2777
2789

پارت ۳۸۷

رفتم سمت پذیرایی ، زن عمو گفت : گندم جان چیزی لازم داری دخترم ؟


گفتم : نه ، دستتون درد نکنه

راستش مازیار برای اینکه یه وقت توی شلوغی و برو و بیای عروسی مزاحم شما نباشیم


هتل رزرو کرده ، الانم با اجازه تون می خواییم بریم


صدای اعتراض همه بلند شد

پریسا گفت : عجب نامردی هستی گندم

کلی برای امشب برنامه داریم


عمو گفت : این حرفا چیه ، مزاحمت چیه

مازیار از اتاق اومد بیرون گفت : عموجان شما به ما محبت دارین

چون پرستار دایان هم همراهمون هست

یکم معذب شده


با اجازه تون ما امشب میریم

فردا شب توی تالار دوباره خدمت می رسیم


مامان گفت : یعنی میرین تا فردا شب؟


زن عمو گفت : حداقل فردا ظهر برای نهار بیایین


یه نگاه به مازیار انداختم کاملا معلوم بود تمایل نداره فردا ظهر دوباره بیاد اینجا

گفتم : راستش فردا یکم خرید دارم


فکر نکنم بتونم برسم بیام اگه شد حتما میام


عمه گفت : اذیتشون نکنین ، حتما از قبل برنامه ریزی کردن

جوونن یه سر دارن هزار سودا


برین عمه جون ، برین خدا به همراهتون


از طرفداری عمه خوشم اومد یه نفس راحت کشیدم رفتم سمت اتاق به سپیده هم گفتم آماده بشه و دایان آماده کنه


موقع رفتن، سحر آروم کنار گوشم گفت : کاش نمی رفتی گندم

گفتم : نمیشه که مازیار تنها بذارم

ان شاالله فردا شب همو میبینیم


همه گی تا جلوی در بدرقه مون کردن

وقتی ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم خیلی دلم گرفت

مطمئن بودم اونا تا صبح خوش گذرونی و بزن برقص دارن

ولی من باید تنها میموندم


اما از یه طرفم، دیگه بعداز این چند سال به این کارای مازیار عادت کرده بود.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۸

جلوی در هتل از ماشین پیاده شدیم .


پارک بان سوییچ از مازیار گرفت و ماشین برد


وقتی رفتیم داخل هتل ، اول یه نگاه کلی به لابی انداختم

اولین بار که میومدم اینجا

قبلا چند باری با مازیار  تهران اومده بودم

ولی انصافا این هتلش یه چیز دیگه بود


مازیار زیر چشمی نگاهم کرد گفت : چیه ؟ خوشت اومد؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : خوبه ، خیلی قشنگه



اتاق سپیده و دایانم به فاصله ی سه چهارتا اتاق از اتاق ما بود


گفتم : کاش دایان میاوردیم پیش خودمون


یهو خودم متوجه حرف مسخره م شدم

چون اصلا امکان نداشت مازیار اجازه بده


مازیار فوری رفت سمت حموم گفت : آخیش ! از صبح داشتم هلاک میشدم


گفتم : یعنی اینقدر بهت بد گذشت ؟

گفت: عزیزم ناراحت نشو ، عمو و زن عموت واقعا به من لطف داشتن

من اونجا معذب بودم


یه چشم غره براش رفتم ، خودم با وسایلای چمدونم سرگرم کردم


با خنده گفت : قهر نکن دیگه

الان بد شد آوردمت توی هتل به این قشنگی


گفتم : هر چیزی جای خودش



ما که قراره از یکشنبه بریم مسافرت ، کلی وقت داشتیم تنها باشیم



با اخم نگام کرد گفت :  الان می خوای قیافه بگیری


گفتم : نه ، دیگه تو که به خواسته ت رسیدی من قیافه هم بگیرم فایده ای نداره


با خنده گفت : آفرین دختر خوب

سعی کن تا می تونی خوش بگذرونی

این یه مدت من در اختیار توام

هر جا خواستی بری ، هر چی خواستی بخری ، هر چی خواستی بخوری ، بپوشی

من در خدمتم قربان


چشمام ریز کردم نگاش کردم


خندید گفت : حالا که قراره دوباره بابا بشم

می خوام خاطره ی خوبی از این روزا برات بمونه


تا اینو گفت : یهو یاد قرصم افتادم

همین که رفت داخل حموم فوری رفتم سمت چمدونم


یه لایه از آستر چمدون پاره کرده بودم و قرصم اونجا گذاشته بودم

یه دونه شو برداشتم فوری خوردم


اینبار از ترس اینکه یه وقت لو نرم مریم خانم فرستاده بودم این قرص برام بخره


باید هر طور که شده بود مواظب میشدم که وقت حامله نشم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۳۸۹


بعداز نهار فوری آماده شدم ، که برم آرایشگاه

چون آرایشگاه های تهران نمی شناختم از مهسا خواهش کرده بودم که پیش یه آرایشگر خوب برام نوبت بگیره


قرار بود منو مهسا دوتایی بریم پیش آرایشگر ش

برگشتم سمت مازیار گفتم :

من تا ساعت هفت میام

گفت: من خودم میبرمت ، خودمم میام دنبالت


با کلافه گی گفتم: ای بابا چه کاریِ

اینجا ، تهرانِ

انزلی نیست که سر و ته شو توی نیم ساعت بچرخی

برای چی می خوای خودت علاف کنی

با آژانس میرم ، با آژانسم برمیگردم


گفت : مطمئنی؟

گفتم : آره

گفت : خوب پس اگه اینطوره

من یکم استراحت میکنم بعد دایان میبرم  پارک

بازی کنه ، که سپیده هم بره یکم این اطراف بچرخه

گفتم : آفرین ، بهترین کار همینه


رفتم طرفش ، گونه شو بوسیدم گفتم : خداحافظ عزیزم

گفت : پول لازم نداری؟

گفتم: نه ، ممنون


گفت : مواظب خودت باش ، خداحافظ

******


همین که سوار ماشین شدم گوشیم زنگ خورد .


شماره ی خونمون بود

فهمیدم مریم خانمه


گوشی رو جواب دادم گفتم : سلام مریم خانم

گفت : سلام دختره ی بلا نگرفته


با خنده گفتم : چی شده؟

گفت : آقا پیشته ؟

گفتم: نه، چطور ؟

گفت: آخ گندم!

 آخ گندم!

 من از دست تو چکار کنم ورپریده


همونطور که میخندیدم گفتم : خوب به منم بگین چی شده


گفت ؛ دختر اون قرصا چی بود منو فرستادی دنبالش؟


یهو شصتم خبردار شد با دلهره گفتم: وای مریم خانم نگو مازیار چیزی فهمیده


گفت : نخیر،  آقا چیزی نفهمیده

تو به من گفتی  قرص مسکنِ منم یه ورق اضافه تر خریدم که برای درد زانوم بخورم

امروز زهره قرص دستم دید با تعجب گفت : عمه اینا چیه میخوری

گفتم : مسکنِ ، گندم خانم از اینا میخوره

تا نفس داشت خندید گفت : اینا قرص ضد بارداریِ


با صدای بلند خندیدم گفتم : وای مریم خانم  خدا خیرت بده

خیلی خندیدم 


گفت : دختر مگه تو به من نگفتی اینارو برای سردرد میخوری


منو فرستادی دنبال این چیزا حالا اگه آقا می فهمید که تیکه بزرگم گوشم بود


گفتم؛ خوب دیگه مریم خانم سخت نگیر حالا که چیزی نفهمیده

گفت : مادر منو شریک جرم خودت نکن ، آخه این کارا چیه

چرا قرص میخوری؟


خدا قهرش میگیره

وقتی مردت بچه می خواد نباید گولش بزنی


گفتم: شما دیگه چرا این حرفها رو میزنی

شما که شاهد تمام زجر کشیدنهای من بودین و هستین



گفت: الله اکبر،  چی بگم مادر

فقط مواظب باش آقا نفهمه باز گولش زدی

به خدا تو خیلی نترسی


گفتم: باشه حواسم هست

شما نگران نباشین


گفت : کاری نداری مادر؟

گفتم : نه،  خیلی مواظب خودتون باشین

گفت : تو هم همینطور

فعلا خداحافظ


گوشی رو که قطع کردم رفتم توی فکر ، به خاطر خودخواهی مازیار دست به چه کارهایی که نمی زدم

یهو از تصور اینکه مریم خانم قرص جلوگیری خورده خنده م گرفت

گفتم : آخ مریم خانم الهی بمیرم برات که تو هم از دست ما گرفتار شدی

خوشحال میشم پیجم 

پارت۳۹۰


برگه ی  کاغذی رو که آدرس آرایشگاه نوشته بودم دادم به راننده گفتم "  لطفا بریم به این آدرس


راننده یه نگاهی به آدرس انداخت گفت: چشم خانم


گفتم: چقدر طول میکشه تا برسیم ؟

گفت : چی بگم خواهر،  اگه ترافیک نباشه  بیست دقیقه

ولی با این ترافیک های سنگین شما یک ساعت در نظر داشته باش



گفتم : باشه ، ممنون


دوباره گوشیم از کیفم در آوردم شماره ی مهیار گرفتم

بعداز چندتا بوق گوشیش جواب داد

گفت : جانم گندم ؟

گفتم: سلام خوبی ؟

گفت : سلام ، من خوبم به شما خوش میگذره ؟


گفتم : جات خالی

گفت : چکار میکنین ؟ کجاها میگردین؟


گفتم : من الان توی ماشینم دارم میرم آرایشگاه

زنگ زدم بپرسم چه خبر ؟ رفتی پیش رز؟


جوابی نشنیدم


گفتم : الو مهیار صدام میشنوی؟


گفت : آره ، آره صدات دارم


گفتم ؛ چی شده؟


گفت؛ هیچی نگران نباش خودم حلش کردم


گفتم : واقعا؟ چطوری؟


گفت : تو  خودت نگران چیزی نکن

سعی کنین توی این مدت فقط با داداش خوش بگذرونین

مازیار به یه استراحت طولانی واقعا نیاز داره


گفتم : باشه ، اگه خبری شد

به منم اطلاع بده

راستی فکر کن ببین چی لازم داری برات از دبی بخرم


گفت : تو که دیگه سلیقه ی منو می دونی


با صدای بلند خندیدم گفتم : چشم ، روی چشمم


فعلا کاری  نداری داداش؟

گفت : نه ، از طرف من دایان ببوس

خیلی خیلی دلم براش تنگ شده


گفتم : باشه چشم ، تو هم مواظب خودت باش


گوشی رو قطع کردم ، نگاهم خیره موند به ماشین های جلویی

تا چشم کار میکرد ماشین بود


با کلافه گی گفتم : ای بابا ، این شلوغی و هوای آلوده آدم خفه میکنه.

چشمام بستم و سرم به صندلی ماشین تکیه دادم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۱


وقتی کار آرایشگر تموم شد و خودم توی آیینه دیدم یه نفس راحت کشیدم

چون هیچ آشنایی با کارش نداشت خیلی نگران بودم ولی انصافا کارش حرف نداشت


اینبار بر خلاف همیشه که موهام مدل باز درست میکردم  ازش خواسته بودم موهام خیلی ساده بالای سرم جمع کنه

مدل ساده موها م با آرایش طبق معمول لایتم هماهنگی خاصی داشتن

با اینکه همه چیز ساده بود ولی خیلی تغییر کرده بودم


برگشتم سمت مهسا گفتم : وای مهسا جون دستت درد نکنه

خیلی نگران بودم کار آرایشگر خوب نباشه

گفت : نه بابا ازش مطمئن بودم

خندید دوباره گفت : کار خوب انجام میده ، پول خوبی هم میگیره

گفتم : فدای سرت،  خدارو شکر منو شکل دلقک ها رنگی رنگیم نکرد


مهسا گفت  : عزیزم خوشگلی خودتم باید در نظر بگیری


گفتم: قربونت برم دختر عمه رفتم طرفش

گونه شو بوسیدم

گفت : ببین من چقدر خ وبم ، اونوقت نمیذاری جاریت بشم 

زدم به بازوش گفتم دیوونه!


گفت : تو دیگه برو که شب دیر نکنی 

گفتم :  آره الان  حداقل یک ساعت طول میکشه تا برسم هتل


مهسا گفت : گندم یه چیز ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟


گفتم : جونم بگو


گفت : مازیار بد دله؟


گفتم: نه چطور؟

گفت : نمیدونم همینطوری یه فکری به سرم زد


گفتم : نه مازیار بد دل نیست

اتفاقا خودشم خیلی پایه بزن و برقص و دورهمیِ

ولی راستش جلوی فامیل های من یکم معذب بود

کلا عادتشه هر جایی برای مهمونی بریم

شب خونه ی میزبان نمی مونه

میگه هتل راحت ترم


مهسا خندید گفت : پس حسابی خوش به حالته

گفتم:  دیگه فضولی بسه من برم که دیرم شده


*******

از سوال مهسا بدجور شوکه شده بودم

حتما دیشب بین خودشون حرف هایی زده بودن

یه آه کشیدم و گفتم کاش اصلا نمیومدم ، الکی خودم انگشت نما کردم


گوشیم زنگ خورد ، مامانم بود

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم مامان؟

گفت : دخترم کجایی؟

گفتم : از آرایشگاه دارم میرم هتل

گفت : باشه ، پس شب زود بیایین تالار

امروز از صبح همه سراغ تو رو میگرفتن

گفتم : چشم، برسم هتل ، سریع آماده میشم حرکت میکنیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۲


مازیار در اتاق باز کرد با صدای آروم گفت: سلام 

گفتم : سلام ، چرا آروم حرف میزنی ؟


گفت :  دایان خوابه


رفتم داخل اتاق،  دیدم دایان روی تخت خوابیده

رفتم طرفش ، بوسیدمش گفتم: حتما خیلی بازی کردین که اینطوری خوابه

گفت : آره،  حمومشم کردم

غذاشم خورده،  گفتم یکم بخوابه که شب کلافه نشه


گفتم: دستت درد نکنه

ظاهرا فکر همه جا رو کردی؟


گفت : بله ، من همچین بابای مهربونیم


زیر چشمی نگام کرد گفت : چقدر خوشگل شدی ؟

گفتم : ممنون

من دیگه برم لباسم بپوشم

تو هم حاضر شد

سپیده هم مشغول آماده شدنه


گفت؛ چشم  قربان ، شما امر بفرما


رفتم توی اتاق،  شروع کردم به لباس پوشیدن

وقتی توی آیینه به خودم نگاه کردم توی یه لحظه انگار یه آدم دیگه رو میدیدم

رنگ مشکی طلایی لباسم که ماکسی و بلند بود با کفش پاشنه بلند و مدل موها و آرایشم

سرویس طلای سنگین و گرون قیمتی که مطابق سلیقه ی مازیار خریده بودمش و پوشیده بودم ، انگار از من یه آدم دیگه ساخته بود

همه چیز زیبا و شیک بود ولی اون شخص توی آیینه من نبودم


یه لحظه از تصور اینکه اگه قرار بود به انتخاب خودم لباس بپوشم الان چی تنم بود خنده اومد گوشه ی لبام

حتما یه لباس عروسکی کوتاه با کفشای اسپرت میپوشیدم

موهام خیلی ساده دور  شونه م می ریختم و سعی میکردم به دور از تجملات توی عروسی آرمین فقط بهم خوش بگذره


با باز شدن در اتاق به خودم اومدم  

مازیار یه نگاه خریدارانه بهم انداخت گفت : عالیه!

درست همونی شدی که می خواستم !

یه لبخند زورکی زدم گفتم : خوشت اومد؟


بهم نزدیک شد ، دستام گرفت گفت: من در هر حالتی ازت خوشم میاد

ولی دلم می خواد همیشه بین دیگران بدرخشی

چون لایق بهترین ها هستی


سرم گذاشتم روی سینه ش گفتم : ممنونم

دستش محکم  دور کمرم حلقه کرد گفت : فقط همین !

نگاهش کردم

گفت: بگو که از اینکه با من خوشحالی!

بگو از اینکه من میتونم همچین زندگی ای بهت بدم بهم افتخار میکنی


با بهت نگاهش کردم!


حالت نگاهش تغییر کرده بود

گفت : امشب پدرت باید تفاوت دخترش با بقیه ببینه

باید بدونن تو با من خوشبختی

محکم بازوم گرفت گفت : حرفام درسته مگه نه؟

گفتم : مازیار آروم باش

چرا بازم قاطی کردی

دایان خوابه، سرو صدا نکنی بیدار میشه 


یه دستی به موهاش کشید گفت :  من خیلی دوستتون دارم

هم تورو ، هم دایان


دستش گرفتم گفتم : مطمئن باش ما هم خیلی دوستت دارم


کراواتش از توی چمدون برداشتم رفتم طرفش

یقه ی لباسش درست کردم شروع کردم به گره زدن کراواتش


آروم گفتم : امشب به چیزی فکر نکن فقط خوش بگذرون


گفت : گندم زیاد توی جشن نمونیم ، زود برگردیم 

خودمون دوتایی اینجا وقت بگذرونیم 


گفتم: حالا بذار بریم ، ببینم چه خبره 


یه چشمک بهم زد گفت : پس یادت نره جشن منو و تو شب شروع میشه 

خیلی خودت خسته نکن 

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم 

از اتاق رفتم بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۳


وارد  محوطه ی تالار که شدیم شنیدن صدای موزیک و جیغ و سوت بقیه منو هم هیجان زده کرده بود .


انگار همین دیروز بود که منو آرمین و بقیه بچه ها توی حیاط می دوییدیم بازی می کردیم

یاد قهر و آشتی هامون

دعوا ها و کتک کاری هامون

خراب کاری های یواشکیمون باعث شد لبخند کمرنگی روی لبام بشینه


باورم نمیشد که آرمین اینقدر آقا شده که امشب عروسیش باشه

 از یه طرف دلم می خواست امشب فقط خوش بگذرونم از یه طرف دیکه هم می دونستم مازیار به خاطر حرف هایی که بابا بهش زده بود سر لج افتاده بود 

باید امشب مطابق میلش رفتار میکردم تا خوشیم خراب نشه 

دستم دور داروهاش حلقه کردم با لبخند گفتم : بریم داخل 


رفتیم داخل سالن ، اول از همه عمو و زن عمو رو دیدیم به گرمی ازمون استقبال کردن

زن عمو مارو برو سمت میزی که بقیه ی فامیل نشسته بودن

یکم که رفتیم جلوتر مامان دیدم

فوری برام دست تکون داد

اومد طرفم ، گفت " سلام خوش اومدین

بیایین مادر ، بیایین اینجا بشینین

یکی یکی با همه سلام و احوالپرسی کردیم


کنار مامان نشستم سپیده و دایان و مازیارم کنارم نشستن


مامان آروم کنار گوشم گفت : وای گندم تو چقدر خوشگل شدی

چقدر تغییر کردی

یادم باشه حتما برات اسفند دود کنم

الان زن عمو فتانه از حسودی چشماش در میاد

با اخم گفتم : مامان این چه حرفیه


گفت: دروغ نمیگم که ، همه میدونن چقدر حسوده

چرا با بقیه ی زن عموهات خوبم ؟

چون همه شون خانومن به جز این فتانه

گفتم: خیلی خوب مامان ، ولش کن


مهسا با ذوق اومد طرفم گفت : گندم اومدین ؟

گفتم : سلام،  آره الان رسیدم

گفت : پس چرا نشستین

بیا یین بریم برقصیم دیگه

همه توی پیست رقصن


گفتم : باشه عزیزم تو برو ما میاییم 


مهسا گفت : وای گندم این اداها چیه ؟ پاشو بیا دیگه


دست مازیار گرفت گفت:  امشب اصلا اجازه ی نشستن ندارین 

مازیار بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد ، دست منو گرفت گفت : مهسا درست میگه 

امشب باید خوش بگذرونیم 

با تعجب نگاهش کردم و دنبالش رفتم 


وقتی رفتیم وسط پیست رقص یکی یکی  با همه سلام و احوالپرسی کردیم


یکم که گذشت نگاهم  به مازیار افتاد که با پسرا حسابی گرم گرفته بود و میخندید

توی دلم یه نفس راحت کشیدم


گفتم: خدا رو شکر ، انگار دست از لجبازی برداشته

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۴

آخر شب بعد از عروس کشون  وقتی بر گشتیم هتل از خسته گی نمی تونستم روی پاهام بمونم ، مازیارم وضعیتش بدتر از من بود .


ولی از حال و روزش معلوم بود حسابی بهش خوش گذشته



بطری نوشیدنی و با یه لیوان برداشت نشست روی مبل

لیوانش پر کرد یکسره سر کشید


گفتم : چه خبره بسه

توی تالارم خوردی اذیت میشی


خندید گفت : من که بهت گفتم جشن ما تازه آخر شب شروع میشه


با شیطنت نگاهش کردم ، یه تابی به موهام دادم و آروم آروم رفتم طرفش

کنارش ، پایین مبل نشستم

توی چشماش نگاه کردم گفتم : چرا که نه ، چی بهتر از جشن گرفتن با تو


با یه حرکت گردنم گرفت ، سرش به صورتم نزدیک کرد گفت : دروغ که نمی گی؟



با لوندی گفتم :  چرا باید دروع بگم ، درسته من دختر خوشگلیم، خیلی هم خواستنی هستم  ولی .........؟!


یکی از ابروهاش داد بالا گفت : ولی چی؟


انگشت اشاره مو کشیدم  روی سینه ش گفتم : ولی....!


گفت : حرف میزنی یا به حرفت بیارم دختر ..


گفتم : ولی تو هم خیلی خواستنی هستی



گردنم محکم تر گرفت  گفت :  که اینطور؟! ...


لیوانش دوباره پر کردم گرفتم طرفش

با خنده گفت : دیگه برام چه خوابی دیدی دختر ؟


گفتم : خوابهای خوب!


لیوان ازم گرفت ،  نوشیدنی رو سر کشید ، لیوان پرت کرد روی میز

منو کشید طرف خودش



دستم رفت سمت دکمه های پیراهنش،  آروم آروم دکمه هاش باز کردم


سرم به صورتش نزدیک کردم

می خواستم ببوسمش


که مچ دستم محکم گرفت ، آروم هولم داد عقب


با تعجب نگاهش کردم گفتم : چی شد؟


با کلافه گی از جاش بلند شد

از روی میز پاکت سیگارش برداشت

یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن .


من که از کارش شوکه شده بودم

بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم


یهو بدون مقدمه گفت: گندم تا حالا به غیر از فروختن دستبند دایان کارای این مدلی دیگه هم کرده بودی؟

کاری که من نفهمیده باشم ؟


با خجالت نگاهش کردم ، سرم انداختم پایین گفتم : من که دزد نیستم


من تا حالا بدون اجازه ت هزار تومن از پولاتم بر نداشتم


اگه دستبند دایانم فروختم قبلا دلیلش بهت گفتم


خیره نگام کرد گفت : توی چشمام نگاه کن


سرم گرفتم بالا

زل زدم بهش ، احساس خوبی نداشتم ، همیشه از این کارم شرمنده بودم


گفت : ممکنه یه روزی طلاهات بفروشی برای اینکه ترکم کنی



گفتم: فاکتور همه ی طلاها یی که برام خریدی به اسم خودته


چرا همچین حرفی بهم میزنی



گفت: تو دستبند دایان بی فاکتور فروختی

پس میتونی هر کاری بکنی


گفتم : چی می خوای بگی ؟


گفت : هیچی


گفتم: خودتم می دونی من اصلا طلا دوست ندارم

همیشه هم به اصرار تو طلا خریدم

حتی همین سرویسی رو که الان پوشیدم به خواست تو بوده


پس چرا تحقیرم میکنی ، اینا همه ش مال خودته نه من


اومد جلوتر گفت: اینا همه ش مال توئه اما تو مال منی

حواست جمع کن گندم ، شاید یه روزی خیلی چیزارو از دست بدم ولی تو رو هرگز


گوشواره و گردنبند و دستبندم درآوردم گرفتم طرفش گفتم : ظاهرا اینا الان دست خودت باشه بهتره

نمی دونم امشب چه فکری پیش خودت کردی ، اینا خیلی گرونن بیا بهتره پیش تو باشن



اومد نزدیک تر،  محکم بغلم کرد گفت : ولی به نظر من اینا هیچ ارزشی ندارن

یعنی در برابر تو بی ارزشن


سرش توی گودی گردنم فرو برد آروم گردنم بوسید کنار گوشم گفت : تو هر چقدر بخوای بهت پول میدم ، هر چقدر که بخوای برات طلا میخرم همه ش فدای یه تار موهات همه ی این کارارو  میکنم که دیگه منو دور نزنی



ولی گندم اگه یکبار دیگه بفهمم بر علیه من کاری انجام دادی

اگه یکبار دیگه بدون اجازه ی من  چیزی از طلاهای تو یا دایان کم بشه خیلی بد میبینی


گفتم : چرا کمرم فشار میدی ولم کن ، چی شد اصلا یاد این قضیه افتادی

ما که قبلا درباره ش حرف زده بودیم


حلقه ی دستش دور کمرم محکم تر کرد گفت : امشب لازم بود دوباره اینو بهت یاد آوری کنم


محکم پرتم کرد گوشه ی مبل


نشست روی مبل گفت : حالا پاشو همه چی رو از اونجایی که اول بودیم شروع کن

یالا بیا نزدیکتر می خواستی منو ببوسی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۵


از جام بلند شدم رفتم روبروش موندم زل زدم توی چشماش  گفتم : بازم این کارُ میکنم !


یه نگاه عصبی بهم انداخت گفت : کدوم کار ؟!


گفتم : بازم ازت دزدی میکنم


با تعجب گفت : چی؟!

گفتم : اگه بخوای اذیتم کنی یا  به تحقیر م کنی بازم کارم تکرار میکنم


با صدای بلند خندید گفت ؛ اونوقت نمی ترسی بلائی سرت بیارم


خیلی محکم گفتم : نه ، نمیترسم


از جاش بلند شد اومد طرفم گفت : نشنیدم چی گفتی ؟ دوباره تکرار کن

گفتم : من نمی ترسم که بلائی سرم بیاری

گفت : می خوای منو عصبی کنی ؟

بهش نزدیک شدم گفتم : تو نمی تونی بلائی سرم بیاری 


گفت : با دم شیر بازی نکن گندم 


گفتم : تو زورت به خیلی چیزا میچربه ولی به من نه 

می دونی چرا ؟ چون منو دوست داری 

نهایتش منو توی خونه زندونی و محدودم میکنی


گفت : ازم آتو گرفتی ؟

گفتم : تو اینطوری فکر کن ومنو تهدید نکن


تو شاید بتونی اطرافیانت بترسونی ولی منو نه‌.....


خندید گفت : می خوای تحریکم کنی؟ این  جرات و جسارت از کجا میاری ؟


دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم : این قدرت از خودت میگیرم


یه نگاه پرسش گرانه بهم انداخت 



گفتم : من توی این سال ها خوب فهمیدم زندگی ای مرفهی رو که کنار تو دارم در نبود تو هرگز نمی تونم داشته باشم

پس تا زمانی که تو با کارات منو از خودت نرونی ، من  از کنارت  تکون نمی خورم


نیشش تا بناگوشش باز شد منو محکم گرفت توی بغلش گفت ؛ پس منم اینقدر پول میدم اینقدر از  مال  این دنیا بی نیازت میکنم که هرگز فکر دزدی کردن از منو  و  رفتنُ نکنی

گفتم : من هم پول و رفاه می خوام هم عشق و محبت تورو 

من تو رو تمام و کمال می  خوام 

تو رو فقط برای خودِ ، خودم می خوام 

سرم به صورتش نزدیک کردم و بوسیدمش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۶

بدون اینکه بخوام یا بفهمم توی بازیش شریک شده بودم

انگار دیگه قوانین بازیشُ یاد گرفته بود 

وقتی عصبی و ناراحت بود فقط تعریف و تحسین میتونست آرومش کنه 

انگار هربار می خواست به من یادآوری کنه که توانایی انجام هر کاری رو داره 


******

صبح با صدای دایان بیدار شدم


چشمام باز کردم با ذوق گفتم : پسرم  تو اینجایی

محکم بغلش کردم بوسیدمش


مازیار  با خنده گفت :  پس باباش چی؟


گفتم : سلام.  صبح بخیر


گفت : صبحت بخیر

یالا پاشو بریم صبحونه بخوریم


بعدشم بریم خونه ی عموت با همه خدا حافظی کن که فردا مسافریم .

گفتم :  وای من اصلا حال بلند شدن ندارم

گفت : پاشو تنبل ، پاشو یه دوش بگیر سرحال میشی


گفتم: نه ، نمیشه

کاش الان یکی منو بغل میکرد میبرد تا حموم


همونطور دست به کمر مونده بود یه نگاه به من کرد یه نگاه هم به دایان گفت : نمیشه که!


با اخم گفتم : چرا؟

گفت : بچه اینجاست

گفتم ؛ فقط خواستم بغلم کنی

خوب بچه ها هم باید محبت بین پدر و مادرشون ببینن


با خنده اومد طرفم گفت : من الان قربون مامانش میرم


دایان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

مازیار گفت : دایان بابایی یه لحظه اونور نگاه کن

من با مامان کار دارم


با خنده گفتم : چی میگی دیوونه


گفت : آخه میدونم این پدرسوخته به باباش کشیده ، غیرتیه

نمی تونم که جلوش مامانش بلند کنم


گفتم؛ عه، یعنی تا حالا سید جلال جلوی شما مامانتون بلند نکرده

با اخم گفت : پاشو ، پاشو دختر


خندیدم گفتم ؛ وای ببخشید حواسم نبود شماها رو لک لک ها آوردن


با حرص گفت: دعا کن که حالا حالا ها دستم بهت نرسه


گفتم: قبول کن عزیزم ، سید جلالم با مامانت آره ......


دویید دنبالم ، رفتم داخل حموم درم بستم


گفتم : اومدم بیرون صبحونه آماده باشه ، بگو صبحانه رو بیارن بالا

گفت : چشم خانم ، شما امر بفرما

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۷


بعد از حدود یک ماه داشتیم برمی گشتیم خونه

با اینکه همه چی عالی بود و توی این مدت کلی خوش گذرونده بودیم ولی خوب بازم هیچ جا خونه ی آدم نمیشد



مازیار دستم گرفت : توی دستش گفت : چیه ، ساکتی ؟

گفتم : دلم خیلی برای خونه مون تنگ شده


دستم بوسید گفت : دیگه چیزی نمونده تا چند دقیقه دیگه می رسیم


گفتم : امروز خسته ام فردا  حتما یه سر میرم خونه ی بابام دلم برای همه شون تنگ شده


با اخم گفت؛ ای بابا من فکر کردم این مسافرت طولانی حال و احوالت عوض میکنه ولی انگار بیشتر دل تنگت کرده

گفتم : نه عزیزم ، اتفاقا همه چی عالی بود

ما به این استراحت احتیاج داشتیم

ولی خوب چکار کنم  به هر حال آدم وقتی اطرافیانش نمیبینه دلتنگ میشه


گفت : باشه قربونت برم

ولی مامانم زنگ زد برای فردا ظهر دعوتمون کرد اگه دوست داری شب بریم خونه ی بابات

اول از حرفش تعجب کردم چون می دونستم هرگز چیزی رو فراموش نمیکنه ، خوش حال بودم که خودش پیشنهاد رفتن به خونه ی بابام داده بود   گفتم: آره اینطوری عالی میشه

سوغاتی هاشونم براشون میبریم


همین که رسیدیم جلوی خونه ، داوود فوری در باز کرد


رفتیم داخل ، مازیار ماشین توی پارکینگ پارک کرد

پیاده شدیم

مریم خانم و زهره اومدن طرفمون

فوری از ماشین پیاده شدم دوییدم طرفشون

سپیده هم پشت سرم اومد


مریم خانم بغلم کرد ، منم محکم بغلش کردم بوسیدمش

گفتم : وای مریم خانم دلم براتون یه ذره شده بود


مریم خانم گفت : من بیشتر مادر

الهی قربونت برم دختر قشنگم


برگشتم سمت زهره با ذوق گفتم : ماشاالله ابوالفضل چقدر بزرگ شده

با زهره روبوسی کردم و ابوالفضل از بغلش گرفتم


گفتم : مازیار بیا ببین پسر مون چه آقا شده


مازیار با لبخند اومد طرفمون به مریم خانم و زهره سلام کرد

ابوالفضل ازم گرفت

شروع کرد به بازی کردن باهاش


گفت: ماشاالله،  چه مردی شده

داوود گفت: مرسی آقا،  کوچیک شماست

مازیار گفت : این خودش آقاست


دایان که ابوالفضل بغل مازیار دیده بود شروع کرد به گریه کردن

مریم خانم فوری دایان گرفت طرف مازیار گفت ؛ آقا اون بدین بغل مادرش ، این شازده حسودیش شده

صدای خنده ی همه مون بلند شد

مازیار با تعجب به دایان نگاه کرد گفت: واقعا حسادت کرده ؟


گفتم : بله ، ظاهرا این خصلتش به پدرش کشیده


مریم خانم گفت : اینطوری نگو خانم ، آقا دلش دریاست


مازیار دایان بغل کرد

دایان  دستش دور گردن مازیار حلقه کرد سرش گذاشت روی شونه ش

گفتم: بفرما ساکت شد


مریم خانم گفت : دیگه بزرگ شده

الان اگه دوباره بچه دار بشین کلی حسودی میکنه

مازیار خندید گفت: عادت میکنه ، باید عادت کنه


مریم خانم گفت ؛ نکنه خبراییِ


گفتم : نه بابا

مازیار گفت : ان شاالله  که خبری میشه اونم خبرای خوب


داوود گفت : آقا همه ی ساک ها رو ببرم بالا

مازیار گفت : آره لطفا ممنون

همه گی رفتیم سمت ساختمون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۸


مشغول جمع و جور کردن وسایلام بودم که یهو سر درد و کمر دردم  شدید شد رفتم روی تخت دراز کشیدم.


مازیار از حموم اومد بیرون گفت :  واقعا راست میگی هیچ جا خونه ی آدم نمیشه

دوش گرفتم حالم جا اومد


گفتم : آره واقعا


گفت: چیه ، چرا رنگ و روت پریده ؟

گفتم : چیزی نیست

گفت : حالت بده؟

گفتم: آره سردرد و کمر درد دارم

گفت ؛ چرا ؟

گفتم: چیزی نیست به خاطر دوره ی ماهانمه

گفت: یعنی چی ؟ یعنی.....


گفتم : چرا تعجب میکنی ؟ امروز موعدم بود

مگه اولین باره چنین چیزی می شنوی


گفت : یعنی حامله نیستی؟

گفتم ؛ خوب میبینی که نه


گفت : دیگه چه مسخره بازی ای راه انداختی

گفتم: تورو خدا شروع نکن ، شبیه آدمای بی سواد حرف نزن

انتظار نداری که من الا و بلا توی همین ماه اول حامله بشم


گفت : من که می دونم تو بازم یه کاری کردی

دوباره قرص خوردی؟


گفتم: تو که خو ب کار آگاه بازی در میاری

توی این یه ماه چیزی توی وسایلام دیدی ؟


گفت : من حرفات باور نمیکنم

اصلا باید بریم دکتر


گفتم: خوب بریم، می خوای بری به دکتر چی بگی؟


با عصبانیت حوله رو پرت کرد گوشه ی اتاق


خودم گوشه ی تخت جمع کردم  

با لبای آویزون گفتم : ازت چنین انتظاری نداشتم

یعنی تو فقط به خاطر بچه منو می خوای ، الان که حالم خوب نیست برات مهم نیستم


زیر چشمی نگام کرد گفت : چه ربطی داره

من خیلی امیدوار بودم که تو این ماه باردار بشی


گفتم؛ خوب تقصیر خودته

این چیزا که حساب کتاب نداره

ممکنه تا یک سالم طول بکشه

یعنی تو می خوای هرماه از این اداها در بیاری


اومد طرفم کنارم نشست، پیشونیم بوسید گفت : نه عزیزم این چه حرفیه

خودت می دونی مهمتر از تو برام توی دنیا وجود نداره


الانم تو استراحت کن ، من برم برات شیرینی بخرم


با ذوق گفتم " آخ جون ، الان فقط شیرینی حالم خوب میکنه


خندید گفت؛ می دونم


گفتم : تو خسته ای ، داوود بفرست بخره

گفت : نخیر من برای شما هیچ وقت خسته نیستم ، خودمم میرم که از همونایی رو که دوست داری برات بخرم


گفتم : دستت درد نکنه ، شوهر مهربونم

لباسش پوشید رفت ، سمت در .


با لحن کشداری صداش زدم

گفتم : مازیاااااار!


نگام کرد گفت : جانم؟

گفتم: بیا اول بوسم کن بعد برو .


با خنده اومد طرفم ، نیم خیز شد روی تخت

گونه مو بوسید گفت : تو یکم بخواب تا برگردم


با حرکت سر حرفش تایید کردم

چشمام بستم


همین که در اتاق بسته شد ، فوری از جام بلند شدم


گفتم : خدارو شکر به خیر گذشت

از اینکه تونسته بودم قضیه رو جمع کنم خوشحال بودم

حالا تا ماه بعد خدا بزرگ بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹۹


صبح سر میز صبحانه نشسته بودم


که صدای زنگ  تلفن خونه بلند شد

گفتم : مریم خانم بی زحمت تلفن جواب بدین


مریم خانم گفت : چشم گندم جان

همونطور که غذام میخوردم ، غذای دایانم میدادم


مریم خانم گوشی رو گرفت طرفم گفت : آقاست ،با شما کار دارن


گوشی رو گرفتم گفتم؛ جانم عزیزم؟

صدای مازیار پیچید توی تلفن گفت  : سلام

زنگ زدم حالت بپرسم

چه طوری ؟

گفتم: خوبم  ، ممنون

گفت : اگه حالت مساعد نیست به مامان زنگ میزنم میگم یه روز دیگه بریم پیششون


گفتم؛ نه فدات شم ، خوبم

حتما امروز بریم

دلم برای مامان و بابات و مهیار خیلی تنگ شده

گفت : باشه ، به خاطر خودت گفتم ، چون دیشب خیلی بی حال بودی

گفتم: نه خیالت راحت ، خوبم

شما رو ببینم بهترم میشم


با خنده گفت: آخ مار بگزه اون زبونت دختر

گفتم: دلت میاد؟

گفت : غلط کرده اون ماره

بخواد به تو نزدیک بشه

با خنده گفتم :   تو به مارم حسودیت میشه 

با صدای بلند خندید 

گفتم :  زود بیا که بریم 

گفت : شما آماده بشین ، مهیار ساعت ۱۲ میاد دنبالتون


من یکم حجره کار دارم دیرتر میام


گفتم : باز کار شروع شد

گفت: دیگه تعطیلات تموم شده گندم خانم

گفتم : باشه ، پس زود بیا خونه ی مامانت

گفت : چشم خانم


خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم


بعداز صبحانه ، شماره ی خونه ی مامانم گرفتم

بعد از چند تا بوق مامان گوشی رو جواب داد


گفتم : الو ، مامان سلام خوبی


مامان با ذوق گفت : تویی گندم ، از مسافرت بر گشتین

گفتم: آره،  بهت گفتم که چهارشنبه برمی گردیم

مامان گفت: من که حواس ندارم مادر

خودت خوبی ، دایان خوبه ؟

گفتم : ممنون

خوشحال میشم پیجم 


راستی مامان ما امشب میاییم دیدنتون

مامان گفت : بفرمائید،  قدمتون روی چشم

گفتم ؛ پس شب میبینمتون

فعلا خداحافظ


از پشت میز بلند شدم برگشتم سمت سپیده گفتم : لطفا دایان حمومش بده و لباساش بپوشون

ساعت دوازده مهیار میاد دنبالمون

سپیده گفت : چشم حتما

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۰۰

صدای بوق ماشین مهیار که شنیدم

در خونه رو باز کردم رفتم بیرون

مهیار برام دست تکون داد

با صدای بلند گفتم: سلام


برگشتم طرف سپیده گفتم :  لطفا دایان بغل کن بیا


داوود وسایل هام آورد و در ماشین برام باز کرد


مهیار گفت : چه خبره ، این چمدون ها چی هستن ؟

گفتم : همه شون سوغاتین

گفت : این همه !

گفتم : تو که داداشت میشناسی

راستی مازیار بهت نگفت تا ساعت چند میاد؟


سرش انداخت پایین چیزی نگفت


گفتم : چی شده؟


گفت : الان افشار اومده بود حجره پیشش

گفتم : خوب چی شده ؟

گفت: کارم تمومه ، مازیار پدر منو در میاره،


گفتم : درست حرف بزن ببینم چی شده ؟

گفت: داستان جدیدی نیست

همونه که بهت گفتم


گفتم : تو که گفتی حلش کردی

گفت ؛ نمی خواستم فکرت بهم بریزم

رز می خواد اون اراجیف به مازیار بگه


گفتم: آخه چرا ؟ دلیل کارش چیه


گفت: دلیلش خیلی مهم نیست

گفتم : اتفاقا مهمه ، یا تو واقعا چنین  کاری کردی  یا.....


پرید وسط حرفم گفت : من بهت دروغی نگفتم


گفتم: پس چی ازت می خواد؟

گفت : بگم اعصابت بهم میریزه

گفتم: اینطوری هم هزارتا فکر به سرم میزنه

گفت : ازم خواسته یه کلک و نقشه ای جور کنم و طوری وانمود کنیم که مازیار با رز رابطه داشته خودش بندازه گردن مازیار


با تعجب گفتم : چی؟!

گفت: همین که شنیدی

گفتم : این دختر چقدر بی حیاست، این همه پسر مجرد اطرافش هست چرا گیر داده به مازیار


گفتم: باید حقیقت به مازیار بگی

گفت : آخه پای خودمم گیره ، منم گند زدم

خدا منو لعنت کنه. اصلا چرا اونشب لعنتی با رز رفتم ویلاشون

گفتم : یعنی خودت نفهمیدی همه ی اینا نقشه ی رز بود


سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : یه جای کار اشتباه کرده بود فکر نمی کرد رابطه ی منو تو اینقدر خوب باشه

فکر می کرد من به خاطر موقعیت خودم هر کاری میکنم


گفتم : حالا آروم باش شاید اصلا چیزی به مازیار نگه و فقط حرفاش در حد تهدید باشه


گفت : خدا کنه گندم

خیلی از مازیار خجالت می کشم با این کارم حسابی از چشمش میفتم


گفتم :  دیگه چیزی نگو ، سپیده داره میاد سمت ماشین


گفت : باشه

سپیده و دایان سوار شدن

حرکت کردیم رفتیم سمت خونه ی مادر شوهرم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

شوهر سرد

nininay | 40 ثانیه پیش
2791
2779
2792