پارت ۴۰۳
موقعی که رز توی دفتر شون بهت پیشنهاد رابطه داد تو که متاهل بودی باید این شراکت تموم میکردی
کار مهیار اشتباه بوده ولی مهیار یه پسر مجرده
فاطمه خانم محکم زد توی صورتش گفت : چشمم روشن
دستم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنم
اومد طرف مازیار زد به بازوش گفت : گندم چی میگه؟
کی به خودش اجازه داده که دخترش بده به تو ؟ مگه تو زن و بچه نداری ؟
مازیار گفت: فاطمه خانم شما دخالت نکن بذار من اول به حساب این دوتا برسم
فاطمه خانم گفت: تو اول بگو داستان چیه ؟
گفتم؛ هیچی مامان جون ، همینکه که شنیدی
درضمن آقا مازیار، رز دروغ میگه
به مهیار گفته باید ترتیبی بده که همه فکر کنن تو با رز رابطه داشتی
دختره می خواد خودش بندازه گردن تو
وقتی دید مهیار باهاش همکاری نمی کنه اومدن زیرآب مهیار پیش تو زدن
شیوا گفت : از این مهیار خراب کار، هیچی بعید نیست
ولی گندم امکان نداره داداش مازیارم دست از پا خطا کنه
گفتم ؛ من نمی دونم از خودش بپرسین خودش به افشار گفت : به پیشنهاد ازدواج با دخترش فکر میکنه
مازیار با چشمای گرد نگام کرد
مادرش گفت : خوشم باشه ، دیگه چی
زن از زنِ خودت خوشگل تر و خانم تر کجا می خوای پیدا کنی
نگفتی : این دختر دلش می شکنه آه میکشه
مازیار با کلافه گی گفت : ای بابا فاطمه خانم ترمز بکش چی میگی برای خودت مگه منو نمی شناسی
مادرش گفت: یعنی گندم دروغ میگه؟
مازیار گفت : والا من همین یکی رو گرفتم برای هفت پشتم بس بود
به گور بابام بخندم اگه بخوام دوباره زن بگیرم
من از پس این یه دونه بر نمیام
شیوا گفت : الهی بمیرم برات داداش حرص نخور
داداش من از این کارا نمی کنه
گفتم: یعنی من دروغ میگم ؟
شیوا گفت : چی بگم والا
مازیار گفت : گندم بسه ، خودتم می دونی اونا همه ش بازی بود
من غلط کنم بخوام زن بگیرم
گفتم: به هر حال اینا اتفاق هایی بود که افتاده ، خودتم مقصری پس فقط مهیار سرزنش نکن
اونا هدفشون ازدواج تو با رزِ
فاطمه خانم محکم زد پشت گردن مازیار گفت : وای به حالت مازیار ، وای به حالت بشنوم دست از پا خطا کردی
خدا شاهده شیرم حلالت نمیکنم
مازیار گفت: فاطمه خانم تو هم که دوتا بطری شیر به ما دادی دیگه ول کن نیستی
میگم من کار اشتباهی نکردم ، به غیر از گندمم غلط کنم اسم زن دیگه ای رو بیارم
برو اون پسرتُ که بی آبرویی به بار آورده جمع کن
من همین یکی برای هفت نسل قبل و هفت نسل بعدم بسه
گفتم: چیه انگار خیلی دلت پره ؟
اگه ناراحتی راه بازه ، جاده هم دراز بفرما برو
گفت : ببخشید کجا برم؟
گفتم : اون دیگه مشکل خودت اون خونه و زندگی مال منه
متو بچه م توی خونه مون می مونیم شما بفرما
مازیار گفت : ببخشید کی رو از کجا بیرون میکنی ؟
گفتم : تو رو از خونه م بیرون میکنم
مازیار که به زور سعی میکرد جلوی خنده ش بگیره گفت : فاطمه خانم تحویل بگیر
دستت درد نکنه با این عروس آوردنت
شیوا گفت : وا گندم جون حرف میزنم میشم آدم بدِ
اینا چیه به داداشم میگی
گفتم : اینا همه ش حرف حقه
مهیار گفت : بابا من شاهدم اینا گیرشون روی مازیار
شیوا گفت : اگه دختره مازیار می خواد چرا توی بغل تو خوابیده
فاطمه خانم گفت : استغفرالله یکم حیا کنین
مثلا من مادرتونم
مازیار گفت : از این لحظه به بعد من دیگه برادری به اسم مهیار ندارم
مهیار گفت : داداش چی میگی
مازیار گفت: مگه تو حیوونی که تا چشمت به یه ماده میفته میری جفت گیری
فاطمه خانم گفت : الله اکبر
مازیار برگشت طرف مادرش گفت: فاطمه خانم به فکر این پسرت باش هر چی زودتر براش یه دختر خوب پیدا کن تا رسوامون نکرده
مهیار گفت: باز شروع شد
من با دختری که نشناسمش ازدواج نمی کنم
مازیار گفت : تو بیجا میکنی
آخه تو یه دختر درست و حسابی اطرافت هست
نمی دونم تو به کی رفتی که اینقدر بی غیرتی
مهیار گفت : داداش!
مازیار گفت: داداش و زهر مار
برگشت طرف من گفت : یه بار دیگه این گند بالا بیاره تو طرفش بگیری یا کاراش از من قائم کنی وای به حالت
اینبار دو تا تون تا می خورین میزنم له میکنم
شیوا گفت: آروم باش داداش الان سکته میکنی دست
مازیار گرفت برد سمت آشپزخونه و آرومش کرد