در اتاق باز کردم
اومدم بیرون دیدم مازیار روی مبل دراز کشیده و فیلم تماشا میکنه
بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا
رفتم توی اتاقمون ، لباسام عوَ ض کردم
موهام بالای سرم جمع کردم
دوباره چشمم افتاد به زخم روی پیشونیم
دستم کشیدم روش هنوز درد داشت
خودم پرت کردم روی تخت چشمام بستم
رفتم توی فکر، انگار مهیار راست میگفت مازیار عوض شده
همیشه بعداز هر بحثی فوری پشیمون میشد عذر خواهی میکرد ولی اینبار خبری از این چیزا نبود
توی ذهنم اتفاق های اون شبُ مرور کرد:
(((منو محکم پرت کرد ه بود توی ماشین
سرم بدجور خورده بود به در
گرمای خون قشنگ روی پیشونیم حس کرده بودم
دستم کشیدم روی پیشونیم با ترس و التماس گفتم: مازیار سرم شکسته
می دونست چقدر از خون میترسم
یه لحظه برگشت عقب نگام کرد
بی تفاوت برگشت به روبرو خیره شد
گفت : سزای آدم خائن همینه
ولی من نمی خواستم سرت آسیب ببینه
اگه خیلی درد داری بریم دکتر
درد داشتم ولی دردش کمتر از درد بی تفاوتی مازیار بود
کاش می فهمید همه ی این کارارو برای نجات زندگیمون میکنم
گفتم : نمی خواد، لازم نکرده
با بی تفاوتی گفت: باشه هر جور که راحتی
ماشین روشن کرد بدون هیچ حرفی حرکت کرد
وقتی رسیدیم خونه از ماشین پیاده شد
در عقب باز کرد، منو کشید بیرون
سرم درد میکرد سرگیجه داشتم به زور روی پاهام مونده بودم
گفت: خوب به من نگاه کن ، حواست جمع کن چی میگم
اینبار نه زندونیت میکنم
نه می خوام بلائی سرت بیارم
ولی این آخرین هشدار منه یکبار دیگه ببینم بر علیه من کاری انجام دادی
آبروی منو جلوی دیگران ببری
منو جلوی دیگران سکه ی یه پول کنی
آرزوی دیدن بزرگ شدن دایان روی دلت میذارم
میندازمت جایی که عرب نی انداخت
بی غیرتم اگه این کار نکنم
دیگه از سرزنش هات خسته شدم
از نظر تو تمایلات من وحشیانه س ، مشکلت همینه ، برای همین با آبروی من بازی میکنی
به من میگی دنبال یکی دیگه برای خودم باشم
باشه من یه فکری برای خودم میکنم
تا خودت نخوای دیگه کاریت ندارم
تو هم حق نداری به رفتار من خرده بگیری
این همه سال تمام تلاشم کردم که دوست داشتنم بهت ثابت کنم
ولی انگار کور بودی
دیگه بسه ، از این به بعد با یه آدم دیگه طرفی)))
با صدای در اتاق به خودم اومدم ، چشمام باز کردم دیدم مازیار اومد توی اتاق
گفت : به دایان سر زدی ؟
گفتم : آره
گفت : برای پنج شنبه آماده باش با مامان و سید جلال میریم برای خواستگاری
گفتم : چرا اصرار داری مهیار ازدواج کنه ؟ حتما آماده گیش نداره، ندیدی چقدر ناراحت شده بود
گفت: این چیزا به تو مربوط نیست ، فقط می خوام پنج شنبه همراهم باشی
لباسش عوض کرد ، خودش پرت کرد روی تخت
همین که روی تخت دراز کشید
صدای گوشیش بلند شد
گوشی رو جواب داد گفت : بله رز؟
یکم مکث کرد گفت : صبح ساعت هشت جلوی در خونتونم
مدارک یادت نره
شب بخیر
گوشی رو قطع کرد
گفتم : تا همین یک ساعت پیش اینجا بودن
این موقع شب یادش اومد بهت زنگ بزنه چیزی رو یادآوری کنه
برگشت طرفم ، دستش گذاشت زیر گوشش نگام کرد گفت : از نظر تو اشکالی داره بهم زنگ بزنه؟
زل زدم توی چشماش گفتم ؛ نه ، فقط از اینکه حتی توی اتاق خوابمم باید اسمش باشه بدم میاد
گفت : اینطوری نگو ، دختر به این خوشگلی!
حس میکردم به زور جلوی خنده شو میگیره
بالش زیر سرش کشیدم گفتم : این بالش منه
برو برای خودت بالش بیار
بالش از دستم کشید گفت : الان چند ساله من روی همین بالش می خوابم از کی مال تو شد؟
گفتم : از همین الان .
بالش دوباره از دستش کشیدم
سعی کرد دوباره بالش ازم بگیره
قائمش کردم پشتم سینه مو سپر کردم گفتم : بهت نمیدم
چشماش ریز کرد گفت : من که میدونم مشکلت چیه بالش بهانه س
گفتم: مشکلم چیه ؟
سرش آورد نزدیک صورتم گفت : اصلا نقش بازی کردن بلد نیستی
گفتم : من نقش بازی نکردم