پارت ۵۰۸
به شیشه های شکسته ی در اشاره کردم گفتم : اینا رو جمع کن .
گفت: باشه ، تو برو داخل ، زنگ میزنم یکی بیاد شیشه ها رو درست کنه
رفتم داخل پذیرایی ، روی مبل دراز کشیدم
هیچ وقت از بحث و دعوا خوشم نمیومد
اصلا باورم نمیشد این من بودم که این حرف ها رو به رز زده بودم
ولی واقعا توی این شرایط حوصله ی طعنه ها و اذیت های رز نداشتم
مازیار اومد طرفم کنارم روی مبل نشست گفت : آروم شدی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: آروم بودم
گفت : دیگه هیچ وقت نمی خوام این حرف ها رو ازت بشنوم
با عصبانیت نگاهش کردم گفتم،: ببخشید ناراحت شدی با خانم افشار بد صحبت کردم؟
با اخم گفت : چرت نگو دختر
میگم اون حرف های حال بهم زن چی بود گفتی
گفتم : اینطوری گفتم ، بلکه خجالت بکشه
گفت : ولی با این حرف ها من بیشتر خجالت کشیدم
زیر چشمی یه نگاه بهش انداختم ، لپاش گل انداخته بود
گفتم: خیلی خوب حالا انگار واقعا همچین اتفاقی افتاده
گفت: بسه گندم ، دیگه واقعا حالم داره بد میشه
یه لحظه از دیدن قیافه ی شرمزده ش خنده م گرفت یاد حرف های یوسف افتادم که میگفت وقتی مازیار مجرد بوده فکر میکرده که شاید مشکلی داره که نمیتونه با دخترا رابطه داشته باشه
یهو ناخودآگاه خندیدم
مازیار با تعجب گفت : به چی می خندی؟
گفتم : تو واقعا دیوونه ای
فقط به خاطر اینکه رز دستش به دستت زد شیشه، پنجره ی خونه رو شکستی
انگار بهت تجاوز کرده
.با اخم ادای منو در آورد گفت : هه، هه ، هه
زهر مار !
نخند ببینم
گفتم: پاشو برو جلوی آیینه خودت ببین
صورتت سرخ شده ..
گفت : چکار کنم دست خودم نیست
دست یه زن غریبه بهم بخوره
بدنم مور ، مور میشه .
گفتم: ولی تو خیلی راحت برای سلام و احوالپرسی به همه دست میدی
حتی قبل از این اتفاق ها اون اوایل به رز هم دست میدادی
گفت : اون موقع همه چی فرق میکرد
من به عنوان شریک کاری به رسم ادب دست میدادم
یکم مکث کرد گفت : خوب تو هم موقع سلام و احوالپرسی به همه دست میدی
فکر نمی کردم این کار ناراحتت کنه
گفتم : نه ، ناراحت نشدم
منم مثل خودت این کار برای ادب و احترام انجام میدم
چون گفتی از اینکه دست یه زن غریبه بهم بخوره بدت میاد کنجکاو شدم
گفت : باشه جمله مو اصلاح میکنم ، دست زنه غریبه ای که توی سرش فکر های باطل باشه بهم بخوره چندشم میشه
دوباره خندیدم
گفت: دختر ، منو مسخره میکنی
گفتم: نه به خدا یاد حرف های یوسف افتادم
که فکر می کرد تو ناتوان یا هم جنس بازی
خنده م میگیره
گفت : عه!
اینا چیه میگی
اون بزغاله یه چیز گفت، تو هم می خندی
گفتم : توی این شرایط تنها چیزی که میتونست منو بخندونه دلقک بازی های یوسفِ
یهو رفت توی فکر گفت : آره یوسف!
اخ که چقدر دلم می خواد مثل قدیما دوتایی بشینیم ساعت ها با هم حرف بزنیم
خیلی بهش احتیاج دارم
گوشیش در آورد شروع کرد به شماره گرفتن
گوشی رو گذاشت روی آیفون
چند لحظه بعد صدای یوسف پیچید توی گوشی که
گفت : سلام بر طوله ی سید جلال
مازیار گفت : می خوای یکم خجالت بکشی
یوسف گفت : اینم فکر خوبیه
یکم فرصت بدی خجالتُ می کشم
مازیار خنده ش گرفت گفت : کجایی ؟
یوسف گفت : خونه
مازیار گفت: میشه امشب دو ساعت وقتت بدی به من
یوسف گفت ؛ تو که می دونی من الکی وقتم بهت نمیدم
باید جوجه کباب و آب شنگولیمم به راه باشه
مازیار گفت : همه ش به راهه تو فقط بیا
یوسف گفت : روی چشمم داداش فقط کجا بیام
مازیار گفت " بیا خونه ، حوصله ی جای دیگه رو ندارم
از ترانه هم عذر خواهی کن
می خوام امشب مردونه حرف بزنیم
یوسف گفت : یا ابوالفضل !
مازیار گفت: چی شد ؟
یوسف گفت : پسره ی هفت خط بیشعور
مازیار گفت: چرا فحش میدی چی شده؟
گفت: آخرین باری که با این حال و روز بهم زنگ زده بودی می خواستی وقت بگذرونیم
عاشق گندم شده بودی
بازم می خوای زن بگیری ؟
با گرفتن گندم توبه نکردی ؟
از طرز حرف زدنش صدای خنده م بلند شد
گفتم: واقعا مسخره ای یوسف
یوسف گفت : عه ، سلام، تو هم اونجایی گندم ؟
داداش دمت گرم رضایت زن اولم گرفتی ؟
ببین میگن از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سر به تو دارد
مازیار گفت : یوسف بسه اینقدر چرت و پرت نگو
یوسف با صدای آهسته گفت:
داداش چشم حتما میام به منم یاد بده چکار کردی
مازیار که دیگه خنده ش گرفته بود گفت : ساعت هشت منتظرتم
گوشی رو قطع کرد
با خنده گفت : این آدم بشو نیست