2777
2789

پارت ۴۱۳


دایان شمع تولد چهار سالگیش که فوت کرد با ذوق من و مازیار بغل کرد بوسیدمون


با شیرین زبونی گفت : بابا مازیار هدیه برام چی خریدی؟


با خنده گفتم : اقا مازیار پاشو که پسرت منتظر هدیه شِ


مازیار یه چشمک به دایان زد گفت : اینطوری که نمیشه

اول باید با هم یه مچ بندازیم اگه بردی هدیه تو میدم


دایان آستیناش زد بالا گفت: هیچ کس حریف من نمیشه

عمو مهیار، عمو یوسف بیایین اینجا شما داور باشین


مهیار و یوسف اومدن کنارشون


یوسف گفت : وقتی گفتم: یک ، دو، سه شروع میکنین


مهیار گفت : داداش من قوی تره حتما برنده میشه

یوسف گفت : نخیر امیر ارسلان عمو زورش بیشتره


همگی شروع کردیم به دست زدن و هورا کشیدن


مازیار دست دایان گرفت توی دستش و به ظاهر شروع کرد به زور زدن

یوسف شبیه گزارش گرای ورزشی شروع کرده بود به گزارش دادن


با صدای بلند میگفت ؛  امیر ارسلان عمو تمام سعی خودش میکنه که مچ حریفش بخوابونه


حریفشم یه سوسک بیشتر نیست


صدای خنده ی جمع بلند شد


مازیار دستش شل گرفت و دایان مچش خوابوند


یوسف داد زد گفت: و حالا امیر ارسلان عمو برنده میشه


همگی برای دایان دست زدیم


مامانم با خنده گفت : آقا مازیار پاشو برو هدیه پسرم بیار

پسر من یه قهرمانِ



مازیار به نشونه ی تسلیم دستاش برد بالا گفت ؛ من تسلیمم ، چشم روی چشمم الان هدیه شو میارم


شیوا اومد طرفم گفت: گندم جون کیک ببرم توی آشپزخونه ببریمش؟

گفتم : ببر عزیزم


دایان  رفت کنار پدربزرگش بازوهاش نشونش داد گفت: سید جلال دیدی من چقدر قوی هستم


با اخم گفتم : دایان پسرم چندبار بگم شما نباید بگی سید جلال باید بگی پدر جون


دایان به حالت لجبازی پاهاش کوبید به زمین گفت : نخیر ، این پدر جون نیست اسمش سیدجلالِ


سید جلال با صدای بلند خندید گفت: کاریش نداشته باش عروس

وقتی اینطوری صدام میزنه خوشم میاد


گفتم : آخه کارش درست نیست


دایان گفت : پس چرا بابا مازیار بهش میگه سید جلال


گفتم : خوب بابا هم اشتباه میکنه


گفت : نخیر بابایی هیچ وقت اشتباه نمی کنه

فاطمه خانم گفت : الهی من قربون اون زبون شیرینت برم


شیوا از توی آشپزخونه گفت : این زبونش به عمه ش رفته


افسانه گفت : صد البته


شیوا گفت : من خواهر شوهرتونم باید زبون داشته باشم


صدای مازیار از بالای پله ها  اومد

که میخوند :

تولد ، تولد ، تولدت مبارک


همه مون شروع کردیم به دست زدن و همخونی با مازیار


دایان با ذوق رفت طرف مازیار گفت : آخ جون برام موتور خریدی؟!


مازیار نشست روی زمین دایان بوسید گفت : مبارکت باشه بابایی


دایان فوری نشست روی موتور گفت : عمو یوسف ، عمو یوسف  بابا برام موتور خریده

بپر سوار شو بریم دختر بازی!


یوسف گفت : هیس ! عمو زشته این چه حرفیه ، بچه ی  بد


دایان با تعجب گفت : عمو خودت گفتی

بزرگ شدی برات یه موتور میخرم

تو جلو بشین منم پشتت با هم بریم دختر بازی


از دیدن قیافه ی دایان و یوسف و حرفاشون همگی داشتیم می خندیدیم


مازیار به حالت تاسف سرش تکون داد گفت : تو کی می خوای آدم بشی یوسف


ترانه گفت : من دیگه امیدی ندارم


یوسف گفت : دایان عمو خیلی دهن لقی ، این یه راز بود بین منو خودت

یه راز مردونه


دایان دو دستی جلوی دهنش گرفت گفت : ببخشید عمو نمی دونستم

حالا خاله ترانه تنبیه ت میکنه؟


ترانه با خنده گفت : نه قربونت برم

چون امشب تولد توئه من باهاش کاری ندارم

یوسف با خنده گفت : خداروشکرت

خوشحال میشم پیجم 

دوستای عزیزم لازم شد یه چیزی رو اینجا بهتون بگم 

خانما من اگه توی داستانم مثلا می نویسم که مازیار به گندم میگه تو دختر بی نهایت خوشگلی هستی 

یا گندم به مازیار میگه تو خیلی جذابی 


اینا حرف هایی که بین یه زوج زده میشه  که همدیگه رو دوست دارن 

قطعا تعریف هر کدوم از ما از زیبایی یه چیزه

یکی قد بلند میپسنده، یکی قد کوتاه 

یکی از سبزه ها خوشش میاد یکی از سفید ها 


من اون اوایل که تازه عضو شده بودم چند باری عکسم گذاشته بودم که دوستان لطف داشتن کلی ازم تعریف کردن وبه نظرشون خوشگل اومدم 

همون موقع هم یه عکس کاملا معمولی با تیپ اسپرت معمولی  از شوهرم گذاشتم 

یه عده بازم محبت داشتن تعریف کردن یه عده هم گفتن قیافه ش اخموئه یا ترسناکه یا......

به هر حال هر کسی سلیقه ای داره 


حالا نکته ی  اصلی که می خوام بگم اینه که توی تاپیک های مختلف میبینم یا میخونم که نوشتن 

گندم عکس شوهرش گذاشته بود شبیه خلافکار ها یا لات ها بود شاید خودشم اونقدر ها تعریفی نباشه 

باور کنین من اصلا تعریفی نیستم ، ولی توی اون عکس مازیار یه تیشرت و شلوار و سویشرت معمولی تنش بود 

هر چی فکر میکنم کجاش شبیه لاتها یا خلافکار ها بوده به جایی نمی رسم 

من نمیگم ما خوشگلیم ولی دیگه پشت سرمون غیبتم نکنین 

مثلا شوهر من که یه بازاری می خواد بره سر کار که نمیتونه با کت شلوار و کراوات بره 

هر چیزی جای خودش داره 

حالا اون روز من یه عکس معمولی گذاشتم نمی دونستم قراره براتون داستان زندگیم بنویسم 

وگرنه عکس با کلاس تر میذاشتم😃😃😃😃


پس غیبت ممنون، مطمئن باشین ادعای خوشگلی و خوش تیپی هم نداریم 

و قبول دارم که چهره ی مازیار اخمو و بد اخلاق ولی بازم غیبت نکنین باور کنین لات نیست😃


خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۴۱۴


فاطمه خانم گفت : یوسف ، حواستُ جمع کن ، ما این دختر به زور از باباش برای تو گرفتیم

اگه یه روز بفهمم اذیتش میکنی گوشِت میگیرم دور همین خونه میگردونمت


یوسف گفت : من غلط کنم مامان جون

از قدیم گفتن، خدا یکی ، زن یکی ، یکی ، یکی .......


ترانه با  حرص گفت : یوسف!


یوسف گفت : جانم ؟

تو خودت ناراحت نکن با این وضعیتت


ترانه با چشم و ابرو اشاره کرد که ساکت


شیوا با کنجکاوی گفت : کدوم وضعیتش ؟


همه زل زده بودیم به یوسف


یوسف یکم این پا و اون پا کرد گفت : چیزه !


گفتم : چیه ؟


گفت :  ترانه!!!


مازیار گفت : ترانه چیزیش شده؟


یوسف گفت: نه  خودش چیزیش نشده من چیزش کردم


مازیار با عصبانیت بازوی یوسف گرفت گفت : ترانه این چکار کرده

اذیتت کرده


ترانه گفت : نه ، نه

نه به خدا کاری نکرده


یوسف گفت : دختره ی بی ادب  ، اگه کار من نبود  پس کار کی بود


ترانه با کلافه گی گفت : یوسف!

امان از دست تو  


گفتم : ای بابا نگرانمون کردین چی شده؟


ترانه با خجالت سرش انداخت پایین ،آروم زیر لب گفت : امروز صبح فهمیدم که ما داریم بچه دار میشیم


تا اینو گفت: از ذوق یه جیغ کوتاه کشیدم دوییدم طرفشون

یوسف و ترانه رو با هم بغل کردم

گفتم: مبارکتون باشه عزیزای من


مریم خانم و عزیز با صدای بلند صلوات میدادن


فاطمه خانم شروع کرد به کل کشیدن


شیوا گفت : مریم خانم بیا منقل اسپند بده ، براشون اسپند دود کنم

مبارکا باشه یوسف جان


همه شروع کردن به تبریک گفتن


مازیار اومد طرف یوسف و ترانه  بغلشون کرد گفت : پسر تو بابا شدی ولی آدم نشدی این چه مدل حرف زدنه 


ترانه گفت: دیدین تورو خدا آبروی منو برد


دوباره ترانه رو بغل کردم گفتم : چرا  آبروت بره عزیزم ، خبر به این خوبی

چی بهتر از این


یهو چشمای ترانه پر شد ،


مازیار گفت:  چرا آبغوره گرفتی تو؟


ترانه گفت : خیلی دلم می خواست خونواده م توی همچین روزی کنارم بودن

ولی از وقتی که مهاجرت کردن و من راضی نشدم باهاشون برم دیگه تمایلی به دیدن من ندارن


فاطمه خانم  اومدطرفش بغلش کرد گفت : دخترم تو اول از همه خدارو داری بعدشم یوسف  

دیگه برای چی غصه میخوری


ترانه با بغض گفت : شما درست میگین ولی تنهایی و بی کسی خیلی بده


مازیار گفت : دستت درد نکنه ترانه خانم پس ما اینجا هیچیم دیگه

ترانه خندید گفت:  شماها که تمام دار و ندار منین


مازیار گفت: من خودم پشتتم مثل شیر

یه تنه هم پدر م هم مادر

هم خواهرم هم برادر


یوسف یه نگاه به سر تا پای مازیار انداخت گفت :


آره.  آره با این قد و هیکل چنین قابلیتیُ میتونی داشته باشی


با خنده گفتم : یوسف جدی باش


یوسف یه نگاه بهم انداخت


نگاهی که فهمیدم یه عالمه حرف و درد توش بود

فهمیدم سعی میکنه با این مسخره بازی ها خودش آروم کنه

توی یک سال گذشته ، یوسف و ترانه همه ی خانواده شون از دست داده بودن 

یوسف با فوت مادرش تنها تر از قبل شده بود 

ترانه هم با مهاجرت خونواده ش 


مهیار گفت : خوب ، خوب

حالا دیگه واجب شد به مناسبت تولد یه دونه نوه ی  پسر خونواده ی سید جلال و  به مناسبت بچه ی یوسف یه بزن برقص اساسی داشته باشیم


صدای موزیک که پخش شد

یوسف و مهیار شروع کردن به رقصیدن


یوسف دست مازیار کشید که باهاش برقصه

مازیار براش دست میزد اونم شبیه زنا براش عشوه میومد


ترانه با خنده آروم کنار گوشم گفت : به خاطر همین دیوونه بازی هاش که دوسش دارم


گفتم : خودت می دونی یوسف لایق دوست داشتن هست

گفت : می دونم ، اون بهترین انتخابی بود که توی زندگیم کردم

من خیلی خوشبختم گندم


محکم بغلش کردم ، بغض گلوم گرفته بود

گفتم : خیلی برات خوشحالم ترانه

همیشه و همیشه  روی من حساب کن

تو دوست من نه  خواهر منی

خوشحال میشم پیجم 

پارت۴۱۵


شب بعد از رفتن همه ، مریم خانم گفت : خانم بمونم اینجا رو جمع و جور کنم ؟


گفتم : نه اصلا ، همه چی بمونه برای صبح


زهره گفت : عمه جون الان دیروقت دیگه نرین خونه

شب پیش ما بمونین


صبح با هم اینجا رو مرتب میکنیم

مریم خانم گفت : باشه ، پس شب تون بخیر

مازیار گفت : همگی خسته نباشین شب تون بخیر


مریم خانم و زهره که رفتن .

دایان دویید طرف مازیار گفت : بابا ، بابا کمکم کن

منو قائم کن که خاله سپیده پیدام نکنه


با خنده گفتم: چی شده؟

گفت : خاله سپیده میگه باید مسواک بزنی دیگه وقت خوابه


سپیده مسواک به دست اومد سمت پذیرایی گفت :  این وروجک کجاست؟


مازیار به سپیده  یه اشاره ای کرد  گفت:  ما اینجا وروجک نداریم

حتما وروجک مسواک زده الان توی اتاقش خوابیده


دایان آروم گفت: من نمی خوام الان بخوابم


رفتم طرف سپیده گفتم : خاله سپیده شما مسواک وروجک بدین به من

خودتون برین به کاراتون برسین


سپیده با خنده مسواک گرفت طرفم گفت : پس من دیگه برم بخوابم شب تون بخیر


گفتم: برو عزیزم شب بخیر


بعداز رفتن سپیده

دایان با ذوق دستاش به هم مالید گفت : آخ جون ، دیگه میتونم بیدار بمونم


مازیار گفت ؛ نخیر کی گفته

شما امشبم خیلی خیلی بیشتر از همیشه بیدار موندین


دایان با لبای آویزون گفت : ولی آخه امشب تولدم بود

مازیار گفت : حالا که امشب تولدت بوده موافقی سه تایی بریم مسواک بزنیم

بعدشم سه تایی روی تختت بخوابیم تا تو خوابت ببره


دایان با ذوق گفت : آخ جون ، پس به صف بشین تا قطارمون حرکت کنه


******

بعداز اینکه مسواکمون زدیم ، رفتیم توی اتاق دایان روی تختش دراز کشیدیم

دایان دستش دور گردن منو مازیار حلقه کرد گفت : بابایی بچه ها تا کی بچه های پدر و مادرشون میمونن؟

مازیار پیشونیش بوسید گفت: تا همیشه پسرم

دایان گفت : همیشه یعنی تا کی؟

مازیار گفت: یعنی تا موقعی که زنده باشن

دایان گفت:  بابایی تو چرا با مامان گندم عروسی کردی ؟


مازیار یه نگاه به من انداخت  گفت: چون عاشقش شدم بابایی


گفت : آخه بابا، منم عاشق مامان گندمم ، میشه اجازه بدی منم باهاش عروسی کنم ؟


مازیار یهو از جاش پرید گفت : چی میگی پسر ، نخیر نمیشه


دایان با لبای آویزون به مازیار خیره شد

با خنده گفتم: بچه ترسید ، چرا قاطی کردی


مازیار گفت : پسرم تو باید عاشق یه دختر دیگه بشی

باهاش عروسی کنی


دایان با لجبازی گفت: نخیر ، من فقط می خوام با مامان گندم عروسی کنم

چون اون خیلی خوشگله ، همیشه بوی خوبی میده


مازیار دوباره خودش پرت کرد روی تخت گفت : بابایی همین خوشگلیش منو دیوونه کرد


دایان گفت : تازه به نظرم مامان هم خوشگله هم دافِ


ما چشمای گرد به دایان نگاه کردیم گفتم : دایان داف یعنی چی؟

دایان گفت؛ عمو مهیار به یه دختره گفت: عجب دافی

بهش گفتم : عمو داف چیه

گفت : یعنی مهربون 


با صدای بلند شروع کردم به خندیدن

مازیار گفت : ای خدا بچه ی من چه الگو هایی داره

من فردا می دونم با اون مهیار کره خر چکار کنم


دایان گفت : بابا کره خر یعنی چی؟

مازیار که هول شده بود با لکنت  گفت : یعنی! یعنی قهرمان 


دایان زد به بازوی مازیار گفت : سید مازیار خیلی کره خری


دیگه نتونستم جلوی خنده مو بگیرم با صدای بلند قهقهه میزدم


گفتم: دایان زشته پسرم

گفت : خوب اگه این حرف بدی چرا بابا میگه


مازیار دستاش برد بالا گفت : ای بابا من دیگه کم آوردم

گندم یه جوری این پسرت بخوابون


با خنده گفتم : تا شماها باشین دیگه هر حرفی رو جلوی بچه نگین

حالا دیگه چشماتون ببندین بخوابین الان اگه فرشته ها بیان ببینن بیدارین دیگه زیر بالشتون جایزه نمیذارن

مازیار چشماش بست گفت : من که خوابیدم

دایان گفت: منم ، پتو ش کشید روی خودش و خوابید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۱۶


وقتی دایان خوابش برد ، آروم از کنارش بلند شدم

مازیار سرش از زیر پتو آورد بیرون با صدای آهسته گفت : خوابید؟

آروم گفتم : آره


گفت : خداروشکر

پاورچین ، پاورچین از اتاقش رفتیم بیرون 

دوتایی رفتیم سمت اتاقمون

مازیار در اتاق پشت سرش بست گفت ؛ میبینی پدر سوخته چی میگه ؟

میگه اجازه بده با مامان گندم عروسی کنم

با خنده گفتم: بچه س دیگه


اومد طرفم  سرش توی گودی گردنم فرو برو گفت : بیخود بچه س ، اونم باید بدونه که مامان گندم فقط و فقط مال منه


گفتم : خجالت بکش با این قد و هیکل به یه بچه چهارساله حسودیت میشه


گفت : من به هرکسی که بخواد تورو از من بگیره حسودیم میشه کوچیک و بزرگم نداره

دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم: از دست تو


دستش کشید روی صورتم گفت : ازت ممنونم گندم


زل زدم به چشماش ، دلیل تشکرش می دونستم

هر سال شب تولد دایان  بابت به دنیا آوردن دایان ازم تشکر میکرد برام هدیه میخرید


رفت سمت کمد ، در گاو صندوقش باز کرد یه پاکت از داخلش برداشت


اومد سمتم، پاکت گرفت طرفم

گفت : هر سال برات طلا میخریدم ولی امسال دوست داشتم یه چیز متفاوت تر بهت بدم


با تعجب به پاکت توی دستش نگاه کردم گفتم : این چیه ؟


گفت " یادته اون روز که رفتیم باغ پدر فرشته

وقتی گل خونه ی پدرش دیدی به فرشته گفتی

خیلی دلت می خواد یه گل خونه پر از گل داشته باشی


گفتم : آره یادمه


گفت : من زمین کنار باغ پدر فرشته رو برات خریدم


میتونی اونجا یه گل خونه درست کنی


با ذوق گفتم : یعنی تو برای من زمین خریدی ؟


گفت : آره ، هر زمانی هم که دلت بخواد میتونی کار راه اندازی گل خونه رو شروع کنی


با خوشحالی خودم پرت کردم توی بغلش،  پاکت باز کردم ، سند زمین نگاه کردم

یهو با دیدن اسم مالک خشکم زد

آروم گفتم : ولی این زمین که به اسم من‌نیست

خیلی بی تفاوت و خونسرد گفت : مگه اهمیتی داره که اونجا به اسم‌کی باشه ؟

مهم اینه که اونجا مال توئه

و تو هر کاری که دلت بخواد میتونی اونجا انجام بدی


با اینکه می دونستم  هرگز چیزی به اسم من نمی خره ولی بازم این کارش بدجور خورده بود توی ذوقم


از اینکه بازم بهم اعتماد نداشت خیلی ازش دلگیر بودم


سند گرفتم طرفش گفتم: ممنون

از اینکه به فکر من بودی

ولی حالا که زمین به اسم خودته بهتره خودت از اونجا استفاده کنی


یه نگاه بهم انداخت گفت: این اداها برای اینه که سند به اسمت نیست ؟


گفتم : خودت خوب می دونی ، این چیزا برام اهمیتی نداره

توی این هشت ، نه سالی که ازدواج کردیم حتی یه سر سوزنم از اموالت به اسم من نبوده

هیج وقت بهت اعتراضی نکردم

الانم از اینکه بازم بهم بی اعتمادی دلگیر شدم نه چیز دیگه


سرش انداخت پایین گفت : من آدم بی فکری نیستم . من به صورت قانونی ترتیبی دادم که بعد از فوت من ، تمام اموالم به تو برسه

نمی ذارم در نبود من سختی بکشی


با شنیدن این حرف بدجور منقلب شدم

یهو یه قطره اشک از چشمام سر خورد ریخت روی گونه م

رفتم طرفش محکم بغلش کردم گفتم : چی میگی دیوونه !

من دنیای بعد از تو رو می خوام چکار

تو نباشی چیزی برام ارزش نداره

من‌ منظورم چیز دیگه ای بود


دستش دور کمرم حلقه کرد گفت : حتی وقتی از مرگ حرف میزنم بازم دلم نمی خواد بی تو برم


با خنده گفتم : یعنی می خوای منم با خودت ببری اون دنیا


زل زد به چشمام گفت : مطمئن باش اگه میشد این کار می کردم


با اخم گفتم : خدارو چه دیدی شاید من زودتر از تو مردم


گفت:  هیس ! دیگه این حرف نزن


من‌مطمئنم تو بی من زندگی رو ادامه میدی ولی من بی تو هرگز!

حتی یک ثانیه محاله دووم بیارم


چشمام پر از اشک شده بود


گفتم :  الان ،توی شب به این خوبی موقع این حرف هاست ؟


گفت : موافقم،  امشب باید خیلی قشنگ تموم بشه


گفتم : ممنون بابت هدیه ت


با شیطنت گفت:  همین قدر خشک و خالی تشکر میکنی ؟

با لبخند نگاهش کردم 

چراغ اتاق خاموش کردم رفتم طرفش 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۱۷


جلوی در مهد کودک دایان ، محکم بغلم کرد گفت : مامان میشه ظهرم شما با آقا داوود بیای دنبالم ؟


گفتم : چرا ؟ مگه شما هر روز با آقا داوود نمیای خونه؟


گفت: آخه وقتی شما یا بابا میایین دنبالم من از این جا تا آسمون ها خوشحال میشم


لپش کشیدم گفتم : چشم فرفری جونم


با ذوق بغلم کرد گفت:‌ من دیگه برم دیرم میشه


وقتی رفت داخل ، منم با عجله رفتم سمت ماشین سوار شدم


داوود گفت: کجا برم خانم ؟

گفتم: میرم باشگاه


داوود گفت : چشم ، روی چشمم


گوشی توی کیفم شروع کرد به لرزیدن

کیفم باز کردم یه نگاه به گوشیم انداختم شماره ی مادر شوهرم بود


جواب دادم گفتم: جانم مامان جون ؟

فاطمه خانم گفت: سلام دخترم،

کجایی؟

گفتم : سلام،  دایان بردم مهد

الانم می خوام برم باشگاه


گفت: وقت داری یکم حرف بزنیم؟

گفتم : آره،  توی ماشینم

اتفاقی افتاده ؟

گفت : راستش می خواستم یه چیزی ازت بپرسم


گفتم: جانم بگین


گفت : این روزا مازیار  در باره ی  بابا  بهت حرفی نزده ؟

گفتم ؛ نه ، مثلا چه حرفی ؟


گفت : وای گندم جان دلم آشوبه

یه مدته جلال و مهیار و مازیار یه پچ پچ هایی با هم میکنن


جلال شبا اصلا خواب نداره


شنبه رفته بودم بازار ، وقتی رسیدم جلوی در حجره

صدای بحث مازیار و جلال شنیدم

بدجور پریشونم هر وقت بچه م مازیار اینطوری جوش میزنه یعنی جلال بازم یه اشتباهی کرده


گفتم: به دلتون بد راه ندین


گفت : اون مرده شیخ حسین که شریک جلال بود یه مدته پیداش نیست

بو های خوبی به مشامم نمی خوره


گفتم: والا شما خودتون خوب می دونین

مازیار درباره ی مسائل کاری توی خونه صحبتی نمی کنه

مخصوصا که اگه مربوط به خانواده ش هم باشه


ولی چشم روی چشمم اگه یه وقت حرفی زد یا من چیزی فهمیدم بهتون اطلاع میدم


گفت : قربونت برم مادر

ببخش وقت تو رو هم گرفتم

به خدا دلم داشت میترکید


گفتم: خوب کاری کردین

اگه دوست دارین بیایین چند روز پیش ما ، یکم حال و احوالتو ن عوض بشه


گفت : نه مادر ، بابا دیگه عراق نمیره ، خونه س نمیشه که تنهاش بذارم گفتم باشه

هر جور که راحتین

گفت : فعلا خداحافظ دخترم

گفتم : خداحافظ و گوشی قطع کردم


داوود از آیینه یه نگاهی بهم انداخت گفت : خانم رسیدیم

ساعت چند بیام دنبالتون ؟

گفتم : ساعت یازده اینجا باشین لطفا

داوود گفت " چشم


خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۱۸


بعد از تموم شدن ساعت باشگاه، فوری لباسم عوض کردم

رفتم جلوی در ، هر چی چشم چرخوندم داوود ندیدم


کیفم باز کردم و دنبال گوشیم بودم که به داوود زنگ بزنم

یهو با صدای بوق یه  ماشین  برگشتم به پشت سرم نگاه کردم


از دیدن مازیار تعجب کردم با ذوق گفتم : تو اینجا چکار میکنی ؟


عینک آفتابیش  از روی چشمش برداشت یه چشمک بهم زد گفت : اومدم پی  یارم!


گفتم:  باز که داری دلبری میکنی


گفت : والا دلبری که کار شماست

ما فقط دنبال شما موس موس میکنیم


با خنده گفتم : از دست تو


گفت : یالا بپر بالا دختر

بریم دوتا آب طالبی بستنی  بزنیم

حالش ببریم


فوری سوار ماشین شدم


صدای ظبط ماشین زیاد کرد خودشم شروع کرد به خوندن


گفتم: چیه کبکت خروس میخونه؟

گفت : ما هر وقت پیش شماییم کبکمون خروس میخونه

گفتم : اینور کجا میری ؟

گفت : یه جای خوب

گفتم : این جای خوب کجاست ؟

گفت : هیس دختر تو چقدر حرف میزنی

شاید دارم می دزدمت میبرمت جنگلی ، صحرایی جایی


بهش نزدیک شدم ، کنار گوشش با لحن کشداری  گفتم : جوووونم !

چی بهتر از این که تو منو بدزدی ...



زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت گفت : باز من نشستم پشت رل تو شروع کردی دختر


دستم گذاشتم روی پاهاش گفتم : مگه من چکار کردم


دستم فوری از روی پاهاش برداشت گفت : برو اونور تا کار دستت ندادم

یه قهقه زدم گفتم : خیلی شلی !


گفت : این حرفت یادت باشه ، شب درباره ش صحبت کنیم


لپش کشیدم گفتم " حتما !


*********


کنار باغ پدر فرشته ترمز کرد

گفت : پیاده شو


از ماشین پیاده شدم


اومد طرفم دستم گرفت ،یکم رفتیم جلوتر


چندتا کارگر مشغول کار و دیوار چیدن دور یه زمین بودن

تا مازیار دیدن گفتن: سلام آقا

مازیار براشون دست تکون داد گفت : خسته نباشی

چیزی نیاز ندارین


یکی از کارگرا جواب داد : نه آقا همه چیز هست


مازیار برگشت طرفم نگام کرد گفت : اینجا رو برات خریدم



ته دلم اصلا ذوقی بابت این زمین نداشتم ولی به خاطر صحبت هایی که دیشب بینمون رد وبدل شده بود

خودم خوشحال نشون دادم گفتم : واقعا ممنونم


گفت : آوردمت اینجا رو ببینی و مطمئن بشی اینجا مال خوده،  خودته

گفتم: تو همیشه آدم غافلگیر میکنی

گفت : حالا بریم آب طالبیمون بخوریم

یه نگاه به ساعت انداختم گفتم : موافقی اول بریم دنبال دایان


گفت : بله ، همه چی با اون پدر سوخته خوشگل تر و خوشمزه تره


گفتم: پس بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۱۹


دایان همین که چشمش به منو مازیار افتاد با خوشحالی دویید طرفمون

از مربیش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم


دایان گفت : بابایی اومدی دنبالم که منو با خودت ببری حجره؟


مازیار از ایینه نگاهش کرد گفت: نخیر پسر جون ، مگه نمی بینی مامان همراه ماست


دایان با کف دستش زد به پیشونیش گفت : حواسم نبود سید مازیار گفته بودی حجره جای زنا نیست


با اخم یه نگاه به دایان انداختم گفتم : این چه مدل حرف زدنه

اصلا  کی بابا اینو بهت گفته


مازیار گفت : این یه صحبت پدر پسری بود

ما دوتایی با هم حرف زده بودیم


آروم گفتم : بعدا با هم حرف میزنیم

این چیزا چیه به بچه یاد میدی


مازیار گفت : پسر من باید با غیرت بار بیاد


برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه چیزی نگفتم


مازیار زد روی ترمز گفت : میای پایین یا  آب طالبی رو بیارم اینجا

دایان گفت : نه بابا بریم پایین اونجا بشینیم بخوریم


شونه هام انداختم بالا گفتم : دستور از بالا صادر شد

سه تایی پیاده شدیم ،

منو دایان رفتیم پشت یه میز نشستیم


مازیار با یه سینی که داخلش سه تا آب طالبی بود اومد طرفمون

گفت : بخورین نوش جان


منُ دایان ،لیوان ها رو برداشتیم با ولع شروع کردیم به خوردن


با لبای آویزون گفتم : وای حواسم نبود من رژیم بودم

اینم توش بستنی بود



مازیار با غرولند گفت: آخه تو چرا رژیم میگیری


گفتم : احساس میکنم شکمم اومده جلو


گفت : نه ، به نظر من که عالی هستی


بقیه آب طالبیم خوردم

گفتم : پس بی خیال رژیم اونی که باید خوشش بیاد اومده


نیشش تا بنا گوشش باز شد


دایان برگشت طرف مازیار گفت : بابایی  سامیار  میگه بابای من خیلی قویه، میتونه یه بطری آب معدنی رو یک سره سر بکشه

اصلا نفسش نمیگیره


مازیار یه بادی توی غبغبش انداخت گفت : خوب تو هم می خواستی بگی بابای منم قوی تره

میتونه دو تا بطری آب معدنی رو سر بکشه


دایان با ذوق گفت : واقعا بابایی؟


مازیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : آره


دایان گفت : مثلا بابایی الان میتونی این لیوان آب طالبی رو سر بکشی

مازیار خندید گفت : چرا که

یه نگاه به دور و اطرافش انداخت

نی از داخل لیوان برداشت

لیوان برد جلوی دهنش یک سره آب طالبی رو سرکشید


دایان شروع کرد به دست زدن با هیجان گفت : آفرین بابای قهرمان خودم

مازیار دستش آورد جلو گفت : بزن قدش

دایان دستش بلند کرد زد به دست مازیار

مازیار زل زد به چشمای دایان گفت : هیچ وقت و هیچ وقت جلوی کسی کم نیار

چیزی توی این دنیا نیست که نتونی داشته باشی

از یه بابای قهرمان گرفته تا به بالا .....

گفتم : البته ، آدم هر چیزی رو فقط و فقط با تلاش و کوشش میتونه به دست بیاره

مثلا بابا برای قوی بودن خیلی ورزش کرده

مازیار یه تک سرفه کرد گفت : بعله همون طور که خانم معلم گفتن تلاش خیلی اهمیت داره


چپ چپ نگاهش کردم یه چشم غره براش رفتم

گفتم : خوب دیگه بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۲۰


همین که خواستیم بریم اونور خیابون سوار ماشین بشیم

گوشی من شروع کرد به زنگ‌خوردن


دایان و مازیار از خیابون رد شدن ولی من موندم و گوشیم و جواب دادم


از مطب دکتر تماس گرفته بودن

خیلی کوتاه و مختصر صحبت کردم گوشی رو قطع کردم


یهو یه موتور که سر نشینش دوتا پسر بودن

اومدن روبروم موندن


یکی شون با لحن خیلی بدی گفت : خوشگله حیف نیست اینجا تنها بمونی


یهو نگاهم رفت سمت مازیار  که پشتش به ما بود و داشت دایان سوار ماشین میکرد


گفتم : گور تون گم کنین

اومدم که برم اونور خیابون

یکی شون کیفم گرفت کشید

گفت : کجا ، بمون کارت دارم


با وحشت مازیار صدا زدم

توی کمتر از یک ثانیه  از اونور خیابون دویید طرفم


دوباره پسره گفت : مازیار کیه ، بیا با خودم بریم


همون لحظه مازیار رسید بهشون

اول یه لگد به موتورشون زد


هر دو با موتور افتادن روی زمین

یکی شون فوری بلند شد با مازیار دست به یقه شد


ولی مازیار فرصت کوچکترین حرکتی رو بهش نداد

با سر کوبید به صورت پسره

یقه شو گرفت پشت هم با مشت میزد به صورتش عربده میکشید میگفت : چی از اون دهن کثیفت درآوردی


اون یکی پسره به مازیار نزدیک شد گفت : آقا ببخشید

معذرت می خواییم

ما نمی دونستم این آبجی خانم شماست


مازیار با عصبانیت رفت طرفش یقه شو گرفت خوابوند در گوشش گفت : تو بی جا میکنی به ناموس مردم‌متلک میگی

چند تا مشت توی صورتش کوبید


مغازه دارها ی اونجا و رهگذر ها دورشون جمع شدن

سعی کردن مازیار ازشون جدا کنن

ولی مثل همیشه که عصبی میشد هر کسی نمی تونست حریفش بشه

اینقدر اون دو تا رو زده بود

که تمام خون سر و صورتشون روی لباس مازیار ریخته بود


من از شدت ترس روی جدول نشسته بودم


یکی از مغازه دارها گفت : زنگ زدم به پلیس الان میرسن


مازیار  اومد طرفم بازوم گرفت  بدون هیچ حرفی منو بلند کرد دنبال خودش کشید در ماشین باز کرد منو هول داد توی ماشین.


از ترس دستام می لرزید


دایان به صندلی ماشین چسبیده بود و گریه میکرد

مازیار در عقب ماشین باز کرد گفت: چیه بابایی ؟

چرا ترسیدی ؟

چرا گریه میکنی

دایان که از شدت گریه نفس نفس میزد گفت: بابا دعوا نکن، من میترسم،   ببین همه جات  خون اومده


مازیار دایان بغل کرد گفت " نترس بابا چیزی نیست

من جاییم خون نیومده


تا من هستم از چیزی نترس


از صندوق عقب یه بطری آب آورد گرفت طرف دایان گفت : بخور پسرم ، بخور


در جلو رو باز کرد گفت : بیا عقب پیش دایان بشین ترسیده


گفتم : کجا میری؟

گفت : می مونم تا پلیس بیاد


بطری آب از دایان گرفت سر و صورتش آب زد


گفتم: یکم آب به من بده

بطری رو محکم پرت کرد طرفم رفت


همون لحظه ماشین پلیسم رسید

از توی ماشین دیدم که یکی از مامورا اومد طرف مازیار بهش دست داد و مشغول صحبت شدن


دایان محکم بغلم کرد گفت : مامان خیلی میترسم

کی میریم خونه


بغلش کردم ، آروم آروم نوازشش کردم گفتم : الان میریم پسرم

منو بابا پیشتیم

از چیزی نترس

خوشحال میشم پیجم 

 پارت ۴۲۱


داوود تا مازیار با لباس خونی دید دو دستی زد توی سرش گفت : چی شده آقا؟


مازیار سوییچ پرت کرد طرفش گفت : ماشین جابه جا کن

نگران نباش من چیزیم نیست

دایان بغل کرد رفت طرف ساختمون

منم دنبالش رفتم

مریم خانم و سپیده همین که چشمشون به ما افتاد با نگرانی گفتن : چیشده؟ اتفاقی افتاده ؟


مازیار گفت : نترسین چیزی نیست

سپیده خانم لطفا دایان ببرین توی اتاق خودتون نهار ش بدین

بذارین استراحت کنه .


سپیده فوری دایان بغل کرد رفت .


مریم خانم گفت: آقا بشینین براتون شربت بیارم


مازیار گفت : نیاز نیست ، شما میتونین برین


دستم گرفت ، دنبال خودش کشید سمت پله ها


گفتم : چکار میکنی ؟ چرا منو میکشی؟

مگه من چکار کردم

در اتاق باز کرد منو هول داد توی اتاق

خودشم اومد داخل در اتاق قفل کرد


با بغض گفتم ؛ چرا همچین میکنی؟ من که خودم به اندازه ی کافی ترسیدم

این چه رفتاری


دستش انداخت توی جیب شلوارش ، چاقوی جا سوییچیش در آورد اومد طرفم


با ترس دستم گرفتم جلوی صورتم گفتم: چکار میکنی ؟


با یه حرکت مانتوی توی تنم پاره کرد


با وحشت گفتم ؛ مازیار چته؟


دستش محکم کشید روی لب و صورتم آرایشم پاک کرد  با صدای بلند گفت : همین می خواستی ؟

می خواستی جلوی چشمم به ناموسم متلک بگن


گفتم: مگه من چکار کردم ؟

اونا عوضی بودن گناه من چیه


گفت : همین دوشب پیش چقدر باهات حرف زدم

چقدر گفتم : متناسب با سن و سال و موقعیتت لباس بپوش


گفتم: چی میگی؟

مگه لباس من چشه؟


با حرص مانتو ی پاره شده م از تنم در آورد گفت : هیچی !

فقط هر کی تو رو ببینه فکر میکنه تو یه دختر مجرد و بی صاحبی


گفتم : آروم باش ، تو الان عصبانی هستی

بعدا صحبت میکنیم



گفت : بعدا چی می خوای بگی ؟

جلوی اون همه آدم سکه ی یه پول شدم

جلوی پلیس مجبور شدم بگم به ناموسم حرف زدن منم زدم آش و لاششون کردم


حرفی نزدم ، اینقدر عصبی بود که ترسیدم یه وقت بلائی سرم بیاره


رفتم نشستم  گوشه ی اتاق ، زانوهام بغل کردم

سرم گذاشتم روی زانوهام


اومد طرفم گفت: باز که خودت زدی به موش مرده گی


سرم بلند کردم نگاهش کردم

گفتم : تو الان عصبی هستی

هر چی بگم بحث میشه

سعی کن آروم باشی


بازوم‌ گرفت : بلندم کرد


گفتم : آخ دستم درد گرفت

تو رو خدا ولم کن


دستش گذاشت زیر چونه م سرم یکم داد بالا گفت : چه جوری آروم باشم

تو بگو چه طور خودم آروم کنم


گندم تو ‌الان با یه دختر دبیرستانی فرق داری

تو الان یه زنی ، یه مادری

اینو بفهم


گفتم : تو از وقتی که منو دیدی من همین بودم

چرا یه مدت بهانه ی جدید پیدا کردی

چرا اینقدر به لباس و آرایشم گیر میدی ؟


من نمی تونم چیزی غیر از این باشم


با عصبانیت نگام کرد گفت: چی گفتی ؟


گفتم : همین که شنیدی

می دونی من عاشق لباس و آرایشم

من که همه جوره به سازت رقصیدم دیگه بیشتر از این اذیتم نکن


گفت : حرف های گنده تر از دهنت نزن


تا الان هر چی بودی تموم شد

از این به بعد هر چی رو که من میگم می پوشی


رفت طرف کمد لباسام مانتوهام از کمد درآورد

یکی یکی پاره شون کرد


رفتم طرفش ، دستش گرفتم

گفتم : چکار میکنی؟

به لباسام چکار داری ؟

ولشون کن


با حرص کوبیدم به سینه ش گفتم : دیوونه با تواَ م  میگم با لباسای من کار نداشته باش


محکم مچ دستم گرفت گفت: خفه شو !

اینجا هر چی که هست مال منه!

اینا رو همه رو با پول من خریدی هر کاری که عشقم بکشه میکنم

یکم دیگه صدات بالا ببری من می دونم و تو


یهو خشکم زد ، حرفش بدجور شوکه م کرد


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : آره حق با توئه اینا همه ش مال توئه


منم برات حکم یه ابزار دارم

یه ابزار برای خوش گذرونی ..


لباسام گرفتم طرفش گفتم : بیا به کارت برس


در اتاق باز کرد با صدای بلند گفت : مریم خانم هستی یا رفتی ؟



خوشحال میشم پیجم 

صدای زهره رو شنیدم که گفت : آقا همه رفتن

اگه کاری دارین امر بفرمائین من انجام بدم


مازیار گفت : چندتا کیسه زباله بردار بیا بالا


چند لحظه بعد زهره اومد بالا

با دیدن لباس های  پاره شده  و قیافه ی پریشون من شوکه شد



مازیار گفت : چرا اونجا موندی بیا کمک


زهره گفت ؛ چکار کنم آقا


مازیار گفت : کیسه ها رو باز کن .

برام نگهشون دار


زهره کیسه رو باز کرد گرفت طرفش


مازیار  همه ی مانتوها و شلوار ها و لوازم آرایش هام جمع کرد ریخت توی کیسه زباله



خوشحال میشم پیجم 

اینقدر حرفش برام سنگین تموم شده بود که دیگه اون وسایلا برام اهمیتی نداشتن



برگشت طرف زهره گفت : به داوود بگو همه ی اینارو بذاره جلوی در



زهره گفت : ولی آقا؟!



مازیار گفت : ولی چی؟



زهره از دیدن چهره ی برافروخته مازیار ترسید


خودش جمع و جور کرد گفت : هیچی آقا


چشم هر چی شما بگین


از اتاق رفت بیرون



مازیار اومد طرفم گفت : حالا دیگه از این به بعد به میل من لباس میپوشی



هنوز بعد از این همه سال نفهمیدی وقتی اون روی سگی من بالا اومد دیگه تمومه


 الانم بلند شو ، دست و صورتت بشور بریم نهار بخوریم


دایان به اندازه ی کافی به خاطر حماقت مادرش ترسیده


اگه عاطفه ی مادری داری خودت جمع و جور کن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۲۲


با بغض گفتم : من نمی تونم غذا بخورم خودت برو بخور

دایان الان دیگه خوابیده

وقتی بیدار شد میرم پیشش


گفت : به جهنم که غذا نمی خوری .


از اتاق رفت بیرون ، در محکم پشت سرش بست

چندتا قطره اشک از چشمام سر خورد روی گونه هام

فوری اشکم پاک کردم دوست نداشتم گریه کنم

چون من کاری نکرده بودم که بابتش سرزنش بشم

از حرف مازیار و طبق معمول به رخ کشیدن پولش بدجور دلم شکسته بود

یه نگاه به کمد خالی لباسام انداختم

مانتو هایی که دوسشون داشتم حالا دیگه توی سطل زباله بودن


در کمدم بستم رفتم توی تراس، به دریا خیره شدم

باد خنکی که می وزید

حالم بهتر کرد

موهام باز کردم ،دلم می خواست باد توی موهام بپیچه


روی مبل توی تراس دراز کشیدم . چشمام بستم

دلم نمی خواست جز صدای موج دریا و خنکی باد به چیز دیگه ای فکر کنم


******

نیم ساعتی گذشته بود ، چشمام گرم شده بود

دلم می خواست بخوابم که صدای باز شدن در  اتاق شنیدم

مازیار با یه سینی اومد طرف تراس

سینی رو گذاشت روی میز گفت : بیا غذا بخوریم


چیزی نگفتم

اومد کنارم ، نیم خیز شد روم ، گونه مو بوسید گفت : ببخشید


بلند شدم نشستم ، موهام جمع کرد توی دستش گفت : خیلی تند رفتم


نگاهش کردم گفت ؛ لباس هات برات دوباره میخرم. اشتباه کردم


با پوزخند گفتم : چرا عذر خواهی میکنی ، اونا همه ش مال خودت بود با پول تو خریده بودم


گفت: گندم کشش نده

می دونی من عصبی میشم کلا قاطی میکنم


فوری از جاش بلند شد رفت توی اتاق با کیف دستیش برگشت


کارتش از کیفش در آورد گرفت طرفم

گفت : پول فدای یه تار موهات اصلا خودت برو هر چی که می خوای بخر


گفتم: اون لباسارو من دوست داشتم ولی تو پاره شون کردی


گفت : هر چی میخری بخر ولی با وقار تر و خانمانه تر بخر


دستش پس زدم گفتم؛ من چیزی نمی خوام اگه قراره توی انتخاب لباسمم آزادی نداشته باشم اصلا چرا بخرم

با عصبانیت کوبید روی میز گفت : همین کارا رو میکنی منو سگ میکنی

بعدا میگی من بد اخلاقم

مگه زبون آدمی زاد حالیت نمیشه دختر

میگم دوست ندارم زنم اینطوری  لباس بپوشه


گفتم : مطمئنم خودتم نمی دونی چی میگی ، چی می خوای

بسه ادامه نده من نه لباس می خوام نه پول  ، نه حوصله ی بحث کردن با تورو دارم‌

دست از سرم بردار .

بلند شدم رفتم توی اتاق خودم پرت کردم روی تخت

چشمام بستم که بخوابم


اومد توی اتاق روی لبه ی تخت نشست گفت : قهر نکن دیگه دختر


حالا من یه غلطی کردم تو ببخش


باشه برو هر چی که خودت خوشت میاد بخر

ولی .........


گفتم : ولی چی ؟


گفت: ‌ولی هر لباسی رو هر جایی نپوش


گفتم : اینا همه ش بهانه س ، چته ؟ چرا این کارارو میکنی ؟


رفت سمت پاتختی ، پاکت سیگارش برداشت

یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن


گفتم : حرفم جواب نداشت


زیر چشمی نگام کرد گفت :

گندم تو اندام و هیکلت با قبل خیلی فرق کرد


گفتم: یعنی چی ؟


یکم من و من کرد گفت : چه طوری بگم تو پر تر شدی


با لبای آویزون گفتم : یعنی چاق شدم


فوری گفت : نه ، نه

برعکس خیلی خوش هیکل تر و جذاب تر شدی


گندم اصلا بذار راحت بگم

من حسادت میکنم وقتی میبینم تیپ میزنی اینقدر خوشگل میشی

اصلا دوست ندارم با هر رنگ و مدل لباسی بری بیرون


چشمام ریز کردم با حرص گفتم : یعنی همه ی این الم شنگه ها به خاطر حسادت بود



سیگارش خاموش کرد گفت : حالا دور بر ندار

هنوزم قاطیم ، فقط این دل  بی صاحبم تحمل قهر تو رو نداره


پاشو خودت جمع و جور کن

غذا بخوریم

غروب خودم میبرمت خرید


گفتم : من هیچ جا نمیام


گفت : بیشتر از این لباس هایی که پاره کردم برات خرید میکنم

گفتم : نمی خوام بعدا سرم منت میذاری

گفت : شکر خوردم و غلط کردم برای همین موقع ها گذاشتن دیگه

گفتم: نه ، نه اصلا


گفت : بسه دیگه ناز نکن


با اخم نگاهش کردم

اومد طرفم گفت: امروز میای یا نه


ابروهام دادم بالا گفتم : نچ


حمله کرد طرفم شروع کرد به قلقلک دادنم


گفتم : تورو خدا ولم کن

گفت: یالا بگو بخشیدی

گفتم : حالا باید فکر کنم  ببینم میتونم ببخشمت یا نه


با خنده گفت : ای خدا من چرا همه ش جلوی این کم میارم

باشه هر چی تو بگی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۲۳

بلند شد گفت : یالا بیا بریم غذا بخوریم ، مردم از گرسنگی

همین که خواست بره ، دستش گرفتم


برگشت نگاهم کرد


از جام بلند شد زل زدم به چشماش گفتم: اگه زود میبخشم ، اگه زود کوتاه میام

اینا نشونه ی حماقت من نیست .


پول و لباس و طلا و جواهر تا زمانی که تحقیر بشم برام ارزشی نداره


اگه گذشت میکنم برای اینه که دلم می خواد زندگی آرومی داشته باشم

از جنگ  بیزارم

اینو بفهم لطفا


رفتم سمت تراس نشستم پشت میز


اومد روبروم نشست گفت: اگه به حرف هایی که  زدی اعتقاد داری ، خوب اون گوشات باز کن ببین من چی میگم

چی می خوام

اونی که توی این خونه حرف اول و آخر میزنه منه

اگه میبینی منم فوری کوتاه میام فقط یه دلیل داره

اونم اینه که دوستت دارم

تا اومدم چیزی بگم دستش با علامت سکوت گذاشت روی بینیش گفت : هیس!

غذا ت بخور


********  

همونطور که مشغول نگاه کردن به مانتوها بودم

دوسه تا رو انتخاب کردم


برگشتم سمت فروشنده گفتم :

لطفا از این مدل ها سایزم بدین بپوشم


دختر جوون یه لبخند بهم زد گفت : چشم شما بفرمائید توی اتاق پرو آماده بشین من الان اینا رو براتون  میارم


رفتم توی اتاق پرو

توی آیینه خیره شدم به خودم

حس خوبی نداشتم

با اینکه سعی کرده بودم قضیه رو کش ندم ولی از رفتار مازیار خیلی دلگیر بودم ..

مانتوها رو از فروشنده گرفتم

یکی یکی پوشیدم


مازیار از پشت در صدام زد گفت : گندم پوشیدی؟


درو باز کردم گفتم " از این یکم خوشم اومده


یه نگاه بهم انداخت گفت : بیا بیرون یه دور بزن ببینم چه طور ه؟

از کاراش کلافه شده بودم

یه مدتی بود که همه ش به لباس پوشیدن و آرایشم بیشتر از قبل گیر میداد


انگار متوجه ناراحتیم شد که گفت: اگه از همین خوشت اومده برش دار


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم


وقتی از مانتو فروشی اومدیم بیرون ، سوار ماشین شدیم


گفتم : میشه دیگه بریم خونه

من امروز اصلا حوصله ی خرید ندارم .


برگشت طرفم نگام کرد گفت : حوصله ی خرید نداری یا حوصله ی منو


گفتم : کلا امروز بعد از اون اتفاق حالم یه جوریه


گفت : پس خودت بذار جای من ببین من چه حالی شدم

وقتی دوتا بیشرف جلوی چشمام به ناموسم حرف زدن


من که انگار منتظر یه جرقه بودم با حرص گفتم : غیرت یعنی اینکه تو خودت بیشتر ناموست بترسونی ؟


من از ترس به تو پناه آوردم تو رو صدا زدم

ولی اگه به خودت بود تو منو هم مثل اونا  می زدی


دلیل این همه خشم چیه ؟

ندیدی دایان چطور ترسیده بود و گریه می کرد؟

نمی تونستی آروم و منطقی مشکل حل کنی


گفت : چرا یه جور حرف میزنی انگار من ارازل او باشم  از صبح راه میرم با همه دعوا میکنم


چیه انتظار داشتی صدام صاف کنم برم جلوی دو تا پسرا بگم

آقایون محترم چرا به خانم من بد نگاه کردین


نه  خیر گندم خانم این کارا ، کار آقا مهندساس ، ما جور دیگه واکنش نشون میدیم


اگه مشکلت دایان ، خودت میبینی من جلو روی دایان حتی تن صدامم بالا نمیبرم که مبادا بچه م بترسه

ولی این چیزا شوخی نیست اونم باید یاد بگیره که برای ناموس گردن بذاره

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

پوشک

asalljon | 17 ثانیه پیش

کدوم اسم قشنگه

enom | 51 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز