پارت ۵۲۰
اون روزا گذشت زمان اصلا باعث نمیشد که من به شرایطم عادت کنم
مازیار حساس تر و بهانه گیر تر شده بود
زندگی توی خونه ی پدرش روی روابط خصوصیم خیلی تاثیر گذاشته بود همین باعث شده بود که عصبی تر و لجباز تر بشه
یکی از همون روزا که مازیار رفته بود قزوین
برای اینکه دلش به دست بیارم تصمیم گرفتم یه هدیه براش بخرم که وقتی اومد بهش بدم
تا اینطوری بهش بفهمونم که چقدر برام با ارزشِ
چون خیلی وقت بود برای، خودش خرید نکرده بود تصمیم گرفتم براش لباس بخرم
برای اینکه توی انتخاب سایز لباس اشتباه نکنم از مهیار خواستم که همراهیم کنه
غروب منو دایان و مهیار با هم رفتیم خیابون سپه که هم یه دوری بزنیم هم خرید کنیم
رفتیم مغازه ی دوست مهیار برای مازیار به شلوار جین و یه کاپشن چرم خریدم
دایان که این، روزا کمتر مازیار میدید با لحنی ناراحت گفت : مامان یادته اون موقع ها
هر وقت با با با میومدیم اینجا برامون پیتزا میخرید
چرا الان دیگه بابا ما رو زیاد گردش نمیبره.
واقعا نمی دونستم چه جوابی بهش بدم
زندگی ما یهو کلی تغییر کرده بود
مهیار که سکوت منو دید
روی پنجه روبروی دایان نشست گفت : بابا مازیار این روزا سرش شلوغ ، خیلی کار داره
ولی در عوض عمو مهیار هست
موافقی سه تایی بریم پیتزا بخوریم
دایان با ذوق گفت : اخ جون پیتزا!
مهیار گفت : پس بزن قدش!
سه تایی رفتیم توی رستوران
دایان اینقدر خوشحال بود که انگار سالهاست رستوران نرفته
یه لحظه خیلی دلم براش گرفت
حس میکردم در حقش ظلم شده .ولی چاره ای نبود
زندگی اینطور برامون مقدر کرده بود
توی فکر بودم که مهیار گفت: چی شده گندم ؟
خودم جمع و جور کردم گفتم : هیچی ، به مازیار فکر میکنم
با خنده گفت : امروز از صبح نبوده بد اخلاقی کنه خماری!
خنده م گرفت گفتم : دیگه به کاراش عادت کردم
مهیار دستم گرفت گفت: کم کم اگه خدا بخواد همه چیز داره درست میشه
البته نه مثل قبل ولی قراره اتفاق های خوبی بیفته
گفتم: تو چیزی میدونی
گفت : تو رو خدا از من حرف نکش
این صورت من بس که از داداش سیلی خورده پوستش کلفت شده
از حرفش خنده م گرفت
گفت :پیتزات بخور تا از دهن نیفتاده
*********
بعداز اینکه از رستوران اومدیم بیرون،
مهیار سوییچ ماشین گرفت طرفم گفت : تو برو
توی ماشین
من برای دایان فرفره بخرم بیاییم
همین که میرفتم سمت کوچه
دوتا پسر حدود سی سال افتادن دنبالم
همین که پیچیدم داخل کوچه یکی شون همین که از کنارم رد شد دستش کشید پشتم
باسنم لمس کرد
سر جام خشکم زد
احساس کردم برق از سرم پرید
از ترس و خجالت نمی دونستم چکار کنم که یهو صدای مهیار شنیدم که گفت : حرومزاده ی عوضی
دویید طرف پسره
با وحشت رفتم جلوی مهیار با ترس گفتم ؛ مهیار کاریشون نداشته باش
مهیار همونطور که میرفت سمت پسره داد زد گفت : گندم برو توی ماشین بشین
دوباره رفتم طرفش گفتم : مهیار ولش کن
اینبار بلند تر عربده کشید گفت : میگم برو توی ماشین
دایان با گریه گفت: عمو دعوا نکن
یکی دیگه از اون پسرا گفت : زن مردم با بچه ش بلند میکنی
غیرتی بازی هم در میاری
این دختره معلوم چه زن خرابیه
که پسرشم
تورو عمو صدا میزنه
مهیار یقه ی اون یکی رو ول کرد دویید سمت اینی که حرف زده بود
با سر زد به بینیش شروع کرد به زدنش
رفتم نزدیکش کاپشنش کشیدم گفتم مهیار نزن کشتیش
مهیار پسره رو ول کرد با عصبانیت داد زد توی صورتم گفت : زن داداش میگم برو توی ماشین
دید سر جام خشکم زده
چندتایی محکم زد به سر و صورت خودش گفت مگه کری !
دست دایان گرفتم دوییدم سمت ماشین
چندتا پسرا دورشون جمع شده بودن
مهیار دوباره یقه ی پسره رو گرفت گفت : تا اون دستای کثیفت نشکنم ولت نمیکنم
هرکاری کردن جداشون کنن نتونستن
مهیار گفت : این زن داداش منه
حرومزاده تا نزدم دندونات نریختم توی شکمت حرفایی رو که زدی پس بگیر
پسره گفت : داداش ببخش
اشتباه کردم
نمی دونستم زن داداشته
ببخش اشتباه کردم
مهیار هولش داد عقب گفت: من تورو میشناسم
این قضیه اینجا ختم نمیشه
حیف که برادر زاده م ترسیده وگرنه می دونستم چکارت کنم
ولی بدون خیلی بد میام سراغت