مامان گفت : گندم برای جمعه لباس خریدی ؟
گفتم : دو سه تا لباس مجلسی تازه خریده بودم
اصلا نپوشیدمشون یکی از همونا رو می پوشم
بابا یکم نگام کرد گفت : گندم بابا چرا اینقدر صورتت لاغر شده
گفتم : واقعا؟ من اصلا چنین احساسی ندارم
مامان گفت : آره، کلا خیلی لاغر شدی
گفتم :شاید به خاطر اینه که باشگاه میرم
بابام یه نگاه معنا داری به مازیار انداخت گفت : آقا مازیار جون شما و جون دختر من
من همین یه دختر دارم
مازیار خیره شد به من گفت ؛ خودتون می دونین گندم خیلی برام عزیزه
مامان گفت : خلاصه بیشتر مواظب دختر من باشین
مازیار استکان چای رو که دستش بود گذاشت روی میز گفت : اگه چیزی ناراحتتون کرده رک به من بگین
مامان گفت :
این چه حرفیه ، شما همیشه به گندم محبت دارین
بابا با کنایه گفت : ولی سعی کنین محبتتون بیشتر بشه چون حس میکنم گندم یکم آشفته س
مازیار برگشت طرف بابا گفت : پدر جان یه نگاه به گندم بندازین
من کم و کسری نمی بینم ولی اگه شما میبینی بگین
چشمم کور وظیفمه براش تهیه کنم
بابا گفت : آقا مازیار همه چیز خریدنی و مادی نیست
شما عاقل تر از این هستین که متوجه عرایض بنده نشین
از تغییر رنگ چهره ی مازیار متوجه عصبانیتش شدم
خوب می دونست بابا آدم زبون تلخی نیست و اگه الان بعداز چندسال لحن صحبتش تغییر کرده حتما متوجه چیزی شده
برگشت طرف من گفت : گندم جان اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟
بد جور هول شده بودم
گفتم: نه ، چی باید بشه
گفت : انگار پدر و مادرت از من ناراحتن
مامان گفت: ناراحت نشین
راستش ، ما متوجه شدیم که انگار بین شما و گندم یه مشکلاتی هست
شما بچه دارین ، نمی خواییم خدای نکرده مشکلاتتون بزرگتر بشه اگه کاری از ما بر میاد بگین
مازیار خیره نگاهم کرد گفت : آره گندم ؟
بین ما اختلافی هست ؟
با اضطراب بهش نگاه کردم
گفت: نگاه نکن ، حرف بزن
ظاهرا در نبود من چیزایی گفتی که نگرانشون کرده
با لکنت گفتم : نه به خدا من حرفی نزدم
بابا گفت : آقا مازیار چرا من احساس میکنم لحن صحبت شما حالت تهدید داره ، امیدوارم احساسم اشتباه باشه
مازیار یه دستی به سر و صورتش کشید سعی کرد که آرامشش حفظ کنه
برگشت طرف بابا گفت : من قصد بی ادبی به شما رو ندارم
یعنی اصلا چنین اجازه ای به خودم نمیدم
ولی بهتره اگه بین زن و شوهر مشکلی هم هست بین خودشون حل بشه
بابا گفت : حق با شماست ولی گاهی بعضی چیزا حل شدنی نیست
برگشت طرف من دوباره گفت : گندم بابا از چیزی نترس ، اگه حرفی برای گفتن هست من میشنوم
مازیار یه پوزخند زد از جاش بلند شد گفت: آره اگه حرفی برای گفتن هست بگو اگر نه بهتره که دیگه بریم
به فکر دایان باش
این جمله رو کاملا با تهدید گفت : خ وب منظورش
متوجه شدم
با استرس از جام بلند شدم گفتم: نه بابا نگران نباشین
اصلا مشکل خاصی نیست
بابا یکم نگاهم کرد یا آه کشید گفت: باشه اگه تو میگی مشکلی نیست یعنی نیست
مامان گفت : آقا مازیار یه وقت دلگیر نشین
شما دیگه خودتون بچه دارین. حال مارو میفهمین
ما هم نگران دخترمون هستیم
مازیار گفت : اختیار دارین چیزی برای دلگیری وجود نداره ، فعلا با اجازه تون ، رفت سمت حیاط
فوری از مامان و بابا و عرفان خدا حافظی کردم
داشتم کفش میپوشیدم که بابا آروم گفت : گندم ، مطمئنی نمی خوای چیزی بگی
نگاهم خیره موند به بابا ، دلم لرزید
خودم انداختم توی بغلش ، سرم گذاشتم روی شونه ش
دلم می خواست ازش کمک بگیرم
یهو مامان گفت: آقا دیگه بی خیال شو
انگار تو نمی دونی دخترت چه کله شقیِ
الکی روی پسر مردم عیب و عار نذار
پسر با این حجب و حیایی کجا بود
ببین چقدر ناراحت شد ولی هیچی نگفت
بی سرو صدا از خونه رفت بیرون
دیگه کشش نده آقا
از بغل بابا اومدم بیرون گفتم : آره بابا لطفا دیگه در این باره حرفی نزنین
بابا سرش به نشونه ی تایید تکون داد
در کوچه رو پشت سرم بستم
خوب می دونستم که الان مازیار همه ی عقده شو سرم خالی میکنه