتا میتونستم باهاش بچه بشم و از ته دل بخندم.

غصه هام برای لحظاتی فراموش کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۶۳


لباسام که پوشیدم

رفتم طرف هال

مازیار هنوز مشغول تمیز کاری بود

از پشت بغلش کردم

گفتم : سرت بیار پایین ماچت کنم

سرش آورد پایین لپش کشیدم

گونه شو بوسیدم گفتم ؛ شوهر  زحمت کشم

با خنده گفت : برو دختر . برو خودت سیاه کن 

گفتم : دستت درد کنه

خوبه ، بقیه رو بذار خودم مرتب میکنم


رفتم طرف آشپزخونه

گفتم : الان سریع نهار آماده میکنم

گفت : نه ، من خیلی گرسنمه

تا تو درست کنی طول میکشه

زنگ میزنم برامون غذا بیارن


منم از خدا خواسته گفتم: باشه دستت درد نکنه


دایان اومد توی آشپزخونه گفت : مامان من خیلی گرسنمه


:یه لیوان شیر گذاشتم جلوش گفتم بیا اینو با کیک بخور تا نهارمون برسه


مازیار گفت : یعنی اگه من نباشم شما این مدلی غذا می خورین

از دست شما تنبلا


گفتم " سخت نگیر

چه اشکالی داره آدم گاهی بی خیال زندگی کنه

گفت: ولی بی نظمی منو کلافه میکنه

گفتم: خوب تو گفتی سه چهار روز نیستی منم خیالم راحت بود


بدون هیچ حرفی تلفن برداشت شروع کرد به شماره گرفتن


غذا رو  سفارش داد

******


بعد از اینکه نهارمون خوردیم

سریع از جاش بلند شد

گفت : من دیگه برم


گفتم : کجا ؟

گفت : میرم خونه ی اون یکی زنم


گفتم: چی ؟!


گفت : آخه کجا رو دارم برم دختر

میرم اسنپ


گفتم : اهان تازه می خواستم چشمای خودت و اون یکی زنت با همین ناخون هام در بیارم


اومد کنارم گونه مو بوسید گفت: زن چیه دختر

بخوام بگیرم دختر میگیرم


با حرص لیوان آبی رو که کنار دستم بود برداشتم  آبش ریختم روش

با خنده گفت : چکار میکنی دیوونه


گفتم : حقته! تا تو باشی از این حرفا نزنی

گفت :  والا ما فقط میتونیم حرفش بزنیم کار دیگه ای از ما بر نمیاد


گفتم: هیچ بعید نیست

ماشاالله اگه به دل تو باشه یه حرمسرا رو یه تنه حریفی


گفت: من غلط کنم

شاه اونیه که فقط با ملکه ش باشه

نه با هر کنیزی

گفتم : به به آقا مازیار چه حرفایی بلدی

گفت : خیالت راحت من اگه برم توی حرمسرا یکی یه دونه از اون گوشواره ها میندازم گوشم

همه بدونن من سنبل خانَم


صدای خنده م بلند شد

گفت : چیه

گفتم: فکر کنم تو با این قد و هیکل بشی سنبل خان


لعنتی تو با این هیکل  بری تو حرمسرا که تیکه پارت میکنن

با لحن کشداری

گفت : عععععه!

یعنی من جذابم!


گفتم : یالا برو دیرت شد


گفت : ادامه ی حرف هامون بمونه برای شب

گفتم : برو


منو دایان بوسید خداحافظی کرد رفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۶۴


ساعت از ۱۲ شب گذشته بود و مازیار هنوز نیومده بود


رفتم توی اتاق دایان یه نگاهی بهش انداختم

توی خواب عمیق بود

پتو ش مرتب کردم از اتاق اومدم بیرون .


صدای ماشینمون شنیدم رفتن سر پنجره

مازیار دیدم که مشغول پارک کردن ماشین بود


رفتم طرف آیفون درو براش باز کردم


در واحدمون باز کردم و منتظرش شدم

چند لحظه بعد در آسانسور باز شد


با دیدن من لبخند زد گفت : چرا نخوابیدی ؟


گفتم؛ منتظرت بودم وقتی منتظر باشم خوابم نمیبره

از ظاهرش و حالت چشماش معلوم بود حسابی خسته اس


گفتم : برو دوش بگیر الان شامت آماده میکنم


گفت : نه دستت درد نکنه شام نمی خورم

الان دیر وقته ، یه مدته ساعت غذاییم بهم ریخته

احساس میکنم وزنم زیاد شده


اگه حالش داری برام یه لیوان شیرموز درست کن

گفتم : باشه


رفت طرف حموم

منم فوری مشغول درست کردن شیرموز شدم



چند دقیقه بعد از حموم اومد بیرون رفت طرف اتاق


منم دنبالش رفتم

لیوان شیرموز گذاشتم روی پاتختی گفتم


معلومه حسابی خسته ای


گفت : آره خیلی


حوله  شو از دستش گرفتم شروع کردم به خشک کردن موها ش


لباساش گرفتم طرفش گفتم : بیا اینا رو بپوش

شیرموز ت بخور بخواب


گفت : بی زحمت ساعت گوشیم روی پنج صبح تنظیم کن


گفتم؛ خیلی به خودت فشار میاری

خدای نکرده مریض میشی


گفت: خیالت جمع هیچ مردی از کار کردن تا حالا نمرده


گفتم : به هر حال حواست به خودت باشه


گفت : همین که یه خوشگله مثل تو نگران یه مرد باشه

اون مرد میتونه شبیه آدم های دوپینگ کرده کار کنه تا اون خوشگله رو به همه ی خواسته هاش برسونه


با لبخند نگاهش کردم

گفتم: باور کن من به  همین چیزهایی که الان دارم راضیم

تو خوب باشی انگار من دنیا رو دارم

گفت : از نظر تو من هیچ وقت خوب نبودم و نخواهم شد


گفتم : همین که همینطوری باشی یعنی خوبی

گفت: لازمه ش اینه تو همیشه

هر جا ؛ توی هر شرایطی گوش به فرمان من باشی



گفتم : یه سوال بپرسم ؟

گفت : شما صدتا سوال بپرس


گفتم : دیروز که میرفتی گفتی چند روز نیستی

چرا الکی گفتی


گفت : حالا چرا این سوال پرسیدی

گفتم : نمی دونم

به جوری رفتار کردی انگار به من شک داری


حالت نگاهش عوض شد گفت :

چیزی به اسم شک برای من وجود نداره

اگه فقط حس کنم تو پاتو کج بذاری

دیگه فرصتی برای جبران نداری

میکشمت خلاص


اینقدر این حرف جدی زد که یهو ترس افتاد توی جونم


دوباره گفت : من بهت شک ندارم

فقط گاهی با کله ی خودم پیش میرم همین


برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم باشه باشه دیگه بریم بخوابیم

چراغ ها رو خاموش کردم

رفتم طرف تخت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۶۵


روزی که  قرار بود مازیار حجره رو معامله کنه

برای اینکه برای هممون روز خاصی بود تصمیم گرفتم خونواده هامون  برای شام دعوت کنم خونمون که هم یه جشن کوچیک بگیریم هم بعد از مدتها بتونیم دور هم باشیم و خوش بگذرونیم


مازیار ساعت هشت صبح برای انجام کارهای سند و دفتر خونه رفته بود بیرون


مهیار برای کمک به من از صبح زود اومده بود خونه مون


بعداز اینکه خریدها رو انجام دادیم شروع کردم به آشپزی کردن


همونطور که مشغول بودم مهیار گفت : زن داداش نظرت چیه برای امشب یه کیک سفارش بدیم

اینطوری میتونیم چند تا عکس یادگاری هم بگیریم

چون امروز برای داداش روز خیلی خیلی بزرگیه


با لبخند نگاهش کردم گفتم : بیا اینجا


گفت: چی شده


گفتم: بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم


اومد طرف آشپزخونه در یخچال باز کردم به داخل یخچال اشاره کردم گفتم: نظرت چیه ؟

گفت : این کیکُ کِی وقت کردی بخری ؛ خیلی خوشگله


گفتم: نخریدم، خودم درستش کردم

مهیار با تعجب گفت: جدی؟!

چقدر خوشگل شده

تو کی شیرینی پزی یاد گرفتی


گفتم : از مزایای رشت اومدن و تنهایی بود


گفت : ولی واقعا خیلی قشنگ شده

توی  همه ی کارها بی نظیری گندم

واقعا دختر باسلیقه ای هستی


گفتم: خجالتم نده

گفت: من حقیقت میگم


سینی پر از پیاز گرفتم جلوش گفتم : حالا که اینقدر زن داداش خوب و با سلیقه ای هستم

زحمت بکش یه دستی برسون اینارو برام پوست کن


با خنده سینی رو ازم گرفت گفت :  چشم هر چی شما بگی


رفت طرف هال یه گوشه نشست و شروع کرد به پوست کردن پیازها


یکم نگاهش کردم، مثل مازیار توی این مدت اخیر انگار چندسالی شکسته شده بود

توی این مدت پابه پای مازیار کار کرده بود سعی کرده بود پدرش از نظر مالی دوباره بالا بکشه


ولی حالا اونم چیزی از خودش نداشت

حجره و حتی ماشینشم سر جریان بدهی ها  از دست داده بود


دیگه خبری از اون همه شیطنت هاش نبود

انگار یهو چندسالی بزرگتر شده بود


مهیار همونط‌ور که مشغول بود گفت : چیه زن داداش شاخ درآوردم


با خنده گفتم : نه

داشتم به این فکر می کردم  که توی این مدت تو هم مثل مازیار خیلی سختی کشیدی


خندید گفت : من یک سوم داداش عذاب نکشیدم

من از اولم چیزی نداشتم هر چی داشتم از داداشم بود

همه شم سر آبروی داداشم دادم .

مال و اموال که هیچی مازیار، جونم بخواد بهش میدم

گفتم: حالا که قراره دوباره توی حجره ی مازیار کار کنی

مطمئنم که اوضاعت بهتر میشه

دیگه کم کم باید فکر زندگیت باشی


با خنده گفت : مقدمه میچینی که بگی زن بگیرم ؟


گفتم: الان دیگه وقتشه


گفت " بی خیال بابا


گفتم : نمی خوای سر و سامون بگیری؟

گفت: راستش دوست ندارم سنتی ازدواج کنم


گفتم : خوب میتونی  یه مدت با دخترایی که بهت معرفی میشه بگردی صحبت کنی

قرار نیست که یه روزه عقد کنین


گفت : راستش ، دلم می خواد

دلم برای یکی بلرزه

دلم می خواد عشق تجربه کنم


گفتم : حالا برو دیدن دخترایی که مامانت میگه شاید یهو دیدی مثل اون دختره نازنین ازش خوشت اومد


خندید گفت: نه بابا اون موقع ها بچه بودم

الان خیلی دلم می خواد یکی یهویی، یه جوری دلم بلرزونه


گفتم: ان شاالله که اون دختر هر چی زودتر سر راهت قرار بگیره


دستاش گرفت طرف آسمون گفت : الهی امین

صدای خنده م بلند شد

گفتم : ولی مهیار حواست جمع کن هرکی رو خواستی بگیری

از اول باهاش طی میکنی که من هم خواهرشوهرشم هم جاریش

بخواد بیاد بین ما نخ بندازه وای به حالش


گفت : خیالت راحت جرات نداره

وگرنه با همین کمربند م سیاه و کبودش میکنم


با خنده گفتم: آفرین ازت خوشم اومد

مدیونی فکر کنی من جاری ای خبیثی هستم


صدای خنده ش بلند شد گفت : غلط کرده هر کی همچین فکری کنه

از جام بلند شدم گفتم : خوب دیگه برم به کارام برسم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۶۶


یه نگاهی به همه جای خونه و غذاهام انداختم

همه چی عالی و مرتب بود


برای شام باقالی پلو با ماهیچه و خورشت قیمه و کشک بادمجون و سوپ شیر درست کرده بودم

کنارش سالاد و ژله و تیرامیسو هم آماده کرده بودم


حالا دیگه فقط باید آماده میشدم

خوشبختانه مهیار برای اینکه دایان توی دست و پا نباشه برده بودش پارک


رفتم طرف حموم دوش گرفتم ..لباس هام پوشیدم

آرایش کردم

موهام دم اسبی بستم

یه دسته از  کنار موهام فر کردم ریختم جلوی صورتم


بعداز مدت ها احساس خیلی خیلی خوبی داشتم

شک نداشتم که مازیار دوباره همه چیز برمیگردونه به حالت قبل

این مدت که از نظر مالی دچار مشکل شده بودیم اگر چه خیلی بهمون سخت گذشته بود

ولی خیلی چیزها یاد گرفتیم و تجربه های جدیدی به دست آورده بودیم


انگار همه مون یهویی بزرگ و پخته شده بودیم


صدای زنگ واحدمون بلند شد

رفتم طرف در درو باز کردم


با دیدن مازیار گفتم: سلام اومدی


همونطور که نگام میکرد گفت : بله اومدم


گفتم : چیه خوشگل ندیدی؟


یه نگاه به اطراف خونه کرد گفت: بچه ها کجان؟

گفتم : رفتن پارک


یهو اومد طرفم دستش دور کمرم حلقه کرد

شروع کرد به بوسیدنم

دستاش گذشت دو طرف صورتم گفت :   تو خیلی خوشگلی گندم

با شیطنت یه چشمک بهش زدم گفتم : می دونم !



سند حجره رو گرفت طرفم گفت ؛ بالاخره خریدمش


از خوشحالی چند تا قطره اشک از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه م 

دستم دور گردنش حلقه کردم محکم بغلش کردم گفتم : مبارکت باشه

گفت : مبارک همه مون باشه

دیگه تموم شد گندم

روزای  سختمون تموم شد

از این به بعد همه چی کم کم بهتر میشه


زل زدم توی چشم هاش گفتم : مطمئنم که همینطوره


گفت : ببینم مهیار و دایان خیلی وقته رفتن ؟


منظورش فهمیدم گفتم ؛ اره،  الانه که پیداشون بشه

یالا بدو برو لباسات عوض کن که الان مهمون هامون میرسن


با خنده گفت : من که میدونم دروغ میگی

ولی اشکالی نداره

هر کاری وقت و زمان خودش داره


با خنده گفتم : بیا بریم لباس هات بهت بدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۶۷


رفتم طرف کمد گفتم این پیراهن طوسی رو برات اتو کردم

با این شلوار نوک مدادی خیلی خوشگل میشه


با خنده گفت : خوشگل میشه، یا خوشگل میشم؟

گفتم: از  زیر زبونم حرف میکشی ؟


لباس هاش گرفت مشغول پوشیدنشون شد


رفتم طرفش

یقه ی پیراهنش مرتب کردم شروع کردم به بستن دکمه هاش


گفتم ؛ من امروز یه جور خاص خوشحالم

وقتی به این مدتی که گذشت فکر میکنم

میبینم اگرچه روزهای سختی داشتیم ولی خیلی چیزها هم یاد گرفتیم


گفت: درسته ، واقعیت های زندگی همینه

خودم هرگز فکر نمی کردم روزی به نقطه ی صفر برسم

ولی خوب برام پیش اومدم


با لبخند گفتم : تو هم ثابت کردی که مرد عملی


دستام گرفت توی دستش گفت :  لازم دونستم ازت  یه تشکر کنم


گفتم : بابت چی؟

گفت : مرسی از اینکه  هر کاری خواستم بکنم با وجود ترس ها و نگرانی هات  غر نزدی  گله ای نکردی

درسته یه جاهایی اینقدر بهت سخت گذشت یا برات سخت گرفتم که یه چیزایی گفتی ولی بازم پا به پام اومدی

مرسی از اینکه احترام خونواده مو نگه داشتی، حرمت پدرم نشکستی

بابت تمام مهربونی ها و خانمی هات می خوام که ازم چیزی بخوای

بگو دلت چی می خواد

چی برات  بگیرم چی خوشحالت میکنه

دلم می خواست امشب جلوی جمع یه هدیه ای بهت بدم


همیشه برات طلا می خریدم

خوشحال میشدی و تشکر میکردی

ولی توی این سالها خوب شناختمت مثل اکثر زن ها پول و طلا از ته دل خوشحالت نمیکنه


برای همین ترجیح دادم که از خودت بپرسم چی لازم داری؟

بگو، ‌قیمتش اصلا مهم نیست

هر چی که باشه برات میگیرم


سرم انداختم پایین ، سکوت کردم


گفت : چی شده؟

گفتم : من چیزی نمی خوام توی همه ی این سالهایی که باهات زندگی کردم

هر چی خواستم برام خریدی


گفت : ولی احساس میکنم چیزی می خوای ولی نمی گی


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : آره می خوام ولی تو نمی تونی اون کار برام انجام بدی


با تعجب نگاهم کرد یه ابروش داد بالا با حالت کنجکاوی گفت : اون کار چیه

که فکر کردی من از پسش بر نمیام ؟

گفتم : هیچی اصلا فراموشش کن

نمی خوام این حس و حال خوبمون خراب بشه


گفت : حالا فهمیدم

قضیه دکتر و دارو و درمانِ اخلاق سگیِ منه

درسته؟


چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم


رفت طرف پاتختی ، سیگار و فندکش برداشت اومد روبروم روی صندلی نشست


سیگارش روشن کرد

چندتا پک به سیگارش زد گفت : به من نگاه کن !


سرم گرفتم بالا نگاهش کردم


گفت : نُه سالِ که زنم شدی

نه ساله که برات هر کاری کردم

خودت می دونی با بند بند وجودم تو رو می خوام

این خواسته ی زیادی که ازت می خوام منو همینطور  که هستم دوست داشته باشی؟

یعنی این مازیار

همین آدم به قول تو دیوونه

لایق دوست داشتن نیست؟

تا اومدم حرف بزنم

دستش به نشونه ی استپ  آورد بالا گفت ؛ صبر کن حرفم تموم نشده


گفتم : بگو میشنوم


گفت : هر چیزی که ازم می خوای بخواه ولی نخواه که خودم تغییر بدم

من همینم

همینقدر سخت ، همینقدر تلخ


یه پک عمیق به سیگارش زد گفت ‌: همینقدر عاشق !


ته سیگارش توی جاسیگارش با حرص فشار داد و از جاش بلند شد

رفت طرف در


دوباره برگشت طرفم گفت :

فکر دوا و دکتر از سرت بیرون کن گندم


از اتاق رفت بیرون


از جام بلند شدم رفتم طرف آیینه

یه نگاهی به خودم انداختم گفتم : حرف هاش ، حرف های تازه ای نبود گندم

خودت نباز تو خیلی وقته فهمیدی که این آدم عوض بشو نیست

محکم باش دختر قرار شد فقط به خاطر دایان ادامه بدی


حتی اگه دیگه دوسشم نداشته باشی باید ادامه بدی

پس قوی باش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۶۸

اولین  مهمون هامون یوسف و ترانه بودن

خیلی وقت بود که ندیده بودمشون

با ذوق رفتم استقبالشون

در آسانسور که باز شد

منو ترانه شروع کردیم به جیغ زدن همدیگه رو بغل کردیم


یوسف گفت : یا خدا آپاچی ها حمله کردن

چه خبرتونه دخترا


پریدم جلوی یوسف نوا رو ازش گرفتم

یوسف چند قدیمی پرید عقب گفت: یا ابوالفضل

بیا بیا این بچه مال خودت

صدای خنده ی همه بلند شد

مازیار گفت " بیایین داخل

الان همسایه ها میریزن بیرون

یوسف گفت : هیس ساکت

الان رشتی ها میگن انزلیچی ها آداب معاشرت حالیشون نیست


یالا جمع کنین برین داخل


مهیار گفت : داداش به نظرت میتونن درباره ی انزلیچی ها همچین حرفی بزنن ؟

یوسف گفت:  صد البته که نه

من برای اطمینان گوشزد کردم


با خنده گفتم : آهای حواستون جمع کنین

ما دیگه توی رشت زندگی میکنیم

داریم از امکانات اینجا استفاده میکنیم

تازه کلی دوست خوبم اینجا پیدا کردم

کَل کَل بین رشت و انزلی اینجا ممنوعه


ترانه گفت : بله دیگه دوستای جدید پیدا کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری

گفتم : تو که یه چیز دیگه ای قربونت برم


مازیار اومد طرفم نوا رو از بغلم گرفت گفت : این دختر منو بده


نوا  تا رفت بغل مازیار گفت: عمو زودباش دولا شو

مازیار گفت: الهی قربونت برم که لنگه ی بابات فرصت طلبی

بیا قربونت برم


مازیار وسط اتاق دولا شد

نوا نشست پشتش

مازیار شروع کرد به چهار دست وپا رفتن


یوسف گفت : خر خوبی باش

ببین دخترم چی میگه

به حرفش گوش بده

دایان گفت : بابا بمون منم بیام بشینم

مازیار گفت : بیا بابایی تو هم بیا

یوسف گفت: ماشاالله خر به این میگن حسابی تنومنده

مازیار گفت : واقعا بی ادبی!


یوسف گفت : هیس ساکت.

چه خر زبون درازیه

برو به کارت برس دور بعدی نوبت منه

منو باید بگردونی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۶۹

ترانه با خنده گفت : یوسف بی ادب نباش ، اذیتش نکن


نوا گفت : عمو بمون می خوام بیام پایین

از پشت مازیار اومد پایین

دستش دور گردن مازیار حلقه کرد

لپش بوسید با لحن شیرین بچه گونه گفت: مرسی عمو جون

مازیار  نوا رو گرفت توی بغلش

محکم ماچش کرد گفت ؛ پدر سوخته اینطوری دلبری میکنی من دلم می خواد درسته قورتت بدم

نوا گفت : نه عمو منو نخوریا

اگه منو بخوری دیگه بابا یوسفم دختر نداره

بعدا قلبش درد میگیره میمیره


گفتم : وای این خاله ریزه رو ببینین چه زبونی درآورده


یوسف همونطور که برای خودش میوه پوست میکند گفت : والا من هلاک همین زبونشم

به خدا میرم سر کار همه ش به ساعت نگاه میکنم که کی کارم تموم میشه برگردم پیش این فسقلی


نوا دویید طرف یوسف  نشست روی پاهاش


یوسف همونطور که نوا رو می بوسید  برگشت سمت مازبار گفت : تا دختر دار نشی نمیفهمی من چی میگم

مازیار گفت: اونم به وقتش ان شاالله


ترانه گفت: گندم از من به تو نصیحت اگه دختر دار بشی رسما میشه هووت

با لبای آویزون ادامه داد گفت؛ والا به خدا دیگه کسی توی خونه منو تحویل نمیگیره



یوسف از جاش بلند شد رفت طرف ترانه

گفت : الهی قربونت برم تو که عشق منی


ترانه گفت : برو اونور که از دستت شکارم


با اخم گفتم : یوسف خان چکار کردی که دوستم این قدر حسودیش شده


گفت : ای خدا نمی دونم به مادر برسم یا دختر


کنار ترانه نشست دستش دور گردن ترانه حلقه کرد گفت : قربونت برم این پدر سوخته به مادرش کشیده که این قدر شیرینه


ترانه با خنده گفت : باشه منم باور کردم 


یوسف برگشت طرف مهیار گفت : داداش این آرامش الانت خریدارم

میبینی مکافات ما عیال وارها رو


مهیار گفت : بله درسته

منم از شما عبرت گرفتم نخواستم سرم بخوره به سنگ


همونطور که میخندیدم مازیار گفت :  نه دیگه کم کم باید به فکر مهیار باشیم


نمیشه که همینطوری بی هدف زندگی کنه


مهیار گفت : ای بابا بازم بحث زن گرفتن ما شروع شد


ترانه گفت : جدا از شوخی کسی توی زندگیت هست ؟


مهیار گفت ؛ نه بابا

ترانه گفت : یه مورد خوب برات سراغ دارم

بد نیست اگه ببینیش

مازیار گفت: دختره کیه ؟

ترانه گفت: خواهر همکار یوسف .

یه مدته که باهم رفت و آمد داریم

خونواده ی ساده و سالمی هستن

دختره هم درسش تموم کرده


دختر خوشگلیه



مازیار گفت : نظرت چیه مهیار


مهیار گفت؛ نه داداش من دیگه دور ازدواج سنتی رو خط کشیدم


یوسف گفت : خودت که مورد ی نداری ما هم که بهت معرفی میکنیم میگی نه

تصمیمت چیه یه دبه بزرگ بگیرم ترشی بندازمت؟


مهیار خندید گفت : ای بابا چه گیری کردیم

ترانه گفت: موافقی  یه بار ببینیش ؟

مهیار گفت : نه تورو خدا بی خیال بشین

مازیار گفت : ترانه به حرف این توجه نکن

یه ترتیبی بده با دختره آشنا بشیم


گفتم:  مازیار جان خودشم باید دلش بخواد

ازدواج که با زور نمیشه


یوسف گفت : یه جوری میگه ترانه قرار بذار انگار خودش میخواد دختره رو بگیره


مازیار با تشر گفت : عه !

چی میگی

حرف بدی میگم دیگه وقت سر سامون گرفتنش شده

تا الانم خیلی دیر شده

مهیار با خنده گفت : باشه بابا دعوا نکنین

حالا یه نظر ببینمش بدم نیست


مخصوصا اگه  خوشگلم باشه که چه بهتر


مازیار چپ چپ نگاهش کرد گفت : پسر آدم باش

دیگه قد خر مراد سِنِته

مهیار دستش به نشونه ی تسلیم برد بالا گفت

ببخشید داداش

امر ، امر شماست

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792