2777
2789

پارت ۵۰۷

گفت : ولت کردم که اینطور زبون درازی میکنی


یالا بگو ببینم منظورت از این حرف چی بود


گفتم : از دستت دیوونه شدم .تو دیوونه ای

تو یه آدم روانی ای


نمی خوام باهات زندگی کنم

تو به چی مینازی

تا الان پز پولت میدادی الان همونم نداری

بسه این همه سال تحقیرم کردی

می خوای منو بکشی، بکش

حداقل یکبار برای همیشه خلاص میشم

من شدم شبیه یه آدم خنگ و ناتوان

هر کاری می خوام بکنم باید فکر کنم مبادا خاطر آقا رو  مکدر کنه

بسه ، مازیار

تورو قران بسه

تورو جون دایان بسه

دیگه کشش ندارم

به من رحم کن ، به بچه م رحم کن.

بذار مثل آدمیزاد زندگی کنیم


نشستم روی زمین،  دیگه توان سرپا  موندن نداشتم


چند لحظه سکوت کرد گفت :  چون دیگه پولدار نیستم این کارارو میکنی؟


با نفرت نگاهش کردم گفتم: برات متاسفم ، هر زنی جای من بود پوستت کنده بود

ولی من باهات همدل و همراه شدم


اومد کنارم روی پنجه نشست موهام از جلوی صورتم کنار زد

دستش کشید روی صورتم گفت : شاید اینم یه نقشه بود

اعتراضی نکردی تا وقتی دار و ندارم از دست دادم به  همین بهانه  بذاری بری


با تعجب نگاهش کردم

چقدر ذهن این آدم مریض بود


از جاش بلند شد گفت : اگه من، منم

یه طوری بلند بشم که همه انگشت به دهن بمونن



صدای زنگ خونه بلند شد

رفت طرف در


گفت : پاشو لباس مناسب بپوش

مشتری اومده

با همون حال و روز آشفته به زور بلند شدم

مانتو و روسری تنم کردم

رفتم توی پذیرایی


اصلا پاهام حس نداشت

کنار شومینه نشستم روی صندلی

حس میکردم تمام بدنم یخ زده


چند دقیقه ای گذشت نه اثری از مشتری بود نه مازیار

گفتم : حتما اول حیاط و سوئیت پایین نگاه میکنن

بی تفاوت چشمام بستم

شاید یکم سر دردم بهتر بشه


یهو صدای عربده ی مازیار شنیدم

انگار با تمام وجودش می غرید


چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن

از ترس میخکوب شده بودم سر جام

با لگد زد به در ، شیشه های در خورد شد

با وحشت گفتم : مازیار چی شده؟

گفت : اون گوشی لعنتی منو بده به اون مرتیکه ی بی ناموس زنگ بزنم بیاد دخترش جمع کنه


از جام بلند شدم رفتم سمت در

دیدم رز با دوتا مرد که ظاهرا از مشاور املاک اومده  بودن توی حیاط مونده بود

تا منو دید اومد جلو گفت : سلام گندم جون


مازیار  هولم داد عقب گفت : برو داخل ، گوشی منو بیار


با دیدن رز اینقدر عصبی شده بودم که حس میکردم خون توی رگام شروع کردن به جوشیدن


به مازیار نگاه کردم گفتم: این چه غلطی کرد که اینطور عصبی شدی ؟

مازیار که عصبانیت منو دید گفت : تو برو داخل نمی خوام با این دختره حرفی بزنی


رز با یه خنده ی مسخره گفت: شنیدم اینجارو گذاشتین برای فروش

به مازیار گفتم : حاضرم اینجا رو برای خودش بخرم

چون ارزشش برام بیشتر از این حرف هاست

مازیار از خود بی خود شد با سر کوبید توی دیوار گفت : دهنت ببند

به اون دوتا مرد که همراه رز بودن با داد  گفت : یالا از خونه ی من برین بیرون اینم با خودتون ببرین وگرنه میکشمتون

خونه ی من فروشی نیست 

اون دونفر سرشون انداختن پایین از در حیاط رفتن بیرون


رفتم سمت رز

مازیار دستم گرفت گفت : بهت میگم برو توی خونه


با صدای بلند گفتم: نمی رم!


رفتم کنار رز ، روبروش وایستادم گفتم: یکبار برای همیشه این حرف بهت میزنم

امیدوارم خوب گوش کنی

ببین من مثل تو پاچه وَر مالیده نیستم

تا الانم اگه هر غلطی کردی من واکنشی نشون ندادم برای این بود که به غرور و غیرت شوهرم اطمینان دارم

ولی الان توی شرایطی هستم که برای حفظ آرامش زندگیم و شوهرم میتونم بلائی به سر زن هرزه ای مثل تو بیارم که اون سرش ناپیدا باشه

کاری روکه خواهر شوهر و مادر شوهرم باهات کردن در برابر کار من هیچه


با پوزخند گفت : اگه اینقدری که میگی آرامش مازیار برات مهم بود گورت از زندگیش گم میکردی

چون توی  این شرایط از توی یه لا قبا براش آبی گرم نمیشه

اون یه زن قوی مثل منو احتیاج داره


گفتم:   چی باعث شده که فکر کنی قوی هستی ؟

اگه اونقدر ها  که میگی قوی و قدرتمند ی پس چرا نتونستی دل مازیار به دست بیاری ؟


مازیار با عصبانیت گفت : گندم!


گفتم " ساکت !


رز گفت:  هیچ کاری نشد نداره


گفتم : همه ی دردت اینه که یه شب باهاش باشی


رز از حرفم جا خورد


مازیار اومد طرفم بازوم گرفت گفت : گندم چرت نگو


خوشحال میشم پیجم 

دستم دور بازوی مازیار حلقه کردم گفتم: مازیار جان ،عزیزم مثل اینکه این دختر واقعا حالش خوب نیست


احتیاج داره حداقل یه شب باهات صبح کنه


عزیزم دست رد به سینه ش نزن



مثل یه آشغال بهش نگاه کن


شاید اگه اینکار کنی دست از سرت برداره



مازیار با تعجب نگاهم  میکرد


گفتم : عزیزم لطفا. به خاطر من قبول کن ، یه شب که هزار شب نمیشه


فقط یه شب تحملش کن




رز با عصبانیت گفت : بابت این بی ادبیت می دونم چکارت کنم



گفتم: مگه تو همین نمی خوای ؟


مگه توی خونه ی من جلوی روی من به خاطر شوهرم گریه نکردی



مازیار گفت : گندم حالم داره بهم میخوره


اگه اینطوری دیوونه شدم عربده کشیدم برای این بود که اون دست کثیفش زد به دستای من



الان زنگ میزنم به پدرش که جمعش کنه



یه خنده ی عصبی کردم برگشتم طرف رز گفتم: چقدر تو حقیری


ببین ، بابت اینکه فقط دستت بهش خورده اینطور دیوونه شد .اونوقت انتظار داری باهات ....



رز گفت : تقاص این کارتون پس میدین


گفتم : انتظار داشتی بیام باهات گیس و گیس کشی کنم


یا بگم تو رو خدا شوهرم ندزد



ولی نه خانم افشار من چنین زنی نیستم


من شوهرم سفت نمیچسبم کاری با شوهرم کردم که اون منو سفت بچسبه


خیالت راحت مازیار چه پولدار چه بی پول بی من محاله زندگی کنه


تو خیلی زیبایی ، خیلی هم پولداری ولی میبینی حتی حاضر نیست یه شبم تو رو به تخت خوابش ببره



پس گورت برای همیشه از زندگی ما گم کن


داد زدم گفتم : برای همیشه


رز که به زور سعی میکرد جلوی ریختن اشکاش بگیره


فوری دویید سمت در  و از خونه رفت بیرون



مازیار با تعجب نگاهم کرد


گفتم؛ چیه ؟


گفت : هیچی


گفتم:  اگه یکبار دیگه چشمم به این دختره بیفته ، خونش پای خودشه



در حالی که به زور سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره گفت : فکر نکنم دیگه پیداش بشه

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۵۰۸


به شیشه های شکسته ی در اشاره کردم گفتم : اینا رو جمع کن .


گفت: باشه ، تو برو داخل ، زنگ میزنم یکی بیاد شیشه ها رو درست کنه


رفتم داخل پذیرایی ، روی مبل دراز کشیدم

هیچ وقت از بحث و دعوا خوشم نمیومد

اصلا باورم نمیشد این من بودم که این حرف ها رو به رز  زده بودم

ولی واقعا توی  این شرایط حوصله ی طعنه ها و اذیت های رز نداشتم



مازیار اومد طرفم کنارم روی مبل نشست گفت : آروم شدی؟


بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: آروم بودم


گفت :  دیگه هیچ وقت نمی خوام این حرف ها رو ازت بشنوم


با عصبانیت نگاهش کردم گفتم،: ببخشید ناراحت شدی با خانم افشار بد صحبت کردم؟


با اخم گفت : چرت نگو دختر

میگم اون حرف های حال بهم زن چی بود گفتی


گفتم : اینطوری گفتم ، بلکه خجالت بکشه

گفت : ولی با این حرف ها من بیشتر خجالت کشیدم

زیر چشمی یه نگاه بهش انداختم ، لپاش گل انداخته بود


گفتم: خیلی خوب حالا انگار واقعا همچین اتفاقی افتاده


گفت: بسه گندم ، دیگه واقعا حالم داره بد میشه


یه لحظه از دیدن قیافه ی شرمزده ش خنده م گرفت یاد حرف های یوسف افتادم که میگفت وقتی مازیار مجرد بوده فکر میکرده که شاید مشکلی داره که نمیتونه با دخترا رابطه داشته باشه


یهو ناخودآگاه خندیدم


مازیار با تعجب گفت : به چی می خندی؟

گفتم : تو واقعا دیوونه ای

فقط به خاطر اینکه رز دستش به دستت زد شیشه،  پنجره ی خونه رو شکستی

انگار بهت تجاوز کرده

.با اخم  ادای منو در آورد گفت : هه، هه ، هه

زهر مار !

نخند ببینم


گفتم: پاشو برو جلوی آیینه خودت ببین

صورتت سرخ شده ..


گفت : چکار کنم دست خودم نیست

دست یه زن غریبه بهم بخوره

بدنم مور ، مور میشه .


گفتم: ولی تو خیلی راحت برای سلام و احوالپرسی به همه دست میدی

حتی قبل از این اتفاق ها اون اوایل به رز هم دست میدادی


گفت : اون موقع همه چی فرق میکرد

من به عنوان شریک کاری به رسم ادب دست میدادم


یکم مکث کرد گفت : خوب تو هم موقع سلام و احوالپرسی به همه دست میدی

فکر نمی کردم این کار ناراحتت کنه


گفتم : نه ، ناراحت نشدم

منم مثل خودت این کار برای ادب و احترام انجام میدم

چون گفتی از اینکه دست یه زن غریبه بهم بخوره بدت میاد کنجکاو شدم

گفت :  باشه جمله مو اصلاح میکنم ، دست زنه غریبه ای که توی سرش فکر های باطل باشه بهم بخوره چندشم میشه


دوباره خندیدم

گفت: دختر ، منو مسخره میکنی


گفتم: نه به خدا یاد حرف های یوسف افتادم

که فکر می کرد تو ناتوان یا هم جنس بازی

خنده م میگیره


گفت : عه!

اینا چیه میگی

اون بزغاله یه چیز گفت،  تو هم می خندی


گفتم : توی این شرایط تنها چیزی که میتونست منو بخندونه دلقک بازی های یوسفِ


یهو رفت توی فکر گفت : آره یوسف!

اخ که چقدر دلم می خواد مثل قدیما دوتایی بشینیم ساعت ها با هم حرف بزنیم

خیلی بهش احتیاج دارم


گوشیش در آورد شروع کرد به شماره گرفتن

گوشی رو گذاشت روی آیفون


چند لحظه بعد صدای یوسف پیچید توی گوشی که


گفت : سلام  بر طوله ی سید جلال


مازیار گفت : می خوای یکم خجالت بکشی


یوسف گفت : اینم فکر خوبیه

یکم فرصت بدی خجالتُ می کشم


مازیار خنده ش گرفت گفت : کجایی ؟

یوسف گفت : خونه


مازیار گفت: میشه امشب دو ساعت وقتت بدی به من


یوسف گفت ؛ تو که می دونی من الکی وقتم بهت نمیدم

باید جوجه کباب و آب شنگولیمم به راه باشه


مازیار گفت : همه ش به راهه تو فقط بیا

یوسف گفت : روی چشمم داداش فقط کجا بیام


مازیار گفت " بیا خونه ، حوصله ی جای دیگه رو ندارم

از ترانه هم عذر خواهی کن

می خوام امشب مردونه حرف بزنیم


یوسف گفت : یا ابوالفضل !


مازیار گفت: چی شد ؟


یوسف گفت : پسره ی هفت خط بیشعور


مازیار گفت: چرا فحش میدی چی شده؟

گفت: آخرین باری که با این حال و روز بهم زنگ زده بودی می خواستی وقت بگذرونیم

عاشق گندم شده بودی

بازم می خوای زن بگیری ؟

با گرفتن گندم توبه نکردی ؟


از طرز حرف زدنش صدای خنده م بلند شد

گفتم: واقعا مسخره ای یوسف


یوسف گفت : عه ،  سلام،  تو هم اونجایی گندم ؟

داداش دمت گرم رضایت زن اولم گرفتی ؟

ببین میگن از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سر به تو دارد


مازیار گفت : یوسف بسه اینقدر چرت و پرت نگو


یوسف با صدای آهسته  گفت:

داداش چشم حتما میام به منم یاد بده چکار کردی


مازیار که دیگه خنده ش گرفته بود گفت : ساعت هشت منتظرتم

گوشی رو قطع کرد

با خنده گفت : این آدم بشو نیست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۰۹


بعداز اینکه شاممون خوردیم

مازیار دایان بغل کرد گفت : امشب خودم می خوام برای پسرم کتاب بخونم


دایان با ذوق گفت : آخ جون

خاله سپیده شما دیگه برو بخواب

من با بابام می خوابم


سپیده با خنده گفت : باشه ، دایان جون


دایان و مازیار با هم رفتن بالا


منو سپیده هم مشغول جمع کردن میز شام شدیم


سپیده گفت : راستی گندم جون

امروز از طرف یکی از جاهایی که تقاضای کار داده بودم  باهام تماس گرفتن

بهم گفتن میتونم‌ از سر ماه کارم شروع کنم


با لبخند گفتم: خوب خداروشکر که کارت درست شد


برام عجیب بود حتی از رفتن سپیده هم دلم گرفته بود


سپیده همونطور که مشغول کار بود گفت : از الان دلم برای دایان تنگ میشه


گفتم : جدایی از تو برای دایانم سخته

ولی چاره ای نیست

سپیده سرش انداخت پایین گفت : این چند سال که اینجا بودم،  همه جوره راحت بود

واقعا احساس امنیت میکردم

هر چند می دونم شما خیلی از من خوشتون نمیاد


دست از کار کشیدم گفتم: درسته خیلی اتفاق ها بین ما افتاد ولی واقعا برای دایان زحمت کشیدی

ما این محبت تو رو هرگز فراموش نمیکنم

همه مون مثل یه خونواده به هم عادت کرده بودیم

ولی خوب با تقدیر نمیشه جنگید


سپیده گفت: شما خودتون به آقا مازیار میگین که من کار جدید پیدا کردم ؟

گفتم: آره عزیزم نگران نباش


از فردا هم میتونی کم کم به کارات برسی و سیله هات جمع کنی

سپیده گفت : ممنونم

اگه کاری نیست من برم بخوابم

شب تون بخیر

گفتم: نه ممنون شب خیر

*****

یه لیوان چایی  برای خودم ریختم رفتم کنار پنجره


بعداز رفتن از این خونه خیلی دلم برای این حیاط بزرگ و دلباز و منظره ی رو به دریاش تنگ میشد

من روزهای خوب و بدی رو توی این خونه گذرونده بودم

هیچ وقت فکر نمیکردم

یه روزی از اینجا بریم

اونم با این شرایط .

ولی خوب کاری از دست من برنمیومد




یه نگاه به ساعت انداختم نزدیک ده بود هر لحظه ممکن بود یوسف پیداش بشه


رفتم طرف آشپزخونه مشغول چیدن میوه توی ظرف شدم


مازیار اومد توی آشپزخونه گفت : بقیه ی جوجه ها توی یخچاله ؟

گفتم : آره،  دایان خوابید ؟

گفت : آره،  معلومه امروز حسابی توی خانه ی بازی ، آتیش سوزونده بود.


گفتم : راستی سپیده کار جدید پیدا کرد

سر ماه  از اینجا میره

همونطور که جوجه ها رو سیخ میزد گفت : ان شاالله هر جا که هست موفق باشه

زمان خوبیم از اینجا میره

احتمالا تا اون موقع ما هم دیگه اینجا رو فروختیم


آروم گفتم : هنوزم از تصمیمت منصرف نشدی

باید بریم خونه ی پدرت ؟


یه نگاه بهم انداخت گفت :  از سر لجبازی نمیریم اونجا

 من به زمان نیاز دارم

باید تمرکز کنم برای سرمایه م برنامه ریزی کنم

می دونم برات سخته ، می دونی برای من سخت تره

ولی باید بریم

بهت قول میدم توی اولین فرصت خونه  اجاره کنم


گفتم: اجاره کنی؟


گفت : نمی خوام بهت دروغ بگم ممکنه به این زودی نتونیم خونه بخریم یا  اگه هم بخرم باید یه آپارتمان بخرم

ولی بهت قول میدم زیر پنج سال یه خونه ی بزرگتر و قشنگ تر از اینجا برات بخرم


یکم مکث کرد دوباره گفت : من آدم بی انصافی نیستم گندم

منم گذشت تورو میبینم

ولی وقتی میفهمم پست سرم توطئه میکنی

قلبم درد میگیره

گفتم: میشه این بحث همینجا تموم کنی  دیگه فراموشش کنی ؟

ما هر دومون خیلی اشتباه کردیم


یکم مکث کرد گفت : فراموش نمیکنم ولی سعی میکنم بهش فکر نکنم

این روزا خیلی درگیرم

خواهش میکنم به فکر کارای احمقانه نباش


با اخم گفتم : تو درباره ی من چه فکری میکنی ؟

گفت : من فکری نمیکنم


صدای زنگ خونه بلند شد

گفت : یوسف اومد میرم درو باز کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۱۰


با حرص دستمال توی دستم پرت کردم گفتم : این فکر میکنه من از صبح بلند میشم براش نقشه می کشم و توطئه میکنم



ظرف میوه رو برداشتم رفتم سمت بالکن

میوه و بقیه وسیله های پذیرایی رو گذاشتم روی میز


صدای   یوسف شنیدم که سربه سر مازیار می ذاشت

و دوتایی با صدای بلند میخندیدن

رفتم داخل پذیرایی گفتم: سلام آقا یوسف ، چشمم روشن میبینم که صحبت ، صحبته زن دوم و این حرف هاست


گفت : سلام

بچه شدی !

دارم بهش یه دستی میزنم .دروغ میگم که راست از زیر زبونش بکشم


گفتم : باشه ، منم که باور کردم


من میرم بالا شما به گپ و گفتتون برسین


شب تون بخیر



یوسف گفت : شب بخیر

هرچی دیدی شنیدی همین جا خاکش کن

نری به ترانه گزارش  بدی

هوا سرده نمی تونم پشت در بخوابم


صدای خنده م بلند شد


رفتم توی اتاقمون در بستم


خیلی احساس خستگی میکردم .

روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم

لباسم عوض کردم

یه شونه به موهام کشیدم

رفتم توی تخت

خریدم زیر پتو

چشمام بستم

خیلی زود چشمام گرم شد خوابم برد


*******

چشمام  نیمه باز بود

به جای خالی مازیار نگاه کردم

هنوز نیومده بود بالا

گوشیم از روی پاتختی برداشتم به ساعتش نگاه کردم

ساعت یک و نیم بود

از جام بلند شد

یهو از سرما بدنم شروع کرد به لرزیدن

پتو رو پیچیدم دورم  از اتاق رفتم بیرون

رفتم سمت در بالکن


صدای صحبت یوسف و مازیار میومد


آروم یه نگاه به بالکن انداختم‌


دوتاشون روی مبل کنار همدیگه نشسته بودن

پاهاشون روی میز دراز کرده بودن

لیوان ها ی پر و بطری های خالی و بقیه ی خوراکی ها روی میز پخش بود


آروم گفتم: دیوونه ها تا این وقت شب دارن میخورن


چون لباسم مناسب نبود آروم می خواستم برگردم برم بالا

که یهو صدای مازیار شنیدم که به یوسف گفت : داداش حالا با این چیزایی که برات تعریف کردم

به نظرت باید با گندم چکار کنم ؟ 


حرفش توجه م جلب کرد گوشه ی دیوار موندم تا ببینم چی میگه


یوسف گفت : تو خیلی ساله که شرمنده ی گندمی


مازیار گفت : یعنی چی ؟

یوسف گفت : خودت نزن به خریت

تو در حق گندم نامردی کردی


مازیار با حرص گفت : چرت وپرت نگو

من عاشق گندم شده بودم

می دونی هنوزم عاشقشم


یوسف گفت : داداش میگن مستی و راستی

من دارم حقیقت بهت میگم تو هم قبول کن

مازیار گفت : من اشتباه نکردم

توی همه ی این سالها برای خوشبختیش هر کاری کردم

ولی الان بد آوردم


یوسف گفت : عیب نداره داداش

خودت می دونی گندم مثل تو در حقت نامردی نمی کنه

اون از تو مردتره

پای همه چیز میمونه


خوشحال میشم پیجم 

مازیار گفت : باز زیاده روی کردی ؟ داری چرت میگی



یوسف گفت : اتفاقا زیاده روی نکردم، اونی که چرت میگه تویی نه من


چند سال بود که می خواستم اینارو بهت بگم ولی نمیشد که بگم


تو به چشم من مرد ترین مرد دنیایی


ولی در حق گندم نامردی کردی


اینو قبول کن



مازیار با تشر  گفت:  چکار میکردم میذاشتم بره ؟


یوسف گفت : تو به خاطر همه از خودت گذشتی


ولی به خاطر خودت گندمُ....



مازیار گفت ؛ گندمُ چی ؟


می خوای بگی بدبختش کردم ؟



یوسف یکم مکث کرد گفت : نمی دونم بدبختش کردی یا نه


ولی می دونم گندم خوشبخت نیست



مازیار از جاش بلند شد  دوتا سیگار روشن کرد یکی رو گرفت طرف یوسف ، یکی رو گذاشت روی لبش وشروع کرد  به کشیدن



گفت : از تو انتظار شنیدن این حرف ها رو نداشتم


یوسف گفت: ولی باید اینا رو از من میشنیدی


از این‌که اون روز توی ویلای شهاب با دیدن حال و روز گندم


نزدم در گوشت سالهاست عذاب وجدان دارم


من با زن ها و دخترای  زیادی بودم


ولی اونا خودشونم می خواستن این کاره بودن


اما گندم یه دختر نوجوون بود


چیزی از زندگی نمی دونست



مازیار با عصبانیت گفت: من خودم داغونم داداش تو داغون ترم نکن،  الان بزنی در گوشم راحت میشی ؟



یوسف بلند شد گفت : خیلی دیر شده داداش


گندم خواهری رو در حق من تموم کرد ولی منه نامرد در حقش برادری نکردم


کاش اون موقع بهش گفته بودم لازم نیست از چیزی بترسه


کاش اون موقع جلوی تهدیدهای  تورو میگرفتم


مازیار یقه ی یوسف گرفت گفت : چی میگی؟


می دونی گندم خط قرمز منه


اون اگه مال من نمیشد محال بود مال کس دیگه ای هم بشه



یوسف دست مازیار کنار زد گفت: یه بارم شده آدم باش واقعیت قبول کن


درسته تو به زور گندم مال خودت کردی ولی این دختر الان دوستت داره


پس یکم شرافت داشته باش


حداقل الان اذیتش نکن



مازیار گفت : اگه ترانه توی هر موقعیتی نقشه ی طلاق و فرار بکشه


تو بازم بهش اعتماد میکنی ؟



یوسف گفت: نه داداش ، اعتماد نمیکنم!



مازیار گفت : پس چرا منو متهم میکنی


یوسف گفت : اگه من بودم راه رفتن برای ترانه باز میذاشتم


کفتر جلد اونیه که ، با اینکه در قفسش بازه ولی نمیره


همه جارو می چرخه ولی بازم میاد جلد خودت


در قفس گندم باز کن مازیار!



رفت طرف مازیار بغلش کرد گفت : اینقدر خودت عذاب نده داداش



مازیار همونطور که توی بغل یوسف بود گفت : داداش میترسم ، اگه جلدم نباشه چی ؟



یوسف گفت : بذار بره!



مازیار گفت : نمی تونم


تحمل ندارم


حتی نمی تونم فکرش کنم


وقتی در قفسش بسته ش خیالم راحته که تا همیشه پیش خودمه



یوسف خودش پرت کرد روی مبل گفت : تو هیچ وقت عوض نمیشی


ولی من مطمئنم این دختر همه جوره پات میمونه



الان تصمیمت چیه ؟


مازیار گفت: یه فکرایی دارم


ولی تا پول دستم نیاد نمی تونم قدمی بردارم



یوسف گفت : داداش من یه هفتاد ، هشتاد تایی پس انداز دارم


صبح میزنم به حسابت


بقیه شم خدا میرسونه


مازیار گفت: نه اصلا لازم نیست


من خودم یه کاریش میکنم


یوسف گفت؛ مگه اون وقت ها وقتی می خواستی برام قدمی برداری منتظر اجازه ی من میشدی ؟


الانم من از تو اجازه نمی خوام


می دونم این مبلغ خیلی کمه ولی باز بهتر از هیچیه


راستی من به پیشنهاد یکی از همکارام  توی مسکن مهر رشت یه خونه ثبت نام کرده بودم برای پس انداز. الان خونه آماده س ، می خواستم اجاره ش بدم


حالا که تصمیم داری برین رشت میتونین یه مدت برین اونجا


الکی پول اجاره خونه ی ندی



گوشام تیز شد ،  توی دلم گفتم یعنی چی می خوایین برین رشت


مازیار حرفی به من نزده بود



صدای مازیار شنیدم که  گفت ؛ مبارکت باشه داداش


چقدر کار خوبی کردی


ولی من نمی تونم اینو قبول کنم


تو روی پول اونجا حساب کردی



یوسف گفت: چرت نگو نصف شبی حال و حوصله ندارم


همین که گفتم



مازیار گفت: داداش دمت گرم ولی ......


یوسف گفت: ولی چی ؟



مازیار گفت: آخه من چطوری گندم از اینجا ببرم توی یه آپارتمان شصت ، هفتاد متری اونم توی مسکن مهر




خوشحال میشم پیجم 

یوسف گفت : تو داری درباره ی گندم صحبت میکنی



اون الان با وجود تمام ناراحتیش بازم قانع شده باهات بیاد توی خونه ی پدرت زندگی کنه



بهت گفتم : این دختر  پاش برسه از منو تو مردتره



ولی حتما اول درباره ی تصمیمت باهاش حرف بزن




مازیار گفت : دمت گرم داداش همیشه حرف زدن با تو به من آرامش میده




یوسف خندید  گفت :  پسر می دونی هنوزم وقتی درباره ی گندم حرف میزنی چشمات برق میزنه




مازیار خندید گفت: نه اینکه خودت نسبت به ترانه اینطوری نیستی



یوسف گفت: من که ترسی ندارم



همیشه گفتم ، بازم میگم من واسه ترانه میمیرم




مازیار خندید  گفت : میگم بزغاله به نظرت این دوتا دختر با دل ما چکار کردن



تو میگی حرف گندم میشه چشمام برق میزنه حالا خبر از قلبم نداری



که چه طوری واسه ش میزنه




یوسف با لودگی گفت : میگم داداش نکنه اینا مارو جادو جنبل کردن



والا من که با همه بودم جز عمه ی تو، تو هم که کلا از بیخ عرب  بودی



یهو چی شد اینطوری شد




مازیار خندید ‌گفت : ولی میگم خداییش شانس با ما یار بود



دوتا خوشگلشو نصیبمون کرد




یوسف گفت : آره خداییش



اوس کریم دمت گرم




مازیار گفت : بزنیم به سلامتی گندم و ترانه ؟



یوسف گفت : بزنیم داداش



مازیار لیوان ها رو پر کرد




نوشیدنیشون یک سره سر کشیدن



مازیار گفت: دیگه پاشو برو



دیر وقته



زن و بچه ت خونه تنها موندن



بازم از طرف من از ترانه عذر خواهی کن



بگو مازیار گفت ، یه شام اساسی  از من طلب داری



یوسف گفت : از تو به ما زیاد رسیده داداش



دمت گرم ، من دیگه میرم



به چیزاییم که گفتم



فکر کن




سریع رفتم سمت پله ها ، دوییدم بالا که یه وقت منو نبینن




رفتم توی تخت دراز کشیدم پتو رو کشیدم سرم



حرف هاشون توی ذهنم مرور میکردم



جریان رشت رفتن و خونه ی توی رشت یوسف چی بود نمی دونستم



توی همین فکر ها بودم که مازیار اومد توی اتاق



چشم هام بستم خودم زدم به خواب




لباس هاش عوض کرد اومد توی تخت کنارم خوابید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۱۱

با سردرگمی لابه لای وسیله های جمع شده و بسته بندی شده ی خونمون دور میزدم


صدای کارگرها که در حال بار زدن وسیله ها بودن توی خونه پیچیده بود

قرار بود تمام وسیله هایی که با کلی وسواس برای این خونه خریده بودم برن توی توی پارکینگ خونه ی پدر مازیار تلنبار بشن .


غم عجیبی روی قلبم سنگینی میکرد


هنوز مازیار درباره ی حرف هایی که به یوسف زده بود بهم چیزی نگفته بود

حرف و صحبتی از زندگی توی رشت نبود

منم توی این سه هفته حرفی بهش نزده بودم و سوالی نپرسیده بودم

دلم نمی خواست فکر کنه فالگوش مونده بودم و به حرف هاشون از روی فضولی گوش داده بودم


اون روزا افشار هر کاری برای اذیت و آزار مازیار انجام داده بود

حتی حکم جلبشم گرفته بود که مازیار خیلی سریع با فروش خونه چکش پاس کرد و قضیه رز و افشار برای همیشه تموم شده بود


با صدای مازیار به خودم اومدم که با تشر گفت : گندم کجایی؟

دوساعته صدات میزنم


گفتم : همینجام، حواسم نبود


گفت : تو چرا اینجا موندی بیا مهیار تورو ببره خونه ی مامانم


گفتم : نه ، نمی خواد

دایان اونجاست خیالم جمع

من همینجا میمونم


چیزی نگفت رفت کمک کارگرها


انگار دلم می خواست از لحظه های آخر توی این خونه بودن نهایت لذت ببرم


صدای زنگ گوشیم بلند شد

شماره ی مامانم روی صفحه ی گوشی دیدم

جواب دادم گفتم ، بله مامان؟

مامان گفت : سلام ، کجایی چندبار زنگ زدم جواب ندادی


گفتم : سلام ، ببخشید گوشیم سایلنت بود

متوجه نشدم


مامان گفت : چکار میکنی ؟

چرا دایان نیاوردی اینجا

نذاشتی بیام کمکت ، حداقل دایان میاورد ی پیشم توی دست و پا نباشه

گفتم : آخه کاری نیست

همه ی کار هارو کارگرها انجام میدن

دایانم خونه ی مادر مازیارِ


مامان با ناراحتی گفت : ما که آخرش نفهمیدیم چی شد

ولی واقعا برات ناراحتم مادر

چطور می خوای اونجا بمونی

کاش میومدین پیش ما

گفتم : ممنون ، پیش شما و یا اونا فرقی نداره

یه مدت کوتاه میمونیم تا ان شاالله خونه ی جدید بگیریم


مامان گفت : باشه مزاحمت نمیشم

کاری داشتی زنگ بزن

از مامان تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم


مریم خانم اومد کنارم گفت : گندم جانم ، مادر کاری نداری


با بغض نگاهش کردم دیگه نتونستم جلوی ریختن اشکام بگیرم

انگار مریم خانمم منتظر بود که با گریه ی من گریه کنه .

خودم پرت کردم توی بغلش

اینقدر بغض داشتم نمی تونستم صحبت کنم

فقط بی وقفه اشک می ریختم


خوشحال میشم پیجم 

مریم خانم منو محکم توی بغلش  فشار داد گفت : خدا ، خدای بی کس هاست دختر ، بزرگتر از اونیه که فکرش کنی


اینطور گریه نکن من تحمل ندارم تورو اینطوری ببینم



گفتم : مریم خانم تو توی تمام این سالها شاهد بودی من چه چیزایی کشیدم


چه سختی هایی که پشت سر نذاشتم


ولی نمی دونم چرا تحمل این یکی برام سخته



دستم گرفت  دوتایی نشستیم روی پله ها


گفت: اینم میگذره دخترم


تو از وقتی که  عروس  خانه ی آقا شدی  تا الان خیلی عوض شدی


سخت تر شدی


صبور تر شدی


خانم تر و نجیب تر شدی


اینم پشت سر میذاری مادر


فقط خودت و زندگیت بسپار به خدا



گفتم: مریم خانم برام دعا میکنی؟


گفت: مگه من جز الهه و گندمم دخترای دیگه ای دارم


مطمئن باش دل بزرگ آقا،  همیشه بدرقه ی راه زندگیش بوده و هست


برای همینم خدا تورو توی راه  زندگیش قرار داده


تو رو بهش داد که مرهمش باشی


از من به تو نصیحت خونه ی مادر شوهرت   یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه


فاطمه خانم زن خوبیه


تو هم خیلی ماهی


ولی هر چی باشه عروس و مادرشوهرین


هر چی گفت ، انگار کن از مادر خودت شنیدی


برای شوهرت شکایت نبر


ان شاالله فرجی میشه شما دوباره صاحب خونه میشین



گفتم : مریم خانم دلم خیلی برات تنگ میشه


گفت؛ در خانه ی من به روی شما همیشه بازه


بیا به من سر بزن


منم به شماها عادت کردم


به خدا نمی دونم از فردا بدون دیدن شماها چطوری روز هام بگذرونم


خدا الهی دری برای  این سید اولاد پیغمبر باز کنه


قربان جدش برم


این بچه ظاهرش تند و عصبانی ولی توی  دلش چیزی نیست



بلند شد گفت : من دیگه میرم مادرم


یادت باشه هر وقت،  هر جایی کاری داشتی من هستم


دوباره بغلش کردم بوسیدمش گفتم: ممنون مریم خانم



مازیار اومد داخل تا چشمش به ما افتاد گفت :


اینجا چه خبره ؟


مریم خانم گفت:  سید هوای این  عروس خوشگل منو داشته باش


از وقتی که عروست شد تا الان هر روز صورت قشنگش دیدم


دیگه جان خودت و جان گندم



مازیار با لبخند به مریم خانم نگاه کرد گفت : مریم خانم دستت طلا توی این سالها خیلی برای ما زحمت کشیدی


خوبی بدی دیدی حلال کن


گاهی صدام رفت بالا


گاهی رو ترش کردم


بزن به پای جوونی و نادونی


مریم خانم گفت : من چیزی جز خوبی ندیدم آقا


مازیار گفت : می دونم نماز میخونی و محرم نامحرمی برات مهمه


ولی می خوام دستت ببوسم


تا خیالم راحت شه که به خوشی از پیشم رفتی


مازیار رفت طرف مریم خانم دستش از روی چادر گرفت بوسید


مریم خانم فوری دستش کشید گفت : این چه کاری پسر جان


من چیزی جز  خیر و خوشی با خودم از این خونه نمی برم


من تا آخر عمر هم به خاطر محبتی که در حق علی اصغرم کردی    


هم بابت این حقوقی که برام گذاشتی مدیونتم پسرم



مازیار گفت:  هیچ دینی نیست


شما زیاد زحمت مارو کشیدی


مریم خانم گفت: خوب دیگه وقت رفتنه


مازیار گفت: آژانس زنگ زدم،  الان ماشین جلوی دره


برین به سلامت ولی یادتون باشه


هر وقت ، هر جایی هر کاری داشتی


یادت باشه یه پسر مثل شیر داری


مریم خانم خندید گفت : می دونم مادر جان


خدا ازت راضی باشه


 خداحافظتون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۱۲

اشکام پاک کردم

یه نفس عمیق کشیدم که حالم بهتر بشه


سرم انداخته بودم پایین به مازیار نگاه نمی کردم می ترسیدم

وقتی توی چشم هاش نگاه کنم .نتونم جلوی گریه مو بگیرم

دوست نداشتم منو اینطور آشفته ببینه


مازیار رفت جلوی در به کارگرها و راننده گفت : که با مهیار برن

دوباره برگشت طرفم

دستم گرفت منو دنبال خودش کشید بالا سمت اتاقمون

بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم


وقتی در باز شد با دیدن اتاق خالیمون بیشتر قلبم درد گرفته بود


منو کشید توی داخل در اتاق بست


منو محکم گرفت توی بغلش گفت:  جبران میکنم گندم

منو ببخش

چاره ای نداشتم


آروم گفتم : اشکالی نداره


دستاش گذاشت دوطرف صورتم گفت:  به من اعتماد کن

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

خیره نگاهش کردم

چقدر توی این مدت شکسته تر شده بود.

موهای شقیقه ش سفید تر شده بود

چشم هاش غمگین بود


دستم گذاشتم روی صورتش گفتم: می دونم که همه چیز درست میشه


سرش آورد پایین لباش گذاشت روی لبام شروع کرد به بوسیدنم


یهو با خنده گفت: یادته اولین روزی که آوردمت اینجا توی همین اتاق بوسیدمت


با خنده گفتم: آره


گفت : قول میدم یه خونه ی بزرگتر برات بخرم

ولی اینبار فقط با یه بوس قانع نمیشم


آروم زدم به سینه ش گفتم ؛ بچه پررو


دستم گرفت گفت " بریم؟

گفتم : بریم


همونطور که از پله ها می رفتیم پایین دور تا دور خونه رو نگاه میکردیم


اتاق دایان ، اتاق سپیده ، آشپزخونه

 ، پذیراییمون

حیاط و درخت ها و گل هایی رو  که  داوود کاشته بود

سوئیت خالی داوود و زهره


وقتی از در خونه رفتیم بیرون در پشت سرمون بستیم

انگار این خونه با تمام اتفاق های خوب و بدش مربوط به سالهای خیلی دور بود

و الان فقط ازش ‌‌یه خاطره مونده بود


سوار ماشین شدیم

از اون خونه و کوچه و خیابون برای همیشه دور شدیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۱۳


وقتی رسیدیم خونه ی پدر مازیار


کارگرها داشتن وسیله ها رو توی. پارکینگ میچیدن


مازیار دستم گرفت برد داخل خونه 


همین که پام گذاشتم توی خونه فاطمه خانم و سید جلال اومدن استقبالم


سید جلال گفت: به خونه ی خودت خوش اومدی عروس


فاطمه خانم گفت : بیا بریم بالا مادر جون


با لبخند سلام کردم گفتم ممنون

دایان  خودش چسبوند به من گفت،  مامان ما دیگه پیش سید جلال زندگی میکنیم ؟

آروم گفتم : آره مامان جون


دایان گفت : پس خونمون چی ؟


گفتم : فعلا یه مدت اینجا میمونیم

دست دایان گرفتم از پله ها رفتم بالا


مازیار و مهیارم اومدن بالا


دایان برگشت طرف مازیار گفت : بابا یعنی من دیگه اتاق ندارم ؟

پس تختم چی میشه ؟

کمد اسباب بازیام چی؟


مازیار مات و مبهوت به دایان نگاه میکرد که سید جلال گفت : اتاق منو مادر جون میشه اتاق تو


مهیار پرید وسط حرفشون گفت : نخیر،

از امروز قراره منو دایان دوتایی ، مردونه هم اتاقی بشیم

تخت و کمدتم همین الان میاریم توی اتاقم

قبوله ؟

دایان گفت : آره عمو

مهیار گفت : پس بیا بزن قدش


دایان دویید طرف مهیار دستش زد به دستش

گفتم : نه مهیار جان اینطوری تو راحت ‌نیستی

دایان پیش خودمون توی اتاق ما میمونه

فاطمه خانم گفت : نه مادر اینطوری که نمیشه

یا پیش مهیار میمونه یا ما


الانم بلند شو مادر جون برو وسیله هات توی اتاقتون بچین

یا یکم استراحت کن

خلاصه راحت باش

اینجا دیگه خونه ی خودته


مازیار با اشاره بهم گفت: بلند شو

بلند شدم  ،  دستم گرفت رفتیم سمت اتاقمون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۱۴

روزها پشت سر هم می گذشتن

ولی من اصلا نمی تونستم به شرایط  جدیدم عادت کنم


مازیار همه ش سرش توی حساب کتاب و دودوتا چهارتا بود

گاهی وقتا میرفت شهرهای دیگه

چون دیگه حجره نداشت

میوه ها رو از باغدارها میخرید و به حجره دارها می فروخت


با اینکه خیلی پرخاشگر تر و عصبی تر شده بود

ولی وقتی نبود همه چیز برام سخت تر بود

یه جوری غریبی می کردم انگار نه انگار که من چند ساله عروس اون خونواده ام


سید جلال و فاطمه خانم سعی میکردن به من سخت نگذره ولی بازم بعضی  از حرف ها و رفتارها اذیتم می کرد



شرایط من به کلی تغییر کرده بود

دیگه آزادی قبل  نداشتم

نمیشد من بخوابم مادر  شوهرم غذا بپزه

یا من بشینم اون جارو بکشه

منم مجبور بودم خودم با شرایط و قوانین خونه ی اونا وقف بدم

*********



پنج روزی بود که مازیار رفته بود مشکین شهر


هر چقدر بهش اصرار کرده بودم که توی این پنج روز برم خونه ی پدرم قبول نکرده بود

می گفت دوست ندارم اونا فکر کنن که تو خونه و زندگی نداری


منم ناچار برای اینکه عصبی نشه قبول کرده بودم


اون روزا نزدیک عید بود

مادر شوهرم کل خونه رو بهم ریخته بود تا برای عید تمیز کاری کنه

منم به رسم ادب و احترام همراهیش کرده بودم

نزدیکای ظهر بود که دیگه از خستگی نمی تونستم روی پاهام بمونم


رفتم حموم که دوش بگیرم

دایانم همراهم بردم


وقتی به سبد رخت چرکامون نگاه کردم آه از نهادم بلند شد


اون روزا از بس که ظرف و لباس شسته بودم ناخون هام داغون و پوست دستم خشک شده بود 


همونطور که دایان حموم میکردم

دایان با کلافه گی گفت : مامان کی میریم خونه مون؟


گفتم؛ نمی دونم


گفت : چرا ا ینجا حمومشون سرده ؟

گفتم: چون هوا سرده


دایان با اخم گفت : نخیر،  خونه ی خودمون وقتی خاله سپیده حمومم میکرد اصلا سردم نمیشد


گفتم : چون اونجا حموممون سیستم گرمایشی داشت

ولی اینجا نداره

میتونیم آب گرم باز کنیم که سردت نشه


خوشحال میشم پیجم 

دایان با لبای آویزون گفت: مامان دلم برای اتاقم و خاله سپیده تنگ شده

یهو بغضم گرفت دلم می خواست بگم منم دلم برای خونه مون تنگ شده

ولی خودم کنترل کردم گفتم: بابا می خواد یه خونه ی خوشگل تر برامون بخره

یه خونه ای که یه اتاق خیلی خیلی بزرگ برای تو داشته باشه

دایان با ذوق گفت : واقعا مامان ؟

گفتم : آره پسرم


یهو در حموم باز شد یه صدایی گفت: سلام


یه جیغ کوتاه کشیدم خودم پشت در قائم کردم


مازیار همونطور که میخندید گفت : چی شد دختر؟

دستم گذاشتم روی قلبم گفتم : وای ترسیدم ، تویی؟

کی اومدی؟

گفت : همین الان رسیدم .


دایان با ذوق رفت طرف مازیار بوسیدش

حوله رو گرفتم دور دایان گفتم

بی زحمت لباس های دایان تنش کن ، سردش شده


مازیار همونجا توی رخت کن نشست شروع کردن به لباس پوشوندن دایان


سبد رخت چرک ها رو گرفتم گفتم: اینا رو بشورم ، دوش بگیرم الان میام بیرون


مازیار با تعجب بهم نگاه کرد گفت : یعنی چی ؟

گفتم : چی یعنی چی؟

گفت : لباس ها رو تو چرا بشوری ، چرا نمیندازی توی ماشین


گفتم : از وقتی که اومدیم اینجا من خودم لباس ها رو میشورم .

گفت: چرا ؟!

با من من گفتم: آخه،  می دونی مامانت یکم وسواس داره

لباس ها رو نمی ذاره باهم بندازیم توی ماشین

باید سوا بشه

حس کردم خوشش نمیاد از ماشین استفاده کنم


مازیار با عصبانیت بلند شد گفت : سبد لباس بده به من


آروم گفتم : وای مازیار ساکت


دوباره با صدای بلند گفت : بده به من اون وامونده رو


گفتم: تورو خدا الان مامانت فکر میکنه من شکایتی کردم


گفت : به جهنم !

زن گرفتم ، کلفت نیاوردم که

چرا زودتر حرفی نزدی گفتم : باشه ، باشه آروم باش

بمون من بیام بیرون بعدا لباسا رو بنداز توی ماشین



یکم‌نگاهم کرد گفت: خیلی خوب باشه

خم شد گونه ی دایان بوسید گفت : بابایی لباست پوشیدی

برو بشین کارتن ببین


دایان گفت: چشم بابا، رفت


مازیار شروع کرد به در آوردن لباس هاش

با تعجب نگاهش کردم گفتم: چکار میکنی ؟


گفت : نمی بینی،  منم می خوام دوش بگیرم

یه چشمک‌ بهم زد گفت: دختر انگار نه انگار پنج روزه شوهرت ندیدی

محکم زدم توی صورتم گفتم:  وای نه تورو خدا

نیا من خجالت می کشم

ابرو م جلوی مامانت میره

گفت : یعنی چی؟ این اداها چیه؟

گفتم : مازیار اینجا که خونه ی ما نیست

زشته،  

بابات بیاد، مهیار بیاد

من جلوشون خجالت می کشم

گفت: اونا الان نمیان

مامانمم  پسرش می شناسه


دیدم قانع نمیشه در حموم بستم از پشت قفل کردم


محکم زد به در گفت : این اداها چیه ؟ مسخره بازی جدیدته ؟


گفتم : تورو خدا بی خیال شو

من الان سریع میام بیرون

تو بیا دوش بگیر

دوباره زد به در گفت : درو باز میکنی یا بشکنمش

گفتم : وای تورو خدا آبروریزی

نکن

اینجا خونه ی ما نیست

با عصبانیت داد زد گفت : لازمه صدبار بگی اینجا خونه ی ما نیست؟

هر وقت من با تو یه داستان دارم

الانم تا حرف میزنم میگی اینجا خونه ی ما نیست

توی اتاق میام طرفت همه ش میگی آروم، ساکت  اینجا خونه ی ما نیست

منو پشت در حموم میذاری میگی اینجا خونه ی ما نیست

به جهنم باز نکن در این لامصبُ

یه لگد به در زد از رخت کن رفت بیرون


از ناراحتی و خجالت نمی دونستم چه طوری از حموم بیام بیرون

یکم موندم ، خلاصه دل به دریا زدم لباسام پوشیدم اومدم بیرون

خوشحال میشم پیجم 

‌پارت ۵۱۵

مستقیم رفتم توی اتاقمون دیدم،  گوشه ی اتاق کنار بخاری دراز کشیده

دستاش گذاشته بود‌ روی صورتش

رفتم جلو آروم صداش زدم .

گفتم: چرا ناراحت شدی


به خدا جلوی مادرت خجالت می کشم


با عصبانیت بلند شد گفت : آره،  خجالت داره ،آخه تو دختر همسایه ای برای همین زشته با من باشی

با خنده گفتم : آفرین آقا مازیار

مگه شما با دختر همسایه تون حموم می رفتین

یه لحظه خنده ش گرفت گفت : دست پیش میگیری که پس نیفتی


گفتم: حواست جمع کن وگرنه چشمای دختر همسایه رو از حدقه در میارم


گفت : چیه حسودیت شد ؟

گفتم : نخیر ، هر کی تورو ببره با این اخلاقت برام پس میاره،

مثلا بعداز پنج روز همدیگه رو دیدیم

فقط داد و فریاد راه انداختی

توی آیینه یه نگاهی به خودش انداخت 

گفت : اخلاقم سگیه ، ولی خداییش خوشتیپم نه ؟


با خنده رفتم طرفش

بغلش کردم ، رفتم روی پنجه گونه شو بوسیدم  

گفتم : رسیدن بخیر آقا سید 


گونه مو بوسید گفت : ببخش عصبی شدم به خدا دلم خیلی برات تنگ شده

گفتم : باشه  ، مشکلی نیست

برو دوش بگیر الان بابا و مهیار میان

می خواییم نهار بخوریم


حوله شو برداشت رفت سمت حموم

********

موهام سشوار کشیدم یه آرایش ملایم کردم


از اتاق رفتم بیرون


دایان تا منو دید گفت : مامانی،  گرسنمه ، کی غذا می خوریم ؟

گفتم: الان میز میچینم پسرم

عمو مهیار و پدر جون بیان غذا می خوریم



رفتم داخل آشپز خونه

فاطمه خانم مشغول شستن سبزی بود


گفتم :  دستتون درد نکنه همه چیز آماده س

من الان میز میچینم


با لحن سردی گفت : نمی خواد تو امروز خیلی خسته شدی

من خودم میز میچینم


گفتم؛ نه ، شما هم کار کردین ، خسته این


رفتم طرف بشقاب ها که برشون دارم

بشقاب ها رو از زیر دستم کشید رفت سمت پذیرایی


یه لحظه از حرکتش شوکه شدم

فقط به رفتنش نگاه کردم


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : آروم باش گندم

حتما صدای داد و فریاد مازیار شنیده فکر میکنه دعوا کردیم



سینی لیوان ها و قاشق چنگال برداشتم رفتم سمت پذیرایی

مشغول چیدن میز شدم


سینی رو از دستم گرفت گفت : اینو بده به من،  برو ببین شوهرت چیزی نمی خواد


خیره نگاهش کردم گفتم : مامان چیزی شده ؟

گفت : نه

گفتم : پس چرا اینطوری رفتار میکنین

گفت : چه طوری ؟

گفتم: مامان جون اگه رفتار اشتباهی از من دیدین رک و راست به خودم بگین

من از قیافه گرفتن و متلک گفتن خوشم نمیاد


گفت ؛ من چه متلکی گفتم دخترم

خوب منم مادرم ، میبینم پسرم بعد از پنج روز خسته و مونده اومده

مَرده دیگه اومده سراغت تو دست رد به سینه ش میزنی دلم میسوزه

بچه م به اندازه ی کافی توی فشار هست

تو هم اذیتش میکنی یه وقت اتفاقی براش میفته


با کلافه گی  دستام گذاشتم جلوی صورتم توی دلم گفتم: خدایا به من صبر بده

دیگه همینم مونده بود بابت مسائل خصوصی زندگیم به کسی جواب پس بدم


برگشتم سمت فاطمه خانم گفتم : مامان جون ببخشید ولی این مسائل خیلی خصوصیه


گفت : از من ناراحت نشو

خوب مازیارم جوونه ، الان تحت فشار ه

یه وقت خدای نکرده دست از پا خطا میکنه

به خدا من نگران تو هم هستم

اگه شیوا هم جای تو بود همینا رو بهش میگفتم


صدای زنگ خونه بلند شد


دایان با ذوق دویید سمت آیفون درو باز کرد گفت : اخ جون سید جلال و عمو مهیار اومدن


همون موقع مازیار از حموم اومد بیرون


فاطمه خانم گفت : عافیت باشه مادر

مازیار گفت: ممنون


فاطمه خانم گفت : سبد رخت چرکارو چرا گرفتی دستت

مازیار گفت: می خوام. لباسا رو بندازم ماشین بشوره


فاطمه خانم گفت : این کار تو نیست مادر بذار خودم سواشون میکنم


مازیار گفت: فاطمه خانم دنبال دردسر نگرد

ماشین لباسشویی همونطور که لباس هارو میشوره

داخل ماشینم ضدعفونی میکنه

اگه با لباسای ما مشکل داری من ماشین خودمون توی رخت کن نصب کنم

گندم عادت نداره با دست لباس و ظرف بشوره

امروز ماشین ظرفشوییم نصب میکنم

از امروز با دست ظرف و لباس شستن ممنوع


مادرش گفت: باشه ، مادر چرا عصبی میشی

قربونت برم حرص نخور،  هرچی که تو بگی

مازیار رفت سمت آشپزخونه


فاطمه خانم آروم گفت : پس شکایت منو هم به شوهرت میکنی ؟

گفتم : نه به خدا مامان

بدون اینکه به حرفم گوش بده رفت استقبال سید جلال و مهیار


با ناراحتی خودم پرت کردم روی صندلی

گفتم : خدایا عجب گیری کردم این وسط

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۱۶


بعد از نهار میز جمع کردیم

رفتم سمت آشپزخونه می خواستم ظرف ها رو بشورم که فاطمه خانم اومد طرفم

منو از جلوی ظرفشویی کنار زد گفت: مگه شوهرت نگفت دیگه نباید ظرف بشوری


گفتم: مامان تورو خدا بی خیال شو

حالا اون یه چیزی گفت

به خدا من شکایتی نکردم

منو در حال شستن لباس ها دید گفت چرا نمیندازیشون توی ماشین

گفتم مامان سر ماشین وسواس داره

برای منم سوا کردن لباسا سخته فقط همین

گفت: خیلی خوب مادر مهم نیست

تو برو پیش شوهرت


گفتم : باشه ، هر طور که راحتین

من رفتم

دایان صدا زدم گفتم

پسرم بیا بریم یکم استراحت کنیم

فاطمه خانم گفت " مادر  این همه نصیحتت کردم

بچه رو کجا میبری

من دایان پیش خودم میخوابونم تو برو


رفت توی پذیرایی گفت : آقا جلال ، دایان ببر پیش خودت بخوابه


دست منو گرفت  برد سمت اتاق

گفت : برو دیگه مادر


دیگه بدجور کلافه شده بودم

در اتاق باز کردم  رفتم توی اتاق

با ناراحتی نشستم گوشه ی اتاق


مازیار با تعجب نگاهم کرد گفت : چی شده؟ چرا  اخم کردی؟


با عصبانیت گفتم وقتی صدات میبری بالا

باعث میشی همه توی روابطمون دخالت کنن

گفت : حالا چی شده؟

چرا اینقدر قیافه میگیری؟


گفتم: هیچی همینم مونده من بیام توی اتاق ، بقیه هم بیرون بدونن اینجا چه خبره


گفت : گندم یه چیزُ  کش نده

منو تو زن و شوهریم

کار اشتباهی هم انجام نمیدیم


گفتم : من توی این خونه حریم خصوصی ندارم

با عصبانیت بلند شد گفت : بسه ،  اینقدر بهانه نگیر

من الان میرم کپه ی مرگم توی اتاق مهیار می خوابم

تو اینجا حریم خصوصیت حفظ بشه

بلند شدم ، دستش گرفتم

گفتم : نه تورو خدا نرو

من دیگه حوصله ی متلک شنیدن ندارم


دستش از دستم کشید بیرون

گفت : ولم کن بابا !

اینا همه ش بهانه س

در اتاق باز کرد رفت بیرون.


با ناراحتی رفتم گوشه ی اتاق دراز کشیدم

مشکلات من تمومی نداشت

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

فهم و شعور

sokotkalamkhoda | 23 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز