پارت ۴۲۲
با بغض گفتم : من نمی تونم غذا بخورم خودت برو بخور
دایان الان دیگه خوابیده
وقتی بیدار شد میرم پیشش
گفت : به جهنم که غذا نمی خوری .
از اتاق رفت بیرون ، در محکم پشت سرش بست
چندتا قطره اشک از چشمام سر خورد روی گونه هام
فوری اشکم پاک کردم دوست نداشتم گریه کنم
چون من کاری نکرده بودم که بابتش سرزنش بشم
از حرف مازیار و طبق معمول به رخ کشیدن پولش بدجور دلم شکسته بود
یه نگاه به کمد خالی لباسام انداختم
مانتو هایی که دوسشون داشتم حالا دیگه توی سطل زباله بودن
در کمدم بستم رفتم توی تراس، به دریا خیره شدم
باد خنکی که می وزید
حالم بهتر کرد
موهام باز کردم ،دلم می خواست باد توی موهام بپیچه
روی مبل توی تراس دراز کشیدم . چشمام بستم
دلم نمی خواست جز صدای موج دریا و خنکی باد به چیز دیگه ای فکر کنم
******
نیم ساعتی گذشته بود ، چشمام گرم شده بود
دلم می خواست بخوابم که صدای باز شدن در اتاق شنیدم
مازیار با یه سینی اومد طرف تراس
سینی رو گذاشت روی میز گفت : بیا غذا بخوریم
چیزی نگفتم
اومد کنارم ، نیم خیز شد روم ، گونه مو بوسید گفت : ببخشید
بلند شدم نشستم ، موهام جمع کرد توی دستش گفت : خیلی تند رفتم
نگاهش کردم گفت ؛ لباس هات برات دوباره میخرم. اشتباه کردم
با پوزخند گفتم : چرا عذر خواهی میکنی ، اونا همه ش مال خودت بود با پول تو خریده بودم
گفت: گندم کشش نده
می دونی من عصبی میشم کلا قاطی میکنم
فوری از جاش بلند شد رفت توی اتاق با کیف دستیش برگشت
کارتش از کیفش در آورد گرفت طرفم
گفت : پول فدای یه تار موهات اصلا خودت برو هر چی که می خوای بخر
گفتم: اون لباسارو من دوست داشتم ولی تو پاره شون کردی
گفت : هر چی میخری بخر ولی با وقار تر و خانمانه تر بخر
دستش پس زدم گفتم؛ من چیزی نمی خوام اگه قراره توی انتخاب لباسمم آزادی نداشته باشم اصلا چرا بخرم
با عصبانیت کوبید روی میز گفت : همین کارا رو میکنی منو سگ میکنی
بعدا میگی من بد اخلاقم
مگه زبون آدمی زاد حالیت نمیشه دختر
میگم دوست ندارم زنم اینطوری لباس بپوشه
گفتم : مطمئنم خودتم نمی دونی چی میگی ، چی می خوای
بسه ادامه نده من نه لباس می خوام نه پول ، نه حوصله ی بحث کردن با تورو دارم
دست از سرم بردار .
بلند شدم رفتم توی اتاق خودم پرت کردم روی تخت
چشمام بستم که بخوابم
اومد توی اتاق روی لبه ی تخت نشست گفت : قهر نکن دیگه دختر
حالا من یه غلطی کردم تو ببخش
باشه برو هر چی که خودت خوشت میاد بخر
ولی .........
گفتم : ولی چی ؟
گفت: ولی هر لباسی رو هر جایی نپوش
گفتم : اینا همه ش بهانه س ، چته ؟ چرا این کارارو میکنی ؟
رفت سمت پاتختی ، پاکت سیگارش برداشت
یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن
گفتم : حرفم جواب نداشت
زیر چشمی نگام کرد گفت :
گندم تو اندام و هیکلت با قبل خیلی فرق کرد
گفتم: یعنی چی ؟
یکم من و من کرد گفت : چه طوری بگم تو پر تر شدی
با لبای آویزون گفتم : یعنی چاق شدم
فوری گفت : نه ، نه
برعکس خیلی خوش هیکل تر و جذاب تر شدی
گندم اصلا بذار راحت بگم
من حسادت میکنم وقتی میبینم تیپ میزنی اینقدر خوشگل میشی
اصلا دوست ندارم با هر رنگ و مدل لباسی بری بیرون
چشمام ریز کردم با حرص گفتم : یعنی همه ی این الم شنگه ها به خاطر حسادت بود
سیگارش خاموش کرد گفت : حالا دور بر ندار
هنوزم قاطیم ، فقط این دل بی صاحبم تحمل قهر تو رو نداره
پاشو خودت جمع و جور کن
غذا بخوریم
غروب خودم میبرمت خرید
گفتم : من هیچ جا نمیام
گفت : بیشتر از این لباس هایی که پاره کردم برات خرید میکنم
گفتم : نمی خوام بعدا سرم منت میذاری
گفت : شکر خوردم و غلط کردم برای همین موقع ها گذاشتن دیگه
گفتم: نه ، نه اصلا
گفت : بسه دیگه ناز نکن
با اخم نگاهش کردم
اومد طرفم گفت: امروز میای یا نه
ابروهام دادم بالا گفتم : نچ
حمله کرد طرفم شروع کرد به قلقلک دادنم
گفتم : تورو خدا ولم کن
گفت: یالا بگو بخشیدی
گفتم : حالا باید فکر کنم ببینم میتونم ببخشمت یا نه
با خنده گفت : ای خدا من چرا همه ش جلوی این کم میارم
باشه هر چی تو بگی