پارت ۲۳۲
سه شنبه صبح حدود ساعت ده صبح بود که شماره ی دفتر آقای آسمانی رو گرفتم
بعداز چند تا بوق منشیش جواب داد
گفتم : سلام، خسته نباشی
......هستم
آقای آسمانی گفته بودن زنگ بزنم ازتون بپرسم که کی باید بیام دفتر
منشی گفت : سلام ، خانم .....
چند لحظه گوشی خدمتتون باشه الان از آقای آسمانی سوال میکنم
گفتم: باشه ، منتظرم
چند دقیقه ای منتظر موندم
دوباره صدای منشی پیچید توی گوشی گفت : خانم .....
گفتم : بله ؟
گفت : آقای آسمانی گفتن فردا ساعت پنج دفتر باشین
باید چندتا برگه رو امضا کنین
گفتم ؛ ممنون
من فردا میام دفتر
خدا نگهدار
گوشی رو قطع کردم
رفتم پایین
با لبخند گفتم: سلام به همه گی
چه خبره ، چی شده
این خوشحالی بابته چیه ؟
مریم خانم جعبه ی شیرینی رو گرفت طرفم با خنده گفت : بفرما خانم دهنت شیرین کن
با تعجب گفتم : شیرینی بابت چی ؟
داوود سرش انداخت پایین ، زهره لپاش گل انداخته بود
مریم خانم کِل کشید گفت : توراهی داریم خانم جان
با لبخند یه نگاه به زهره و داوود انداختم
با ذوق رفتم طرف زهره بغلش کردم بوسیدمش گفتم : الهی مبارکتون باشه ، به سلامتی
خوش قدم باشه براتون
آقا داوود الهی خیرش ببینی
داوود گفت : ممنون خانم
زهره گفت : گندم جون اصلا باورم نمیشه منم مادر شدم
رفتم طرف سپیده دایان از بغلش گرفتم بوسیدمش گفتم : پسرم شنیدی خاله زهره داره برات یه همبازی میاره، باید دوتایی کلی توی این خونه شیطونی کنین
مریم خانم گفت : آخ قربان این دوتا گل پسرا بشم من .
داوود زهره با صدای بلند خندیدن
گفتم : باز شروع کردی مریم خانم
آخه از کجا می دونین بچه شون پسره اون الان اندازه یه کنجده
مریم خانم گفت: همون طور که از اول بهت گفتم بچه ت پسره الانم میگم بچه ی زهره هم پسره
مریم خانم سینی روی میز برداشت شروع کرد به زدن و خوندن
پسر ، پسر قندو عسل
پسر ، پسر شیرو شکر
پسر تاجِ سرِ
پسر خیلی عسلِ
دایان از دیدن مریم خانم ذوق کرده بود تند تند دست میزد
با حالت بامزه ای میگفت : دَس، دَس
مریم خانم و دایان همه مون به وجد آورده بودن
ما هم با اون دوتا دست میزدیم
در حال بزن و برقص بودیم که یهو در ساختمون باز شد .
همه مون برگشتیم سمت در ، مازیار و یوسف و ترانه توی چهار چوب در دیدیم .
مازیار گفت : سلام
اینجا چه خبره ؟
همه با هم گفتیم سلام .
با ذوق رفتم طرف یوسف و ترانه گفتم: خوش اومدین
اینجا چکار میکنین؟
یوسف گفت : چیه می خوای بریم؟
گفتم : نه دیوونه. بریم چیه
از دیدنتون هیجان زده شدم
داوود یکم خودش جمع و جور کرد گفت : ببخشید آقا اینجا رو شلوغ انداختیم
برگشتم سمت مازیار گفتم: تو این ساعت روز اینجا چکار میکنی ؟
گفت: نمی خوایین بگین این بزن ،برقص برای چی بود ؟
مریم خانم با جعبه ی شیرینی رفت طرف مازیار گفت : آقا دهنتون شیرین کنین
مازیار یه دونه شیرینی برداشت
گفت : ممنون
مریم خانم جعبه رو گرفت طرف ترانه و یوسف هر کدوم یه شیرینی برداشتن
مازیار گفت : ما که آخر نفهمیدیم چه خبره
یوسف گفت : مازیار جان عزیزم تو چرا اینقدر خنگی
مازیار همون طور که شیرینی میخورد سرفه ش گرفت گفت : بی ادب
یوسف گفت : تو که گندمُ گرفتی، منم که با ترانه عروسی کردم
داوود و زهره خانمم که سرو سامون گرفتن
این سپیده خانمم که شاید یکی پیدا شد گرفتش
فقط میمونه مریم خانمِ آتیش پاره ی خودمون
بادا بادا مبارک بادا ، ان شاالله مبارک بادا
مریم خانم لبش گاز گرفت گفت : وای خاک میسر( وای خالک توی سرم) ، عیبه
پسر جان ، جلوی آقا اینارو نگو
مازیار که سعی می کرد به زور جلوی خنده شو بگیره و جدی باشه گفت : یعنی چی یوسف
یوسف گفت : یعنی مریم خانم داره شوهر میکنه
این شیرینی رو برای همین داده کوفت کنی بزنی روی دلت
صدای خنده ی هممون بلند شد
مریم خانم بیچاره صورتش قرمز شده بود
گفت : نه به خدا آقا ، شوهر چیه
مرد خوب بود خدا برای برای خودش یکی میگرفت ، با حالت کش داری گفت : ایشششششه
مازیار با خنده گفت : دستت درد نکنه مریم خانم یعنی ما به درد نخوریم
یوسف گفت : آره دقیقا منظورش به تو بود
مریم خانم با دستپاچه گی گفت : وای نه آقا جسارت نباشه
به خدا منظورم به شما نبود
با لبه ی سینی آروم زد به پشت یوسف با لهجه ی گیلکی گفت : تِرِ ه بلا نیگیره رِی، می حرف زِئَن مَرَ یادِشُ
(بلا نگیری پسر ، حرف زدنم یادم رفت)