2777
2789

۲۲۶

توی ماشین شروع کردم به شمردن پولم

دستبند دایان با قیمت مناسبی فروخته بودم

می تونستم یه بخشی از هزینه ی وکیل پرداخت کنم برای بقیه ش هم‌بعدا یه کاری میکردم

جلوی خونه ی مامانم از ماشین پیاده شدم

زنگ خونه رو زدم رفتم داخل خونه

همین که وارد حیاط شدم صدای عزیز شنیدم

گفت : سلام ، خوش اومدی مادر جون

با ذوق گفتم : سلام عزیز جون شما هم اینجایی

عزیز گفت : آره مادر ، صبح مادرت زنگ زد گفت ظهر میای اینجا ، دلم  هواتون کرده بود اومدم اینجا

گفتم : خوب کاری کردی ، دل منم برات یه ذره شده بود

خوبی قربونت برم ؟

عزیز گفت: خوبم مادر

تو چطوری ؟

گفتم : منم خوبم

عزیز دایان از بغلم گرفت گفت : ولی انگار یکم رنگ و روت پریده  

گفتم: نه عزیز چیزی نیست

دیشب بد خواب شده بودم برای همین یکم سردرد دارم

راستی مامان کجاست ؟

گفت : مامان رفته کوچه بغلی سبزی خوردن بخره

پاشو لباسات عوض کن

لباسای این فسقلی رو هم بده تنش کنم

گفتم : چشم عزیز جون

همین که پاشدم گوشیم زنگ خورد

یه نگاه یه صفحه ی گوشیم کردم

مازیار بود

تلفن جواب دادم گفتم ؛ بله؟

گفت : سلام،  خوبی ؟

گفتم : سلام ، ممنون

گفت : کجایی ؟

گفتم : خونه ی مامانم

گفت : کی رفتی ؟

گفتم : دو ساعتی میشه که اومدم اینجا

نگاهم به عزیز افتاد که داشت نگام میکرد

فهمید که دارم به مازیار دروغ میگم

ولی به روی خودش نیاورد و خودش با  دایان مشغول کرد

مازیار گفت ؛ الو گندم صدام داری؟

گفتم : الو ، اره میشنوم

گفت : پس چرا جواب نمیدی ؟

گفتم : حواسم رفت پی دایان

گفت ؛ غروب خواستی  برگردی زنگ بزن بیام دنبالت

گفتم : باشه

گفت : خدا حافظ

گوشی رو قطع کردم ، سریع رفتم توی اتاق ، لباسام عوض کردم

کیفم باز کردم پولم  توی زیپ مخفی کیف پولم، قائم کردم

هر کاری می کردم آروم باشم انگار نمی تونستم

یه چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم سمت پذیرایی

صدای زنگ خونه بلند شد

عزیز گفت ؛ گندم جان درو باز کن حتما مامانته

گفتم : چشم

رفتم سمت حیاط درو باز کردم

مامان تا منو دید گفت : سلام شما اومدین ؟

گفتم : سلام ، اره تازه رسیدم

ساک خرید ازش گرفتم

گفتم: وای مامان این چه سنگینه

چه طوری این بلند میکنی

گفت:  باید خریدم انجام بدم

تو خدارو هزار مرتبه شکر از این کارا نداری بقیه کارات انجام میدن

خدا الهی مازیار حفظ کنه

خیالم از بابت تو راحته

خدارو شکر تو خوشبخت شدی

ساک خرید گذاشتم توی آشپزخونه بدون اینکه چیزی بگم

مشغول خالی کردن ساک شدم


سبزی خوردن گذاشتم توی سینی

گفتم: مامان من اینو پاک میکنم شما به کارای دیگه ت برس

عزیز گفت: گندم جون مادر این بچه گرسنه ش نیست ؟

گفتم : نه عزیز تازه توی ماشین بهش شیر دادم

مامان گفت : راستی چرا مازیار نیومد؟

گفتم: توی حجره کار  داشت

گفت : ولی من الان بهش یه زنگ میزنم،  زشته بعدا پیش خودش میگه زن و بچه م اونجان ولی مادر زنم منو آدم حساب نکرده

گفتم: نمی خواد مامان

مامان گفت : وا چرا ؟

عزیز گفت : ادب حکم میکنه زنگ بزنه گندم جان

ما توی این چند سال جز احترام و دست و دل  بازی و دست به خیری چیزی از این پسر ندیدیم

باید ‌همه جوره حرمت این سید اولاد پیغمبر نگه داریم

مبادا به وقت دلگیر بشه

خوشحال میشم پیجم 

۲۲۷

مامان گفت : آره والا اونم توی این دوره و زمونه که آدم چیزها میشنوه باید قدر داماد خوب بدونه


مامان برگشت طرف عزیز دوباره گفت : راستی عزیز  مهناز خانم بود همسایه ی پشتی خونه ی خاله زهرا اینا

عزیز گفت؛ اره یادمه چی شده؟

گفت: یادته دخترش با کی عروسی کرده بود

چقدر از پسره تعریف میکردن

نگو زیر سرش بلند شده بود

دختر مهناز خانم الان یکساله با یه بچه خونه ی پدرش

خدا دور کنه دارن جدا میشن


عزیز گفت: ای وای طفلک دخترش ، مثل دسته ی گل بود هم خوشگل بود هم خانم نجیب

بعضی مردا انگار مرض دارن به مال خودشون قانع نیستن


عزیز گفت : مژگان دختر خاله قزی، هم به خاطر خیانت و اعتیاد از شوهرش جدا شد

حالا خداروشکر بچه نداشت

دیگه الان طلاق و طلاق کشی مد شده 


مامان گفت : روزی هزار بار همین طور میگردم خداروشکر میکنم

همیشه بعداز نماز میگم خدایا دختر منو عاقبت به خیر کردی همه ی دخترا رو خوشبخت کن

وگرنه توی این دوره ، زمونه کی میتونه دهن مردم ببنده 

من که اصلا تحمل دیدن پاشیده شدن زندگی بچه مو ندارم 

عزیز گفت : خدا دور کنه ، خدارو شکر که گندم ما خوشبخته 

الهی خدا مازیار برامون حفظ کنه

با کلافه گی گفتم ؛ ای بابا مازیار چقدر طرفدار داشت من نمی دونستم


مامان همون طور که شماره ی مازیار میگرفت گفت : قدر شوهرت بدون دختر

همه چشم ها به زندگی توئه


یهو گفت : سلام آقا مازیار

خوبی مادر جون؟


فدای تو مادر ، چرا امروز نمیای اینجا

مارو قابل نمی دونی؟


یکم مکث کرد گفت : باشه مادر هر جور که راحتی ، گفتم بهت زنگ بزنم یه وقت نگی مادر زنم به فکرم نبود


دیگه وقتت نمی گیرم پسرم

خدا حافظ


گوشی رو که قطع کرد

گفتم : دیدی مامان خانم

گفتم که کار داره


مامان گفت : اینطوری خیالم راحت شد


مشغول سبزی پاک کردن بودم ولی داشتم به حرفای آقای آسمانی فکر میکردم

با صدای عزیز به خودم اومدم

گفت: وا مادر چکار می‌کنی

چرا اینطوری سبزی پاک میکنی


گفتم : ای وای حواسم نبود سبزی خوردنه

مامان با صدای بلند خندید گفت : دیدی عزیز خانم میگم مازیار اینو تنبل کرده

سبزی پاک کردن یادش رفته

عزیز گفت : نه اینکه تو خودت به این بچه کار کردن یاد داد داده بودی 

تو که همه ش می گفتی بشین پای درس و مشقت

با اخم گفتم ؛ نه به خدا حواسم نبود وگرنه من توی کار خونه به مریم خانم و زهره کمک میکنم


عزیز خندید گفت: چکارش داری مادر

شوهرش دلش خواسته این اینطوری باشه

دختر منم اینقدر گلِ که شوهرش هواشُ داره

خوبی یک طرفه نمیشه ، گندم من هم خانمِ هم خوشگل

مازیار م نازش میخره

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۲۲۸

گفتم چه عجب عزیز خانم یکم طرف منم گرفتین

عزیز گفت: من که همیشه طرف تو هستم

ولی آدم نباید از حق هم بگذره

شوهرت تعریفی هست

برای همین در نبودشم ذکر و خیرش هست

تا اومدم چیزی بگم صدای زنگ خونه بلند شد

مامان گفت : این یا عارفان یا بابا

گفتم : خودم درو باز میکنم


بدو بدو رفتم توی حیاط درو باز کردم

دیدم بابا و عرفان هردو با هم اومدن داخل

با ذوق گفتم : سلام ، دوتایی با هم اومدین؟

بابا گفت : سلام بابایی ، خوبی دختر بابا؟

کی اومدی ؟

گفتم: یک ساعتی میشه اومدم

خودم توی بغل بابا جا کردم

عرفان گفت : خواهری دایان کجاست؟

گفتم : وروجک اول بیا منو ماچ بعد به فکر دایان باش

از بغل بابا اومدم بیرون ، عرفان محکم بغل کردم

چند تا پشت هم ماچش کردم

گفتم: آخیش ، حالم جا اومد

دلم برات تنگ شده بود

عرفان گفت : منم خیلی دلم برات تنگ شده بود هر چی به مامان گفتم بیاییم دیدنت حرفم گوش نمی کرد

بابا گفت ؛ یالا برین داخل هوا سرده مریض میشین


سه تایی رفتیم داخل ، مامان اومد استقبال بابا

گفت : چه زود اومدی؟

بابا برگشت سمت عزیز گفت : سلام عزیز خانم خوش اومدین

عزیز گفت: سلام مادر جون،  ممنون پسرم

بابا گفت : مغازه رو زود بستم که بیام این فسقلی رو ببینم

بابا و عرفان رفتن سمت دایان شروع کردن به بازی کردن باهاش


گفتم : مامان سفره رو بندازم؟


مامان گفت : آره مادر


بابا گفت : مگه مازیار نمیاد؟

گفتم: نه بابا ، امروز کار داره

بابا گفت : دوباره بهش زنگ بزنین شاید بیاد


با کلافه گی گفتم : مامان بهش زنگ زد

بابا گفت : می خوای منم بهش زنگ بزنم

گفتم : ای بابا نمیاد دیگه ، چرا اینقدر نازش می کشین

بابا گفت : زشته دختر اینقدر این پسر احترام داره ، ما هم باید جبران کنیم

گفتم : بله امروز زیاد از این حرفا شنیدم

بابا خندید گفت : من که می دونم حسادت میکنی

تو که دختر این خونه ای ، تو یه چیزه دیگه ای بابا جان

با خنده گفتم : خودم می دونم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۲۹

گوشیم زنگ خورد


گوشی رو جواب دادم

صدای مازیار پیچید توی گوشی گفت : خانم قصد خونه اومدن نداری ؟

گفتم : مگه ساعت چنده ؟

گفت ؛ هفته غروب

گفتم : اصلا حواسم به ساعت نبود

گفت : بله دیگه مارو نمی بینی خوشحالی گذر زمان احساس نمیکنی

با طعنه گفتم : بله همینطوره که میگی


چند لحظه ای سکوت کرد گفت:

حاضر شو تا ده دقیقه ی دیگه میام دنبالت


گفتم : باشه ، گوشی رو قطع کردم


سریع بلند شدم ، لباسام برداشتم

مامان گفت : کجا؟

گفتم : مازیار زنگ زد میاد دنبالم

مامان گفت : بمونین شام بخورین بعد برین

گفتم: نه مامان دستت درد نکنه مازیار از صبح رفته الان دیگه خیلی خسته س

مامان گفت : باشه هرجور راحتین

برگشتم طرف عزیز گفتم : عزیز جون اگه می خوای بری خونه پاشو لباس بپوش سر راه برسونیمت

عزیز گفت : نمیخواد مادر خودم میرم

اون بچه الان خسته س

مسیرتون دور میشه

گفتم: این چه حرفی ، پاشو لباس بپوش

عزیز بلند شد ساکش جمع کرد وچادرش سرش کرد

منم دایان لباس پوشوندم

ساکم برداشتم

همین که رفتیم توی حیاط صدای ماشین مازیار شنیدم

عرفان درو باز کرد

رفتیم جلوی در

مازیار فوری از ماشین پیاده شد  اومد طرف عزیز بغلش کرد پیشونیش بوسید گفت : سلام عزیز خانم

ساک عزیز ازش گرفت

عزیز گفت : سلام به روی ماهت پسر گلم

خوبی مادر

مازیار گفت : الحمد الله ، شما خوبی ؟

عزیز گفت : زنده ایم شکر

مازیار گفت : خدا بهتون سلامتی بده

برگشت سمت مامان بغلش کرد بوسیدش گفت : شما خوبین؟

مامان گفت : خوبم پسرم،به گندم گفتم شام بمونین گفت خسته ای

مازیار گفت : آره واقعا خسته ام

مامان گفت : امروز که مارو قابل ندونستی یه روز دیگه بیا پیشمون

مازیار گفت : اینطوری نگین ، امروز واقعا درگیر  بودم

برگشت سمت عرفان بهش دست داد گفت : چطوری مشتی ؟

مردی شدی واسه ی خودت

عرفان با خنده گفت : مرسی آقا مازیار

مازیار رفت سمت ماشین با یه بسته  و یه جعبه شیرینی  برگشت  . جعبه ی شیرینی رو گرفت سمت مامان گفت ناقابله 

مامان گفت : مازیار جان باز زحمت کشیدی 


مازیار گفت : چیز قابل داری نیست 

 برگشت سمت عرفان  ، بسته رو گرفت سمتش گفت : اینم واسه این گل پسر

عرفان با ذوق بسته رو گرفت بازش کرد

گفت : وای تبلته!!!!!!

مازیار گفت : برات چندتا بازی و فیلمم توش ریختم

حواست باشه ، درست ازش استفاده کنی

نه اینکه درگیریش بشی از درس و مشقت بیفتی

عرفان گفت ؛ چشم ، آقا مازیار قول میدم درسامم بخونم

مامان گفت : چرا زحمت کشیدین ، شما هر بار میایین مارو شرمنده میکنین

مازیار گفت : این چه حرفیه

عرفان برام مثل مهیاره

دوست داشتم خوشحالش کنم


عزیز گفت : مرسی مادر خدا به کسب و کارت برکت بده


مازیار گفت : دیگه بریم دیر شد


در جلو رو برای عزیز باز کرد

عزیز سوار شد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۰

مازیار، دایان از بغلم گرفت بوسیدش گذاشتش توی صندلیش

رفتم طرف عرفان گونه شو بوسیدم گفتم مبارکت باشه داداشی

ولی همون طور که مازیار گفت : باید حواست به درستم باشه

عرفان گفت ؛ خیالت راحت باشه خواهری قول میدم درسام بخونم

گفتم ؛ آفرین  به داداشی خودم


با مامان و عرفان خداحافظی کردم

فوری سوار ماشین  شدم


به نشونه ی خداحافظی براشون دست تکون دادم

مازیار ماشین روشن کرد حرکت کرد


مازیار برگشت طرف عزیز گفت :


چه خبرا عزیز خانم ؟ چرا پیش ما نمیای؟

عزیز گفت : پیریُ هزار درد مرض

مادر جون پاهام جون نداره جایی برم بیشتر خونه می مونم

مازیار گفت: پس من چکاره ام

خودم نوکرتم دربست ، هر وقت خواستی بگو بیام دنبالت

عزیز گفت : تو که تاج سری پسرم

مرسی از محبتت


گفتم : عزیز چی میشه الان با ما بیای خونمون

مازیار گفت : آره،  گندم راست میگه ، می خوای بری خونه تنها چکار ؟


عزیز خندید گفت : هیچ جا خونه ی آدم نمیشه

من خونه ی خودم راحت ترم

ولی قول میدم همین روزا بیام پیشتون

مازیار گفت: عزیز خانم یادت نره مرده و قولش

زیر حرفت نزنی

عزیز خندید گفت : چشم ، مرده و قولش

با خنده گفتم : عزیزه من که مرد نیست

عزیز گفت : اتفاقا من یه تنه از هر مردی مردترم

اگه مرد نبودم که نمی تونستم از ۲۹ سالگی تا الان از پس خودم بر بیام

گفتم : به قول مازیار دمت گرم عزیز خانم

کاش منم مثل تو شهامت  انجام هر کاری رو داشتم 

عزیز گفت : خداروشکر یه شوهر داری مثل کوه پشتته

بشین و از زن بودنت لذت ببر

مرد بودن کار سختیه


برگشت سمت مازیار گفت؛ درست میگم مازیار جان ؟

مثل کوه پشت گندمِ من هستی ؟

مازیار یه نگاه از توی آیینه به من انداخت یه چشمک بهم زد  گفت : من نوکرشم هستم عزیز خانم

کوه ، دریا ، آسمون هر چی رو که لازم باشه براش جابه جا میکنم


عزیز با صدای بلند خندید گفت : بر منکرش لعنت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۱

مازیار جلوی در خونه ی عزیز ترمز کرد

فوری از ماشین پیاده شد

ساک  و کلید عزیز از دستش گرفت ، رفت سمت در .

درو براش کرد


از  ماشین پیاده شدم برای  عزیز

دست تکون دادم


عزیز گفت : خداحافظ مادر

رفت توی خونه


رفتم روی صندلی جلو نشستم

برگشتم عقب یه نگاه به دایان انداختم

همون موقع مازیار درو باز کرد نشست داخل ماشین

گفت : این پدرسوخته باز خوابید؟

گفتم : آره طبق معمول تا سوار ماشین شد خوابش برد

مازیار یه نگاه به ساعتش انداخت گفت : شام بریم بیرون؟

گفتم : نه اصلا حوصله ی بیرون ندارم تازه لباسامم مناسب نیست

گفت : یه آب هویج بستنی که دیگه با من میخوری؟

گفتم : واقعا میل ندارم چیزی بخورم


گفت : هنوزم قهری؟

یه پوزخند زدم گفتم : کار از این حرفا گذشته

دستم گرفت توی دستش پشت دستم بوسید گفت:

امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود


چیزی نگفتم ، دستم از دستش کشیدم بیرون


سرش آورد نزدیک صورتم

آروم کنارِ گوشم گفت : تو باید منو ببخشی !


می خواست گونه مو ببوسه که هولش دادم عقب

با عصبانیت مچ دستم گرفت گفت : چکار میکنی ؟

گفتم : من باید این سوال از تو بپرسم

اگه خودم زدم به اون راه و به ظاهر باهات میگم میخندم این به این معنی نیست که بخشیدمت


خندید گفت : چرا گندم تو منو می بخشی


گفتم : نکنه توی قانون تو بخشیدن هم با زور و اجبار انجام میشه

یه ابروشو داد بالا با یه حالت حق به جانبی گفت: توی قانون من همه چیز ممکنه

همه چیز باید اون جوری باشه که من در لحظه می خوام


خیره نگام کرد  مچ دستم محکمتر  توی دستاش فشار  می داد گفت : مثلا همین الان می خوام بغلم کنی منو ببوسی،  بگی که ازم دلگیر نیستی


گفتم؛ این دیوونه بازی ها چیه دستم ول کن

دستم شکست فشار دستش روی مچم بیشتر شد

گفتم: ولم کن لعنتی ، چرا باید بغلت کنم

گفت؛  چون از صبح ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود ولی تو بی خیال توی عالم خودت بودی .

همون موقع در  خونه ی همسایه ی   عزیز ، خانم اسدی باز شد.

خانم اسدی تا چشمش به ماشین ما افتاد با لبخند برام دست تکون داد

با یه خنده ی مصنوعی براش دست تکون دادم،  سرم به نشونه ی سلام و علیک براش تکون دادم

آروم زیر لب گفتم : مازیار تورو خدا ماشین روشن کن حرکت کن


گفت: نه دیگه،  تا به خواسته م عمل نکنی جایی نمیرم

گفتم : آخه من وسط کوچه جلوی این زنه چه طوری تو رو بغل کنم  ببوسم


گفت : راست میگی ، خوب من الان حرکت میکنم

ولی یه بوس و بغل به من بدهکاری قبوله؟

با کلافه گی گفتم : باشه،  باشه تو فقط الان حرکت کن

همون طور که میخندید ماشین روشن کرد

*********

توی پارکینگ ماشین پارک کرد

همین که دستم بردم سمت دستگیره در ، که در ماشین باز کنم

سریع در ماشین قفل کرد

با عصبانیت نگاهش کردم گفتم : چکار میکنی؟

گفت : اول بدهی تو با من صاف کن بعد برو پایین


گفتم : می دونستی چقدر آدم مردم آزاری هستی


همون طور که با تسبیح توی دستش بازی می کرد با اخم نگام کرد گفت : بی انصافی نکن گندم

مردم آزاری به من نمیاد


البته!

قبول دارم گاهی وقتا تو رو اذیت میکنم

سرش به صورتم نزدیک کرد گفت : آخ اگه بدونی اینجور موقع ها قیافه ت چقدر با مزه میشه

لعنتی ، خواستنی تر میشی

با حرص کوبیدم به سینه ش


با خنده دستام گرفت گفت : آروم باش

چه خبره دختر ؟


زیر حرفت نزن یالا بغلم کن

ماچ بده بیاد

دستامُ دور کمرش حلقه کرد

شروع کرد به بوسیدنم

دستش رفت لای موهام شروع کرد به نوازش کردن موهام


گفت : آخه تو چقدر خوشمزه ای دختر مو خرمایی

با آرنجم کوبیدم به پهلوش


گفت : آخه جوجه ، تو فکر میکنی با این ضربه ها من دردم میاد

دستش گذاشت روی قلبش گفت: دختر تو ضربه ی اصلی رو اینجا  زدی ، اینجا

تا اومدم چیزی بگم دایان بیدار شد  

تا مارو دید شروع کرد به خندیدن

مازیار با خنده گفت.؛ آخه پدر سوخته الان موقع بیدار شدن بود

تازه مامانت خفت کرده بودم

با حرص گفتم : باز کن این درو

دستش آورد سمت صورتم ، لپمُ کشید گفت : ای به چشم خانم

در و باز کرد پیاده شدم

دایان از صندلی عقب برداشتم فوری رفتم سمت ساختمون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۲

سه شنبه صبح  حدود ساعت ده صبح بود که شماره ی دفتر آقای آسمانی رو گرفتم


بعداز چند تا بوق منشیش جواب داد

گفتم : سلام،  خسته نباشی

......هستم

آقای آسمانی گفته بودن زنگ بزنم ازتون بپرسم که کی باید بیام دفتر

منشی گفت : سلام ، خانم .....

چند لحظه گوشی خدمتتون باشه الان از آقای آسمانی سوال میکنم

گفتم: باشه ، منتظرم

چند دقیقه ای منتظر موندم

دوباره صدای منشی پیچید توی گوشی گفت : خانم .....


گفتم : بله ؟

گفت : آقای آسمانی گفتن فردا ساعت پنج دفتر باشین

باید چندتا برگه رو امضا کنین

گفتم ؛ ممنون

من فردا میام دفتر

خدا نگهدار

گوشی رو قطع کردم

رفتم پایین


با لبخند گفتم: سلام به همه گی

چه خبره ، چی شده

این خوشحالی بابته چیه ؟


مریم خانم  جعبه ی شیرینی رو گرفت طرفم با خنده گفت : بفرما خانم دهنت شیرین کن


با تعجب گفتم : شیرینی بابت چی ؟


داوود سرش انداخت پایین ، زهره لپاش گل انداخته بود


مریم خانم کِل کشید گفت :  توراهی داریم خانم جان


با لبخند یه نگاه به زهره و داوود انداختم

با ذوق رفتم طرف زهره بغلش کردم بوسیدمش گفتم : الهی مبارکتون باشه ، به سلامتی

خوش قدم باشه براتون

آقا داوود الهی خیرش ببینی

داوود گفت : ممنون خانم

زهره گفت : گندم جون اصلا باورم نمیشه منم مادر شدم


رفتم طرف سپیده دایان از بغلش گرفتم بوسیدمش گفتم : پسرم شنیدی خاله زهره داره برات یه همبازی میاره، باید دوتایی کلی توی این خونه شیطونی کنین

مریم خانم گفت : آخ  قربان این دوتا گل پسرا بشم من .


داوود زهره با صدای بلند خندیدن

گفتم : باز شروع کردی مریم خانم

آخه از کجا می دونین بچه شون پسره اون الان اندازه یه کنجده


مریم خانم گفت: همون طور که از اول بهت گفتم بچه ت پسره الانم میگم بچه ی زهره هم پسره


مریم خانم سینی روی میز برداشت شروع کرد به زدن و خوندن


پسر ، پسر قندو عسل

پسر ، پسر شیرو شکر

پسر  تاجِ سرِ

پسر خیلی عسلِ


دایان از دیدن مریم خانم ذوق کرده بود تند تند دست میزد

با حالت بامزه ای میگفت : دَس، دَس

مریم خانم و دایان همه مون به وجد آورده بودن

ما هم با اون دوتا دست میزدیم

در حال بزن و برقص بودیم که یهو در ساختمون باز شد .


همه مون برگشتیم سمت در ، مازیار و یوسف و ترانه  توی چهار چوب در دیدیم .


مازیار گفت : سلام

اینجا چه خبره ؟


همه با هم گفتیم سلام .

با ذوق رفتم  طرف یوسف و ترانه گفتم: خوش اومدین

اینجا چکار میکنین؟

یوسف گفت : چیه می خوای بریم؟

گفتم : نه دیوونه. بریم چیه

از دیدنتون هیجان زده شدم


داوود یکم خودش جمع و جور کرد گفت : ببخشید آقا اینجا رو شلوغ انداختیم


برگشتم سمت مازیار گفتم: تو این ساعت روز اینجا چکار میکنی ؟

گفت: نمی خوایین بگین این بزن ،برقص برای چی بود ؟



مریم خانم با جعبه ی شیرینی رفت طرف مازیار گفت : آقا دهنتون شیرین کنین

مازیار یه دونه شیرینی برداشت

گفت : ممنون

مریم خانم جعبه رو گرفت طرف ترانه و یوسف هر کدوم یه شیرینی برداشتن

مازیار گفت : ما که آخر نفهمیدیم چه خبره

یوسف گفت :  مازیار جان عزیزم تو چرا اینقدر خنگی


مازیار همون طور که شیرینی میخورد سرفه ش گرفت گفت : بی ادب

یوسف گفت : تو که گندمُ گرفتی،  منم که با ترانه عروسی کردم

داوود و زهره خانمم که سرو سامون گرفتن

این سپیده خانمم که شاید یکی پیدا شد گرفتش

فقط میمونه مریم خانمِ آتیش پاره ی خودمون

بادا بادا مبارک بادا ، ان شاالله مبارک بادا


مریم خانم لبش گاز گرفت گفت : وای خاک میسر( وای خالک توی سرم) ،  عیبه

پسر جان ، جلوی آقا اینارو نگو


مازیار که سعی می کرد به زور جلوی خنده شو بگیره و جدی باشه گفت : یعنی چی یوسف

یوسف گفت : یعنی مریم خانم داره شوهر میکنه

این شیرینی رو برای همین داده کوفت کنی بزنی روی دلت

صدای خنده ی هممون بلند شد

مریم خانم بیچاره صورتش قرمز شده بود

گفت : نه به خدا آقا ، شوهر چیه

مرد خوب بود خدا برای برای خودش یکی میگرفت ، با حالت کش داری گفت : ایشششششه


مازیار با خنده گفت : دستت درد نکنه مریم خانم یعنی ما به درد نخوریم


یوسف گفت : آره دقیقا منظورش به تو بود


مریم خانم با دستپاچه گی گفت : وای نه آقا جسارت نباشه

به خدا منظورم به شما نبود


با لبه ی سینی آروم زد به پشت یوسف  با لهجه ی گیلکی گفت :  تِرِ ه بلا نیگیره رِی، می حرف زِئَن مَرَ یادِشُ

(بلا نگیری پسر ، حرف زدنم یادم رفت)



خوشحال میشم پیجم 

یوسف گفت : عه!  ای بابا چرا منو میزنی

شما شوهر میکنی ، کتکش من باید بخورم ؟


ترانه با خنده گفت : یوسف بسه ، مریم خانم اذیت نکن


از دیدن قیافه ی مریم خانم و یوسف همه مون خنده مون گرفته بود


برگشتم سمت مازیار گفتم :  این شیرینی برای اینه که ، یه تو راهی داریم!


مازیار با تعجب منو نگاه کرد گفت : چی ؟ !

یوسف زد پشت گردن مازیار گفت : باز بندُ آب دادی


با خنده گفتم : نه بابا ، منظورم به زهره و داوود بود


مازیار با خنده رفت طرف داوود بغلش کرد گفت: الهی براتون خوش قدم باشه

مبارکتون باشه زهره خانم

مریم خانم گفت: آقا بدجور خورد توی برجک شما

فکر کردی بازم گندم جان حامله س؟


مازیار گفت : اولا که بچه ی زهره و داوودم قراره توی این خونه بزرگ بشه برام فرقی با دایان نداره

دوما من حالا حالا وقت دارم ، گندم یه پسر و یه دختر دیگه هم به من بدهکاره


بقیه گفتن : ان شاالله

با قیافه ی آویزون گفتم : حتما


خوشحال میشم پیجم 

یوسف گفت : هوی

چه خبرته. گاز گرفتی داری میری

من یه دونه ام نداره ، تو سه تا سه تا برنامه ریزی میکنی

مازیار گفت ؛ به من چه تو بی عرضه ای

مریم خانم با خنده گفت : الهی خدا به همه تون چهار پنج تا بچه ی صحیح سالم بده

مازیار گفت : آهان اینه !

دمت گرم مریم خانم ، حالا اون سینی رو بردار بزن

داشتی چی می خوندی؟

پسر پسر قند و عسل

مریم خانم سینی رو برداشت شروع کرد به زدن

یوسف گفت: لطفا با من هماهنگ  باشین بریم به افتخار بچه ی داوود


ای روز بوشوم کونوس کله  

 

همه با خنده گفتیم:    ایشااله


کونوس بیچم اِی پرپره          


ایدانه می دهان دکته  


          ایشااله


می دهانه آب دکته               ایشااله


الهی تی مارِی بیمیره          


می دیله قرارِی بیگیره        


امو طارم سرمئه        /   چه مشک عنبر مئه


برار خوب داری مئه   /   هچین برون ناری مئه


اگر بیرون باری مئه    /   دا ته عروس گیری مئه


جنگالک جنگالی جنگالک جنگالی




همون طور که با مسخره بازی شمالی  می رقصید رفت طرف مازیار به زور دستش می کشید که باهاش برقصه

مازیارم بهش با ادا و اشاره میگفت : که نکن زشته


همه مون از دیدن کارای یوسف و قیافه ی مازیار خنده مون گرفته بود


یوسف تسبیح مازیار از دستش گرفت ، پرت کرد گوشه ی پذیرایی گفت : حاجی قلابی حالا نمیرقصی حداقل به ما شادباش بده


مازیار  کیف پولش درآورد

به همه نفری یه تراول  داد

گفت : ان شاالله این بچه برای همه مون قدم بیاره

همیشه توی این خونه صدای شادی و خنده باشه

داوود گفت : ممنون آقا. ان شاالله زیر سایه ی شما بزرگ بشه


زهره از خوشحالی گریه ش گرفته بود.


مازیار گفت : گریه چرا زهره خانم.

از این به بعد باید هوای بچه ی مارو خیلی داشته باشی

دیگه دست به سیاه و سفید توی خونه نمیزنی

من به موسسه می سپارم یه نیروی پاره وقت برای کمک به مریم خانم  برامون بفرسته


مریم خانم گفت : الهی خدا ازتون راضی باشه



مازیار اومد طرفم،  یه تراولم

گرفت طرف من گفت : خانم ایندفعه نوبت شماست


یه چشم غره بهش رفتم ، دایان انداختم توی بغلش

گفتم : به همین خیال باش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۳

مازیار همینطور که با دایان بازی می کرد گفت : مریم خانم زحمت بکشین یه چایی برامون  بریزین


مریم خانم گفت : ای به روی چشم آقا


مازیار گفت: راستی ما برای نهار نیستیم

مریم خانم گفت : من که غذام آماده س ، اشکالی نداره می ذارم برای فردا ظهر ه  شما

مازیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد .


گفتم چه خبره شده ظهر کجا میریم ؟

یوسف با خنده گفت ؛ می ریم ماسوله

ترانه با ذوق گفت: می ریم ماسوله 


گفتم: چه خوب 


یوسف گفت : گندم عجله کن آماده شو ، سریع حرکت کنیم


برگشتم سمت مازیار گفتم : میشه دایانم ببریم


بدون اینکه نگام کنه گفت : نه ، الان اونجا خیلی سرده

ممکنه دایان مریض بشه ،

بعدشم شب دیر میاییم کلافه میشه



برگشتم سمت ترانه گفتم : بیا بریم بالا  آماده بشیم


دوتایی رفتیم سمت پله ها

همون طور که اروم آروم از پله ها بالا می رفتیم

ترانه با صدای آهسته گفت: گندم‌ همیشه برای اینکه دایان جایی ببری یا نه از مازیار سوال میکنی؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

در اتاق باز کردم رفتیم داخل

ترانه گفت : یعنی اجازه نداری دایان با خودت جایی ببری


گفتم: هر جایی نه

حتی نمی ذاره بچه م شبا پیشم بخوابه

اگه یه شب بخوام بیارمش پیش خودم باید کلی ازش خواهش کنم تا راضی  بشه

ترانه گفت: چقدر سخت!


گفتم : آره خیلی سخته ولی چاره چیه

ترانه گفت : گندم تو خیلی صبوری با اینکه خیلی یوسف دوست دارم ولی اگه بخواد با من این رفتار بکنه بلائی به سرش میارم اون سرش ناپیدا باشه

گفتم : به نظرت میشه اون بلا رو سر مازیار آورد


ترانه یکم مکث کرد گفت : باید اعتراف کنم بگم نه گندم

آدم جرات نداره،  جلو روی مازیار بمونه

اینقدر جدی و مطمئن صحبت میکنه که آدم نمی تونه روی حرفش ، حرف بزنه


گفتم : راستی ، میبینم که یوسف روی فرم بود

مشکلتون حل شد ، یوسف اون موضوع رو فراموش کرده ؟


ترانه سرش انداخت پایین گفت: در ظاهر اره ولی در اصل نه

یوسف انگار عوض شده ، انگار با حرف هایی که بهش زدم از چشمش افتادم


گفتم : صبر کن یکم زمان بگذره اونم درست میشه


گفت: امیدوارم  


ترانه هم بلند شد اومد طرف میز آرایشم

کیفش باز کرد ، کیف لوازم آرایشش در آورد

گفت : بی خیال پسرا، بیا خوشگل کنیم امروز کلی خوش بگذرونیم

با خنده گفتم : آره واقعا به یه خوش گذرونی نیاز دارم


رفتم سمت کمد ، کاپشن هام ُ بیرون آوردم گفتم :

ترانه به نظرت این کاپشن سبز ه رو بپوشم یا این سورمه ای ؟


ترانه گفت : سبزه خیلی بهت میاد

گفتم : باشه ، پس همینو می پوشم


بابلیس زدم به برق گفتم : منم می خوام جلوی موهام فر کنم

مثل تو فرفری بشم


ترانه خندید گفت : باشه ، حسود تو هم فرفری بشو


******

مازیار از پایین با صدای بلند صدامون میزد


میگفت : کجا موندین شما ؟

بیایین دیگه شب شد


ترانه گفت؛ زود باش گندم عجله کن من حاضر شدم

صداشون در اومده


گفتم : بی خیال بذار منتظر بمونن


عطرم برداشتم به خودم ترانه عطر زدم

کاپشنم پوشیدم

شالم سرم کردم ، موهای فر شده مو مثل ترانه از یه طرف شالم ریختم بیرون

با ذوق گفتم : وای ترانه ما چه خوشگل شدیم

ترانه خندید گفت : آره واقعا اصلا خوشگل تر از ما وجود نداره

خودمون عشقه.

کیف هامون برداشتیم از اتاق رفتیم بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۴


همون طور که از پله ها میومدیم پایین

نگاه یوسف افتاد به ما

یه سوت کشداری زد گفت : داداش این دخترا رو ببین

عجب چیزین !!


مازیار همون طور که کنار پنجره سیگار میکشید با خنده گفت : جوونم اون سبز پوشیده


از لحن حرف زدنش خنده م گرفت

ولی سعی کردم که نخندم بهش رو ندم

یوسف گفت : من که واسه اون سفید پوشیده مردم

به نظرت داداش  مخشون بزنیم؟


مازیار گفت: بزنیم


یوسف بدو بدو اومد طرف ما

کنار ترانه گفت: خانم قدمات  روی چشمام  بذار ، روی زمین نذار سفته

ترانه خنده ش گرفت با کیفش کوبید به سینه ی یوسف گفت : بیشعور این حرفا رو از کجات در میاری

نکنه یه وقت به کس دیگه ام بگی

اونوقت چشمات در میام


یوسف گفت : خر ما از کره گی دم نداشت

اون مازیار هفت خط، جونم،  جونم راه میندازه کسی بهش چیزی نمیگه

گفتم: یوسف جان عزیزم تو دل و زبونت یکیه

بعضیا به قول خودت هفت خطن

مازیار گفت : بیا خیالت راحت شد به منم حرف زدن

ترانه گفت : یالا راه بیفتین

دیر شد

یوسف گفت : نه دیگه

اول اون شراره های آتش بندازین توی روسری هاتون

بعد حرکت کنیم


گفتم :  یوسف تو دیگه گیر نده


مازیار گفت : داداش رژ  لب ها رو گوشزد کن

یوسف  جعبه ی  دسمال کاغذی رو از روی میز برداشت گرفت طرفمون گفت :  دستور از بالا اومده

کمرنگ نکنین،  ممکنه ماسوله مون به فنا بره


منو ترانه یه نگاه به هم انداختیم

دوتایی رفتیم سمت در

ترانه گفت : ما رفتیم هر کی خواست بیاد


مازیار گفت : گندم خانم شما نمی خوای کاری انجام بدی

برگشتم سمتش گفتم ؛ چرا !

یادم رفت دایان ببوسم خوب شد یادم انداختی

سریع رفتم سمت اتاق سپیده

سنگینی نگاه متعجب مازیار روی خودم حس می کردم

ولی برام مهم نبود


یوسف گفت : داداش اینا ده تا مثل منو تو رو میندازن توی جیبشون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۵


سوار ماشین شدیم ، حرکت کردیم


سنگینی نگاه مازیار از آیینه روی خودم حس می کردم


هر کاری می کردم بی تفاوت باشم نمیشد

منم نگاهم توی آیینه خیره موند بهش.


خوب می دونستم منظورش چیه ولی دلم می خواست لجش در بیارم


چند باری توی دلم شیطون لعنت فرستادم می خواستم دستمال بردارم رژ لبم کم رنگ تر کنم ولی انگار حس لجبازیم گل کرده بود،  دلم می خواست حرصش بدم

توی دلم گفتم : چیزی نمونده آقا مازیار فردا که برم پیش وکیل یه راه حلی برای این زور گویی هات پیدا میکنم .

تو هم باید یاد بگیری زن برده نیست


توی فکر خودم بودم که با صدای یوسف به خودم اومدم

گفت : ای بابا چرا همه تون ساکتین

قرار شبیه مرده ها بریم گردش


مازیار گفت : نه داداش ، کی گفته ساکت بمونی

ظبط روشن کرد یه آهنگ شیش و هشت گذاشت گفت : بیا حالش ببر

یوسف شروع کرد به رقصیدن

منو ترانه هم براش دست می زدیم

اینقدر دست زدیم و رقصیدیم که متوجه نشدیم کی رسیدیم


مازیار جلوی یه رستوران نگه داشت.

گفتم : آخ جون نهار ، دیگه داشتم از گرسنه گی می مردم

ترانه گفت : وای منم .

روده بزرگه م داشت روده کوچیکه رو می خورد


پیاده شدیم ، مازیار ماشین پارک کرد

رفتیم داخل رستوران.  


رستوران شلوغ بود

مازیار به یکی از میزا اشاره کرد گفت : اونجا بشینین


من میرم دستشویی دستام بشورم

یوسف گفت : منم میام


ترانه گفت : شماها چی میخورین براتون سفارش بدیم


مازیار گفت : اینجا کباب ترش هاش عالیه

حتما امتحان کنین

گفتم: منم عاشق کباب ترشم

ترانه گفت : پس برای همه مون کباب ترش سفارش میدم


همین طور که به پیشخدمت سفارش می دادیم

سنگینی نگاهی رو حس کردیم .


ترانه گفت : گندم این پسرای میز بغلی دارن مرض میریزن


گفتم: مطمئنی با ما هستن

مگه ندیدن تنها نیستیم

گفت: حتما فکر میکنن با دوست پسرامون اومدیم

گفتم : وای ترانه شر نشه

مازیار و یوسف بفهمن اینجارو روی سرشون خراب میکنن


ترانه گفت : امیدوارم چیزی نشه

از دور یوسف و مازیار دیدیم

گفتم : دارن میان

ترانه گفت : چرا ترسیدی ما که کاری نکردیم

عادی باش

گفتم : باشه

نگاهم به مازیار بود که متوجه نگاه یکی از اون پسرا به خودم شدم

ولی به روی خودم نیاوردم


خدارو شکر مازیار پشت به اون پسره نشست

یه نگاه به من انداخت گفت : چیزی شده ؟

گفتم: نه

گفت : حس کردم مضطربی

گفتم : اضطراب برای چی؟


گفت : نمی دونم

ترانه گفت : ما الان فقط گرسنه مون هیچ حس دیگه ای نداریم


همون موقع پیشخدمت غذاها رو آورد

شروع کردیم به غذا خوردن

چند دقیقه بعد اون پسرا بلند شدن رفتن

آروم به ترانه گفتم : خداروشکر رفتن

ترانه گفت : آره شانس آوردیم ، خیلی گیر بودن


یوسف گفت : چرا پچ ، پچ میکنین

گفتم : داریم پشت سر شما غیبت میکنیم

گفت : من که شما رو حلال نمیکنم

سر پل صراط یقه ی شما رو میگیریم

مازیار گفت : آخه ببین پای تو به پل صراط می رسه همون اولش با مخ میخوری زمین

صدای خنده مون بلند شد

یوسف گفت : غذا هاتون بخورین اینقدر حرف نزنین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۶

همونطور که قدم میزدیم ترانه با ذوق گفت : وای یوسف اون عروسکا چقدر خوشگلن

بریم من یکی از اونا بخرم

یوسف گفت : باشه بریم

منم داشتم دنبالشون می رفتم که یهو مازیار مچ دستم محکم گرفت

برگشتم طرفش با تعجب نگاهش کردم

گفتم : چیه ؟ چرا یهو دستم گرفتی ؟

گفت : با من راه برو


گفتم : حالت خوبه ؟


بدون اینکه نگام کنه ، مشغول سیگار کشیدن بود ، همونطور آروم و بی تفاوت دود سیگارش از دهنش بیرون می داد


می خواستم دستم از دستش بکشم بیرون

که محکمتر مچ دستم فشار داد با یه حرکت منو کشید سمت خودش ، دستش محکم دور کمرم حلقه کرد


آروم آروم قدم برداشت منم با خودش میبرد


رفتیم جلوی یکی از مغازه ها ، به یه عروسک اشاره کرد گفت: اینو برای دایان بخریم ؟


گفتم؛ نمی دونم ، می خوای بخر

عروسک گرفت توی دستش گفت: این خیلی خوشگل و رنگی ، رنگیِ درست مثل خودت

همین بر می داریم .


عروسک گرفت طرف فروشنده گفت : اینو بر می داریم .


برگشت طرف من ،زل زد به چشمام گفت : از عمد اینقدر خوشگل کردی؟

گفتم : چی!؟

گفت :  می دونم برای اینکه منو اذیت کنی اون رژ لب خوشگلت از روی لبای خوشگلترت پاک نکردی


گفتم: چرا فکر میکنی اینقدر مهمی که من حتی برای انتخاب رنگ رژ لبمم  به خواست تو فکر میکنم


یه خنده ی عصبی کرد گفت : باز که داری زبون درازی میکنی


گفتم: تو فکر کن زبون درازی میکنم

گفت : اشکالی نداره منم با روش خودم اون زبونت کوتاه میکنم


با صدای بلند تر شروع کرد به خندیدن

فروشنده ساک عروسک گرفت طرفم گفت : مبارکتون باشه

عروسک گرفتم گفتم ممنون

تا مازیار دستش از دور کمرم ول کرد که پول عروسک حساب کنه سریع دوییدم سمت ترانه و یوسف


ترانه تا منو دید گفت : چی خریدی گندم؟

گفتم : برای دایان عروسک خریدم

گفت : مبارکه

برگشتم پشت سرم نگاه کردم

دیدم مازیار آروم آروم همونطور که میخندید می یومد طرفم


یوسف گفت : بچه ها اون دست سازه های چوبی رو ببینین چه جالبن

گفتم : بریم داخل از نزدیک ببینیم

فوری همراهشون رفتم داخل غرفه


مازیار م اومد توی غرفه،  یوسف گفت: مازیار اینا رو ببین چه قدر خوشگله

مازیار گفت : آره،  خیلی جالبن


منم سرگرم تماشای مجسمه های چوبی بودم

که صدای مازیار کنار گوشم شنیدم گفت : اینارو دوست داری؟


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم .


مازیار گفت : منم تو رو دوست دارم که اینطوری موهات فر کردی ریختی بیرون


بدون هیچ حرفی می خواستم برم سمت ترانه که با یه حرکت جلوی راهم گرفت

گفت: کدوم یکی از اینارو دوست داری بر دار

گفتم: هیچ کدوم نمی خوام

گفت : ولی من میخوام الان یه چیزی برات بخرم

گفتم : لازم نکرده

گفت : اتفاقا لازمه

گفتم : کلا از بحث کردن خوشت میاد نه ؟

خندید گفت :  عاشق قیافه ی حق به جانبتم وقتی با من بحث میکنی


گفتم : دیوونه ای دیگه

یه قدم اومد جلوتر ، سرش آورد پایین کنار گوشم گفت: سریع انتخاب کن ، کدوم یکی از اینارو دوست داری

الان دلم خواسته برات خرج کنم بگو چی میخوای


گفتم : پس دلت می خواد پول خرج کنی ؟

یه چشمک بهم زد گفت : آره


برگشتم سمت دست سازه های یه مجسمه ی شکل اسب که به طرز زیبایی درست شده بود رو از عمد چون قیمت خیلی زیادی داشت انتخاب کردم

گفتم : اینو می خوام


خوشحال میشم پیجم 

مازیار یه نگاه به قیمتش انداخت با خنده گفت : خوشم میاد همیشه خوش اشتها و خوش سلیقه ای

با طعنه گفتم ؛ البته نه همیشه


با صدای بلند خندید برگشت سمت فروشنده گفت : جناب لطفا  یه جفت از این کارُ به ما بدین

فروشنده گفت: چشم قربان همین الان تقدیم میکنم


زدم به بازوش گفتم : مگه دیوونه شدی ، این خیلی گرونه ، از عمد اینو انتخاب کردم

چرا گفتی دوتا از این بده

همون یه دونه کافی بود


گفت؛ چرا از عمد اینو انتخاب کردی؟

فکر کردی چون گرونه نمی خرمش

تا اومدم چیزی بگم با صدای بلند گفت : آقا لطفا سه تا از همین طرح رو به ما بدین

فروشنده در حالی که نیشش تا بناگوشش باز شده بود

گفت: چشم حتما


گفتم: چرا شبیه بچه ها لج میکنی ؟

گفت: این کارو میکنم که دیگه از عمد چیزی رو انتخاب نکنی

منو با این چیزا نترسون

من هر چی رو که بخوام و اراده شو کنم میتونم بخرم و داشته باشم

حتی اگه پولشم نداشته باشم اینقدر روش متمرکز میشم تا به دستش بیارم

این فقط شامل مادیات نمیشه

خودتم اینو خوب می دونی


از این همه لجبازیش حرصم در اومده بود

اصلا نمیشد با این آدم در افتاد


هر وقت می خواستم لجش در بیارم بیشتر خودم حرص می خوردم

گفتم : به من چه پول خودت اصلا ده تا بخر

گفت ؛ فکر خوبیه ، ده تا اسب چوبی هم توی خونه قشنگه


با حرص و با حالت جیغ  گفتم : مازیار!

مازیار خندید گفت: جانم؟


گفتم: بسه اذیتم نکن


گفت : من که کاریت ندارم تو با اون موهای فرفریه خوشگلت و اون رژ لب دلبرت داری منو روانی میکنی


تا اومدم چیزی بگم


ترانه اومد طرفمون گفت : دوساعته شما دوتا چی پچ پچ می کنین


مازیار خندید  گفت : هیچی ، این دوستت منو ول نمی کنه،  همه  ش می خواد برام دلبری کنه

با تعجب نگاهش کردم گفتم : من؟

یه چشمک بهم زد رفت : سمت فروشنده


با حرص گفتم : واقعا پررویی

ترانه گفت ؛ چی شده؟

گفتم: هیچی ، با پررو بازیش حرصم در آورده


ترانه خندید گفت : کسی حریف این مازیار نمیشه

گفتم ؛ اگه اون مازیاره منم گندمم

دارم برات آقا مازیار

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۷

سریع سوار ماشین شدم ، گفتم : یخ زدم چقدر هوا سرده  


مازیار  سوار ماشین شد.

گفتم: پس اینا کجا موندن؟

چرا نیومدن ؟

 ماشین روشن کرد حرکت کرد

گفتم: کجا میریم ؟ بچه ها که هنوز نیومدن .

بدون هیچ حرفی حرکت کرد

گفتم : جواب نمیدی ؟

از توی آیینه ‌بهم نگاه کرد شروع کرد به خندیدن

از پشت زدم روی شونه ش گفتم : با تو هستم ، نمی شنوی؟


گفت : مگه نمی بینی دارم می دزدمت

با حرص گفتم : چی میگی


کیفم باز کردم گوشیم در آوردم

شماره ی ترانه رو گرفتم .

بعد از چندتا بوق

صدای ترانه پیچید توی گوشی گفت : جانم گندم؟

گفتم : شماها کجایین ؟

مازیار ماشین روشن کرده حرکت کرده هر چی هم میپرسم  جواب درست بهم نمیده


صدای یوسفُ شنیدم که گفت : سووووپرایز!

ترانه با خنده گفت : ببخشید گندم جونم

ما با مازیار همکاری کردیم که یه شب دونفره و رمانتیک داشته باشین

گفتم : چی میگی ، یعنی چی ؟

گفت ؛ مازیار از ما خواست امروز با شما بیاییم گردش بعدش شما رو تنها بذاریم چون ظاهرا از ش دلخور بودی اگه ازت می خواست دوتایی برین قبول نمی کردی

الانم برو خوش بگذرون مازیار هر گندی هم زده ببخشش

گفتم : شما دوتا خیلی نامردین


ترانه گفت : ببخشید گندم جونم باید یه جوری محبت های  مازیار جبران میکردیم

گفتم : مگر اینکه دستم به شما ها نرسه

یوسف گفت : نمی رسه ما الان توی ماشینیم داریم می ریم انزلی

دیگه وقت مارو نگیر خداحافظ

گوشی رو قطع کرد


گوشی رو گذاشتم توی کیفم

از توی آیینه به مازیار نگاه کردم که موزیانه میخندید


شیشه ی ماشین کشید پایین ، یه سیگار روشن کرد

همانطور که سیگار میکشید هراز گاهی میخندید

گفتم: چیه ، چیز خنده داری اینجا میبینی؟

گفت : آره

وقتی کم میاری قیافه ت خنده دار میشه

گفتم : کی گفته من کم آوردم

گفت : دختر جون  با من بازی نکن

من باخت توی کارم نیست

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز