2777
2789

پارت ۳۷۵

بعد از چند تا بوق مامان گوشی رو جواب داد

گفتم: الو ، سلام


مامان گفت : سلام ، خوبی ؟  چه خبر ؟ دایان چطوره؟

گفتم : خدارو شکر ما خوبیم

مامان گفت : دختر از دیروز که تورو کلافه دیدم ، دلم مثل سیرو سرکه میجوشه

به باباتم گفتم

گفتم : میدونم بابا بهم زنگ زد

گفت : گندم!

گفتم: بله ؟

گفت : بین تو و مازیار اختلافی پیش اومده؟


سکوت کردم

گفت : این سکوت طولانی به معنی آره ست؟

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : ولش کن مامان ، برای کار دیگه ای بهت زنگ زدم


مامان گفت : گندم مادر ، من جز تو دختر دیگه ای ندارم

تو جگر گوشه ی منو باباتی

درسته  من زبونم تلخه ولی هر چی هم باشه مادرم


گفتم : مشکلی نیست مامان خودت ناراحت کن

گفت : اگه مشکلی هم هست سعی کن حلش کنی مادر

تو همه جوره توی خونه ی مازیار خوشبختی

درسته پول خوشبختی نمیاره ولی برای خوشبخت شدن پولم لازمه

حداقل بی دغدغه بچه تو بزرگ میکنی ، خیالت جمع که شرمنده ی پسرت نمیشی

درسته منو بابات همیشه تلاش کردیم که تو و عرفان چیزی کم نداشته باشین ولی بازم گاهی شرمنده ی شما شدیم


گفتم: اصلا این حرف نزن باور کن شما هر کاری که ازتون بر میومد برای ما کردین

قرار نیست سطح زندگی همه ی آدما یکی باشه

مامان گفت : درسته ، ولی حالا که شانس بهت رو کرده

توی این دورانی که اکثر جوونا راست راست بی کار میگردن

و کار پیدا نیست

شوهر تو  توی این سن و سال همه چی داره

خدارو هزار مرتبه شکر که دوستتم داره دیگه چی می خوای دختر

اختلاف بین همه ی زن و شوهرا پیش میاد

حتی منو بابات بعداز این همه سال گاهی با هم بحثمون میشه



گفتم ؛ باشه مامان ، خیالت راحت

من یکم ناراحت بودم ولی الان حالم خوبه

زنگ زدم که بگم ما هم برای عروسی آرمین میاییم


مامان با ذوق گفت ؛ چه خوب


گفتم : مازیار میگه با اتوبوس نرین داوود با ماشین من شمارو میبره

مامان گفت : خدا خیرش بده ،بذار به بابا بگم ببینم چی میگه

گفتم ؛ باشه ، شاید امشب یه سر بیام اونجا

اگه اومدم خودم بهش میگم

مامان گفت : باشه دخترم ، مواظب خودت باش ، دایانم ببوس .

گفتم : ممنون .

گوشی رو قطع کردم

یه آه از ته دل کشیدم

درد من چی بود و مامان به چی فکر میکرد

نمی دونستم واقعا کار درست چی بود شایدم حرف مامان درست بود و من فقط باید سکوت میکردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۶

سینی چایی رو از مامان گرفتم

به بابا تعارف کردم

بابا همونطور که استکان  چای رو بر می داشت گفت: چرا برای شام نیومدین؟


مازیار گفت: دست شما درد نکنه

شام جاتون خالی رفته بودیم بیرون


گفتم. : اره ، برای عروسی یکم خرید داشتم رفته بودیم خرید


مازیار خندید گفت : بله از بس که گندم خانم مارو چرخوند ضعف کردیم رفتیم شام خوردیم

با اخم گفتم: چرا الکی میگی وقت چند ساعت وقتت به من دادی


مامان خندید گفت : بله چند ساعت تورو من می دونم


برگشتم طرف بابا گفتم: بابا جون  ، شما بلیط اتوبوس نگیرین

ماشین من هست ، اگه خودتون میتونین رانندگی کنین که چه بهتر اگه نه داوود شمارو میبره


بابا گفت : نه دخترم  ، مزاحم شما نمیشیم خودمون میریم


مازیار گفت : پدر جان چرا تعارف میکنین


بابا گفت : تعارف نمیکنم ، اینطوری راحت ترم

با اخم گفتم: بابا دیگه کم کم داره بهم بر می خوره


بابا گفت : آخه،  اینطور ی درست نیست

آقا داوود اذیت میشن

مازیار گفت : نه پدر جان چه اذیتی

داوود بابت این کار حقوقش میگیره


بابا گفت :  حالا که اصرار میکنین باشه،  با داوود میریم ولی خودم یه مبلغی بهش میدم 

با کلافه گی گفتم: باشه بابا جون ، شما به چیزهایی فکر میکنین 



خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

مامان گفت : گندم برای جمعه لباس خریدی ؟


گفتم : دو سه تا لباس مجلسی تازه خریده بودم


اصلا نپوشیدمشون یکی از همونا رو می پوشم



بابا یکم نگام کرد گفت : گندم بابا چرا اینقدر صورتت لاغر شده


گفتم : واقعا؟ من اصلا چنین احساسی ندارم


مامان گفت : آره،  کلا خیلی لاغر  شدی



گفتم :شاید به خاطر اینه که باشگاه میرم



بابام یه نگاه معنا داری به مازیار انداخت گفت :  آقا مازیار جون شما و جون دختر من


من همین یه دختر دارم


مازیار خیره شد به من گفت ؛ خودتون می دونین گندم خیلی برام عزیزه



مامان گفت : خلاصه بیشتر مواظب دختر من باشین



مازیار استکان چای رو که دستش بود گذاشت روی میز گفت : اگه چیزی ناراحتتون کرده رک به من بگین




مامان گفت  :


این چه حرفیه ، شما همیشه به گندم محبت دارین



بابا با کنایه گفت : ولی سعی کنین محبتتون بیشتر بشه چون حس میکنم گندم یکم آشفته س



مازیار برگشت طرف بابا گفت : پدر جان یه نگاه به گندم بندازین


من کم و کسری نمی بینم ولی اگه شما میبینی بگین


چشمم کور وظیفمه براش تهیه کنم


بابا گفت : آقا مازیار همه چیز خریدنی و مادی  نیست


شما عاقل تر از این هستین که متوجه عرایض بنده نشین



از تغییر رنگ چهره ی مازیار متوجه عصبانیتش شدم


خوب می دونست بابا آدم زبون تلخی نیست و اگه الان بعداز چندسال لحن صحبتش تغییر کرده حتما متوجه چیزی شده




برگشت طرف من گفت : گندم جان اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟



بد جور هول شده بودم


 گفتم: نه ، چی باید بشه



گفت : انگار پدر و مادرت از من ناراحتن



مامان گفت: ناراحت نشین


راستش ، ما متوجه شدیم که انگار بین شما و گندم یه مشکلاتی هست


شما بچه دارین ، نمی خواییم خدای نکرده مشکلاتتون بزرگتر بشه اگه کاری از ما بر میاد بگین



مازیار خیره نگاهم کرد گفت : آره گندم ؟


بین ما اختلافی هست ؟



با اضطراب بهش نگاه کردم



گفت: نگاه نکن ، حرف بزن


ظاهرا در نبود من چیزایی گفتی که نگرانشون کرده



با لکنت گفتم : نه به خدا من حرفی نزدم



بابا گفت : آقا مازیار چرا من احساس میکنم لحن صحبت شما حالت تهدید داره ، امیدوارم احساسم اشتباه باشه



مازیار یه دستی به سر و صورتش کشید سعی کرد که آرامشش حفظ کنه


برگشت طرف بابا گفت : من قصد بی ادبی به شما رو ندارم


یعنی اصلا چنین اجازه ای به خودم نمیدم


ولی  بهتره اگه بین زن و شوهر مشکلی هم هست بین خودشون حل بشه



بابا گفت : حق با شماست ولی گاهی بعضی چیزا حل شدنی نیست


برگشت طرف من دوباره گفت : گندم بابا از چیزی نترس ، اگه حرفی برای گفتن هست من میشنوم



مازیار یه پوزخند زد از جاش بلند شد گفت: آره اگه حرفی برای گفتن هست بگو اگر نه بهتره که دیگه بریم


به فکر دایان باش



این جمله رو کاملا با تهدید گفت : خ وب منظورش


متوجه  شدم




با استرس از جام بلند شدم گفتم:   نه بابا نگران نباشین


اصلا مشکل خاصی نیست



بابا یکم نگاهم کرد یا آه کشید  گفت:  باشه اگه تو میگی مشکلی نیست یعنی نیست



مامان گفت : آقا مازیار یه وقت دلگیر نشین


شما دیگه خودتون بچه دارین. حال مارو میفهمین


ما هم نگران دخترمون هستیم



مازیار گفت : اختیار دارین چیزی برای دلگیری وجود نداره ، فعلا با اجازه تون ،  رفت سمت حیاط



فوری از مامان و بابا و عرفان خدا حافظی کردم


داشتم کفش میپوشیدم که بابا آروم گفت : گندم ، مطمئنی نمی خوای چیزی بگی



نگاهم خیره موند به بابا ، دلم لرزید


خودم انداختم توی بغلش ، سرم گذاشتم روی شونه ش


دلم می خواست ازش کمک بگیرم



یهو مامان گفت: آقا دیگه بی خیال شو


انگار تو نمی دونی دخترت چه کله شقیِ


الکی روی پسر مردم عیب و عار نذار


پسر با این حجب و حیایی کجا بود


ببین چقدر ناراحت شد ولی هیچی نگفت


بی سرو صدا از خونه رفت بیرون


دیگه کشش نده آقا



از بغل بابا اومدم بیرون گفتم : آره بابا لطفا دیگه در این باره حرفی نزنین



بابا سرش به نشونه ی تایید تکون داد



در کوچه رو پشت سرم بستم


خوب می دونستم که الان مازیار همه ی عقده شو سرم خالی میکنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۷

سوار ماشین شدم ، بدون اینکه نگام کنه یا حرفی بزنه ماشین روشن کرد حرکت کرد



از استرس  گوشه ی ناخونام میکندم

انگار استرس و  تشویش عضو جدا نشدنی زندگی من بود


مطمئن بودم که حتما دیگه منو نمیبره تهران و باید بی خیال عروسی آرمین بشم


توی همین فکرا بودم که یهو صدای خنده ش بلند شد


آروم خودم چسبوندم به در ماشین

کاملا معلوم بود خنده هاش عصبیه


برگشت طرفم گفت: حالا خبر چینی میکنی ؟


فوری گفتم: به خدا من چیزی ......


با صدای بلند گفت: خفه شو!


ضربان قلبم اینقدر بالا رفته بود که قشنگ صداش میشنیدم


گفت : به خیالت پدرت گوش منو میکشه منم میترسم 

خوب مثلا که چی ؟

الان یعنی من ترسیدم


چیزی نگفتم: خیره به روبروم نگاه کردم


گفت : هر جوری که خودت می دونی به خونواده ت بفهمون که حق دخالت ندارن

من نه از تو، نه از بابات ، نه از هیچکس دیگه ترسی ندارم

من هر جوری که بخوام زندگی میکنم

فهمیدی؟


بازم چیزی نگفتم


گفت : الان موقع لال شدن نیست

اون موقع که داشتی از من پیش خونواده ت بد میگفتی باید جلوی زبونت می گرفتی


تو می دونی من چیزی رو فراموش نمیکنم

مطمئن باش  تقاص این کارتم پس میدی

دیگه اینقدر شنیدن این حرف ها برام عادی و گوشم از این حرف ها پر بود که دیگه انگار نه انگار که تهدیدم میکرد 


نه جوابی دادم ، نه حرفی زدم نه حتی از خودم دفاعی کردم سکوت و ترجیح میدادم


*********


با عصبانیت سوئیچش پرت کرد روی پاتختی


لباساش عوض کرد ،  خودش پرت کرد روی تخت

منم آروم گوشه ی اتاق داشتم آرایشم پاک میکردم

یهو با یه حرکت بلند شد اومد طرفم

با وحشت خودم گوشه ی دیوار جمع کردم


گفت : تو اینقدر میترسی بازم از این کارا میکنی وای به این که ترسو نبودی



فقط نگاهش کردم


کارتش گرفت طرفم گفت : فردا صبح میری یه لباس خیلی خیلی قشنگ و گرون میخری

بعدشم میری پیش سعید

یه سرویس سنگین و گرون بر می داری

چه میدونم عطر ، ادکلن ، لوازم آرایشی چه از همین زَلم زینبوها یی که زنا میخرن

از همه شون بهترین میخری


می خوام جمعه تو زیبا ترین ، خوش پوش ترین زن توی تالار باشی

می خوام هر کی تو رو دید دهنش باز بمونه

می خوام خونواده ت متوجه بشن که تو با من به هر چی که بخوای میرسی .

فهمیدی ؟

با تعجب نگاهش کردم

با عصبانیت گفت : اینقدر شبیه آدمای کر و لال به من زل نزن


گفتم : باشه ،خیلی خوب


کارتش پرت کردم طرفم ، رفت طرف تخت

خودش پرت کرد روی تخت و پتو رو کشید سرش خوابید .



من همچنان از رفتارش متعجب بودم

چرا این آدم فقط خوشبختی و خوشحالی رو توی پول میدید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۸


توی خواب و بیدار بودم که حس کردم صدای داد و فریاد میشنوم

اول فکر کردم خواب میبینم


گوشام تیز کردم نه انگار صداها واقعی بودن


با وحشت چشمام باز کردم  

از جام بلند شدم دوییدم بیرون اتاق

با صدای بلند گفتم : مریم خانم ، مریم خانم چه خبره ؟

چی شده؟

سپیده اومد سمت پله ها گفت : نترسین چیزی نیست

زهره دردش شروع شده ، انگار موقع زایمانشِ


با عجله از پله ها رفتم پایین ، دوییدم بیرون ساختمون


زهره رو دیدم که سرش روی شونه ی مریم خانم گذاشته بود و گریه میکرد


رفتم طرفش با ترس گفتم : زهره خوبی؟

چی شده؟

مریم خانم گفت : چیزی نیست این درد عادیِ

موقع زایمانشه

گفتم : پس داوود کجاست ؟


گفت : داوود رفته بود خرید الان می رسه

از گریه ی زهره  ، گریه م گرفت

گفتم: مریم خانم این همه درد طبیعیه؟

مریم خانم گفت: آره ، مادر شدن همینه دیگه

گفتم : کاش با دکتر برای سزارین هماهنگ میکردین ، زهره ضعیفه تحمل این همه درد نداره


مریم خانم گفت ؛ چرا نتونه، پس ما چطوری زایمان کردیم

خدا کمکش میکنه

همون موقع داوود اومد خونه ، تا زهره رو توی اون وضعیت دید دو دستی زد توی سرش با لهجه ی گیلکی  گفت : زهره ، زهره جان

بلامیسر ، چی شدی تو ؟


مریم خانم با تشر گفت : آوووو چیِ تو رو پسر جان

داره می زاد دیگه


داوود گفت : حالا چکار کنم عمه ؟


مریم خانم گفت : بیا بشین منو نگاه کن

داوود گفت : چرا شما رو نگاه کنم

وسط گریه از صحبتای بین داوود و مریم خانم خنده م گرفته بود

گفتم : ای بابا پاشین این بیچاره رو ببرین بیمارستان


داوود زیر بغل زهره رو گرفت سوار ماشینش کرد

مریم خانمم سوار شد

گفتم : شما برین منم الان میام بیمارستان


مریم خانم گفت: از الان نیا خانم جان معلوم نیست این کی بزاد

هر وقت بچه دنیا اومد خبرتون

میکنم

برگشتم سمت داوود گفتم : آقا داوود هر چیزی لازم داشتین به من یا مازیار زنگ بزنین


داوود گفت : چشم خانم ، خدا شما رو از بزرگی کم نکنه


فوری سوار ماشین شد و حرکت کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۹

چون با ترس از خواب بیدار شده بودم ، سردرد بدی گرفته بودم


رفتم سمت آشپزخونه مشغول درست کردن قهوه شدم

سپیده گفت : گندم خانم اگه کاری هست بگین من انجام  بدم


گفتم : نه ، ممنون کاری نیست

دایان بغلم کردم بوسیدمش گفتم : پسرم قراره یه همبازی برات بیاد


سپیده گفت : ان شاالله  به سلامتی زایمان کنه


گفتم: الهی آمین


صدای زنگ گوشیم بلند شد

فوری رفتم سمت گوشیم فکر کردم شاید داوود باشه

ولی شماره ی مازیار بود


گوشی رو جواب دادم گفتم : بله؟

گفت : کجایی ؟

گفتم : سلام

یکم مکث کرد گفت : سلام

گفتم: خونه ام

با عصبانیت گفت : مگه بهت نگفتم امروز صبح میری خرید


گفتم : نشد که برم

گفت : چرا؟

گفتم : زهره دردش شروع شده بود موقع زایمانش بود

اونا رفتن بیمارستان


مازیار با ذوق گفت : واقعا ؟!

گفتم : آره،  منم الان می خوام غذا بپزم و یه سوپی ، چیزی برای زهره بپزم

بعدشم برم بیمارستان

مازیار گفت : بمون تا ساعت دوازده میام با هم بریم


گفتم : باشه

گفت : می خوای به فهیمه زنگ بزن بیاد کمکت

گفتم: نه ، کار خاصی ندارم .یه نهار پختنه، که خودم درست میکنم

مازیار گفت : باشه هرجور که خودت راحتی

فعلا خداحافظ

گوشی رو قطع کردم و مشغول آشپزی شدم


نزدیکای ظهر بود که تلفن خونه شروع کرد به زنگ خوردن

دوییدم سمت تلفن

تلفن جواب دادم

صدای مریم خانم پیچید توی تلفن که گفت : خانم ، خانم جان شازده ی ما هم به دنیا اومد

آقا ابوالفضل ما دنیا اومد


با خوشحالی گفتم : خوش خبر باشی مریم خانم

چشمتون روشن ، الهی خوش قدم باشه

مریم خانم گفت : قربان شما

گفتم ؛ منو مازیار با هم میاییم بیمارستان

مریم خانم گفت : زحمت نکشین ، امشب مرخصش میکنن میاد خونه


گفتم : زحمتی نیست وظیفه س میبینمتون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷۹


ساعت حدود ۱۲ بود که مازیار زنگ خونه رو زد گو شی آیفون برداشتم گفتم ؛ بمون دارم میام


فوری کفشم پوشیدم رفتم

در کوچه رو که باز کردم توجه م جلب شد به سبد گل بزرگی که روی صندلی عقب ماشین بود


در ماشین باز کردم سوار شدم گفتم : چه گل قشنگی


زیر چشمی نگام کرد گفت ؛ اره خوشگله ولی مال تو نیست

کنار سبد گل یه جعبه ی بزرگ شیرینی هم بود


گفتم : برای زهره خریدی؟

گفت: آره

گفتم: کار خوبی کردی


گفت: اگه اینقدر خود خواه نبودی ، خدارو چه دیدی ، شاید الان یه سبد گلم باید برای تو می خریدم


خودم زدم به اون راه که انگار اصلا متوجه حرفش نشدم


ماشین روشن کرد گفت : حرفم برات مهم نیست نه؟

گفتم: میشه بحث نکنی

الان خوشحالم نمی خوام چیزی خوشحالیم خراب کنه


سرشُ به نشونه ی تایید تکون داد و تا بیمارستان حرفی نزد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۰


وقتی مریم خانم بچه رو گذاشت توی بغلم با ذوق گفتم : وای زهره جون پسرت چقدر شبیه خودته

مثل خودت سفید و خوشگله


داوود گفت : آره میبینی خانم جان انگار زهره کوچیک شده


مریم خانم یه نگا ه به داوود انداخت ، لبش  گاز گرفت


داوود یه نگاه به مازیار کرد گفت : ببخشید آقا

مازیار خندید گفت : راحت باش پسر ، امروز روز توست

تو دیگه بابا شدی ، پسر دار شدی

حالتو خریدارم


داوود نیشش تا بنا گوشش باز شد

زهره به سبد گل و شیرینی اشاره کرد گفت : مارو شرمنده کردین


مازیار گفت : وظیفه س


جعبه ی کادوی کوچیکی رو که مازیار داخلش یه سکه گذاشته بود گذاشتم کنار پتوی  ابوالفضل گفتم : زهره جون الهی خیرش ببینی

الهی که دامادش کنی


زهره گفت : وای گندم جون تورو خدا دیگه بیشتر منو شرمنده نکنین


آقا مازیار این کارا چیه ، ما همه جوره به شما مدیونیم


مازیار گفت : ناقابله ،  ابوالفضل مثل دایان پسرِ خونه ی ماست


مریم خانم گفت : خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا


گفتم : ساعت چند ترخیص میشن؟

مریم خانم گفت : دکتر گفت : تا ساعت هشت بمونه اگه مشکلی نبود میتونه بیاد خونه

گفتم: ان شاالله که مشکلی نیست

ما شب منتظر شماییم


مازیار گفت: بریم گندم جان؟

گفتم : بریم

با همه خدا حافظی کردیم و از بیمارستان رفتیم بیرون


******

همینطور که می رفتیم سمت ماشین ، مازیار گفت : موافقی امشب یه جشن کوچیک خودمونی به مناسبت دنیا اومدن ابوالفضل توی خونه

بگیریم

با ذوق گفتم : آره فکر خوبیه

زهره و داوود خوشحال میشن



گفت : پس بریم دنبال شام و کیک و شیرینی؟


گفتم،: بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۱


مهیار همونطور که بالای نردبون جلوی در  ریسه ی لامپ ها رو وصل میکرد


گفت : داداش منم پسر دار شدم برام از این کارا میکنی ؟



یوسف گفت : تو اون لامپ ها رو خوب درست کن تا برسی به بچه درست کردن


اگه بچه درست کردنتم مثل لامپ وصل کردنت باشه که نه

واسه ت کاری نمیشه کرد


صدای خنده ی منو مازیار و ترانه بلند شد


ترانه گفت : یوسف کمتر سربه سرش بذار،  بذار به کارش برسه



مازیار گفت : یوسف به جای حرف زدن بیا این جوجه ها رو سیخ کن


یوسف گفت : نه داداش انگار این گوسفندِ با من کار داره

برم ببینم چی می خواد


با صدای بلند گفت : جونم ، جونم چیه علف می خوای ؟


با خنده گفتم: آره تو برو پیش گوسفندِ چون تو فقط زبون اون می فهمی


مازیار گفت : گندم یه زنگ بزن ببین کجا موندن ، دیر کردن


گفتم : نه توی راهن الان میرسن


ترانه گفت: کی می خوایین برین مسافرت ؟

گفتم : پنج شنبه میریم تهران ، جمعه عروسی پسر عمومه

یکشنبه هم پرواز داریم.


ترانه گفت: به سلامتی. خوش بگذره بهتون

سوغاتی منم یادتون نره


با خنده گفتم : چشم روی چشمم


********

صدای ماشین پیچید توی کوچه،  مهیار با عجله برگشت طرف آقا مهدی گفت : آقا مهدی،  بیا که اومدن


آقا مهدی گوسفند باز کرد کشید سمت در


با ناراحتی گفتم : مازیار بهش بگو جلوی ما سر نبره

من میترسم

گفت : باشه نترس،  میگم ببرتش بیرون در


با خوشحالی منقل اسپند گرفتم  رفتیم استقبال زهره


مریم خانم تا چشمش به گوسفند  و چراغای جلوی در افتاد با ذوق گفت : خدا الهی چشم بدُ  از همه تون دور کنه

بلند بلند شروع کرد به صلوات دادن


زهره با دیدن ما احساساتی شده بود

همونطور که گریه می کرد گفت : من چطوری محبت شما رو جبران کنم

بغلش کردم بوسیدمش گفتم : الان موقع گریه کردن نیست

برو توی خونه لباسات عوض کن  اگه حالت خوبه بیا بیرون شام بخوریم اگه نه غذات بیارم داخل


زهره گفت : نه ، از صبح توی بیمارستان همه ش دراز کشیدم به اندازه ی یه شام خوردن میتونم بشینم

الان میام

مریم خانم گفت : با  اجازه تون منم برم کمکش


وقتی مریم خانم و زهره رفتن


داوود اومد طرف مازیار دستش گرفت که ببوسه

مازیار اجازه نداد گفت : این چه کاری داوود


داوود با بغض گفت : راسته که میگن خدا بنده هاش تنها نمی ذاره

ما توی این زندگی خیلی بد آوردیم ولی در عوض خدا شما رو به ما داد

مرسی آقا از دولتی سر شما من امروز شرمنده ی زن و بچه م نیستم

مازیار گفت :  داوود تو داری نون غیرت و بازوی خودت میخوری

هیچ منتی سرت نیست


زود باش بیا که بساط کباب راه بندازیم

امشب شبِ آقا ابوالفضلِ


داوود با خوشحالی گفت : چشم آقا الساعه میام


یوسف گفت : هی خدا این روزا و این شبا رو هم قسمت ما کن


بلند گفتم: الهی امین


مازیار گفت: خدایا همینطور مارو هم در نظر بگیر


چپ چپ نگاهش کردم

یوسف محکم زد پشت گردن مازیار گفت : از اولم حسود بودی

همه چیز دوتا دوتا می خواستی


اگه بذاری ابن وسط ما هم یه بچه کاسب بشیم

ترانه گفت : یوسف خیلی حرف میزنی زودباش زغال ها رو درست کن که از گرسنه گی هلاک شدیم


یوسف می خواست بره که یهو مازیار بغلش کرد


گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود دیگه نبینم باهام قهر کنی


یوسف گفت : قهر نکردم نیاز به تلنگر داشتی

خوشحالم که به خودت اومدی

دوتایی رفتن سر منقل و مشغول آتیش درست کردن شدن



ترانه اومد کنارم اروم گفت : از رز چه خبر ؟ مازیار جریان رابطه ی بین مهیار و رز نفهمید ؟

گفتم: الان نمیشه بعدا بهت میگم که چی شده 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۲

آخر شب بعداز رفتن همه،  رفتم بالا توی اتاق

همونطور که لباسم عوض میکردم گفتم : وای چقدر خسته شدم


مازیار کنار پنجره سرپا مونده بود و سیگار میکشید گفت : خودت قبول نکردی فهیمه بیاد کمکت


گفتم : خیلی خسته شدم ولی ارزشش داشت ، زهره و داوود خیلی خوشحال شدن .



گفت : آره،  کاملا  معلوم بود که چقدر ذوق کردن


آه کشیدم گفتم :   الهی که همیشه همینطور شاد و خوشبخت کنار هم زندگی کنن


نگام کرد گفت: یه جور ی از خوشبختیشون میگی انگار که اونا از تو خوشبخت ترن


گفتم: شاید باشن

خندید گفت : یعنی دلت می خواست سرایدار یه خونه بودی


گفتم : چه اهمیتی داره شغلشون چیه

مهم اینه که کنار هم آرامش دارن


گفت : دیگه همینم مونده بود که داوود بکوبی تو سرم

گفتم : چه ربطی داره ، می خوام بگم همه چی پول نیست



گفت : اتفاقا اشتباه میکنی

توی این دنیا پول حرف اول و آخر میزنه

همین تو اگه یه روزی کل داراییم از دست بدم حاضری با من بمونی

گفتم : این سوال بارها ازم پرسیدی

من نه به خاطر پولت زنت شدم و نه به خاطر پولت باهات زندگی میکنم


خندید گفت ؛ ولی من مثل تو فکر نمیکنم

پول به من آرامش میده


گفتم : تو فکر میکنی به آرامش رسیدی ، یعنی انگار همه ش در حال نقش بازی کردنی

تلاش میکنی خودت قدرتمند نشون بدی

ولی تو این نیستی مازیار


با عصبانیت اومد طرفم گفت : هیچ کس حتی تو حق نداره پول و قدرت منو زیر سوال ببره


با پوزخند گفت : من با  پولم میتونم تو رو هر جور که می خوام داشته باشم

صبح یادت نره بری خرید

اگه برای جمعه همه چی اون طور که من می خوام خوب پیش نره

وای به حالت گندم


هنوز سنگینی حرف پدرت روی دلم مونده

باید پدر و مادرت ببینن که تو از همه ی زنای فامیلتون سرتری


فهمیدی ؟

بحث کردن جایز نبود،  آخرش یا بحث بود یا جدل

بهترین کار مثل همیشه سکوت بود

سکوتی که خودِ مازیارم می دونست توش یه دنیا حرف هست

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۲

داوود ساک هامون گذاشت صندوق عقب برگشت طرف مازیار گفت : آقا خیالتون از بابت خونه راحت باشه

اصلا فکرتون اینجا نباشه


مازیار با لبخند گفت: خیالم جمعِ  آقا داوود


مواظب خودت و زهره  خانم و آقا ابوالفضلم باش


اگه کاری پیش اومد یا به چیزی نیاز داشتی حتما بهم زنگ بزن

مریم خانم با یه ظرف آب و قرآن اومد طرفمون


بغلم کرد گفت : سفرتون بی خطر

مواظب خودتون باشین


مریم خانم بوسیدم گفتم : شما هم توی این مدت حسابی استراحت کنین


مازیار گفت : مریم خانم یادت نره نوبت دکترت یکشنبه س

حتما برو


مریم خانم گفت : دست شما درد نکنه آقا ، حتما میرم

درد زانوهام امونم بریده


گفتم : خلاصه همه گی مواظب خودتون باشین


از زیر قرآن  رد شدم ، رفتم طرف ماشین


دایان و سپیده هم پشت سرم اومدن


مازیار مشغول صحبت با داوود  بود


گوشیم زنگ خورد شماره ی مهیار بود

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم مهیار ؟

گفت:

سلام گندم ، راه افتادین ؟

گفتم : سلام،  نه هنوز حرکت نکردیم


آروم گفت : مازیار پیشته ؟


گفتم :  نه ، چی شده؟


گفت : رز بهم زنگ زده ، می خواد منو ببینه

گفتم: ولش کن ، اصلا نرو پیشش

گفت : آخه نمیشه .


گفتم : چرا ؟



گفت: چیزه.....!


گفتم : چی شده ؟


گفت : میگه ......!


گفتم؛ مهیار حرف بزن ، ببینم چی شده الان مازیار میاد


گفت: گندم روم نمیشه بگم


گفتم : اگه فکر میکنی ، لازمِ بدونم پس بگو


گفت : رز میگه ......


چند لحظه ای مکث کرد ادامه داد گفت:

رز میگه : می خواد به مازیار بگه که من بهش دست درازی کردم و الان دیگه باکره نیست


با تعجب گفتم : چی ؟!  


گفت : حالا چکار کنم گندم

مازیار بفهمه بیچاره م میکنه


گفتم: مهیار تو واقعا چنین کاری کردی ؟


با کلافه گی گفت : مگه دیوونه شدی

دروغ میگه

گفتم : مهیار راستش بگو


گفت : بهت گفته بودم خودش منو برد ویلاشون

دختری که پسر میبره خونه ش به نظرت آفتاب ، مهتاب ندیده س؟


گفتم : من الان نمی تونم صحبت کنم

هر جوری که فکرش میکنی این گندُ  توی مدتی که نیستیم جمعش کن

گفت: من امروز میرم ببینم حرف حسابش چیه



گفتم : باشه ، من دیگه باید قطع کنم


فوری خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم


مازیار سوار ماشین شد گفت : با کی حرف میزدی ؟

گفتم : مهیار بود ، می خواست ببینه حرکت کردیم یا نه


سرش به نشونه ی تایید تکون داد

از آیینه به دایان نگاه کرد گفت ؛ دایان ! بابایی ! بریم ؟


دایان با لحن با نمکی گفت : دَدَ، دَ،دَ


سپیده خندید گفت : چه قشنگ جواب باباش میده


مازیار گفت : پسرِ خودمِ دیگه


گفتم : فقط پسرِ توئه؟


یه خنده ی موزیانه کرد و راه افتاد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۳


مازیار گفت : یه زنگ به بابات بزن ببین کجا هستن ؟

نمی دونم این چه کاریِ وقتی ماشین بود ، ماشین کرایه کردن


گفتم : ناراحت نشو ، چون داوود بچه ش تازه به دنیا اومده بود بابا دلش نیومد زهره رو تنها بذاره

تازه اگه با داوودم میرفتن میدونی که بابا بهش پول میداد

پس الانم فرقی نداره ، یه ماشین دربست گرفتن


شونه ش بالا انداخت گفت :  شاید هم ماشین ما رو قابل ندونستن ، به هر حال من می خواستم راحت باشن


شماره ی بابا رو گرفتم : بعد از چند تا بوق جواب داد گفت: جانم دخترم ؟

گفتم " سلام بابایی

گفت: سلام بابا

گفتم : کجایین ؟

گفت : ما منجیل هستیم ، شما کجایین ؟


گفتم : ما هم تازه حرکت کردیم

گفت : مواظب خودتون باشین

عجله نکنین ، شب خونه ی عمو میبینمتون

گفتم : چشم بابا ، شما هم مواظب باشین


گوشی رو قطع کردم


با خوشحالی گفتم: وای اگه بدونی چقدر خوشحالم که داریم میریم تهران


اون موقع ها که مجرد بودم هر وقت میرفتم تهران دیگه بچه ها نمی ذاشتن با مامان اینا برگردم

آخ که چقدر دلم برای اون شب تا صبح بیدار موندنا و دور هم جمع شدن ها تنگ شده


مازیار زیر چشمی نگام کرد گفت؛ به هر حال الان دیگه خیلی چیزا تغییر کرده

اینبار نه با مامانت اینا میری تهران، نه اینکه  دیگه مجردی


حرفش خورد توی ذوقم ولی به روی خودم نیاوردم

به خودم قول داده بودم تحت هر شرایطی فقط خوش بگذرونم


با خنده گفتم : مجرد نیستم ولی خدا رو شکر تو مخالف شب نشینی و دور همی نیستی

خودتم پایه ای



چیزی نگفت : زل زد به جاده


دایان شروع کرده بود به  نق نق زدن


می خواست بیاد بغلم


برگشتم سمت صندلی عقب به سپیده  گفتم: یکم دایان بده بغلم


همینکه می خواستم بغلش کنم

مازیار با غرولند گفت: این چه کاریه گندم ؟ خطرناکه

اگه می خوای بغلش کنی برو عقب بشین


با اخم گفتم : ای بابا تو چقدر سخت میگیری

گفت : من سخت نمی گیرم،  محتاطم

مثل تو سهل انگاری نمیکنم


گفتم : خیلی خوب پدر نمونه بزن کنار

برم عقب بشینم


ماشین نگه داشت،   پیاده شدم رفتم روی صندلی عقب نشستم


دایان بغل کردم


سپیده گفت : گندم جون ، شما حواستون به دایان هست

من یکم چشمام ببندم

توی ماشین حالت تهوع میگیرم


گفتم : آره عزیزم راحت باش


مازیار ماشین روشن کرد و راه افتاد .


یه نیم ساعتی گذشته بود که دایان توی بغلم خوابش برد


سنگینی نگاه مازیار از توی آیینه حس کردم


با تعجب نگاش کردم با اشاره گفتم : چیه؟


با لبخند یه چشمک بهم زد


با چشمای گرد نگاهش کردم


آیینه رو تنظیم کرد  که بهتر منو ببینه

از کارش خنده م گرفته بود ،

سعی کردم بیرون نگاه کنم که مثلا حواسم بهش نیست


دلم طاقت نیاورد


دوباره نگاهش کردم اینبار برام یه بوس فرستاد


با خنده گفتم  : اقا مازیار  لطفا سهل انگار نباش ، محتاط باش  حواست به جاده باشه


با صدای بلند خندید گفت : زبون دراز! 



سپیده چشماش باز کرد گفت : چیزی شده


مازیار گفت ؛ نه بی زحمت دایان از گندم بگیرین بیاد جلو بشینه


سپیده گفت : چشم ، دایان ازم گرفت


دوباره از ماشین پیاده شدم  دوباره رفتم،   جلو نشستم

با غر گفتم: ای بابا خسته شدم 


دستم گرفت توی دستش ، پشت دستم بوسید گفت : آهای غر نزن ، من زن غر غرو دوست ندارم


زیر چشمی نگاش کردم


دوباره یه چشمک بهم زد


نیشم تا بنا گوشم باز شد

توی دلم گفتم: خدایا  اگه این دیوونه س ، من از این دیوونه ترم که دلم واسه ی این کاراش میره

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۴

ساعت حدود هشت شب بود که رسیدیم خونه ی  عمو مهدی


همین که رفتیم داخل خونه ، عمو و زن عمو با لبخند اومدن استقبالمون


با ذوق خودم پرت کردم توی بغل عمو گفتم: سلام عمو جون

الهی من قربون شما برم


عمو محکم بغلم کرد گفت : چه طوری گندم خانم ، گندمکِ عمو

گفتم. : خوبم ، مرسی

زن عمو فوری بغلم کرد گفت : خوش اومدی خانم ، چه عجب قدم روی چشمای ما گذاشتین


عمو دستش سمت مازیار دراز کرد گفت : سلام شاه داماد چه عجب به ما افتخار دادین

مارو قابل دونستین


مازیار دست عمو رو گرفت گفت : اختیار دارین ، کم سعادتی از ما بود که تا الان خدمت نرسیده بودیم

زن عمو گفت : آقا مازیار خیلی خوش اومدین بفرمائین داخل


عمو به دایان که بغل سپیده بود اشاره کرد گفت : این شازده رو ببین


برگشتم سمت زن عمو گفتم: ایشون سپیده جون پرستار دایان هستن

زن عمو دستش سمت سپیده دراز کرد گفت : خوش اومدی دخترم


همین که رفتم داخل صدای جیغ و داد ، دختر ها و پسرهای فامیل بلند شد

شروع کرده بودن به مسخره بازی و سربه سر گذاشتن من


مازیار همونطور کنار سپیده مونده بود و هاج و واج به جمع نگاه میکرد


با خنده گفتم : بی ادبا به جای اینکه بزنین توی سر و کله م اول با شوهرم سلام علیک کنین

الان فکر میکنه شما کلا دیوونه این


آرمین همونطور که میرفت سمت مازیار گفت: این آقا مازیار باید بدونه دیوونه گی توی خونواده ی ما ارثیِ ، سر دسته شونم   همین گندم خانم خودشه


محکم زدم به پهلوش گفتم : پسره ی بی ادب ، زبون دراز

گفتم زن میگیری عاقل میشی

پس این زنت تا الان چکار میکرده که تو هنوز بی ادبی


آرمین دستش سمت مازیار دراز کرد گفت : خوش اومدین آقا مازیار


مازیار دستش برد جلو گفت: ممنون

بچه ها یکی یکی شروع کردن به سلام و احوالپرسی با مازیار


عمه لاله از آشپزخونه اومد بیرون گفت : چه خبرتونه ورپریده ها

الان آقا مازیار فکر میکنه همه تون یه تخته تون کمه


بابا با خنده از اتاق اومد بیرون

گفت: سلام بابا خوش اومدین


مازیار فوری رفت جلو با بابا دست داد

بابا گفت : راه چطور بود ، راحت اومدین ؟

مازیار گفت : خداروشکر خوب بود


مامانم از آشپزخونه اومد بیرون گفت : سلام مادر رسیدین


گفتم : آره

مامان رفت طرف دایان بغلش کرد  برگشت طرف زن عمو گفت : سهیلا جون ، پسر منو دیدی چه نازه ؟

زن عمو گفت : آره دیدمش ، خدا حفظش کنه

عمه لاله برگشت سمت مازیار  گفت :  شما برین توی اون اتاق لباس عوض کنین

راحت باشین


دوباره با تشر به بچه ها گفت : دیگه  نبینم سر به سر گندم بذارین


فاطمه با خنده گفت : وای باز نور چشمی عمه اومد


یه شکلک براش در آوردم گفتم : حسود هرگز نیاسود


پریسا برگشت سمت بابا گفت : عمو جون ببین عمه همه ش بازم به ما گیر میده ، ولی به گندم چیزی نمیگه

بابا با خنده گفت :  یعنی شماها فقط قد کشیدین

انگار نه انگار که بزرگ شدین

صدای خنده ی جمع بلند شد

زن عمو گفت : گندم جان برین توی اون اتاق آخری لباساتون عوض کنین

به سپیده هم گفت : شما هم میتونین از اون اتاقی که توی راهرو هست استفاده کنین

اونجا اتاق دختراست

پریسا رفت طرف سپیده گفت : بیا عزیزم،  بیا بریم من راهنماییت کنم


منم دست مازیار گرفتم گفتم : بیا بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۵

ساک باز کردم


لباسای مازیار گرفتم طرفش گفتم: بیا عزیزم،  اینارو بپوش


مازیار با چشمای گرد شده نگام کرد گفت : اینارو بپوشم ؟


گفتم : آره ، چطور؟


گفت : گندم چی میگی ؟ انتظار داری من جلوی این همه آدم با زیر شلواری بگردم


گفتم: این اداها چیه؟ زیر شلواری کدومه؟

این ست اسلش به این قشنگی اشکالش کجاست


گفت : بی خیال بابا  من با همین لباسا راحتم فقط

یه تیشرت تمیز بهم بده


شونه هام بالا انداختم گفتم : هر جور که راحتی .


تیشرتش دادم بهش

شروع کردم به عوض کردن لباسام


لباسم عوض کردم ، مازیار برگشت طرفم با تعجب  نگام کرد گفت : گندم اون چیه پوشیدی؟


با خنده گفتم : به این میگن پیژامه گل گلی



گفت : واقعا می خوای با این بمونی


گفتم: آره،  تورو خدا گیر نده ، بعد از عمری اومدم توی جمع فامیلام بذار راحت باشم 

ماها از این ادا اصول ها نداریم 



مازیار گفت: نمی دونم چی بگم

گفتم : هیچی نگو فقط حالش ببر

عروسی امروز نیست که فرداست

فردا کلی تیپ میزنم


با قیافه ی متعجب منو نگاه میکرد


صدای در اتاق بلند شد

پریسا گفت : گندم ، گندم

لباس پوشیدی ؟

گفتم : آره بابا بیا تو

پریسا درو باز کرد گفت : ببخشید آقا مازیار یه چند لحظه گندم به ما قرض بده


مازیار گفت : باشه ،  من الان میرم

همین که مازیار رفت بیرون


دخترا شروع کردن به سر به سر گذاشتن من

سحر گفت ؛ گندم   تو چه با کلاس شدی

حالا دیگه با پرستار بچه ت میای مهمونی


با خنده گفتم : پس چی !؟


مهسا گفت : گندم جون مادرت راز موفقیتت به من بگو

راستی مازیار داداش مجرد نداره؟



پریسا با خنده گفت : چرا نداره

داره اونم چه داداشی

خوشگل ، قد بلند ، چهار شونه 

اوووو ف ، تیکه ایِ  برای خودش 


مهسا گفت : جون من راست میگی؟

گفتم : آره


مهسا گفت : دیوونه ی خل وضع زودتر میگفتی من  بیشتر به خودم می رسیدم ،شاید شوهرت منو برای داداشش می پسندید و منو تو جاری میشدیم

گفتم : وای خدا اون روز نیاره ، تو جاری من بشی پدر منو در میاری 

صدای خنده ی دخترا بلند شد 

مهسا گفت : از اولم حسود بودی 


با صدای بلند خندیدم 


گفتم : یالا پاشین جمع کنین بریم بیرون

شوهرم تنهاست


سحر گفت : اه، اه چه لوس شده ، شوهر ذلیل


گفتم : نیست که خودت شوهر ذلیل نیستی


گفت : الهی قربونش برم هنوز از سر کار نیومده دلم براش تنگ شده

گفتم : حالا به من میگفتی لوس


در اتاق باز کردم گفتم : یالا بیایین بریم

همین که از اتاق رفتم بیرون

پیمان با خنده گفت : سلطان تیپ اومد


گفتم : هر چیه از شلوار کردی تو بهتره

گفت : خداییش به عشق خودت بازار گشتم این شلوار کردی خاکی رنگ پیدا کردم .

صدای خنده ی همه  بلند شده بود


از قدیم عادت داشتیم هر وقت خونه ی عمو مهدی جمع میشدیم

با همین لباس پوشیدن های راحت و خنده دار  و سر به سر گذاشتن هم کلی خوش میگذروندیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۸۶

آخر شب بود. ‌

اینقدر خوش گذرونده بودیم که متوجه گذر زمان نشدم

یهو متوجه شدم که مازیار با ادا و اشاره بهم میگه که برم توی اتاق

از جام بلند شدم رفتم توی اتاق

دنبالم اومد

گفتم : جانم ، چی شده؟ خوابت گرفته ؟

گفت: آره ، خیلی خسته شدم

گفتم : الان یه بالش بهت میدم

همین جاها یه گوشه بخواب


گفت :  چی میگی ؟

یعنی چی؟


پاشو آماده شو بریم

گفتم : بریم؟!

کجا؟


گفت : من برای این سه شبی که تهران هستیم هتل  رزرو کردم


گفتم : یعنی چی  ؟ عمو و زن عمو ناراحت میشن


گفت : گندم بحث نکن ، چرا ناراحت بشن

اینجا الان حدود سی نفریم

همه مون چطوری می خواییم اینجا بخوابیم

گفتم : خوب حالا یه شب بد بگذرون

مثلا فردا عروسی داریم

همه اومدیم دور هم باشیم


گفت : پس با این اوضاع امشب من باید عموت بغل کنم بخوابم

خنده م گرفت گفتم : خوب چی میشه 

یه شبم به جای من ، عموم بغل کن 



گفت: گندم من دارم خفه میشم

دلم می خواد دوش بگیرم

کمرم شکست بس که سیخ نشستم


گفتم : خوب خودت سخت میگیری

طفلک عمو و زن عمو و عمه دارن مثل پروانه دورت میگردن

مامانم ده بار برات بالش آورد گفت  : دراز بکش ، استراحت کن

خودت گفتی نه راحتم


گفت : مثل تو  وسط جمع ولو بشم خوبه


گفتم : مگه اولین باره جای شلوغ اومدی

ما همیشه با دوستامونم میریم مسافرت دسته جمعی میریم

چرا الان غر میزنی


با کلافه گی گفت :  خودت میگی جمع دوستانه

من با فامیلها ت رودربایستی دارم

بعدشم تا حالا شده من تو رو با جمع ببرم مسافرت بعد تو اتاق جدا نداشته باشی ؟

گفتم : جونِ گندم بی خیال شو

من الان  به بقیه چی بگم


گفت : اصلا !

سریع آماده شو ، به سپیده هم بگو خودش دایان آماده بشن بریم

گفتم : دایان خوابه

گفت : خوب همونطور خوابیده میبریمش

راه چاره ای نبود یکم بیشتر بحث میکردم عصبی میشد

توی ذهنم دودوتا ، چهارتا کردم که چه توضیحی به بقیه بدم

که ناراحت نشن

به خیالم بعد از مدت ها اومده بودم کنار خانواده م باشم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792