2777
2789

پارت ۵۱۷


از شانس بدم همون روز شیوا زنگ زد و گفت قراره  همگی    شب برای شام بیان  خونه ی پدر شوهرم


برای اولین بار اصلا حال و حوصله ی مهمون و مهمون داری رو نداشتم


اصلا یه جور حس غم و غریبی وجودم گرفته بود

اون روزا وقتی مازیار بد اخلاقی میکرد بیشتر احساس تنهایی میکردم

حس میکردم وسط یه عالمه آدم غریبه فقط اون دارم


شیوا از غروب اومده بود کمک مادرش

چند باری رفتم توی آشپزخونه که کمکشون کنم ولی فاطمه خانم اصلا اجازه نداد

معلوم بود که یه چیزایی به شیوا گفته

چون همه ش دوتایی پچ پچ میکردن و چشم ابرو میچرخوندن


منم برای اینکه یکم آروم تر  بشم همراه دایان توی اتاق نشستم و مشغول تماشای کارتن شدم


سعی میکردم سرم با دایان گرم کنم تا کمتر به چیزی فکر کنم


ساعت حدود هفت بود که شیوا اومد جلوی در اتاق گفت : گندم جان ما رو دیدی اومدی توی اتاق قائم شدی؟

گفتم: نه این چه حرفیه من چند باری اومدم کمکتون ولی شما گفتین نیاز به کمک ندارین

منم‌اومدم اینجا که جلوی دست و پاتون نباشم

گفت: وقتی آقا داداشم سفارش میکنه از زنم کار نکشین ماهم اطاعت میکنیم

با خنده گفت : مثل تو که اذیتش نمیکنیم


بدون اینکه چیزی بگم زل زدم بهش گفت : شوخی کردم بابا

ناراحت نشو

بیا توی آشپزخونه با هم چایی بخوریم


چند تا نفس عمیق کشیدم که آروم بشم

از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه


فاطمه خانم یه استکان چای گذاشت روبروم گفت : بیا مادر بخور نوش جونت

گفتم: ممنون


شیوا گفت : گندم جون ، مازیار کی میاد ؟

گفتم: نمی دونم

گفت : وا چطور نمی دونی ؟

گفتم: به من حرفی نزد


فاطمه خانم گفت : بچه م از ظهر که اومد فقط جنگ اعصاب داشت

تک و تنها روی تخت مهیار خوابید،  بعدشم از خونه زد بیرون


شیوا گفت: با هم دعوا کردین ؟


گفتم: نه



خوشحال میشم پیجم 

گفت : گندم جون یه چیزی میگم ناراحت نشو


درسته تو شرایط زندگیت تغییر کرد از اون خونه ی بزرگ اومدی اینجا


ولی خوب عزیزم تو که از اول این همه رفاه و راحتی نداشتی


الانم فکر کن شرایطت مثل خونه ی پدریته



 اینقدر به داداشم طعنه نزن قربونت برم


حرف شیوا بدجور بهم برخورد


گفتم : شیوا جون میبینم که داری با پنبه سر میبری


شما و داداشت از اول میدونستین من از یه خونواده ی متوسطم


ولی موقعی که من داشتم با داداشت ازدواج میکردم داداشت دستش به دهنش می رسید .


منم شرایط سنجیدم زنش شدم


الان اونی که باید شاکی باشه منم نه شما


چون من همون گندمم ولی مازیار دیگه اون مازیار نیست


بعدش شما شنیدین و دیدین که من به مازیار طعنه بزنم ؟


اصلا اگه این کارم بکنم چه فایده اون تمام داروندارش از دست داده


الان آس و پاسِ



یهو صدای مازیار شنیدم که گفت ؛ اینجا چه خبره؟



با شنیدن صداش  شوکه شدم برگشتم طرفش  با لکنت گفتم : سَ، سَ،  سلام



شیوا گفت : سلام داداش


خوش اومدی قربونت برم


مازیار گفت : چه خبره صداتون خونه رو برداشته



شیوا گفت: هیچی داشتیم حرف میزدیم


مازیار اومد نزدیکم گفت: که اینطور ؟!


حرف میزدین!



دستم گرفت منو کشید سمت اتاق



گفتم: اخ دستم ، چکار میکنی مازیار ؟



گفت : این اراجیف چی بود میگفتی ؟


من تورو آوردم اینجا که خونواده م سرزنش کنی


تو بیجا میکنی ، میگی من آس و پاسم


آس و پاس هفت جد و آبادته



گفتم:  آفرین ، مثل اینکه همراه پولات ، ادبتم دادی رفت


تو اشتباه متوجه شدی


شیوا اول......‌


پرید وسط حرفم دستش برد بالا  گفت: بزنم توی دهنت


تا بفهمی از این چرت و پرت ها نگی


با حرص گفتم : من حرف بدی نزدم


شیوا با طعنه از وضع مالی  بابام صحبت کرد


منم جوابش دادم


گفت : خفه شو یک کلمه دیگه بشنوم میزنم توی دهنت



بازوش گرفتم گفتم: بزن ببینم چه طوری میزنی


بزن ببین یه لحظه دیگه اینجا میمونم یا نه


از حرص دندوناش روی هم فشار داد


گفتم؛ خیلی نامردی منو آوردی اینجا بین خونواده ت تنها گیر آوردین همه ش اذیتم میکنین



چشمام پر از اشک شده بود ولی خودم کنترل کردم


نمی خواستم گریه کنم




دستم گرفت دوباره منو برد سمت آشپزخونه با تشر به شیوا گفت : تو به گندم چی گفتی ؟



شیوا گفت : هیچی داداش



مازیار گفت : گفتم بگو چی گفتی اون روی سگی منو بالا نیار


با دست زد به لیوان های روی ظرفشویی همه شون پخش شد توی سینک


شیوا با ترس گفت : هیچی به خدا داشتم نصیحتش میکردم


که فکر کنه الانم شرایطش مثل خونه ی پدرشه


تورو درک کنه



مازیار گفت: گندم تا خونه ی باباش بود هیچی کم نداشت


خونه ی منم اومد صدبرابر بیشتر بهش رسیدم


عادت نداره توی خونه ی من سختی بکشه


اگه الانم اوردمش توی این خونه برای اینه که دارم یه کارایی میکنم نمیتونم ذهنم درگیر تنهایی گندم و دایان کنم


از این بعد ببینم به هم دیگه بی احترامی کنین ، متلک بگین


وای به حال همه تون


با عصبانیت داد زد شنیدین ؟


مادرش و شیوا گفتم : باشه چشم


مازیار با عصبانیت نگاهم کرد گفت: با تو هم هستم شنیدی ؟



آروم گفتم : باشه



مازیار گفت : قبلا هم گفتم بازم میگم من از دعواهای مادر شوهری و خواهر شوهری


بدم میاد


دیگه شاهد این صحنه ها نباشم



شیوا گفت : باشه چشم داداش


تورو خدا حرص نخور


الان سکته میکنی


گندم جون ببخش اگه بد حرف زدم


به جون بچه هام منظوری نداشتم


فاطمه خانم گفت :  شما ها دخترای منین


منم مادرتون بین مادر و دختر و دوتا خواهرم بحث پیش میاد


صلوات بفرستین تموم بشه



برای اینکه قضیه کش پیدا نکنه .


آروم گفتم باشه


اگه منم حرف بدی زدم معذرت می خوام


مازیار رفت کنار پنجره یه سیگار روشن کرد شروع کرد به سیگار کشیدن


پک های عمیق و پشت سرهمش نشون دهنده ی عصبانیتش بود


دلم می خواد هر چی که سر زبونم بود بهش بگم


ولی اینقدر عصبی بود که ترجیح دادم سکوت کنم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۵۱۸


سر و صدای بچه ها پیچیده بود توی خونه


فاطمه خانم همه رو صدا زد گفت: بیایین سر میز ، شام آماده س


همگی رفتیم سر میز

مازیار اصلا با من حرف نمی زد انگار من اونجا نبودم و منو نمی دید


دست دایان گرفتم نشستیم روی صندلی

مازیار اومد کنارم نشست بدون اینکه به من نگاه کنه یا حرفی بزنه اول برای من ، بعد برای دایان غذا کشید

دایان گفت: مامان غذام داغه میشه سردش کنی ؟


تا اومدم حرفی بزنم مازیار از جاش بلند شد آروم بهم گفت : پاشو بیا اینور بشین من وسط بشینم غذای دایان بدم

تو غذات بخور


بدون هیچ حرفی بلند شدم جام و باهاش عوض کردم


توی دلم گفتم : نه به داد و فریاد کردن و بی محلی کردنت  نه به اینکه فکر غذا خوردن منی 

****

بعد از شام همه توی پذیرایی نشسته بودیم


دایان اومد کنارم گفت: مامان من خوابم میاد .دیگه نمی خوام بازی کنم .

می خوام بخوابم ..

دستش گرفتم گفتم : باشه پس بریم مسواک بزنیم بعدش بخوابی


دایان با صدای بلند به همه شب بخیر گفت

سید جلال گفت: عروس چکارش داری

بذار یه امشب بیدار بمونه


گفتم: خودش میگه می خواد بخوابه


حسین گفت  : کجا میری عمو بیا با بچه ها بازی کن


مازیار گفت: کاریش نداشته باشین

دایان عادت داره زود بخوابه الانم کلی دیر شده


دست دایان گرفتم رفتیم



روی تخت کنارش دراز کشیدم آروم آروم شروع کردم به نوازش کردن موهاش

خیلی زود خوابش برد ولی من همونجا کنارش موندم ..

اصلا حوصله ی جمع نداشتم


چند لحظه بعد در اتاق باز شد مهیار اومد داخل

تا منو دید گفت: زن داداش اینجایی؟

گفتم : سلام ، اومدی ؟

گفت: آره


گفتم: من الان میرم بیرون تو لباسات عوض کن

گفت : نمی خواد من میرم توی اتاق مامان اینا

شما راحت باشین


گفتم : نه ، دایان خوابید .

من میرم

ببخش ، می دونم اینطوری تو هم راحت نیستی


گفت : این چه حرفیه

من که از همه چی راضیم

ولی میدونم به تو و دایان اینجا سخت میگذره


گفتم: کاریش نمیشه کرد 


از در رفتم بیرون


رفتم سمت پذیرایی کنار نغمه و افسانه نشستم

نغمه آروم گفت : گندم ، حالت خوب نیست ؟


گفتم: نه ، چیزی نیست خوبم


افسانه با ناراحتی گفت : مگه میشه ادم خونه و زندگیش از دست بده بیاد توی یه اتاق خونه ی مادرشوهر زندگی کنه حالشم خوب باشه

نغمه گفت : مازیار  خیلی اشتباه کرد اینطوری در حق تو و دایان بی انصافی کرد

گفتم : مازیار از عمد این کارارو نکرد

حتما مصلحت این بوده

افسانه گفت: مازیار همیشه از خودگذشتگی توی وجودش بوده ولی اینبار حق نداشت با تو و دایان این کار بکنه


گفتم : بی خیال ، حرف زدن در این باره چیزی رو تغییر نمیده


یه لحظه چشمم افتاد به مازیار

با اشاره گفت : برم پیشش


رفتم طرفش گفتم : بله ؟

گفت : من خسته ام بریم بخوابیم


گفتم:  این همه آدم اینجا نشسته

نمیشه که بریم توی اتاق

تو اگه می خوای برو بخواب


با حرص نگاهم کرد از جاش بلند شد

رو به جمع گفت : ببخشید من خیلی خسته ام می خوام بخوابم

شب بخیر همگی


همه بهش شب بخیر گفتن

رفت سمت اتاق


بازم بهش برخورده بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۱۹

ساعت نزدیک یک شب بود

که همه رفتن


یکم پذیرایی رو جمع و جور کردم

که فاطمه خانم گفت : نمی خواد مادر  دیگه خسته شدی برو بگیر بخواب

فردا رو که از ما نگرفتن

گفتم : باشه پس شب تون بخیر


رفتم سمت اتاق مهیار در زدم

رفتم داخل

گفتم : ببخشید اومدم به دایان سر بزنم


مهیار گفت : نگران نباش ، خودم حواسم بهش هست

خیالت راحت

پیشونی دایان بوسیدم

برگشتم سمت مهیار گفتم : دستت درد نکنه

چیزی لازم نداری؟

گفت؛ نه ممنون، برو بخواب

خسته شدی

اینا اومدن  پرو ، پر رو خوردن پاشیدن رفتن

انگار نه انگار که این همه اتفاق افتاده

گفتم : مهیار ولش کن

می دونی  داداشت دوست نداره دیگه درباره ی این قضیه صحبت بشه

گفت: به خدا امشب خیلی خودم کنترل کردم که یه چیزی به اینا نگم


گفتم : دیگه خودت ناراحت نکن

بگیر بخواب،  شبت بخیر ..


******

در اناقمون باز کردم رفتم داخل

دیدم مازیار طاق باز دراز کشیده و سیگار میکشه

همونطور زل زده بود به سقف

با تعجب گفتم : تو هنوز بیداری؟

جوابی نداد ، بلند شد سیگارش توی جا سیگاری خاموش کرد


رفتم طرف کمد ، در کمد باز کردم . گفتم : بیا این تشک پهن کن

سنگینه نمی تونم بلندش کنم


یه نگاه عصبی بهم انداخت گفت ؛چرا اومدی اینجا ؟

یه وقت زشت نباشه

میگم چطوره اینجا رو مردونه زنونه کنیم

از این به بعد تو کنار مامانم بخواب منم پیش سید جلال


گفتم : تو چته امروز ، همه ش می خوای بحث کنی


گفت : یکم به کارا و رفتارهای خودت فکر کن


گفتم : من بگم غلط کردم راضی میشی

فقط دیگه سربه سرم نذار


از جاش بلند شد اومد سمت کمد

تشک وسط اتاق پهن کرد

رفت سمت در ، در اتاق قفل کرد


با تمسخر گفت : ساعت یک شبه ، احتمالا همه خوابیدن ، در اتاقم قفله به نظرت الان می تونم پیش زنم بخوابم ؟


از طرز حرف زدنش خنده م گرفت .

رفتم طرفش بغلش کردم

با حالتی شبیه قهر گفت : اصلا نمی خواد برو اونور


با بدجنسی نگاهش کردم گفتم : باشه هرجور که راحتی

پس منم می خوابم

دراز کشیدم پتو رو کشیدم سرم‌


گفت : خوابیدی؟

گفتم؛ اره

گفت : عجب نامردی هستی تو

از ظهر داری منو دق میدی

پتو رو از سرم کشید گفت : من می دونمُ تو

گفتم : چکار میکنی دیوونه صدامون میشنون

گفت : من دیگه نمی دونم من به کارم میرسم

خودت صدات کنترل کن


**********


خودم توی بغلش جا کردم ، سرم گذاشتم روی سینه ش گفتم ؛ یه چیزی بگم عصبی نمیشی؟


گفت: بگو


گفتم:  امروز واقعا دلم ازت شکست


گفت :  ببین گندم ، من نه میتونم زن ذلیل باشم طرف زنم بگیرم بقیه رو ول کنم

نه میتونم مامانی باشم مادر و خواهرم  بگیرم بی خیال زنم بشم


من از این خاله زنک بازی ها بدم میاد شماها باید یاد بگیرین به هم احترام بذارین


با ناراحتی گفتم: تو که  نمی دونستی واقعیت چیه چرا اونطوری دستم کشیدی ، سرم داد کشیدی

تازه جدیدا هر چی میشه دستت میبری بالا که منو بزنی یا تهدید به کتک زدن میکنی



گفت : چکار کنم وقتی عصبی میشم دست خودم نیست

من کی تا حالا روت دست بلند کردم یه چیزی میگم دیگه بی خیال!


گفتم " همین که میگی دردش کمتر از کتک  خوردن نیست


منو محکم گرفت توی بغلش گفت: آخه قربونت برم من که دلم نمیاد تورو بزنم.

امروزم اگه دیدی اینقدر پاچه گرفتم برای این بود که خیلی دلم برات تنگ شده بود


دلم می خواست همون ظهر که اومدم کلی باهات وقت بگذرونم


با خنده گفتم : پس سعی کن زودتر خونه ی جدا بگیری


یهو خنده روی لباش خشکید

گفت؛ پس همه ی این کارارو از عمد میکنی ؟


گفتم : چی !؟

گفت : همه ی این کارارو از عمد میکنی ، منو تحت فشار میذاری که من زودتر خونه بگیرم


گفتم:  این حرفها رو از کجا میاری؟


با حرص فکم گرفت توی دستش گفت : من خودم می دونم کی  باید به فکر خونه باشم

فهمیدی؟!


با ناراحتی پشتم کردم بهش گفتم : بگیر بخواب بازم قاطی کردی

شب بخیر

گفت : کی بهت گفته بخوابی

گفتم: برای امروز بسه،  تورو خدا بخواب 

خودش پرت کرد روی بالش دستش دور کمرم حلقه کرد خوابید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۲۰


اون روزا گذشت  زمان اصلا باعث نمیشد که من به شرایطم عادت کنم


مازیار حساس تر و بهانه گیر تر شده بود


زندگی توی خونه ی پدرش روی روابط خصوصیم خیلی تاثیر گذاشته بود همین باعث شده بود که عصبی تر و لجباز تر بشه


یکی از همون روزا که مازیار رفته بود قزوین

برای اینکه دلش به دست بیارم تصمیم گرفتم یه هدیه براش بخرم که وقتی اومد بهش بدم

تا اینطوری بهش بفهمونم که چقدر برام با ارزشِ


چون خیلی وقت بود برای، خودش خرید نکرده بود تصمیم گرفتم براش لباس بخرم


برای اینکه توی انتخاب سایز لباس اشتباه نکنم از مهیار خواستم که همراهیم کنه

غروب منو دایان و مهیار با هم رفتیم خیابون سپه که هم یه دوری بزنیم هم خرید کنیم

رفتیم مغازه ی دوست مهیار برای مازیار به شلوار جین و یه کاپشن چرم خریدم


دایان که این، روزا کمتر مازیار میدید ‌با لحنی ناراحت گفت : مامان یادته اون موقع ها

هر وقت با با با میومدیم اینجا برامون پیتزا میخرید

چرا الان دیگه بابا ما رو زیاد گردش نمیبره.


واقعا نمی دونستم چه جوابی بهش بدم

زندگی ما یهو کلی تغییر کرده بود

مهیار که سکوت منو دید

روی پنجه روبروی دایان نشست گفت : بابا مازیار این روزا سرش شلوغ ، خیلی کار داره

ولی در عوض عمو مهیار هست

موافقی سه تایی بریم پیتزا بخوریم

دایان با ذوق گفت : اخ جون پیتزا!

مهیار گفت : پس بزن قدش!


سه تایی رفتیم توی رستوران

دایان اینقدر خوشحال بود که انگار سالهاست رستوران نرفته

یه لحظه خیلی دلم براش گرفت

حس میکردم در حقش ظلم شده .ولی چاره ای نبود

زندگی اینطور برامون مقدر کرده بود

توی فکر بودم که مهیار گفت: چی شده گندم ؟

خودم جمع و جور کردم گفتم : هیچی ، به مازیار فکر میکنم


با خنده گفت : امروز از صبح نبوده بد اخلاقی کنه خماری!

خنده م گرفت گفتم : دیگه به کاراش عادت کردم


مهیار دستم گرفت گفت:  کم کم اگه خدا بخواد همه چیز داره درست میشه

البته نه مثل قبل ولی قراره اتفاق های خوبی بیفته


گفتم: تو چیزی میدونی

گفت : تو رو خدا از من حرف نکش

این صورت من بس که از داداش سیلی خورده پوستش کلفت شده

از حرفش خنده م گرفت

گفت :پیتزات بخور تا از دهن نیفتاده


*********

بعداز اینکه از رستوران اومدیم بیرون،


مهیار سوییچ ماشین گرفت طرفم گفت : تو برو

توی ماشین

من برای دایان فرفره بخرم بیاییم


همین که میرفتم سمت کوچه

دوتا پسر حدود سی سال افتادن دنبالم

همین که پیچیدم داخل کوچه یکی شون همین که‌ از کنارم رد شد دستش کشید پشتم

باسنم لمس کرد


سر جام خشکم زد 

احساس کردم برق از سرم پرید

از ترس و خجالت نمی دونستم چکار کنم که یهو صدای مهیار شنیدم که گفت : حرومزاده ی عوضی

دویید طرف پسره


با وحشت رفتم جلوی مهیار با  ترس گفتم ؛ مهیار کاریشون نداشته باش


مهیار همونطور که میرفت سمت پسره داد زد گفت : گندم برو توی ماشین بشین


دوباره رفتم طرفش گفتم : مهیار ولش کن


اینبار بلند تر عربده کشید گفت : میگم برو توی ماشین

دایان با گریه گفت: عمو دعوا نکن


یکی دیگه از اون پسرا گفت : زن مردم با بچه ش بلند میکنی

غیرتی بازی هم در میاری

این دختره معلوم چه زن خرابیه

که پسرشم

تورو عمو صدا میزنه


مهیار یقه ی اون یکی رو ول کرد دویید سمت اینی که حرف زده بود

با سر زد به بینیش شروع کرد به زدنش

رفتم نزدیکش کاپشنش کشیدم گفتم مهیار نزن کشتیش

مهیار پسره رو ول کرد با عصبانیت داد زد توی صورتم گفت : زن داداش میگم برو توی ماشین

دید سر جام خشکم زده

چندتایی محکم زد به سر و صورت خودش گفت مگه کری !

دست دایان گرفتم دوییدم سمت ماشین

چندتا پسرا دورشون جمع شده بودن

مهیار دوباره یقه ی پسره رو گرفت گفت : تا اون دستای کثیفت نشکنم ولت نمیکنم 

 هرکاری کردن جداشون کنن نتونستن

مهیار گفت : این زن داداش منه

حرومزاده تا نزدم دندونات نریختم توی شکمت حرفایی رو که زدی پس بگیر

پسره گفت : داداش ببخش

اشتباه کردم

نمی دونستم زن داداشته

ببخش اشتباه کردم


مهیار هولش داد عقب گفت: من تورو میشناسم

این قضیه اینجا ختم نمیشه

حیف که برادر زاده م ترسیده وگرنه می دونستم چکارت کنم

ولی بدون خیلی بد میام سراغت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۲۱

مهیار  اومد نشست توی ماشین


دایان بغل کرد گفت : نترس عمو .


با عصبانیت گفتم : دیوونه شدی اگه میزدن بلائی سرت میاوردن چی

با حرص گفت : به ناموس من دست درازی کنن من نگاهشون کنم

یه لحظه خجالت کشیدم سرم انداختم پایین

جعبه ی دسمال کاغذی رو گرفتم طرفش گفتم

خون بینیت پاک کن


مهیار یه دسمال برداشت گفت: تو خوبی؟

سرم تکون دادم گفتم : آره


مهیار برگست سمت دایان برای اینکه حال و هواش عوض بشه گفت :  ببینم قهرمان  دوست داری روی پاهام بشینی رانندگی کنی

دایان با ذوق گفت: آره عمو

مهیار نشوندش روی پاهاش پشت فرمون، حرکت کردیم


دایان از اینکه رانندگی میکرد هیجان زده بود همه ش میخندید و هورا میکشید


رسیدیم جلوی در خونه ، دایان  سریع از ماشین پیاده شد گفت : من زودتر میرم به سید جلال بکم که رانندگی کردم

زنگ در و زد رفت داخل خونه


منو مهیار از ماشین پیاده شدیم

برگشتم سمتش گفتم : میشه اتفاق های امروز پیش خودمون بمونه

نمی خوام مازیار چیزی بفهمه میدونی که این روزا خیلی حساس تر شده


مهیار گفت : معلومه که بین خودمون میمونه

مگه دیوونه ام که بهش بگم


با لبخند ازش تشکر کردم

رفتیم سمت خونه


فاطمه خانم تا چشمش به مهیار افتاد گفت:  وای مادر چی شده؟

چرا صورتت زخمیه؟

مهیار گفت ؛ چیزی نیست شلوغش نکنین

یه بچه پررو برام قلدر بازی درآورد منم حالش جا آوردم

سید جلال با تشر گفت: پسر تو کی می خوای آدم بشی

زن داداشت و برادر زاده ت همراهت بودن

نگفتی خدای نکرده اتفاق بدی میفته


از اینکه مهیار بخاطر من حرف شنیده بود خجالت کشیدم

گفتم : حالا که خداروشکر چیزی نشده


مهیار رفت سمت اتاقش

دنبالش رفتم  اروم گفتم : واقعا معذرت می خوام

مهیار گفت : تو چرا عذرخواهی میکنی

اون حرومزاده باید خجالت بکشه نه تو

خیالت جمع  می دونم چکارش کنم 

گفتم ؛ نه تورو خدا دیگه نذار این قضیه کش پیدا کنه یه وقت به گوش مازیار می رسه


مهیار گفت : باشه ، اینقدر نگران نباش

حالا که چیزی نشده


دست دایان گرفتم رفتیم توی اتاق

همونطور که لباسم عوض میکردم

دایان گفت : مامان امشب که بابایی نیست میشه من پیش تو بخوابم


گفتم: باشه پسرم

لباس هات عوض کن

مسواک بزن بیا بخوابیم


صدای زنگ گوشیم بلند شد

یه نگاه به گوشیم انداختم


گوشیم جواب دادم گفتم: جانم عزیزم ؟


مازیار از اون طرف خط گفت: سلام به شما خانم

یه وقت زنگ نزنی حال مارو بپرسی


گفتم : جات خالی شام با مهیار رفته بودیم بیرون

گفت: می دونم ، سید جلال بهم گفت

خوب حالا خوش گذشت

گفتم ؛ جات خالی


گفت: ولی بازم بهم نگفتی و رفتی


گفتم : تنها نبودم با مهیار بودم

گفت : برای هزارمین بار هر جا با هرکی می خوای بری بهم بگو

گفتم : باشه چشم ، حالا کی میای ؟

گفت : معلوم نیست


گفتم : باشه مواظب خودت باش

ما هم دیگه می خواییم بخوابیم


گفت : باشه عزیزم ، خوب بخوابی شبت بخیر

گوشی رو که قطع کردم تشک پهن کردم

با دایان دراز کشیدیم

همونطور که براش کتاب میخوندم خوابش برد

منم کم کم چشمام گرم شد خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

گندم لطفا بيشتر بذار 😍

مث باد سرد پاييز غم لعنتي به من زد حتي باغبون نفهميد كه چه آفتي به من زد🥺 حكايت خود منه دقيقا🖤خدارو شكر كه پسر و عشقم و دارم كه با نگاه كردن بهشون بتونم همه چيز و تحمل كنم

‌پارت ۵۲۲


نزدیک های صبح بود که احساس  کردم که یکی از پشت دستش حلقه کرد دور کمرم


با ترس چشم هام باز کردم

مازیار با خنده گفت : نترس منم


گفتم :  سلام ، تو آخر یه کاری میکنی من سکته کنم


گفت : آخه مگه کی غیر از من میتونه تو رو اینطوری بغل کنه

اصلا مگه کسی جرات داره بهت دست بزنه


همونطور خواب آلود گفتم : کی رسیدی؟

گفت : همین الان


خم شد سمت دایان،  گونه شو بوسید گفت : این پدر سوخته اینجا چکار میکنه؟


گفتم: تو نبودی اومد پیش من بخوابه


با اخم گفت : مگه صدبار نگفتم هیچ کس حق نداره پیش تو بخوابه دختر


با خنده گفتم : حسود


کنارم دراز کشید بغلم کرد

خودم توی بغلش جا کردم گفتم؛ چه خوب موقعی اومدی خیلی سردم شده بود

گفت: خوب خداروشکر

غیر از نقش دسته بیل ، نقش بخاری رو هم دارم


با خنده گفتم : دسته بیل چیه دیوونه


گفت : والا به خدا تو که مارو آدم حساب نمیکنی


با آرنج زدم به پهلوش گفتم: غر زدن ممنوع بغلم کن بخوابیم


به دایان اشاره کرد گفت : با حضور این پدر سوخته کاری هم جز خوابیدن نمیشه کرد

بخواب شب و روزت با هم بخیر دختر


از مدل حرف زدنش خنده م گرفته بود

سرم انداختم زیر پتو همونجا ریز ریز میخندیدم


اینقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد


*********

همه سر میز نشسته بودیم و صبحانه می خوردیم که گوشی سید جلال زنگ خورد

بعد از اینکه صحبتش تموم شد برگشت سمت مازیار گفت :  آقای سهرابی با خونواده ش رفتن باغشون

مارو هم دعوت کردن که روز جمعه ای دور هم باشیم تا فردا صبح  دوباره برگردیم انزلی 

مازیار گفت : شما برین من حال و حوصله ی جمع اونا رو ندارم.


فاطمه خانم گفت : چرا پسرم

یکم حال و هواتون عوض میشه

تازه دایانم با نوه ی آقای سهرابی بازی میکنه


دایان گفت : بابا بریم دیگه من می خوام با ارتان بازی کنم


فاطمه. خانم گفت : تو اگه نمیای حداقل گندم و دایان با ما بیان


مازیار گفت : وقتی من نمیام ، زنم بیاد چکار ؟


فاطمه خانم گفت " باشه هرجور صلاحته پسرم

دایان با بغض گفت : بابا اجازه بده من با سید جلال برم

من می خوام با ارتان بازی کنم


مازیار گفت : نمیشه پسرم

شما باید پیش پدر و مادرت باشی


دایان با ناراحتی رفت یه گوشه نشست


سید جلال آروم به مازیار گفت : بذار ببریمش

فقط یه امشب اونجا میمونیم

صبح زود میاییم


مازیار سرش تکون داد گفت : باشه خیلی خوب


دایان با ذوق گفت : اخ جون میریم باغ


مهیار گفت : منم با دوستام قراره بریم بیرون


فاطمه خانم گفت : هرجا میرین مواظب خودتون باشین

مثل. دیروز دعوا نکنی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۲۳


مازیار یه نگاه به مهیار انداخت  گفت: چی شده،  خراش های روی صورتت مال دعواس؟

کی به خودش اجازه داده تورو بزنه؟

طرف کی بود؟


دایان پرید وسط حرفشون گفت : بابا عمو شبیه مرد عنکبوتی همه ی آدم بد ها رو زد .


اونا مامان اذیت کردن

اینطوری زدن پشتش


مازیار انگار برق از سرش پرید  با عصبانیت گفت: دایان چی میگه ؟

مهیار فوری گفت : هیچی بابا،  بچه س یه چیزی گفته

دیروز توی پمپ بنزین دعوام شد

گندم اومد منو کشید برد توی ماشین حتما همینو داره تعریف میکنه


مازیار گفت : تو با زن و بچه ی من میری بیرون بعدا دعوا راه میندازی ؟


مهیار گفت: ببخش داداش اشتباه کردم

دیگه تکرار نمیشه


گفتم : مازیار آروم باش ، حالا که چیزی نشده


مازیار یه نگاه به من ، یه نگاه به مهیار انداخت

هردو تامون هول شده بودیم

مهیار فوری بلند شد گفت : من برم الان بچه ها میان دنبالم


منم فوری بلند شدم گفتم : میرم ساک دایان ببندم

رفتم سمت اتاق



**********

دایان بوسیدم بهش سفارش کردم که پدربزرگ و مادربزرگش اذیت نکنه


فاطمه خانم گفت : بچه ها خونه رو به شما می سپارم

مواظب خودتون باشین

ما فردا صبح برمی گردیم



مازیار گفت : خیالت راحت

اگه یه وقت دایان بی قراری کرد زنگ بزنین بیام دنبالش


سید جلال گفت : باشه،  نگران نباشین خودم مواظبش هستم




مهیار با صدای بلند گفت : خداحافظ همه گی .دوستام اومدن دنبالم من رفتم

از در رفت بیرون


مازیار تا جلوی در پدر و مادرش و دایان  بدرقه کرد


من زودتر برگشتم داخل خونه رفتم سمت آشپزخونه دوتا چایی ریختم



همونطور با خنده رفتم سمت پذیرایی گفتم : خوب بیا چایی بخوریم یکم صحبت کنیم


یهو چشمم افتاد به مازیار  صورتش قرمز بود


درو قفل کرد کلید برداشت

با تعجب گفتم : درو چرا قفل کردی ؟

بدون اینکه حرفی بزنه چند لحظه نگاهم کرد


همونطور که کلید توی دستش تاب میداد گفت : دیروز چی پوشیده بودی ؟



گفتم: چی ؟



گفت : اون عوضیا چکار کردن ؟


گفتم؛ منظورت چیه ؟

گفت: از قدیم گفتن حرف راست از بچه بشنو


از دیدن چهره ی عصبانیش یهو ته دلم خالی شد

سینی چای گذاشتم روی میز گفتم ؛ مگه نشنیدی مهیار چی گفت دعوا ربطی به من نداشت


با عصبانیت داد زد گفت : گوشای من درازه ؟

پرسیدم چی پوشیده بودی ، جواب منو بده


گفتم : آروم باش چیزی نشده


منو گرفت محکم هول داد چسبوند به دیوار گفت:  خودت راستش بگو اون عوضیا چکار کردن ؟

چی تنت بود ؟


رفتم سمت اتاق کاپشن و شلوار جینم آوردم گفتم بیا ببین

همین کاپشن خردلی رو پوشیده بودم با این شلوار آبی  آسمانیِ


خیالت راحت شد؟ 


انگار بدنش رعشه گرفته بود تمام عضلات صورتش می لرزید

پیشونیش خیس عرق شده شده  بود


گفت : بهت دست زدن ؟

چیزی نگفتم ؟


داد زد گفت : پس دست مالیت کردن؟ 


تا اومدم حرف بزنم

کاپشن از روی زمین برداشت

کشید روی سرم

محکم پیچید دور گردنم

هر لحظه بیشتر دور گلوم پیچیده میشد


چیزی جز سیاهی نمی دیدم فقط برای نفس کشیدن دست و پا میزدم


هر چقدر تقلا کردم نتونستم از خودم جداش کنم

دیگه فکر کردم که میمیرم


که یهو ولم کرد


با تمام وجودم یه نفس عمیق کشیدم

پشت هم سرفه میکردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۲۴


با لگد زد به گلدون کنار پذیرایی

هر چی روی میز بود پرت کرد

گفت: هیچ کس حق نداره به تو دست بزنه


از دیدنش توی اون وضعیت خیلی ترسیده بودم

همین که پشتش کرد به من بلند شدم دوییدم سمت اتاقمون


تا منو دید دویید دنبالم

رفتم توی اتاق می خواستم درو قفل کنم

که با لگد زد به در

در خورد به من

پرت شدم گوشه ی دیوار


گفت : چرا از من فرار میکنی


از من ترسیدی ؟

گفتم : تورو خدا بسه

یکم آروم باش


گفت :  از من میترسی ، از من فرار میکنی

نمی ذاری بهت دست بزنم

اون وقت  معلوم نیست دست کی به تو خورده


گفتم : اون طور که تو فکر می کنی نیست

یکم آروم باش

اصلا مگه تقصیر منه ؟



گفت: دیگه چیزی نگو

هر چی بگی بدتر میشه

 من می دونم و تو حتما یه دلیلی داشت که اونا اومدن طرفت 

باید همه چیز مو به مو برام تعریف کنی 


پاکت سیگارش برداشت در پذیرای رو که به طرف حیاط خلوت بود باز کرد رفت توی حیاط خلوت شروع کرد به قدم زدن و سیگار کشیدن


انگار هر لحظه چهره ش برافروخته تر میشد


با اینکه مقصر نبودم ولی ترسیده بودم می دونستم حتما یه بلائی سرم میاره، 

یهو یه فکری به سرم زد


رفتم  توی آشپزخونه  ، از پنجره ی آشپزخونه یه نگاه بهش انداختم

دیدم

یه گوشه نشسته


اصلا معطل نکردم 

رفتم سمت اتاقمون فوری با سرعتی که خودم باورم نمیشد شلوار و کاپشنم پوشیدم

کیف و شالم برداشتم

رفتم سمت اتاق مهیار

از پنجره ی اتاق مهیار پریدم روی ایوون


کفشم پوشیدم

آروم در حیاط باز کردم

تا جایی که میتونستم و نفس داشتم  تند دوییدم

اینقدر دوییدم که رسیدم به خیابون

برای یه تاکسی که خالی بود دست تکون دادم

و سوار تاکسی شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۲۵


به راننده گفتم : کسی رو سوار نکنه آدرس خونه ی پدرم دادم گفتم منو ببره اونجا


راننده تاکسی با دیدن حال و روزم از آیینه یه نگاهی بهم انداخت گفت: دخترم حالت خوبه ؟ اتفاقی افتاده


گفتم : نه چیزی نیست لطفا منو برسونین به این آدرسی که گفتم .


سر کوچه ی خونه ی پدرم از ماشین پیاده شدم

آروم آروم از سر کوچه تا نزدیک خونمون رفتم


یهو شبیه بهت زده ها سر جام خشکم زد با بهت یه نگاهی به اطرافم انداختم

من اینجا چکار می کردم

تمام اتفاق هایی که افتاده بود مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد

اگه مازیار پیدام نمی کرد مطمئنا میومد همین جا سراغم


چند قدمی رفتم عقب تر

یه لحظه به خودم گفتم : اگه اون دیوونه بیاد اینجا ، قیامت به پا میشه


صدای ماشین شنیدم

با وحشت به پشت سرم نگاه کردم


ماشین یکی از همسایه ها بود


گفتم  : گندم اینبار شجاع باش برو در خونه بزن

نترس

حداقل هر چی بشه اینجا مواظبت هستن که بلائی سرت نیاره

رفتم چند قدمی خونمون

دوباره با تردید سر جام موندم

اگه مازیار میومد اینجا سراغم هیچ کس جلودارش نبود

اگه جلوی پدر و مادرم دیوونه بازی در میاورد

اگه دایان ازم جدا میکرد


رفتم عقب تر ، گفتم گندم فکر کن

اگه همه چیز خراب بشه ، حرمت ها بشکنه

ساختنش سخته

برگشتم دوباره به پشت سرم نگاه کردم

همه ش حس می کردم مازیار پشت سرمه

اگه نمی رفتم خونه ی پدرم پس کجا میرفتم


باید دوباره بر میگشتم پیش مازیار


من اصلا اینجا چکار میکردم

رفتم سمت یه ساختمون نیمه کاره که توی کوچمون بود

یه گوشه روی یکی از سنگ ها نشستم

خدایا حالا چکار کنم

این چه حماقتی بود

چرا از خونه زدم بیرون

یاده چهره ی عصبانی مازیار افتادم

گریه م گرفته بود

از سرما دست و پاهام بی حس شده بود


نه شهامت رفتن به خونه ی پدرم داشتم نه برگشتن پیش مازیار

ولی تا کی می تونستم اینجا بمونم

هر لحظه که می گذشت می دونستم که مازیار دیوونه تر میشه

شایدم الان دنبالم بود


از جام بلند شدم گفتم : می برمیگردم خونه یا منو میکشه یا مثل همیشه یه جوری از زیر دست و پاهاش نجات پیدا میکنم

بهتر از این بود که خونواده مو ناراحت و درگیر کنم یا از دایان دور بمونم


می خواستم از ساختمون بزنم بیرون که یهو ماشین عموم دیدم

فوری خودم پشت دیوار قائم کردم

ماشین جلوی در خونه مون موند

بابام و عمو و زن عمو و دخترعموم از ماشین پیاده شدن


مامانم اومد جلوی در استقبالشون

با دیدن بابام دلم یه جوری شد

شبیه بچه ها دلم می خواست برم خودم پرت کنم توی بغلش

اونجا گوشه ی دیوار

به پهنای صورتم اشک می ریختم


آروم زیر لب  گفتم: بابا ، بابایی من اینجام!

بیا ببین گندمت چقدر ترسو شده

ببین چقدر بی عزت نفس و حقیر شده

بابایی تو هیچ وقت با صدای بلند با من حرف نزدی ، حتی یه بار بهم اخم نکرد ی

ولی ببین حالا چی به حال روز دخترت اومده

بابایی کاش میشد بیام بغلت

من کاری نکردم ، من مقصر نیستم ولی باید اینطور تحقیر بشم

بابام و بقیه رفتن توی خونه، در بسته شد

من موندم اونجا ، گوشه ی دیوار تنها ، تنها و داغون


اشکام پاک کردم گفتم : هر چی به سرت بیاد حقته گندم

تو خودت باعث همه ی این اتفاق هایی

تو از اول جسارت نداشتی

اون دیوونه هر کاری کرد تو سکوت کردی الان دیگه یه بچه داری

حق نداری اون تنها بذاری

دیگه گندمی وجود نداره

همه ی تن گندم یعنی دایان

همه ی نفس های تو یعنی دایان

تو مُردی گندم ، خیلی وقته که مردی برای چی فرار کردی

تویی که اراده ی تغییر و ترک کردن نداری مستحق هر بلائی هستی

برگرد و هر ذلتی رو بپذیر

برگرد گندم


از ساختمون زدم بیرون

آروم،  آروم رفتم سمت خیابون

شبیه یه مرده ی متحرک راه میرفتم

فقط دعا میکردم مبادا یکی از همسایه ها منو ببینه

خداروشکر ظهر جمعه همه جا خلوت بود

رسیدم سر خیابون سوار ماشین شدم برگشتم سمت خونه ی پدر شوهرم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۲۶

از سر خیابون تا نزدیک کوچه تلو تلو خوران راه می رفتم .انگار قرار بود منو برای قصاص کردن ببرم

این آدم خوب به هدفش رسیده بود

کاری کرده بود که با تمام وجودم ازش بترسم

اون خوب می دونستم من جرات اینو که جایی برم و ندارم

خوب می دونست چقدر ازش میترسم

بدون اینکه بفهمم توی تمام این سال ها منو اون طور که می خواست به قول خودش  تربیت کرده بود


همین که پیچیدم توی کوچه ، چشمم افتاد بهش

توی کوچه ، جلوی درشون، لب باغچه نشسته بود و سیگار می کشید


تا چشمش به من افتاد  همونطور که خیره نگام می کرد یه پک عمیق به سیگارش زد و دود سیگار ش آروم آروم  از دهنش داد بیرون


تمام توانم جمع کردم

یاد حرف های مریم خانم افتادم

گفتم: خدایا میگن تو خیلی بزرگی به بچه م رحم کن

خودت آرومش کن

خودم به خودت می سپارم


آروم آروم رفتم طرفش

یهو از جاش بلند شد

سر جام خشکم زد

رفت سمت در ، یه دستش گذاشت روی در ، درو هل داد 

در باز شد 

اشاره کرد برم داخل


بازم یاده مریم خانم افتادم که میگفت : که خوندن آیه الکرسی باعث رفع بلا میشه

از دوران مدرسه آیه الکرسی رو حفظ بودم

همین طور که میرفتم سمت در شروع کردم توی دلم  به خوندن آیه الکرسی


همونطور که خیره نگاهم میکرد

آروم از کنارش رد شدم

فوری رفتم داخل حیاط


تا وسط حیاط رفتم برگشتم طرفش

اومد داخل حیاط

در و بست

یه پک عمیق به سیگارش زد ، ته سیگارش انداخت زیر پاش با پاهاش  خاموشش کرد


همونطور که با حرص دندوناش روی هم فشار میداد نگاهم کرد


با صدایی گرفته گفتم : معذرت می خوام ، اشتباه کردم

یه لحظه نفهمیدم چی شد

خیلی ترسیدم ، نمی خواستم از خونه برم ولی یهو شد

به خدا اشتباه کردم ، کارم درست نبود


آروم آروم اومد طرفم

از ترس کیفم توی بغلم فشار میدادم


بی اختیار لبای پایینم دندون می گرفتم

چند قدمی من وایستاد گفت : با همین لباس هایی که دیروز دستمالیت کردن بازم رفتی بیرون؟


یه نگاه به خودم انداختم گفتم : به خدا نفهمیدم

دیگه تکرار نمیشه


گفت: نمی تونی تکراش کنی چون ........

دستش انداخت توی جیبش ، یه چاقوی ضامن دار بیرون آورد


چاقو رو باز کرد اومد طرفم

مثل همیشه که نسبت به جسم تیز فوبیا داشتم

بی رمق گفتم : چکار میکنی ، نیا

تورو خدا نیا

عقب عقب رفتم

پام گیر کرد به لبه ی باغچه ، از پشت  افتادم توی باغچه


یقه مو گرفت بلندم کرد

یهو همون دستی رو که چاقو دستش بود و برد بالا کشید روی کاپشنم

از ترس پاهام سست شد افتادم توی بغلش با دستش منو گرفت


آروم و بی حس گفتم : به من نزدی ؟

حتی نمی تونستم جیغ بزنم

دوباره چاقو رو برد بالا کشید به طرف دیگه ی کاپشنم


کاپشن  توی تنم پاره پاره شده بود

منو گرفت توی بغلش ،  دستش گذاشت پایین کمرم

زل زد توی چشمام

چشماش پر از خون بود

مردمک چشمش تند تند می چرخید

سرم گیج میرفت


خوشحال میشم پیجم 

فشار دستش روی کمرم بیشتر کرد ، دستش برد پایین تر


توی صورتم گفت : دیروز اون کثافت همینجا رو لمس کرد ؟



اینقدر تند تند نفس میکشیدم که قفسه ی سینه م بالا و پایین میشد


گفت : اون کدوم عوضی بود که جرات کرد به تو دست بزنه



فشار دستش بیشتر کرد



دوباره گفت: چرا امروز دوباره اینارو پوشیدی ؟ اصلا کدوم گوری رفتی ؟



نکنه ، از کار اون عوضی خوشت اومد


چرا اینقدر برات عادیه


نکنه دست کسی جز منم بهت خورده


یهو داد زد گفت : آره، !


 تا الان با کسی جز من بودی ؟



یهو شوکه شدم، با گریه گفتم: چی میگی ؟


این حرفا چیه میزنی ؟


اینارو از کجا آوردی؟


من فقط ۱۷ سالم بود زنت شدم


قبل از اونم با کسی نبودم


خودت می دونی



بعداز ازدواج با تو هم مگه جرات چنین کاری رو داشتم؟


اصلا مگه من چنین آدمیم


تو تا حالا از من چیزی دیدی؟



فشار دستش بیشتر شد


چشماش وحشی تر شده بود ..


گفتم؛ تو که مو رو از ماست بیرون میکشی


یعنی تا حالا منو نشناختی



گفت : اگه چیزی ازت دیده بودم که الان نفس نمی کشیدی


می دونی چی داره روی مغزم راه میره ؟


فقط اون صحنه ای رو که دست اون عوضی بهت خورده رو تصور میکنم‌


من اون آدم پیدا میکنم


تک تک انگشتاش میشکنم


مادرش به عزاش  مینشونم



داد زد می دونی چرا ؟



چون تو فقط و فقط مال منی


گفتم : معلومه که مال توام


ببین نتونستم جایی برم


دوباره برگشتم پیش خودت


فهمیدم اشتباه کردم


این لباسا رو دیگه اصلا نمی پوشم


می خوای سه بار بگم غلط کردم ؟



می خوای برم توی اتاق درو قفل کنی هر وقت خواستی باز کنی



اصلا می خوای بزن در گوشم



به خدا هیچی نمی گم


چیزی ندارم بگم




حلقه ی دستش دور کمرم شل تر شد


گفت : می دونی چرا دنبالت نگشتم؟



سرم انداختم پایین



گفت : یالا چراشُ بگو


 گفتم: چون میدونستی جایی روجز پیش تو و کسی رو جز تو ندارم


می دونستی که برمیگردم پیشت



با خنده گفت: خیلی خوبه ادامه بده


می خوام بیشتر بشنوم



چند لحظه نگاهش کردم داد زد گفت : میگم ادامه بده



گفتم : چی بگم ؟


گفت : بگو که از من میترسی


گفتم : آره.  اره


معلومه که میترسم


خیلی هم میترسم


آخه تو زورت زیاده


هر چی که تو بگی هر چی که تو بخوای همونه



گفت : پس می دونی اینجور موقع ها هم چی می خوام



سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


گفت : اینم می دونی وقتی منو اینطور عصبی میکنی چی در انتظارته


می دونی که چند ساعتی طول میکشه تا راضیم کنی ؟



بازم سرم تکون دادم


گفت : عاشق این قیافه ی مظلومتم



به پله ها اشاره کرد گفت : یالا برو بالا که خیلی با هم کار داریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت  ۵۲۷

توی آیینه ی حموم به خودم نگاه کردم

حالم از خودم بهم می خورد

همونطور که زل زده بودم به آیینه گفتم : تو یه روانیه حال بهم زنی ، یه روزی انتقام تمام این روزها رو ازت میگیرم

یه روزی میرسه که دایان بزرگ میشه ، تو پیر و مفلوک و نا توان میشی

اون وقت تو رو زیر پاهام له میکنم

تو همه ی آرزوهای منو کشتی ، تو همه ی عزت نفس منو از بین بردی ، مطمئن باش یه روزی تاوان پس میدی مازیار

تا تقاص پس دادن تو رو نبینم امکان نداره بمیرم

تو خودت می خوای که دوستت نداشته باشم ، کنارت میمونه چون مجبورم

تو از من بدبخت تری چون من فقط تظاهر میکنم که دوستت دارم

خوب می دونم زندگی من فقط با مرگ تو روی آرامش میبینه

خدارو چه دیدی شاید  یه روزی که عصبی شدی قلبت برای همیشه وایسته

اون روز که من یه نفس راحت می کشم


اشکام سر خورد روی گونه هام

چهارزانو زیر دوش آب نشستم

خودم بغل کردم

سرم گذاشتم روی زانوم

آروم آروم اشک میریختیم

حالم از خودم و حرف هایی که زده بودم بهم میخورد

دو ساعتی بود که توی دستاش مثل یه عروسک بی جون بودم

هر کاری که دلش خواسته بود با من کرده بود

کاری کرده بود که آرزوی مرگش بکنم


چند تا ضربه به  در حموم زده شد صداش شنیدم که گفت : گندم کجایی ؟ چرا نمیای بیرون؟

فوری بلند شدم

اشکام پاک کردم ، صدام صاف کردم گفتم: الان میام


حوله مو پیچیدم دورم

رفتم بیرون


جلوی در اتاق بودم که گفت : وایستا ببینم


سر جام موندم برگشتم طرفش گفتم : بله ؟

اومد جلو ، سرو صورت و گردنم نگاه کرد

گفت: حوله رو باز کن ببینم


گفتم: چرا ؟

گفت:  کاری که میگم بکن


حوله رو باز کردم به کبودی های روی سینه و کمرم و پاهام نگاه کرد گفت :  حواست باشه درست لباس بپوشی اینا دیده نشه


بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق لباسام پوشیدم


اومد توی اتاق گفت: لباس بپوش نهار بریم بیرون

ساعت چهار بعدازظهر ه گرسنمه


گفتم : میشه جایی نریم

دستم گذاشتم زیر دلم گفتم: خیلی درد دارم


یه نگاه بهم انداخت گفت : خیلی اذیت شدی ؟

چیزی نگفتم

دستم گرفت منو برد سمت سمت پذیرایی

گفت : اینجا روی مبل دراز بکش

من برات کیسه ی آب گرم بیارم

حالت بهتر میکنه


بدون هیچ حرفی روی مبل دراز کشیدم


گفت: زنگ میزنم از بیرون غذا بیارن


رفت سمت آشپزخونه چند دقیقه ی بعد با کیسه ی آب گرم و یه پتو اومد پیشم

کیسه رو گذاشت روی شکمم ، پتو رو کشید روم


احساس بهتری داشتم

گفت : یکم استراحت کن تا غذا رو بیارن

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز