پارت ۲۳۸
گفتم : همین الان میریم انزلی
دایان خونه ست.
ما قرار بود شب برگردیم.
گفت : همه چیز هماهنگ شده س
مریم خانم نرفته ، سپیده هم که هست
زهره و داوودم که فردا صبح مسافرن
امشب همه خونه ان حواسشون به دایان هست
گفتم : ظاهرا همه ، همه چی رو می دونستن به جز من
خندید گفت : آره دقیقا
گفتم: من دوست ندارم شب با تو جایی بمونم
گفت : ولی من دوست دارم!
با ناراحتی به صندلی ماشین تکیه دادم و به بیرون خیره شدم
پیچید توی یه جاده باریک و تاریک
تا چشم کار می کرد سیاهی بود
صدای زوزه ی گرگها شنیده میشد
کنجکاو بودم که بدونم کجا می ریم ولی دوست نداشتم ازش چیزی بپرسم
یکم که رفتیم جلوتر یه چندتایی خونه دیدم که همه ش چوبی بودن
با اینکه همه جا تاریک بود ولی مشخص بود که جای قشنگیه
جلوی یکی از همین خونه های روستایی ترمز کرد
گفت : پیاده شو
گفتم : اینجا کجاست ؟ من پیاده نمیشم
من از اینجا میترسم
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد اومد در عقب باز کرد بازوم گرفت منو کشید بیرون
گفتم؛ چه خبرته دستم شکست
همون موقع یه خانم که توی دستش چراغ نفتی بود از خونه اومد بیرون با لهجه ی گیلکی گفت : سلام آقا خوش اومدین
برگشت طرفم گفت: بفرما عروس جان غریبی نکن
مازیار گفت: سلام ترنج خانم
خوب هستین ؟
اینجا چرا اینقدر
تاریکه ؟
ترنج خانم گفت : از شانس شما ، مثل اینکه کابل تیر چراغ برق پاره شده. برق قطع شده
نگران نباشین براتون چراغ نفتی روشن کردم
دنبال من بیایین شمارو ببرم توی اتاقتون
مازیار رفت سمت ماشین از صندوق عقب یه چمدون کوچیک برداشت
در ماشین قفل کرد ، دست منو کشید دنبال ترنج از پله ها رفتیم بالا
ترنج در یکی از اتاق های بالا رو باز کرد
گفت : بفرمائید داخل بخاری هیزمی رو روشن کردم
برای امشب تا صبحتون هم هیزم گوشه ی اتاق گذاشتم
رفت داخل اتاق چراغ نفتی روی طاقچه رو روشن کرد
فضای اتاق روشن تر شد گفت : بفرمائین اینم از روشنایی
من دیگه برم اگه کاری داشتین صدام بزنین
مازیار گفت : دست شما درد نکنه ممنون
بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق
یه نگاه به اطراف اتاق انداختم
یه اتاق تقریبا بزرگ بود
که دوتا پنجره داشت
روی طاقچه ها گلدون های شمعدونی با رنگ های مختلف گذاشته شده بود .
گوشه ی اتاق رخت خواب ها با نظم خاصی چیده شده بود و روش چادر شب کشیده بودن
دور تا دور اتاق پشتی های قرمز رنگ بود
همه چیز تمیز و قشنگ بود
یه لحظه رفتم به گذشته ها ، به اون خونه های قدیمی
اون خونه و اون اتاق حس خیلی خوبی رو به آدم منقل می کردم
همونطور که محو تماشا بودم
مازیار گفت : خوشت اومد ؟
گفتم : اینجا خیلی قشنگه منو یاده گذشته ها میندازه
اومد طرفم کیفم از دستم گرفت گفت : توی اون چمدون لباسات هست
چمدون باز کردم یه بلوز و شلوار از داخلش برداشتم پوشیدم
با اینکه بخاری روشن بود ولی بازم سردم بود
رفتم کنار بخاری نشستم
مازیار گفت: سردته؟
گفتم : آره
گفت : اینجا که خیلی گرمه
کاپشنش از تنش در آورد، رفت سمت هیزم ها
چندتا هیزم برداشت انداخت توی بخاری
گفت : تا حالا بخاری هیزمی دیده بودی ؟
گفتم: نه، اولین باره میبینم
رفت سمت رخت خواب ها یه پتو و چندتا بالش آورد
پتو رو گرفت طرفم گفت : بیا اینو بگیر دورت گرم بشی
از روی طاقچه سینی استکان ها رو آورد
کتری و قوری روی بخاری برداشت گذاشت پایین
دوتا چایی ریخت
گفت : بخور الان گرم میشی
تاریکی اتاق و نور چراغ نفتی و آتیش بخاری هیزمی و وسایل سنتی و رنگی توی اتاق فضای دلچسبی ایجاد کرده بود
توی دلم گفتم : کاش توی یه موقعیت بهتر اومده بودیم اینجا
قطعا خیلی بهم خوش می گذشت
یهو یاده فردا افتادم که باید میرفتم دفتر آقای آسمانی
یه لحظه نگران شدم گفتم: خدا کنه صبح برگردیم انزلی
اصلا من الان اینجا چکار میکنم
توی فکر خودم بودم که با صدای مازیار به خودم اومدم
گفت : چایی تو بخور سرد میشه
بلند شد رفت سمت چمدون یه بطری نوشیدنی و یکم تنقلات رو از داخلش در آورد
ظاهرا فکر همه جارو کرده بود
کنار بخاری هیزمی نشست روبروم
پیراهنش از تنش در آورد گفت : من خیلی گرممه
در بطری رو باز کرد استکانش
پر کرد یکسره سر کشید
نگاهم خیره موند روش ، نور آتیش افتاده بود روی صورتش
سایه ی شعله های آتیش انگار روی بدن برهنه ش می رقصیدن
همونطور که نگاش میکردم گفت : چیه دختر ؟ خوشگل ندیدی؟
سریع خودم جمع و جور کردم گفتم: به تو نگاه نمی کردم توی فکر خودم بودم