2777
2789

پارت ۴۰۱

ساعت از دو گذشته بود و مازیار پیداش نبود


مهیار از استرس پاهاش به حالت عصبی تکون میداد


شیوا گفت : یکی یه زنگ به داداشم بزنه ببینیم چرا نیومده


گفتم : حتما کاری پیش اومده الان دیگه پیداش میشه


شیوا گفت : الان خودم بهش زنگ میزنم


همین که بلند شد رفت طرف تلفن ، صدای زنگ خونه بلند شد


شیوا با ذوق گفت : آقا داداشم اومد ، درو باز کرد رفت استقبال مازیار


یه نگاه به مهیار انداختم و با اشاره بهش گفتم که آروم باشه



منم رفتم جلوی در، مازیار شیوا رو بغل کرد بوسیدش

شیوا گفت : کجا موندی داداش چشمم به در خشک شد


مازیار گفت: ببخش کار پیش اومد


گفتم : سلام خوش اومدی


مازیار اومد طرفم بهم دست داد و پیشونیم بوسید

جعبه ی شیرینی رو داد دستم با صدای بلند گفت : کجایی فاطمه خانم پسرت تحویل نمیگیری؟


فاطمه خانم از آشپزخونه اومد بیرون رفت طرف مازیار گفت : الهی قربون پسرم برم

خوش اومدی مادر ، دلم برات تنگ شده بود


مازیار مادرش بغل کرد گونه شو بوسید

مادرش چندتایی پشت هم ماچش کرد گفت: بشین مادر


مازیار نشست روی مبل گفت ؛ از سید جلال چه خبر؟


مادرش گفت : دیشب که باهاش حرف میزدم عراق بود


مازیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد


مهیار گفت: خوبی داداش؟


مازیار گفت : خوبم ، خوبم

اون مرتیکه افشار ول کن نبود



مهیار گفت : چطور ؟


مازیار گفت : آقا الان ۲۰ روزه بهش گفتم : حساب کتاب ها رو انجام بده ما بریم پی کارمون


ولی کو گوش شنوا


می خواد برای من بامبول بازی در بیاره

امروز حرف آخرم بهش زدم گفتم اینقدر ی که می خواستم این وسط سود کردم الانم دیگه به سرمایه م احتیاج دارم


مرتیکه هنوز یاد نگرفته حساب دودوتا ی کار و بازار از حساب خونه و خونواده جداست


دخترش کرده عروسک خیمه شب بازی همه ش پای اون میکشه وسط


گفتم : یعنی چی؟


گفت: هیچی سر اون ماجراها یی که می دونی دیده دست رد به سینه شون زدم حالا الکی پای مهیار کشیدن وسط


شیوا گفت: یعنی چی ؟

مازیار گفت: هیچی،  قضیه پیچیده ست شما در جریان نیستین


برگشت سمت مهیار گفت :  پسر حواست باشه

این مرتیکه افشار خیلی هفت خطه ، یه ارزن هم غیرت نداره

در باره ی تو چرت و پرت میگفت

میگفت : تو رو با رز توی ویلا دیده


کم مونده بود باهاش دست به یقه بشم بگم آخه برادر من با دخترِ  ولِ  تو چکار داره


میگه توی  دوربین های ویلا  فیلم تو هست

میگه اگه این قضیه جمع نشه ازت شکایت میکنه

ولی خوب من که میدونم نه تو اونجا رفتی و نه فیلمی هست



مهیار سرش انداخت پایین آروم  گفت : هست داداش


مازیار با تعجب  و عصبانیت به مهیار نگاه کرد گفت : چی گفتی؟


مهیار گفت : افشار دروغ نگفته من با رز رفتم ویلا


مازیار یه خنده ی عصبی کرد گفت : تو چه غلطی کردی؟


فاطمه خانم با نگرانی گفت : اینجا چه خبره یکی به ما هم توضیح بده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۰۲

مهیار گفت : داداش من یه شب بعداز یه مهمونی حالم دست خودم نبود با رز رفتم ویلاشون


ولی همه چی اون طوری که اونا میگن نیست


مازیار از جاش بلند شد با عصبانیت رفت طرف مهیار ، یقه شو گرفت گفت : مرتیکه این چه غلط کاری ای بود


مهیار گفت : داداش به خدا من حالم دست خودم نبود

ولی مطمئنم من کاری رو که اونا میگن نکردم


شیوا گفت: وای داداش ولش کن الان خفه میشه


مازیار با عصبانیت داد زد گفت : پسره ی عوضی تو میگی  من حالم دست خودم نبود بعد از کجا می دونی چه غلطی کردی


می خواستی آبروی منو ببری

دیگه همینم مونده بود که مامور بفرستن جلوی در حجره به خاطر هرزه بودن برادرم


مهیار گفت : داداش بهت میگم دروغ میگن


مازیار با تمام قدرتش یه سیلی به مهیار زد


دهن و بینی مهیار خونی شد


دیگه طاقت نیاوردم

از جام بلند شدم رفتم طرفشون

با صدای بلند گفتم چکار میکنی

یه لحظه به حرفای مهیار گوش کن

ببین چی بهت میگه

سرم داد کشید گفت : به کدوم یکی از حرف های این بی غیرت گوش بدم .

دیگه همینو کم داشتیم ، که افشار دخترش بندازه به ما


گفتم : چرا داد میزنی ، مهیار که بهش تجاوز نکرده


یهو نگاه مازیار خیره موند روی من


خودمم یه لحظه شوکه شدم


مازیار  یه پوزخند زد

فکر کرد بهش متلک گفتم


فوری دوباره گفتم : مهیار کاری بر خلاف میل رز انجام نداده

درسته کارش درست نبوده ولی رز با میل خودش مهیار برده ویلا


دختری هم که پسر میبره خونه چیزی برای از دست دادن نداره



مازیار با عصبانیت گفت : پس تو هم خبر داشتی ؟

تو هم می دونستی این چه گندی زده


آروم گفتم: آره می دونستم


مازیار خودش پرت کرد روی مبل گفت : بعدا میگم یه مشت خائن و خیانت کار دور من جمع شده میگین نه

خیز برداشت طرفم گفت : اگه تو می دونستی پس چرا چیزی نگفتی


مهیار اومد  جلوم وایستاد گفت : به گندم چه کار داری من اشتباه کردم پاشم هستم  تا دلت می خواد منو بزن

مازیار یه سیلی محکم دیگه به مهیار زد

فاطمه خانم با گریه گفت : آخه چی شده،  شما اینطوری به جون هم افتادین


گفتم : مازیار تو همیشه اینطوری رفتار میکنی ، نمیذاری آدم حرف بزنه

برای چی میزنیش؟

گفت : تو یکی دهنت ببند که الان  یکی هم میزنم  در گوش تو تا یادت بمونه چیزی رو از من قائم نکنی

مار توی آستینم پرورش میدم


با عصبانیت داد زد گفت : باید از دهن دیگران بشنوم دور و اطرافم چه خبره


گفتم : چرا همه ی تقصیر هارو میندازی گردن ما

تو به این پدر و دختر رو دادی

تو اونارو آوردی توی خونه و خونواده مون

همون موقع که رز صدای منو ظبط کرد برات فرستاد باید میزدی توی دهنش

همون موقع که افشار بهت پیشنهاد ازدواج با دخترش داد باید یقه ی افشار می گرفتی

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۴۰۳

موقعی که رز  توی دفتر شون بهت پیشنهاد رابطه داد تو که متاهل بودی باید این شراکت تموم میکردی

کار مهیار اشتباه بوده ولی مهیار یه پسر مجرده


فاطمه خانم محکم زد توی صورتش گفت : چشمم روشن

دستم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنم


اومد طرف مازیار زد به بازوش گفت : گندم چی میگه؟


کی به خودش اجازه داده که دخترش بده به تو ؟ مگه تو زن و بچه نداری ؟

مازیار گفت: فاطمه خانم شما دخالت نکن بذار من اول به حساب این دوتا برسم


فاطمه خانم گفت: تو اول بگو داستان چیه ؟


گفتم؛ هیچی مامان جون ، همینکه که شنیدی

درضمن آقا مازیار،  رز دروغ میگه

به مهیار گفته باید ترتیبی بده که همه فکر کنن تو با رز رابطه داشتی

دختره می خواد خودش بندازه گردن تو

وقتی دید مهیار باهاش همکاری نمی کنه اومدن زیرآب مهیار پیش تو زدن


شیوا گفت : از این مهیار خراب کار، هیچی بعید نیست

ولی گندم امکان نداره داداش مازیارم دست از پا خطا کنه



گفتم ؛ من نمی دونم از خودش بپرسین خودش به افشار گفت : به پیشنهاد ازدواج با دخترش فکر میکنه

مازیار با چشمای گرد نگام کرد


مادرش گفت : خوشم باشه ، دیگه چی

زن از زنِ خودت خوشگل تر و خانم تر کجا می خوای پیدا کنی


نگفتی : این دختر دلش می شکنه آه میکشه


مازیار با کلافه گی گفت : ای بابا فاطمه خانم ترمز بکش چی میگی برای خودت مگه منو نمی شناسی


مادرش گفت: یعنی گندم دروغ میگه؟

مازیار گفت : والا من همین یکی رو گرفتم برای هفت پشتم بس بود

به گور بابام بخندم اگه بخوام دوباره زن بگیرم

من از پس این یه دونه بر نمیام


شیوا گفت : الهی بمیرم برات داداش حرص نخور

داداش من از این کارا نمی کنه



گفتم: یعنی من دروغ میگم ؟


شیوا گفت : چی بگم والا


مازیار گفت : گندم بسه ، خودتم می دونی اونا همه ش بازی بود

من غلط کنم بخوام زن بگیرم


گفتم: به هر حال اینا اتفاق هایی بود که افتاده ، خودتم مقصری پس فقط مهیار سرزنش نکن


اونا هدفشون ازدواج تو با رزِ



فاطمه خانم محکم زد پشت گردن مازیار گفت : وای به حالت مازیار ، وای به حالت بشنوم دست از پا خطا کردی

خدا شاهده شیرم حلالت نمیکنم

مازیار گفت: فاطمه خانم تو هم که دوتا بطری شیر به ما دادی دیگه ول کن نیستی

میگم من کار اشتباهی  نکردم ، به غیر از گندمم غلط کنم اسم زن دیگه ای رو بیارم

برو اون پسرتُ که بی آبرویی به بار آورده جمع کن


من همین یکی برای هفت نسل قبل و هفت نسل بعدم بسه


گفتم: چیه انگار خیلی دلت پره ؟

اگه ناراحتی راه بازه ، جاده هم دراز بفرما برو

گفت : ببخشید کجا برم؟

گفتم : اون دیگه مشکل خودت اون خونه و زندگی مال منه

متو بچه م توی خونه مون می مونیم شما بفرما


مازیار گفت : ببخشید کی رو از کجا بیرون میکنی ؟

گفتم : تو رو از خونه م بیرون میکنم

مازیار که به زور سعی میکرد جلوی خنده ش بگیره گفت : فاطمه خانم تحویل بگیر

دستت درد نکنه با این عروس آوردنت

شیوا گفت : وا گندم جون حرف میزنم میشم آدم بدِ

اینا چیه به داداشم میگی

گفتم : اینا همه ش حرف حقه


مهیار گفت : بابا من شاهدم اینا گیرشون روی مازیار


شیوا گفت : اگه دختره مازیار می خواد چرا توی بغل تو خوابیده

فاطمه خانم گفت : استغفرالله یکم حیا کنین

مثلا من مادرتونم


مازیار گفت : از این لحظه به بعد من دیگه برادری به اسم مهیار ندارم


مهیار گفت : داداش چی میگی


مازیار گفت: مگه تو حیوونی که تا چشمت به یه ماده میفته میری جفت گیری


فاطمه خانم گفت : الله اکبر


مازیار برگشت طرف مادرش گفت: فاطمه خانم به فکر این پسرت باش هر چی زودتر براش یه دختر خوب پیدا کن تا رسوامون نکرده


مهیار گفت: باز شروع شد

من با دختری که نشناسمش ازدواج نمی کنم

مازیار گفت : تو بیجا میکنی

آخه تو یه دختر درست و حسابی اطرافت هست

نمی دونم تو به کی رفتی که اینقدر بی غیرتی


مهیار گفت : داداش!


مازیار گفت: داداش و زهر مار


برگشت طرف من گفت : یه بار دیگه این گند بالا بیاره تو طرفش بگیری یا کاراش از من قائم کنی وای به حالت

اینبار دو تا تون  تا می خورین میزنم له میکنم


شیوا گفت: آروم باش داداش الان سکته میکنی دست 


مازیار گرفت  برد سمت آشپزخونه و آرومش کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۰۴ 


رفتم طرف مهیار آروم گفتم: پاشو ، پاشو 

جمع کن برو  تا این یکم آتیشش بخوابه 


مهیار گفت : کجا برم ؟

اگه برم فکر میکنه من مقصرم 


زدم به بازوش گفتم : تو مقصر نیستی؟


سرش انداخت پایین گفت : قبول دارم اشتباه کردم 

ولی به جون خودت گندم ، چیزایی که میگن درست نیست 


فاطمه خانم گفت :  پسره ی خیر ندیده ، چقدر این بچه حرص تو رو بخوره 

بچه م مازیار همیشه دور تو رو گرفته که مبادا آب توی دلت تکون بخوره اونوقت تو اینطوری با آبروش بازی میکنی 


گفتم : حالا دیگه کاری که شده ، فعلا پاشو برو بیرون تا هر دوتاتون آروم بشین 

می دونی یکم زمان بگذره آروم میشه 


مهیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد ، بلند شد رفت طرف در 


یهو صدای مازیار بلند شد اومد توی چهارچوب در آشپزخونه گفت :   هِی پسر کجا ؟


آروم گفتم : مهیار میره یه دور میزنه تا تو هم آروم بشی 


نگام کرد گفت: از کی تا حالا تو زبون مهیار شدی؟


مهیار گفت : داداش به گندم کاری نداشته باش 

جونم چیه ؟ بگو سر تا پا گوشم 


گفت : هر جهنمی میری برو ، ولی اول دسته کلید حجره و گاوصندوق و سوییچ ماشینت بذار روی اون میز 


مهیار گفت: داداش! 

مازیار گفت : داداش ُ زهر مار ، داداش بی داداش 

برو ببینم بدون پول کدوم یکی از اون خوشگلا دورت جمع میشن 

شیوا گفت : آخه داداش قربونت برم اینطوری که نمیشه 

مهیار بدون کار و پول بمونه 


مازیار گفت: همین که گفتم ، دیگه نمی خوام حرفی بشنوم 


شیوا گفت : پس مهیار چکار کنه؟


مازیار  گفت:  حاجی بهرام الان یک ماهه دنبال یه کارگر میگرده 

فردا  سر صبح بره در حجره ش بگه اومده واسه کار 

درسته عرضه ی درست و حسابی نداره 

ولی با یک متر و نود قد و  صد کیلو وزن  حداقل به درد کارگری می خوره 


مهیار کلید ها و سوییچ پرت کرد روی میز فوری رفت بیرون 

خوشحال میشم پیجم 

پارت۴۰۵

همین که مهیار رفت ، مازیار برگشت طرف من گفت :  چی شد ساکت شدی ، خودتُ یه گوشه جمع کردی


اگه زودتر بهم گفته بودی این چه گندی بالا آورده زودتر جمعش میکردم


گفتم:  اگه همون موقع هم می فهمیدی بازم همین رفتار میکردی


گفت : معلومه که همین رفتار میکردم ، بسه دیگه گند کاری تا کجا

اینقدر ی که این عشق و حال کرد هیچ کدوم از پسرای این خونه نکردن


گفتم ناز شصتش بذار برای خودش جوونی کنه

ولی دیگه شورش در آورده

افشار و  دخترش کی باشن که بخوان منو تهدید کنن


گفتم: ولی با این رفتارت چیزی درست نمیشه

تا هر چی میشه اول از همه از نظر مالی آدم تحت فشار میذاری

مهیار بچه نیست ، غرور داره

یا بهش چیزی نده یا اگه دادی پس نگیر


گفت: باشه ، دیگه بهش هیچی نمیدم ببینم می خواد چکار کنه

اصلا شاید من افتادم مردم تکلیف این بچه چیه؟


شیوا گفت : دور از جونت داداش

خدا تو رو برای ما نگه داره


مازیار برگشت طرف مادرش گفت : فاطمه خانم بفهمم بهش پول دادی دیگه نه من ، نه تو


مادرش گفت: نه مادر من غلط کنم بی اجازه ت کاری کنم


مازیار گفت : دمت گرم ، این بچه باید آدم بشه


فاطمه خانم گفت : پسرم تو هر چی بگی من روی حرفت ، حرف نمیارم ولی در عوض تو هم باید آدرس این پدر و دختر خیر ندیده رو بهم بدی من برم گیس های این دختره رو بکشم، حالش جا بیارم

بیخود کرده  هوار شده روی زندگی تو

برم دوتا بزنم در گوش خودش و پدرش بگم  یه عروس دارم توی خانمی و خوشگلی همتا نداره ، تو کی باشی که پسر من بخواد تورو بگیره


نیشام تا بنا گوشم باز شده بود و به مادر شوهرم نگاه میکردم


مازیار گفت : بی خیال شو فاطمه خانم

به اندازه ی کافی قاطی هستم

این کارا چیه زشته


فاطمه خانم از جاش بلند شد ، دست به کمر روبروی مازیار وایستاد گفت : کار من زشته ولی کار اونا نه ؟


شیوا گفت : داداش مامان  راست میگه ، آدرسش بده با مامان بریم حالش جا بیاریم

غلط کرده بخواد با آبروی تو بازی کنه

والا تا مجرد بودی ما چیزی ازت ندیدیم وای به الان که متاهلی


مازیار گفت: نیازی به دخالت شما نیست

من خودم از پس خودم بر میام


شما حواستون به مهیار باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۰۶

بعداز اینکه نهار خوردیم ، مشغول شستن ظرف ها شدم


مازیار اومد کنار دستم آروم زیر گوشم گفت:  تو که حالت خوب نیست چرا سرپا موندی ظرف میشوری؟


گفتم : تا همین نیم ساعت پیش سرم داد و فریاد میکردی یادت نبود حالم خوب نیست


با اخم گفت: اون که حقت بود

حالا دارم برات

کارت تموم شد یه لحظه بیا بریم توی حیاط کارت دارم

گفتم : چیه ، هنوز به اندازه ی کافی سرزنشم نکرده 


همونطور که چپ چپ نگاهم میکرد 

با صدای بلند  شیوا رو صدا زد گفت: شیوا !

آبجی جون بیا اینجا قربونت


شیوا اومد توی آشپزخونه گفت : جونم داداش ؟


مازیار گفت: بی زحمت بقیه ی ظرف ها  رو خودت بشور

گندم امروز زیاد حالش خوب نیست


گفتم : نه بابا من خوبم ، خودم میشورم

دیگه چیزی نمونده


مازیار بازوم گرفت گفت : بیا بریم باهات کار دارم


شیوا گفت : تو برو عزیزم ، برو ببین آقا داداشم چکارت داره


دستام خشک کردم گفتم " ببخشید شیوا جون


دنبال مازیار راه افتادم


زیر لب شروع کردم به غر زدن

گفتم : این چه کاری بود، زشته الان فکر میکنن من تنبلم


مازیار گفت : مگه نیستی ؟


با اخم گفتم : نخیر نیستم

می خواستم بیام، مُسکن خوردم که اینجا سرحال باشم


فاطمه خانم گفت : بچه ها چیزی شده ؟

مازیار گفت : نه مامان ، ما توی حیاطیم می خوام با گندم صحبت کنم


فاطمه خانم گفت: باشه مادر



مازیار منو دنبال خودش کشید برد سمت حیاط خلوت


گفتم : آروم چه خبره دستم ول کن


روبروم موند زل زد توی چشمام گفت : ببینم اون چه حرفی بود که موقع دفاع از مهیار گفتی؟



یکم فکر کردم گفتم: کدوم حرف؟

گفت: همینکه  پر رو ، پر رو توی چشمام نگاه کردی گفتی مهیار که به رز تجاوز نکرده


خودم زدم به اون راه گفتم : مگه دروغ گفتم ؟

گفت : نخیر دروغ نگفتی ، می خواستی به من کنایه بزنی


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : کنایه ی چی ؟


گفت : یه جور حرف زدی انگار من راه میرفتم به دخترای مردم دست درازی میکردم

انگشت اشاره شو به نشونه ی تهدید گرفت طرفم گفت : خودت می دونی اگه من اون کار باهات کردم دلیلش فقط و فقط خودت بودی


گفتم: چرا هر بار اینارو برام تکرار میکنی

گفت : میگم که یادت نره


یه قدم رفتم جلوتر بهش نزدیک شدم گفتم : مطمئن باش هرگز اون کارت فراموش نمیکنم


گفت : بعد از شش سال هنوزم وقتی درباره ی این موضوع حرف میزنی از نگاهت نفرت میباره

با اینکه تو الان زن من و مادر بچه می ولی بازم...


گفتم : اینکه الان زن تو و مادر پسرتم صورت مسئله رو پاک نمی کنه

هولم داد سمت دیوار سرش به صورتم نزدیک کرد گفت : اشکالی نداره منم با گذشت این همه سال هنوزم معتقدم کاری که باهات کردم حقت بود و همیشه میگم‌ ای کاش اون روز بیشتر پیش رفته بودم


خوشحال میشم پیجم 

از حرص دندونام روی هم فشار دادم  ، هولش دادم عقب


گفتم: برو اونور ، اینارو میگی که منو عصبی کنی



دستم گرفت گفت : چته؟ عصبی شدی ؟


گفتم: برو کنار می خوام برم



مچ دوتا دستام گرفت گفت : نمی ذارم بری



گفتم : برو اونور دیگه حوصله تو ندارم



گفت : بیخود،  مگه دست خودته



گفتم : میری کنار یا داد بزنم



گفت : اصلا کی بهت گفته بازم این رژ لب خوشگله رو بزنی


مگه صدبار نگفتم‌، می خوای جایی بری اینو نزن



یهو خنده م گرفت  گفتم : وسط دعوا این چیه که میگی



گفت : جواب منو بده نپیچون


گفتم : دلم خواست ، دوست داشتم بزنم


گفت: عه ، اینطوریاست


حالا که این رژ زدی، سریع یه بوس بده بیاد



گفتم : نچ ، امکان نداره



گفت : برای من نچ ، نچ نکن


می دونی به زور ماچ میگیرم



گفتم: تو چرا اینقدر قلدری ؟



گفت: دوست دارم ، عشقم میکشه قلدر باشم


گفتم : من به رز حق میدم که این کارا رو بکنه ؟


گفت : الان حرفای ما چه ربطی به اون دختره ی دیوونه داشت


گفتم : حتما یه ربطی داشت


گفت: چه ربطی مثلا


گفتم:  آخه وقتی اخم میکنی ، خیلی جذاب تر میشی


طفلک رز حق داره چون وقتی بهش میرسی با یه من عسلم نمیشه خوردت


گفت : عه، یعنی الان من جذابم



یه چشمک بهش زدم با خنده گفتم: آره


منو کشید طرف خودش گفت : بده اون بوس لامصبُ



یهو مادرش دری رو که از پذیرایی به سمت حیاط خلوت بود باز کرد



مازیار فوری خودش کشید عقب گفت : ای بابا فاطمه خانم یه اِ هِنی ، اُهُنی چیزی..‌‌‌



فاطمه خانم هول شد یهو گفت : عه مادر شما اینجایین


اومدم دبه ترشی رو بردارم



مازیار گفت : حتما باید همین الان دبه ترشی رو برداری



من به زور سعی کردم جلوی خنده مو بگیرم



مادرش گفت : ببخشید مزاحم شدم



مازیار گفت : اشکالی نداره ، داشتیم دو کلوم اختلاط میکردیم


فاطمه خانم با لحن کشداری گفت : من رفتم مادر ، تو به اختلاطت برس



مازیار یه نگاه به مادرش انداخت


فاطمه خانم با خنده در بست رفت



صدای خنده م بلند شد


مازیار گفت: زهر مار چته؟


گفتم : هیچی ، بیا بریم بالا



گفت : اون یقه ی لباستم جمع کن


گفتم : تو به یقه ی لباسم چکار داری


گفت : میگم جمعش کن بگو چشم



گفتم:  اگه نگم؟


گفت : تو آخر منو دیوونه میکنی ؟ بعدا میگم همین یکی برای هفت پشتم بسه


حرفم باور نمیکنین


جمع کن اون یقه رو  حواس منو پرت میکنه


گفتم : نچ ، نچ برات متاسفم


حتما این مهیار به خودت کشیده بس که سست عنصره



گفت : به من میگی سست عنصر؟


فوری دوییدم ، فرار کردم سمت در ورودی خونه


گفت : دارم برات گندم خانم


بوس که ندادی ، یقه رم جمع نکردی ، متلکم گفتی


امشب که میریم خونه


همونطور که میخندیدم


بدون اینکه جوابی بدم رفتم داخل خونه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۰۷

غروب بعداز رفتن مازیار من و فاطمه خانم و شیوا روی ایوون خونه شون نشسته بودیم

به بازی کردن سپیده و دایان نگاه میکردیم


دایان با خوشحالی توی حیاط میدویید و با سپیده توپ بازی میکرد


فاطمه خانم  ظرف میوه رو گذاشت جلوم گفت: بخور دخترم


گفتم : ممنون ، خودم بر میدارم


فاطمه خانم گفت : گندم تو از این دختره ی ورپریده  شماره ای ، آدرسی چیزی داری؟


گفتم؛ منظورتون رزِ؟


گفت : آره



گفتم : مامان تورو خدا منو بی خیال شو

مازیار بفهمه من بهتون حرفی زدم تیکه بزرگم گوشمه!


شیوا گفت : خوب ما بهش نمیگیم که تو شماره یا ادرسُ به ما دادی

حواست جمع کن گندم این جور دخترا خونه خراب کنن



گفتم : من امروز برای اینکه مازیار یکم آروم کنم این حرف پیش کشیدم وگرنه بی خیال مهیار نمیشد

من خیالم از بابت مازیار جمعِ


فاطمه خانم گفت : منم از پسرم مطمئنم،  چشم پاک تر از خودش بازم خودشه

الهی بمیرم براش اولین باری که می خواست  بگه عاشق تو شده بچه م کلی رنگ به رنگ و سرخ و سفید شد


شیوا  خندید گفت : آره مامان یادته

اصلا وقتی به من گفت ، از تعجب شاخ در آوردم

دیگه کم کم منو مامان می خواستیم براش آستین بالا بزنیم فکر نمی کردیم با دختری در ارتباط باشه بس که سر به زیر بود


توی دلم گفتم : آره جون خودش  ، اگه بدونین چه بلائی سرم آورد این حرف ها رو نمی زدین


با صدای شیوا به خودم اومدم که گفت : ولی این دختره باید روش کم بشه

یه وقت خدای نکرده خودش گردن مهیار نندازه


گفتم " باشه من آدرس دفتر پدرش بهتون میدم ولی  حواستون باشه مازیار چیزی نفهمه

فاطمه خانم گفت : خیالت جمع مادر


از شیوا یه قلم و کاغذ گرفتم شروع کردم به نوشتن آدرس افشار


فاطمه خانم گفت : میگم گندم این دختره سپیده بابا ، ننه ش چکارن؟

خودش چند سالشه ؟


گفتم : مادرش فوت شده ، پدرشم ازدواج مجدد کرده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۰۸

خودشم فکر کنم دوسه سالی از من بزرگتره


گفت: یعنی همسن و سال مهیاره؟


گفتم: آره


فاطمه  خانم‌ گفت : میگم دختر خوشگلیه ها ، اون اوایل که اومده بود خونه تون ازش خوشم نمیومد ولی الان میبینم دختر سنگین و رنگینیِ


گفتم : دختر بدی نیست ، حالا چرا درباره ش می پرسین؟


فاطمه خانم گفت ؛ میگم نظرتون چیه برای مهیار بگیریمش


شیوا گفت : وا مامان ، گندم میگه بابا ننه درست و حسابی نداره


گفتم : من کی  این حرف زدم

گفتم: مادرش فوت شده ، پدرشم ازدواج کرده

خودشم قبل از اینکه بیاد پیش ما با عمه ش زندگی میکرد


فاطمه خانم گفت : خوب مگه چیه ؟ اتفاقا ثواب هم داره

هم اون از بی کسی در میاد هم مهیار من سرو سامون میگیره


شیوا گفت : من که مخالفم ، ما برای مهیار آرزوها داریم .


فاطمه خانم گفت : نظر تو چیه گندم ؟

گفتم: دختر بدی نیست ولی من زیاد باهاش راحت نیستم

البته این موضوع به من ربطی نداره

بهتره با مازیار مشورت کنین.


فاطمه خانم گفت : این حرفا چیه دخترم

تو هم عروس منی ، نظرت محترمه

شیوا گفت : وای مامان  شما دست روی دخترایی میذاری  که آدم تعجب میکنه

اون از اون نازنین نچسب اینم از این !


فاطمه خانم گفت : هر کی ندونه فکر میکنه تو دختر ملک التجاری


شیوا شونه هاش انداخت بالا گفت : اصلا به من چه خودتون صلاح کارتون می دونین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۰۹


شب موقع برگشت به خونه ، دایان شروع کرده بود به لجبازی


هر کاری میکردم ساکت نمیشد


سپیده گفت : به نظرتون تب نداره ؟ شاید بازم داره دندون در میاره


دستم گذاشتم روی پیشونی دایان گفتم : نه ، فکر نکنم تب داشته باشه

امروز بد خواب شده برای همون کلافه شده


دایان گرفتم توی بغلم آروم آروم نوازشش کردم

دیگه اینقدر گریه کرده بود،  خسته شده بود

کم کم چشماش گرم شد و خوابید

مازیار گفت : می خوای ببریمش دکتر؟

گفتم: نه ، اگه فردا هم بی قراری کرد میبریمش پیش دکتر خودش

به نظر من که فقط خسته س


همین که رسیدیم خونه فوری از ماشین پیاده شدم


مازیار گفت: دایان بده بغل من ، کمرت درد میگیره


گفتم: نه ، ممکنه بیدار بشه

سپیده ساک دایان برداشت دنبال من اومد


دایان آروم گذاشتم توی تختش


سپیده تب سنج آورد،  تبش اندازه گرفتم .

گفتم: خداروشکر تب نداره

بازم حواست بهش باشه اگه یه وقت تبش بالا رفت خبرمون کن


سپیده گفت : چشم حتما


******

رفتم بالا توی اتاقمون

لباسام عوض کردم نشستم روی لبه ی تخت


در اتاق باز شد ، مازیار با یه سینی توی دستش اومد داخل اتاق


گفت: دایان تب نداشت ؟

گفتم: نه خداروشکر

گفت : بیا برات شیر گرم  کردم با عسل

بازم رنگ صورتت پریده


یکی از لیوان ها رو گرفت طرفم گفت : اینو بخوری بهتر میشی


لیوان ازش گرفتم گفتم : ممنون

دیگه انرژیم تموم شد



گوشیم گرفت طرفم گفت : یه زنگ به این کره خر بزن دلم پیشش مونده

نمی دونم الان کدوم گوریه؟


گفتم؛ یهو عصبانی میشی بعدشم اینطوری پشیمون میشی

گفت : اتفاقا اصلا پشیمون نیستم

زودباش بهش زنگ بزن ، گوشی رو هم بذار روی بلندگو ببینم چی میگه


شماره ی مهیار گرفتم بعداز چندتا بوق جواب داد گفت : جانم گندم ؟


گفتم : سلام  ، خوبی


گفت : سلام،  من خوبم ، تو چطوری؟

داداش آروم شده؟ دیگه بهت چیزی نگفت


گفتم : نه ،  نگران نباش


الان کجایی؟

گفت: خونه ی یکی از بچه هام

مازیار با اشاره بهم فهموند که بپرسم خونه ی کی هست؟


با اشاره گفتم: زشته نمی پرسم



صدای مهیار پیچید توی گوشی گفت : چرا پچ پچ میکنی گندم؟


گفتم: هیچی عزیزم ، هرجا که هستی مواظب خودت باش

فردا بازم بهت زنگ میزنم

گفت : باشه ، دستت درد نکنه

گفتم: شبت بخیر

گفت : شب بخیر


گوشی رو که قطع کردم ، مازیار با غرولند گفت : مگه نگفتم ازش بپرس کجاست ؟

گفتم: تو که بهش گفتی دیگه برادری به این اسم نداری دیگه چه فرقی برات میکنه


گفت : گندم قبول کن کارش اصلا درست نبوده

قرار نیست چون پسره، هر کثافت کاری ای که دلش می خواد راه بندازه


هر چیزی حد و اندازه داره

باید یاد بگیره ، مسئولیت و تعهد یعنی چی

گفتم: حرفت درسته ولی این راهش نیست

گفت : یه چند روز بی پولی بکشه ، پیاده اینور اونور گز کنه حساب کار دستش میاد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۱۰


گفتم : مامانت یه  فکرایی داره


گفت : چی؟


گفتم :می خواد درباره ی سپیده باهات صحبت کنه


گفت :  چی شده؟ سپیده کاری کرده؟


گفتم : نه ، می خواد نظر تو درباره ی ازدواج سپیده با مهیار بدونه


با تعجب گفت : این فکر از کجا اومد

گفتم : نمی دونم

گفت : نه ، نمیشه


گفتم ؛ منم با این موضوع موافق نیستم ولی دلیل مخالفت تو چیه؟


گفت : سپیده مناسب مهیار نیست


گفتم : خوب چرا ؟

گفت : میگم نمیشه یعنی نمیشه


چشمام ریز کردم گفتم " یه طور مشکوکی میگی نمیشه

یالا بگو چرا ؟


یه بادی توی غبغبش انداخت گفت : مگه ادم هر چیزی رو به زنش میگه


با حرص رفتم طرفش گفتم : یا حرف میزنی یا با همین ناخونام میفتم به جونت


خندید گفت : وای ، وای یادم نبود که زنا توی این دوران قابلیت قاتل شدن و خرخره ی طرفُ جوییدن رو هم دارن



گفتم : خوب پس حواست جمع کن


گفت : سپیده قبلا یکبار ازدواج کرده


با تعجب گفتم : چی؟


گفت : البته مثل اینکه توی دوران عقد جدا شده اصلا سر خونه و زندگیش نرفته


گفتم : خوب چرا از اول این موضوع رو بهم نگفتی


گفت : سپیده دوست نداشت کسی بدونه که مطلقه س


چپ چپ نگاهش کردم گفتم : منم که طبق معمول غریبه ام


گفت : بی خیال  ولش کن


گفتم : خوب خودت میگی توی عقد جدا شده

چرا بازم مخالف سر گرفتن این وصلتی


گفت : گندم خانم ، دختری که می خواد بیاد توی خونواده ی ما نباید حتی جنس مذکر از کنارش گذشته باشه چه برسه به ......


گفتم : آهان اونوقت داداشت که از کنار همه ی مونث ها گذشته موردی نداره با همچین دختر مذکر ندیده ای ازدواج کنه


گفت : ببین گندم میبینی که خودم با کارای مهیار مخالفم

ولی مرد با زن فرق داره


گفتم : به نظرم این تعصبات فقط بقایاش توی خونواده ی شما مونده


گفت : به نظر من مرد نباید بعد از ازدواج جز به زن خودش به زن دیگه ای نگاه کنه،  قبلش هر چی شده خیلی مهم نیست

ولی داستان دخترا فرق داره


سرم انداختم پایین گفتم : یکمم حق داری چون ممکنه یه دختر مظلوم گیر یه پسر نامرد بیفته


با حرص از جاش بلند شد بازوم گرفت گفت: باز داری به من کنایه میزنی

من نامردم؟

به من میاد بی غیرت باشم ؟

تا حالا دیدی ، شنیدی که من به ناموس کسی چپ نگاه کنم ؟


گفتم : ای بابا چه خبره ، یه چیزی همین طوری گفتم

تو چرا به خودت میگیری


گفت : سعی نکن با این حرفهات منو تحقیر کنی

هر کاری کردم خوب کردم

من تو رو می خواستم ، بایدم به دستت میاوردم


با کلافه گی بلند شدم گفتم : تورو خدا شروع نکن

اصلا من غلط کردم یه چیزی گفتم


با عصبانیت پتو رو کشید سرش خوابید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۱۱


اینقدر که توی خیابون و پاساژ ها چرخیده بودم کف پاهام می سوخت

از اینکه به داوود گفته بودم بره ، پشیمون بودم

اینقدر خرید کرده بودم  و ساک خرید هام سنگین بود دستم درد گرفته بود


با کلافه گی گفتم : آخه دختر تو چقدر بی عرضه ای ، ماشین داری ولی رانندگی بلد نیستی

خوب چه کاریه دل و به دریا بزن برو گواهی نامه تو بگیر

بهتر از اینه که اینطوری از خسته گی تلف بشی


یکم به اطرافم نگاه کردم ، وسط خیابون گلستان بودم

این اطراف آژانس هم نبود


یه لحظه یه فکری به سرم زد

تا حجره ی مازیار راهی نبود

ولی می دونستم که خوشش نمیاد زیاد برم اونجا


ساک هام گذاشتم زمین ، گوشیم در آوردم شمارش گرفتم


بعد از چندتا بوق جواب داد

خیلی سر سنگین گفت : بله؟


گفتم : سلام آقا


گفت : علیک سلام


گفتم : مازیار جونم به دادم برس ، مردم از خسته گی


فوری گفت : چی شده؟ کجایی ؟


گفتم " توی خیابونم


گفت : توی خیابون چکار میکنی


گفتم : هیچی امروز حوصله خونه موندن نداشت

بعداز صبحونه از خونه زدم بیرون

الانم وسط خیابون گلستانم اینجاها ماشینم نیست


گفت:  صدبار بهت گفتم  جایی  می خوای بری بهم بگو


گفتم : بداخلاق نشو ، کمکم کن


گفت : مگه داوود همراهت نیست ؟

گفتم ؛ نه فرستادمش بره خونه

گفت : همونجا بمون الان برات یه ماشین میفرستم


گفتم؛ نه ، ماشین نمی خوام


گفت : چرا

گفتم : دلم می خواد بیام پیشت


گفت : چی شده ، خیر باشه

دیشب که به من میگفتی نامرد


خودم لوس کردم گفتم: کینه ای نباش دیگه

دلم هوات کرده


چند لحظه مکث کرد گفت : همونجا بمون بگم سامان بیاد کمکت


گفتم : نمی خواد خودم میام

گفت : هیس ! حرف نباشه

همین که گفتم


گفتم ؛ باشه بداخلاق

همینجا منتظر میمونم


چند دقیقه بعد ، سامان نفس نفس زنان اومد طرفم گفت : سلام خانم


گفتم : سلام ، چرا نفس نفس می زنی

گفت : آخه اقا سید گفت : زیر ده دقیقه باید پیش شما باشم


با خنده گفتم: از دست این  اقاسید


سامان ساک های خریدم از روی زمین برداشت گفت : بریم خانم


گفتم: تو برو ، من پاهام جون نداره تند تند بیام

خسته ام ، من آروم آروم میام


سامان گفت ؛ نمیشه خانم ، آقا گفتن تا حجره برسونمتون

اشکالی نداره آروم آروم میریم


گفتم: باشه ، آقاتون چیز دیگه نگفتن

سامان خندید گفت : نه خانم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۱۲

همین که رسیدیم جلوی حجره ، با ذوق شروع کردم به دست تکون دادن برای مازیار



مازیار یکم اینور ، اونور نگاه کرد

آروم یه دستش برد بالا برام دست تکون داد


دوییدم طرفش گفتم : سلام  بد اخلاق


مازیار یه تک سرفه کرد گفت : سلام

برگشت طرف سامان گفت:  پسر اون وسایلا رو بذار توی ماشینم


سامان گفت : چشم آقا


با آرنجم زدم به پهلوش گفتم : هنوز قهری ؟


گفت : بیا بریم داخل توی دفتر بشینیم


خوشحال میشم پیجم 

چسبیدم به بازوش دنبالش راه افتادم

کارگرای حجره تا منو دیدن شروع کردن به سلام و احوالپرسی


مازیار با اشاره بهم گفت : برو پشت میز بشین


رفتم خودم پرت کردم روی صندلی گفتم : آخیش چقدر خسته شدم .


دستش آورد طرفم ، روسریم کشید جلو


گفتم : چکار میکنی ؟

گفت : اینجا یه محیط مردونه س باید مراعات کنی


روسریم کشیدم جلو مرتبش کردم گفتم : حالا خوبه آقا سید؟


خندید گفت : شما همه جوره خوبی خانم


با لبای آویزون گفتم: دروغ نگو


گفت: می دونی من آدم دروغ گویی نیستم


گفتم: همین دیروز همه ش جلوی مادر و خواهرت میگفتی  همین یه زن گرفتم برای هفت پشتم بسه

یه جوری حرف میزدی انگار یه روز خوش از دست من نداری


خندید گفت : والا من از روزی که تورو دیدم یه روز خوش نداشتم


با اخم گفتم : خیلی بدی


گفت : اینطوری اخم نکن

من اگه دیروز بد حرف زدم، اصلا غلط کردم

گفتم : چی نشنیدم ؟!


گفت : غلط کردم ، تو عشق منی


گفتم: نشنیدم بلندتر ؟

گفت : غلط کردم، من همه جوره خاطرت میخوام


گفتم: بلندتر


گفت : غلط کردم ، من  خرابتم دختر


همون موقع سامان با سینی چایی اومد داخل دفتر

با چشمای گرد مازیار نگاه کرد



مازیار گفت : چیه چرا  خشکت زده پسر


سامان که به زور سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره سینی رو گذاشت روی میز و رفت


با صدای بلند خندیدم


مازیار گفت : تا تو منو جلوی همه رسوا نکنی دست بردار نیستی


گفتم :  آخیش دلم خنک شد

الان دیگه حالم خیلی خوبه

خوشحال میشم پیجم 

گفت : الحمدالله ، تو خوب باشی من چیزی نمی خوام


استکان چای برداشتم گفتم : بعداز کلی خرید و خسته گی چایی حسابی میچسبه


استکان چاییش برداشت و یکم ازش خورد گفت : امروز نهار به من‌افتخار میدی ؟


زیر چشمی نگاهش کردم گفتم: اگه خواهش کنی چرا که نه ؟


سرش به گوشم نزدیک کرد گفت: خانم خوشگلم دعوت منو برای نهار قبول میکنی ؟


با خنده گفتم : یه شرط دارم


دستش گذاشت روی چشمش گفت : هر چی بگی روی جفت چشمام


گفتم : اِوا آقا سید از شما بعید

شما که بچه کف بازاری چه طور ندیده ، نسنجیده ، بی حساب کتاب شرط قبول میکنی


آروم با صدای آهسته گفت : آخه کار دل که حساب کتاب نداره


گفتم بعدا به من میگی زبون باز تو که دل منو آب کردی


گفت : حالا بگو ببینم شرطت چیه خوشگله

گفتم : اینکه بریم دنبال دایان  سه تایی با هم نهار بخوریم


گفت : چشم ، حتما

پس پاشو که بریم


*********

توی رستوران  همونطور که مشغول غذا دادن به دایان بودم

یهو متوجه نگاه خیره ی مازیار شدم

گفتم : چیه چرا اینطوری نگاه میکنی

گفت : از اینکه میبینم همچین مادر مهربونی هستی کیف میکنم


گفتم : منم از اینکه  میبینم همه جوره برای خوشبختی دایان تلاش میکنی  احساس خوبی دارم تو واقعا بهترین پدر دنیایی


آروم دستم گرفت توی دستش گفت : یه سوال بپرسم ؟

گفتم : جونم بپرس

گفت: گندم بگو جون دایان این ماه تو قرص جلوگیری نخوردی


یه لحظه خشکم زد گفتم: من خوشم نمیاد قسم بخورم


گفت: یعنی من اینقدر بدم که تو نمی خوای دیگه برام بچه بیاری


گفتم : تو بد نیستی ، فقط نیاز به کمک داری

گفت : دیگه ادامه نده

نمی خوام حرف های تکراری بشنوم


سرم انداختم پایین گفتم؛ من نمی خوام بهت دروغ بگم

میشه برای بچه دار شدن منو تحت فشار نذاری


گفت: پس حدسم درست بوده تو بازم قرص خوردی


چیزی نگفتم و خودم مشغول غذا خوردن کردم


گفت : دیگه بهم دروغ نگو گندم

من از دروغ متنفرم


گفتم : پس تو هم بهم زمان بده

حداقل تا چهار پنج سالگی دایان بهم فرصت بده

هیچ کس از فرداش خبر نداره


دوباره دستم گرفت گفت :  خودت می دونی چقدر برام عزیزی ، باشه بازم دل به دلت میدم


با لبخند نگاهش کردم گفتم : مرسی که درکم کردی


خندید گفت : یه اعترافی بکنم


گفتم : سید مازیارُ اعتراف ؟!

یالا بگو کنجکاو شدم


گفت : همه راست میگن ،دایان خیلی شبیه توئه

مخصوصا چشماش وقتی بهم نگاه میکنه قلبم یه جوری میشه

نگاهش مثل نگاه تو انگار یه دنیا حرف داره


آروم گفت : تا حالا بهت گفته بودم چشات سگ داره ؟


خندیدم ، منم با صدای آهسته گفتم: تاحالا بهت گفته بودم

خیلی ،خیلی ، خیلی دوستت دارم


نیشش تا بنا گوشش باز شد گفت :  دمت گرم دختر

بخور غذا از دهن افتاد

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792