2777
2789

پارت ۲۴۹

تا اومدم چیزی بگم صدای زنگ خونه بلند شد


نمی دونم چرا یه لحظه تپش قلب گرفتم


نشستم روی صندلی

مهیار گفت : گندم خوبی؟

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

مازیار با صدای بلند گفت : مهمونامون اومدن

از آشپز خونه بیایین بیرون ،


انگار نه انگار این همون آدمی بود که روزای اول شراکتش با افشار میگفت زیاد از این خونواده خوشش نمیاد


مهیار راست میگفت : حرص و طمع پول مازیار تغییر داده بود


مازیار اومد توی چهار چوب در آشپزخونه گفت ؛ مگه با شما نیستم میگم مهمونا اومدن

مهیار گفت ؛ چشم داداش اومدیم


مهیار دستم گرفت منو بلند کرد گفت : خودتو جمع و جور کن گندم

جلوی دختره ضعف نشون نده

یه نفس عمیق کشیدم گفتم ؛ من حالم خوبه ، مطمئنم مازیار هیچ کار اشتباهی نمی کنه

فقط کاراش اعصابم بهم میریزه


رفتیم جلوی در ، آقای افشار اول از همه از پله ها اومد بالا با لبخند گفت : سلام به همه گی

مهیار و مازیار رفتن جلو بهش دست دادن


پست سرش لیدا خانم و مژگان و مهرشاد و رز اومدن


به همه سلام و خوش آمد گفتیم

با دیدن داماد آقای افشار یکم احساس شرمنده گی کردم

آخرین بار که  توی رستوران دیده بودمشون  خیلی ضایع بازی در آورده بودم .


ولی سعی کردم آرامش خودم حفظ کنم


رفتم طرف لیدا خانم گفتم : اگه بخوایین میتونین برین بالا توی اتاق مهمون لباساتون عوض کنین

مژگان گفت : گندم جون اگه راهنماییمون کنی ممنون میشم

گفتم: حتما عزیزم

رفتم سمت پله ها گفتم: بفرمائین بالا

عذر خواهی کردم جلو تر از همه رفتم بالای پله ها

لیدا و مژگان و رز هم دنبالم اومدن


در اتاق بالا رو باز کردم گفتم : بفرمائید داخل


اگه چیزی نیاز داشتین صدام بزنین

لیدا خانم گفت : ممنون عزیزم


دوباره برگشتم پایین ، مستقیم رفتم توی آشپزخونه گفتم: مریم خانم چایی ها رو ریختین

گفت : الان می ریزم مادر


همونجا کنار مریم خانم موندم که چای بریزه

از لای در لیدا و دختراش دیدم که از پله ها میومدن پایین

لیدا یه سارافون مشکی که گل های ریز سفید داشت و  بلندیش تا پایین زانو بود  پوشیده بود

مژگانم یه شومیز مجلسی سفید با شلوار برمودا


نگاهم روی رز ثابت موند

یه تاپ آبی فیروزه ای با  یه دامن کوتاه  سفید که بلندیش تا روی زانوش بود پوشیده بود

موهاش دور شونه ش ریخته بود

واقعا دختر زیبایی بود

ولی بر خلاف ظاهر زیبا ش  واقعا باطن و کردار زشت و پلیدی داشت


با صدای مریم خانم به خودم اومدم که گفت : تو برو مادر خودم چایی رو میارم

گفتم : نه ، شما دستاتون درد میکنه خودم میبرم


سینی چای برداشتم رفتم سمت پذیرایی

اول از همه رفتم طرف اقای افشار سینی چای رو گرفتم طرفش

یه فنجون چای رو برداشت گفت : ممنون

رز کنار پدرش نشسته بود

سینی رو گرفتم جلوش

زل زد توی چشمام گفت : شما همیشه خودتون از مهموناتون پذیرایی میکنین

خیلی جدی گفتم : بله بیشتر مواقع ترجیح میدم خودم این کار انجام بدم

خندید گفت : پس هنوز با گذشت این همه سال از ازدواجتون به حضور خدمتکار عادت نکردین


یهو مازیار  با لحن تندی گفت:  مریم خانم کجاست؟


همونطور که سینی چای دستم بود برگشتم سمت  مازیار  سعی کردم آرامشم حفط کنم گفتم: مریم خانم دستش درد میکنه برای همین خودم ازش خواستم که پذیرایی کنم 


مهیار فوری از جاش بلند شد اومد سمتم سینی رو ازم گرفت برگشت سمت رز گفت : بهتر نبود  به جای کنجکاوی چاییتون بر می داشتین

دست زن داداشم درد گرفت

رز با یه لحن تمسخر آمیزی گفت : وای تو چقدر خانواده دوست و زن داداش دوست بودی من خبر نداشتم


مهیار گفت : حالا خبر دار شو


برگشت طرفم گفت : برو پیش داداش بشین خودم اینارو تعارف میکنم .


 رفتم کنار مازیار نشستم


مازیار سرش به گوشم نزدیک کرد آروم گفت :  مگه قرار نبود از موسسه نیروی کار بفرستن پس چی شد

گفتم: چون امروز مهمون داشتیم کنسل کردم


با عصبانیت نگام کرد گفت : بیخود کردی

مگه صدبار نگفتم خوشم نمیاد وسط جمع خم و راست بشی

اون یقه ی  وا مونده ی لباستم جمع و جور کن

کل بدنت ریخته بود بیرون


یه نگاه به لباسم انداختم یقه ش خیلی بسته بود

می دونستم داره بهانه میگیره


لیدا خانم گفت :  پسرتون کجاست؟


مازیار گفت: الان میگم پرستارش بیارتش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۵۰


مازیار بلند شد رفت طرف اتاق سپیده

چند دقیقه بعد مازیار و سپیده و دایان از اتاق اومدن بیرون


سپیده با صدای بلند به همه سلام کرد


رز با خنده گفت : وای مازیار تو توی انتخاب پرستار هم با سلیقه ای


با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

سپیده با تعجب به رز نگاه کرد


لیدا گفت : سلیقه ش از انتخاب گندم جان کاملا معلومه

مژگان گفت : بله واقعا

رز دوباره با صدای بلند شروع کرد به خندیدن


مهیار گفت : هر هر رو آب بخندی چته تو امروز


رز گفت : چیه خودت توی مهمونی  امید یادت نمیاد نیشت تا بناگوشت باز بود

شایدم زیادی میزون بودی


مهیار گفت : تو کاری به این کارا نداشته باش وگرنه پته هات می ریزم روی آب

مژگان گفت " باز شما دوتا شروع کردین


مهرشاد  برگشت سمت مازیار گفت ؛  شنیدم حسابی گل کاشتی پدرجان خیلی از شما راضی هستن


اینقدر ازتون رضایت دارن که می خوان پروژه ی جدیدم به شما بسپاره

مازیار گفت : آقای افشار لطف دارن


رز گفت: مازیار مزد لیاقتش میگیره



آقای افشار گفت : گندم جان به مازیار میگم

بساط حجره و بازار جمع کن کلا بیا توی کار  ما 

چیه خودش الاف کرده

ولی گوش نمیده


با لبخند گفتم " مازیار همیشه درست ترین تصمیم میگیره حتما دلایل خودش داره

مهرشاد با یه حالت خاصی  که نشون دهنده ی حسادت بود گفت : پدرجان راست میگن چرا این کار نمیکنی


مازیار گفت : من به شغلم علاقه دارم

از بچه گی توی بازار بزرگ شدم .

اگه یه روز حجره نرم خمارم

این شغل خانوادگی ماست

نمی خوام کلا بی خیالش بشم


آقای افشار گفت : اصالت یعنی این

آفرین پسر جون خوشم اومد

ان شاالله کار جدید مونم با موفقیت پیش میبریم

مازیار گفت :  آقای افشار یه عرضی داشتم


آقای افشار گفت : تو امر بفرما پسر جان

مازیار یه نگاه به مهیار انداخت گفت : این داداشم مهیار خیلی برام عزیزه، آینده ش برام مهمه

تا الانم هر جا که بودم مهیارم کنارم بوده

توی پروژه ی جدیدم می خوام مهیار جز شرکا باشه

مهیار گفت : داداش چی میگی من اونقدر نقدینگی ندارم

مازیار گفت : چرا داری

مهیار با تعجب نگاهش کرد

افشار یکم فکر کرد گفت : همیشه دلم می خواست یه پسر با مرام و شجاع مثل تو داشته باشم ولی خدا نصیبم نکرد


رز گفت : با با دیگه کم کم دارم حسادت  میکنم

آقای افشار رز بغل کرد بوسیدش گفت : تو و مژگان همه ی زندگی من هستین

ولی خوب پسر دار شدن آرزوی من بود


برق حسادت توی چشم های مهرشاد  می دیدم

نمی دونم چرا آقای افشار از مهرشاد خوشش  نمیومد واین توی رفتارش کاملا مشخص بود 


افشار گفت : من موافقم مازیار جان


مازیار گفت : مطمئن باشین پشیمون نمیشین


آقای افشار گفت : رز ، دخترم پاشو به مبارکی این شراکت شیرینی رو پخش کن 

رز با عشوه ی خاصی از جاش بلند شد گفت : چشم بابایی 


همه از این شراکت خوشحال بودن

حتی مهیارم روی ابرا بود

ولی من دلم آشوب بود، انگار توی دلم رخت میشستن 


بلند شدم گفتم ؛ میرم آشپزخونه  یه سر بزنم

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۲۵۱

بعداز نهار همه رفتیم توی حیاط

نشستیم

لیدا خانم گفت : چقدر حیاط خونتون زیبا گل کاری شده

کلا همه چی اینجا زیبا و باسلیقه س



گفتم : ممنون ، چشماتو ن قشنگ میبینه


مردا مشغول صحبت با هم بودن

رز هم دایان گرفته بود توی بغلش با صدای بلند باهاش بازی میکرد و میخندید

تند تند از خودش و دایان عکس میگرفت

نمی دونم چرا از اینکه دایان بغلش بود اعصابم خورد میشد

دلم می خواست دایان از بغلش بگیرم

توی همین فکر بودم که دیدم دایانُ  بغل کرد اومد طرفمون

کنار مازیار روی صندلی نشست گفت : مازیار پسرت خیلی،  خیلی با نمکه

مازیار با خنده گفت : به هر حال این پسر منه با نمکی رو از خودم به ارث برده

رز از اینکه مازیار بهش چراغ سبز نشون میداد

سر شوخی رو باهاش باز کرده بود خوشش اومده بود

گوشیش گرفت توی دستش به مازیار گفت : گوُ شی رو نگاه کن می خوام یه سلفی سه نفره بگیرم

مازیار همونطور که قلیون میکشید ژست گرفت

رز با یه جیغ کوتاه گفت ؛ وای مازیار ببین عکسمون چقدر قشنگ شد

مازیار گوشیش گرفت گفت : حالا بذار منم از این زاویه بگیرم

دایانُ  صدا زد گفت " دایان،  بابایی اینجارو نگاه کن

عکس گرفت

رز با ذوق گوشی رو گرفت اومد طرف لیدا گفت: مامان عکسامون ببین

مامانش گفت : خیلی قشنگ شده

رز با لبای آویزون گفت : منم دلم یه پسر خوشگل مثل دایان میخواد

مژگان خندید گفت : تو اول شو هر پیدا کن ، بچه طلبت

رز یه خنده ی موزیانه کرد گفت : خدارو چه دیدی

یهو دیدی الکی الکی صاحب یه پسر مثل دایان شدم


برق از سرم پرید!


بلند شدم رفتم طرف مازیار ، دایان از بغلش گرفتم

بدو بدو رفتم سمت ساختمون

توی دلم به رز بد و بیراه میگفتم:

دختره ی عوضی علاوه بر شوهرم انگار چشمش دنبال پسرمم بود

از عصبانیت دستام می لرزید

سپیده تا منو دید گفت: چیزی شده گندم جون؟

گفتم : نه ، دایان ببر بخوابون تا اینا نرفتن هم نیارش بیرون

گفت : چشم ، شما حالتون خوبه گفتم اره

رفتم سمت آشپز خونه یه لیوان پر از آب کردم یکسره سر کشیدم

در باز شد

مازیار اومد داخل آشپزخونه گفت : چته شبیه دیوونه ها،  بچه رو ازم گرفتی

بچه داشت بازی میکرد

انگشت اشاره مو به نشونه ی تهدید گرفتم طرفش گفتم :

مازیار این مسخره بازی رو تموم کن وگرنه همین الان میرم اونجا هر چی توی دهنمه بهشون میگم


مازیار اومد جلو  دستم گرفت توی دستش محکم دستم فشار داد گفت : مثلا چه غلطی می خوای بکنی ؟

اینجا خونه ی منه ، اینا هم مهمونای منن

حرف زیادی بزنی میندازمت ور دل سپیده از پسرم مواظبت کنی

با حرص گفتم:  توحواست جمع کن با کی حرف میزنی

یه سر سوزنم برام مهم نیست اون عوضی درباره ی تو چی میگه یا حسش به تو چیه 


ولی حق نداره با اون دهن کثیفش اسم پسرم بیاره


خندید گفت : کاملا معلومه اصلا چیزی برات مهم نیست


به هر حال این چیزی که خودت خواستی


خودت خواستی دنبال یه شریک جنسی برای خودم بگردم


محکم کوبیدم به سینه ش گفتم :  برو بیرون

خوب ذات کثیفت نشون دادی


گفت : تو از اعتماد من سو استفاده کردی می دونی بخشش توی کار من نیست تا طعم تلخ خیانت به تو نچشونم دست بردار نیستم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲ ۲۵


تو باید بفهمی وقتی شریک زندگیت بهت خیانت کنه چقدر سخته



زل زدم توی چشماش گفتم :  کور خوندی مازیار ،  فکر نکن با این کارات به دست  و پاهات میفتم


هر کاری دلت می خواد بکن

ولی حق نداری پسر منو قاطی بازی کثیفت کنی


با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

گفت: من الان میرم بیرون

پنج دقیقه ی دیگه بر می گردی توی جمع


وگرنه برات گرون تموم میشه


بعداز رفتنش با حرص لیوان پرت کردم توی سینک ظرفشویی .


تمام توانم جمع کردم گفتم: گندم خوب می دونی برای اذیت کردنت این کارا رو میکنه

پس قوی باش


اون الان بیشتر از هر کسی داره عذاب میکشه فقط نمی خواد بروز بده

خوب می دونستم‌ توی این دوهفته چقدر خودش کنترل کرده و چه فشاری رو تحمل کرده

توی تمام این سال های ازدواجمون نشده بود که بخواد خودش اینطور تحت فشار بذاره و نزدیکم نشه


یه نفس عمیق کشیدم ،

سعی کردم زورکی لبخند بزنم

آروم آروم رفتم سمت حیاط

همین که رفتم لیدا و آقای افشار بلند شدن

گفتم : چی شده،  کجا میرین ؟

آقای افشار گفت : منو لیدا جایی دعوت هستیم باید بریم

ممنون بابت پذیراییتون

ما میریم که شما جوونا راحت باشین

گفتم : چقدر زود میرین

لیدا گفت : باید دل همه رو به دست بیاریم ، ما میریم ولی بچه ها پیشتون هستن

توی دلم گفتم: لعنت به خودتون و بچه هاتون

*******

بعداز بدرقه ی افشار و لیدا

برگشتیم پیش بقیه


رز بلند شد رفت سمت میز ، کیفش باز کرد  پاکت سیگارش در آورد گفت : آخیش،  بابا اینا رفتن 

جو سنگین بود، جلوشون نمیشد راحت باشه آدم  


مهیار با طعنه گفت : چقدرم که تو معذب بودی


رز گفت: مشکلت با من چیه مهیار ؟

مهیار خندید  گفت : هیچی فقط ازت خوشم نمیاد


رز خندید گفت : اتفاقا حس منم نسبت به تو همینه


مژگان گفت : بسه بابا ، مغز ما رو خوردین بس که دعوا کردین


رز کنار مازیار روی صندلی نشست


دوتا سیگار روشن کرد یکیش گرفت طرف مازیار گفت : میکشی ؟


مازیار یه نگاه به من انداخت یه نگاه به رز

با لبخند گفت : نیکی و پرسش

سیگار از دست رز گرفت

شروع کرد به کشیدن


برای اینکه به مازیار ثابت کنم رفتارش برام مهم نیست

شروع کردم به بگو بخند با بقیه

از چهره ی مازیار کاملا معلوم بود که از بی خیالی من عصبانی شده

توی دلم گفتم : بچرخ تا بچرخیم آقا مازیار

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۵۳


شب بعد از اینکه دخترای افشار رفتن

مهیار رفت طرف مازیار گفت: داداش اگه با من کاری نداری می خوام برم خونه


مازیار گفت : کارت دارم ، می خوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم


مهیار گفت : جانم داداش بگو


مازیار گفت : گندم تو هم بیا بشین .


مهیار با اشاره بهم گفت: درباره ی چی می خواد حرف بزنه


منم با اشاره گفتم : نمی دونم


دوتایی رفتیم روی مبل روبروی مازیار نشستیم


مازیار گفت : احمد کرامتی دوست سید جلال رو یادت میاد ؟

مهیار یکم فکر کرد گفت : همون که  نمایشگاه ماشین داره ؟ پدر حامد کرامتی ؟


مازیار گفت : آره

ظاهرا مامان  یه چند باری با زن کرامتی توی چند تا از همین مراسم های روضه و مولودی و چه می دونم از همین چیزا برخورد داشته

چند باری هم خونه شون برای مجلس های مختلف دعوت شده رفته

اینا یه دختر دارن که اون طور که مامان میگه دختره ، دختر آروم و نجیبیه،

مامان میگه هم سن و سال گندمِ

کلا خونواده ی آرومی هستن


قراره پنج شنبه همین هفته بریم خونه شون


مهیار گفت : چرا داداش ؟.


مازیار با اخم نگاش کرد گفت ؛  وقتی میگم دختر خوب توی خونه دارن منظورم چیه ؟

قراره بریم خواستگاری دیگه!


مهیار گفت : برای کی؟


مازیار گفت : برای خودم


مهیار گفت : داداش گرفتی مارو


مازیار گفت : برو کره خر خودتو گیر بیار


مهیار گفت ؛ جون مامان بی خیال شو ، مامانَم ننداز به جونم

من زن بگیر نیستم

گفتی برو حجره کار کن دست از  الافی بردار گفتم چشم

دیدی که روی حرفت ، حرف نزدم

ولی جون داداش قضیه زن گرفتن بی خیال شو


مازیار گفت : یعنی چی پسر

دیگه وقتشه

خداروشکر ، کار داری ، در آمد داری

میمونه یه خونه و ماشین و خرج عروسی که خودم پشتت هستم

امروزم دیدی جلوی افسار چی گفتم ، تا من زنده ام نمی ذارم توی زندگیت گیر باشی 

دیگه مشکل کجاست ؟

مهیار گفت : مشکل اینجاست که من زن بگیر نیستم

تازه اونم کسی رو که تاحالا ندیده مش و حتی اسمشم نمی دونم چیه رو چطوری برم بگیرم


مازیار گفت : خوب با هم آشنا میشین نگفتم که پنج شنبه عقدش کن

گفت : داداش یه چیزی میگی برای خودت

اگه به تو میگفتن اینطوری زن بگیر قبول میکردی

تو عاشق گندم شدی گرفتیش

اصلا منم می خوام عاشق بشم


مازیار کوسن مبل پرت کرد طرف مهیار گفت : تو غلط کردی

من دست روی یه نفر گذاشتم همون گرفتم

مثل تو هر روز با یکی نبودم


مهیار گفت : مدل من با تو فرق داره


مازیار گفت : می دونی من حرف یکبار میزنم

پنج شنبه ساعت نه باید خونشون باشیم تمام


مهیار با  دلخوری برگشت طرفم گفت: زن داداش این چی میگه ؟

با تعجب گفتم : نمی دونم منم الان شنیدم


گفت: تو یه چیزی بهش بگو


گفتم: به نظرت داداشت حرف  کسی گوش میده


مهیار با دلخوری از جاش بلند شد گفت : من دارم میرم

مازیار گفت : به سلامت

پنج شنبه یادت نره


تا جلوی در مهیار بدرقه کردم

با صدای آهسته گفت : گندم دستم به دامنت این مازیار تا این دختره رو برام عقد نکنه دست بردار نیست یه کاری برام بکن


گفتم : خودت می دونی رابطه مون شکر آبه واقعا کاری ازم بر نمیاد

اینبارُ متاسفم


مهیار گفت : ای خدا من می دونم ، یه وقت به خودم میام میبینم مازیار مجبورم کرده از دختره بچه دار بشم

با خنده  هولش دادم بیرون در گفتم :  دیگه خودت می دونی داداشت

گفت: خیلی نامردی ، من رفتم خداحافظ

گفتم: خداحافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۵۴


بعداز اینکه مهیار رفت ، رفتم طرف اتاق سپیده

چندتا ضربه به در زدم رفتم داخل


سپیده گفت : چیزی لازم دارین؟


گفتم " نه، اومدم قبل از خواب دایان ببینم

رفتم کنار تخت دایان دستم کشیدم به صورتش

خیلی معصومانه خوابیده بود

خم شدم ، گونه شو بوسیدم

گفتم: خواب های خوب بینی مامانی


برگشتم سمت سپیده گفتم : من میرم بخوابم

شبت بخیر

سپیده را لبخند  گفت " شب شما هم بخیر


دیگه یه جورایی منو سپیده به وجود هم عادت کرده بودیم صمیمی نبودیم ولی  تمام تلاش خودمون میکردیم به هم احترام بذاریم 

چون هم اون از کارش راضی بود هم من مطمئن بودم که خوب از دایان نگه داری میکنه 

اونم دیگه قوانین خونه ی ما و اخلاق مازیار دستش اومده بود

جز نگه داری از دایان خودش درگیر مسائل دیگه نمی کرد 


خوشحال میشم پیجم 

در اتاق باز کردم


  اومدم بیرون دیدم مازیار روی مبل دراز کشیده و فیلم تماشا میکنه


بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا


رفتم توی اتاقمون ، لباسام عوَ ض کردم


موهام بالای سرم جمع کردم



دوباره چشمم افتاد به زخم روی پیشونیم


دستم کشیدم روش هنوز درد داشت


خودم پرت کردم روی تخت چشمام بستم


رفتم توی فکر،  انگار مهیار راست میگفت مازیار عوض شده


همیشه بعداز هر  بحثی فوری پشیمون میشد عذر خواهی میکرد ولی اینبار  خبری از این چیزا نبود


توی ذهنم اتفاق های اون شبُ مرور کرد:



(((منو محکم پرت کرد ه بود  توی ماشین  


سرم بدجور خورده بود  به در


گرمای خون قشنگ روی پیشونیم حس کرده بودم


دستم کشیدم روی پیشونیم با ترس و التماس گفتم: مازیار سرم شکسته


می دونست چقدر از خون میترسم


یه لحظه برگشت عقب نگام کرد


بی تفاوت برگشت به روبرو خیره شد


گفت : سزای آدم خائن همینه


ولی من نمی خواستم سرت آسیب ببینه


اگه خیلی درد داری بریم دکتر



درد داشتم ولی دردش کمتر از درد بی تفاوتی مازیار بود


کاش می فهمید همه ی این کارارو برای نجات زندگیمون میکنم


گفتم : نمی خواد، لازم نکرده  


با بی تفاوتی گفت: باشه هر جور که راحتی



ماشین روشن کرد بدون هیچ حرفی حرکت کرد



وقتی رسیدیم  خونه از ماشین پیاده شد


در عقب باز کرد، منو کشید بیرون


سرم درد میکرد سرگیجه داشتم به زور روی پاهام مونده بودم



گفت:  خوب به من نگاه کن ،  حواست جمع کن چی میگم



اینبار نه زندونیت میکنم


نه می خوام بلائی سرت بیارم



ولی  این آخرین هشدار منه یکبار دیگه ببینم  بر علیه من کاری انجام دادی


آبروی منو جلوی دیگران ببری


منو جلوی دیگران سکه ی یه پول کنی


آرزوی دیدن بزرگ شدن دایان روی دلت میذارم


میندازمت  جایی که عرب نی انداخت


بی غیرتم اگه این کار نکنم



دیگه از سرزنش هات خسته شدم


از نظر تو تمایلات من وحشیانه س ، مشکلت همینه ، برای همین با آبروی من بازی میکنی


به من میگی دنبال یکی دیگه برای خودم باشم


باشه من یه فکری برای خودم میکنم


تا خودت نخوای دیگه  کاریت ندارم


تو هم حق نداری به رفتار من خرده بگیری



این همه سال تمام تلاشم کردم که دوست داشتنم بهت ثابت کنم


ولی انگار کور بودی


دیگه بسه ، از این به بعد با یه آدم دیگه طرفی)))



با صدای در اتاق به خودم اومدم ، چشمام باز کردم دیدم مازیار اومد توی اتاق



گفت : به دایان سر زدی ؟


گفتم : آره


گفت : برای پنج شنبه آماده باش با مامان و سید جلال میریم برای خواستگاری


گفتم : چرا اصرار داری مهیار ازدواج کنه ؟ حتما آماده گیش نداره، ندیدی چقدر ناراحت شده بود



گفت: این چیزا به تو مربوط نیست ، فقط می خوام پنج شنبه همراهم باشی



لباسش عوض کرد ، خودش پرت کرد روی تخت


همین که روی تخت دراز کشید


صدای گوشیش بلند شد



گوشی رو جواب داد گفت : بله رز؟



یکم مکث ‌کرد گفت : صبح ساعت هشت جلوی در خونتونم


مدارک یادت نره


شب بخیر



گوشی رو قطع کرد



گفتم : تا همین یک ساعت پیش اینجا بودن


این موقع شب یادش اومد بهت زنگ بزنه چیزی رو یادآوری کنه



برگشت طرفم ، دستش گذاشت زیر گوشش نگام کرد گفت :  از نظر تو اشکالی داره بهم زنگ بزنه؟



زل زدم توی چشماش گفتم ؛ نه ، فقط از اینکه حتی توی اتاق خوابمم باید اسمش باشه بدم میاد



گفت : اینطوری نگو ، دختر به این خوشگلی!



حس میکردم به زور جلوی خنده شو میگیره



بالش زیر سرش کشیدم گفتم : این بالش منه


برو برای خودت بالش بیار



بالش از دستم کشید گفت : الان چند ساله من روی همین بالش می خوابم از کی مال تو شد؟



گفتم : از همین الان .



بالش دوباره از دستش کشیدم


سعی کرد دوباره بالش ازم بگیره


قائمش کردم پشتم سینه مو سپر کردم  گفتم : بهت نمیدم



چشماش ریز کرد گفت : من که میدونم مشکلت چیه بالش بهانه س


گفتم: مشکلم چیه ؟


سرش آورد نزدیک صورتم گفت : اصلا نقش بازی کردن بلد نیستی



گفتم : من نقش بازی نکردم



خوشحال میشم پیجم 

گفت : چرا کردی ، با اینکه خیلی به رز حسادت میکردی ولی سعی کردی خودت بی تفاوت نشون بدی



گفتم : اون دختر انگشت کوچیکه ی منم نیست



اومد نزدیکتر ، فاصلمون اینقدر کم بود که صدای نفس هاش میشنیدم



سرش آورد پایین تر نزدیک گودی گردنم کنار گوشم گفت : قبول کن که از تو خوشگلتره



با حرص بالش کوبیدم بهش  گفتم : این تو ، اینم بالشت



با صدای بلند خندید با حالت موزیانه ای  گفت: شب بخیر گندم



خدا کنه صبح به موقع بیدار بشم ساعت هشت قرار دارم


پشتش کرد به من خوابید

خوشحال میشم پیجم 

۲۵۵پارت

صبح حدود ساعت شش بود از سرو صدا‌ بیدار شدم .

چشمام یکم باز کردم دیدم مازیاره که در کمد ها و کشوها رو صدا میده و میکوبه به هم 


با چشم های نیمه باز نگاهش کردم


دیدم کت و شلوار پوشیده حسابی به خودش رسیده

رفت جلوی میز آرایشم ، عطرش  برداشت از سر تا پا به خودش عطر زد


تمام فضای اتاق پر شد از عطرش

همون عطری که خودم براش خریده بودم


توی دلم گفتم؛ بی معرفت، موزی  عطری رو که من برات خریدم میزنی میری پیش اون دختره


خوب می دونستم برای رفتن به حجره همچین لباسایی نمیپوشه

دلم گرفت،  خزیدم زیر پتو

دلم می خواست گریه کنم ولی نمی تونستم


یهو صدای باز و بسته شدن در اتاق شنیدم

دیگه قبل از اینکه بره سرکار منو نمی بوسید

با کلافه گی بلند شدم نشستم روی تخت گفتم : مازیار هیچ وقت تحمل قهر و بی محلی نداشت نکنه واقعا .........؟!


رفتم‌توی فکر!


آدم کینه ای بود اگه سر لج و لجبازی همچین کاری با من می‌کرد هر گز نمیبخشیدمش

چاره ی کار هر چی بود ،اشک و آه و زاری نبود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۵۶

رفتم جلوی آیینه قدی یه دور چرخیدم

گفتم؛ چه عالی شدی دختر


نگاهم روی ساعت پاتختی ثابت موند

ساعت هشت شب بود  

ظهر زنگ زده بود خونه و به مریم خانم  گفته بود که نهار با کسی قرار داره خونه نمیاد


چون ظهر نیومده بود الان باید پیداش میشد


یه دستی به موهای فر شده م کشیدم

همه رو به طرف شونه م جمع کردم .


یه صندل پاشنه سه سانت از کمد برداشتم پام کردم

صندلم با پیراهن  کوتاهم هماهنگی خاصی داشت

منو بلند تر و کشیده تر نشون می داد


صدای ماشین مازیار شنیدم رفتم جلوی پنجره توی دلم گفتم : خودشِ اومد!!!


بدو بدو  رفتم پایین روی مبل نشستم پاهام انداختم روی پاهام کنترل تلوزیون گرفتم دستم که مثلا دارم تلوزیون تماشا میکنم

در ساختمون باز شد مازیار اومد داخل


خیلی آروم گفتم: سلام


یه نیم نگاهی بهم انداخت گفت ؛ سلام. رفت سمت آشپزخونه 


چند دقیقه ی بعد اومد بیرون برگشت طرفم گفت: 

دایان کجاست؟


یه تابی به موهام دادم از عمد  پاهام جابه جا کردم جوری که پیراهنم رفت بالا تر و پاهام بیشتر دیده میشد 


صدام صاف کردم گفتم : حمومه


همون لحظه سپیده دایان از حموم آورد بیرون

مازیار با ذوق رفت طرفش گفت : سلام پسر بابا

دایانُ از سپیده گرفت

سپیده گفت؛ سلام ، خسته نباشین

مازیار گفت : ممنون ، دایان شامشُ خورده؟

سپیده گفت : بله ،  هم شامش خورده هم حمومش کرده


گفت : ممنون دایان پیش من میمونه

ساعت نه بیایین ببرینش بخوابه


سپیده گفت ؛ چشم.  رفت سمت اتاقش


مازیار نشست روی زمین  شروع کرد به بازی کردن با دایان


از عمد یکم یقه ی لباسم کشیدم پایین تر

بلند شدم رفتم طرفش ، وقتی کاملا بهش نزدیک شدم خم شدم که مثلا می خوام دایان بغل کنم

گفتم: بلند شو لباسات عوض کن شام بخوریم

نگاهش ثابت موند روی یقه ی لباسم


یهو شیطنتم گل کرد  یه فکری به سرم زد نشستم روی زمین با صدای بلند  گفتم : آی ، آی


مازیار با تعجب گفت : چیه چی شده؟



گفتم : وای چند روزه نمی دونم چرا یهو ‌کشاله رانم منقبض میشه

انگار یکی رگ پام میکشه . دستش گرفتم گفتم ؛

وای،  وای  

چه دردی داره

دستش گذاشت روی ران  پام گفت : همینجاست؟

گفتم : آره


شروع کرد آروم ، آروم به ماساژ دادن پاهام


الکی شلوغش کردم گفتم : ای بابا چرا دردش بیشتر شده

یکم خودم توی بغلش جا کردم



همونطور که پاهام می مالید

زل زده بود توی چشمام

نگاهش آروم آروم حرکت کرد اومد سمت لبام

فاصله ی صورتش با من شاید سه چهار سانت بود

نگاهش خیره مونده بود روی لبام

از تغییر رنگ چهره و ضربان قلبش فهمیدم چه خبره


توی دلم گفتم : آفرین گندم موفق شدی


از دستش عصبی بودم

ولی هر کاری هم میکردم برای این بود که شرایط زندگیم تغییر کنه و درمان بپذیره نه اینکه زندگیم خراب بشه


توی همین فکرا بودم یهو از جاش بلند شد

منو بغل کرد از روی زمین بلند کرد


منم دستم دور گردنش حلقه کردم 


منو گذاشت روی مبل ، نیم خیز شد روم

همون طور که لبام نگاه میکرد

یه چشمک بهم زد گفت : اینبار که اینطوری شدی یه پماد پیروسیکام به پاهات بزن ، رگ هاتو باز میکنه 

همونطور که میخندید و سرش به نشونه ی تاسف تکون میداد 

سریع رفت سمت پله ها با حالت دو رفت بالا


با تعجب رفتنش نگاه کردم با کلافه گی بلند شدم

نشستم روی مبل


نگاهم افتاد به دایان که با خنده نگام میکرد

از دیدن قیافه ی خندونش دلم قنج رفت


گفتم : دایان مامانی دیدی بابا چی گفت،  به نظرت چکار کنم بابا با من آشتی کنه

دایان  چهار دست و پا اومد طرفم

بغلش کردم بوسیدمش

گفتم: خلاصه یه راهی پیدا میکنم، من اگه نتونم بابات رام کنم که دیگه هیچی 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۴۷

بعداز شام ، مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه بودم که 

مازیار رفت سمت یخچال یه بطری شیر برداشت یکسره سر کشید گفت : من میرم بخوابم شب بخیر 

جوابی ندادم 

بعداز اینکه کارم تموم شد 


رفتم توی اتاق دیدم کنار  پنجره  داره سیگار میکشه یه نگاه به تخت انداختم دیدم  کت و شلوارش انداخته روی تخت


کت و شلوارش با حرص برداشتم گفتم : اینا جاش اینجاست ؟


گفت : اونارو بده داوود فردا ببره خشک شویی


فردا یه کت و شلوار دیگه رو می خوام بپوشم


گفتم:  جدیدا با کت و شلوار میری حجره ؟


گفت : کی گفته من میرم حجره


گفتم: پس کجا میری ؟

برگشت طرفم چشماش ریز کرد گفت ؛ تو داری ازم آمار میگیری؟

گفتم: من ؟ آمار؟

تا حالا کی همچین کاری کردم ؟

گفت : پس اشتباه فکر کردم

هر چند نیازی به این کارا نیست اگه ازم بپرسی خودم بهت میگم با کی کجا بودم


رفتم نزدیکش روبروش موندم گفتم : برای اینکه حرص منو دربیاری چسبیدی به این دختره


ولی اون خیال برش داشته


یکی از ابروهاش داد بالا با لحن طلبکارانه ای گفت: شاید خیال نباشه ، واقعیت باشه


از حرص دندونام به هم فشار دادم گفتم : مازیار این مسخره بازی رو تموم کن

من حوصله ی اون دختره ی ....


پرید وسط حرفم گفت : اون دختره اسم داره .

اسمشم رزِ

با حرص کتش پرت کردم طرفش 

گفت : هِی  چته دختر چرا همچین میکنی 


گفتم: با این کارات داری به من بی احترامی میکنی


اون روز جلوی خونواده ی افشار  با رفتار هات منو سکه ی یه پول کردی

نمی خوای این لجبازی مسخره رو تموم کنی ؟


با یه لحن مسخره ای گفت؛ عزیزم من همه ی این کارارو برای حفظ زندگیم میکنم


با پوزخند گفتم : چی ؟ برای حفظ زندگیمون به اون دختره چراغ سبز نشون میدی ؟


گفت : تو  حسادت میکنی ؟


گفتم : حسادت نمیکنم چون خودت همیشه میگفتی مرد این کارا نیستی

می دونم برای اینکه لج منو دربیاری این کارارو میکنی


خندید گفت : چطور تو با آبروی من بازی میکنی

وکیل میگیری ، زنگ میزنی برام پلیس خبر میکنی،  شکایتم برای مادر و برادرم میبری

کارای یواشکی میکنی

آخرشم میگی مازیار جان عزیزم تو اشتباه فکر میکنی من همه ی این کارارو برای حفظ زندگیمون میکنم


گفتم : من چکار کنم که تو آروم بشی  بذاری مثل بچه ی آدم زندگی کنیم؟


گفت: من دارم به تمام وظایفم عمل میکنم این تویی که همه ش  یه دسته گلی به آب میدی و نمک نشناسی میکنی


مثل بقیه ی زنا آروم بگیر بشین سر خونه زندگیت و بچه تو بزرگ کن هیچ توقعی هم ازت ندارم

گفتم؛ تو می خوای هر بلائی سرم آوردی دهنم ببندم

ولی من نمی تونم


گفت : باشه عزیزم دیگه  اصراری نیست

من اصلا کاریت ندارم ولی باید توی این خونه با من زندگی کنی و بالای سر بچه م باشی


من مرد به درد نخور و وحشی ای هستم

به وظایف زناشوییتم عمل نکن

توی این دوهفته من ازت در خواستی داشتم ؟

گفتم : مازیار صورت مسئله رو پاک نکن ، مسئله رو حل کن


گفت: چقدر حل کنم

هربار با زور با تهدید، با منت ، با هدیه با هزار کوفت و زهر مار دیگه بهت گفتم: خاطر تو می خوام تو هم مدارا کن

چکار کنم تو به صراطی مستقیم نیستی

توشب توی بغل من خوابیدی صبح فرداش برام توطئه چیدی

من چطور به تو اعتماد کنم


با عصبانیت گفتم : اگه اینقدر از من بدت اومده پس چرا اصرار داری منو توی خونه ت نگه داری ؟


خیره نگاهم کرد  برگشت رفت سمت تخت

خودش پرت کرد روی تخت پتو رو کشید سرش گفت: اون چراغ  لعنتی رو خاموش کن می خوام بخوابم


پتو رو از سرش کشیدم گفتم: جواب منو بده

چرا اصرار به موندنم داری ؟


گفت : ولم کن گندم دیگه اون روی سگم داره بالا میاد


گفتم : تا جوابم ندی نمی ذارم بخوابی


گفت : جواب من هر چی که هست به خودم مربوطه


گفتم ؛ به این کارات ادا مه بدی منم.....


از جاش بلند شد خیز برداشت طرفم  داد زد گفت : تو چی ؟

هان ؟

بگو تا بزنم توی دهنت

بگو اصلا ببینم جرات گفتنش داری ؟


چیزی نگفتم سرم انداختم پایین به زمین خیره شدم


برگشت رفت طرف تخت

گفت : این وضعیه که خودت خواستی


خیانت تاوان داره تو هم باید تاوان کارت ببینی

چراغ خاموش کن می خوابم  بخوابم،  از صبح سگ دو میزنم برای این زندگی بازم  هیچی

کلا دیوونه و آدم بده ی این زندگی منم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۵۷

توی  حالت خواب و بیدار بودم که دستای مازیار که روی صورتم کشیده میشد حس کردم
هر چند لحظه یکبار آروم گونه مو می بوسید
 توی دلم ذوق کردم گفتم: آخ جون مثل اینکه صبرش تموم شده خودش اومده طرفم


همونطور خودم زدم به خواب چند لحظه بعد دیدم  خبری از ناز و نوازش نیست


چشمام باز کردم دیدم پشتش به منه


فوری بلند شدم نشستم روی تخت
با آرنجم محکم زدم به پهلوش


با حالت خواب آلودی گفت: چیه چی شده ؟


گفتم : لوس بازی رو بذار کنار


گفت : چی ؟ چی میگی ؟


گفتم: همین الان بغلم کرده بودی منو میبوسیدی
الان خودت زدی به خواب


دوباره پشتش کرد به من گفت : بخواب دختر خواب دیدی


گفتم: نخیر خواب نبودم بیدار بودم


بلند شد نشست گفت: حتما خیلی بهت فشار اومده اگه بخوای میتونی ازم عذر خواهی کنی ازم بخوای که باهات رابطه داشته باشم

گفتم : چی ؟ من ازت عذر خواهی کنم ، حالا خوبه تو مردم آزاری

دوباره دراز کشید گفت : همین که هست من  حرف زدم روی حرفمم هستم تا تو نخوای بهت دست نمی زنم


گفتم : دروغ گو ، چرا دروغ میگی


خودت بغلم کرده بودی


گفت: میگم من نبودم


گفتم : پس کی بود؟

یکم مکث کرد گفت : شنیدی میگن خونه های ویلایی و بزرگ جن دارن
با صدای آهسته گفت : شاید  کار  جن ها باشه


یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم : این چه حرفیه
من میترسم

گفت : اون دیگه مشکل خودت من دارم می خوابم

با التماس گفتم : تو رو خدا برگرد اینطرف یکم بغلم کن خیلی میترسم
گفت : نخیر نمیشه. مرده و حرفش
من بهت دستم نمی زنم


گفتم: لوس نشو گفتم فقط بغلم کن
نگفتم  کار دیگه کن


گفت : خوب اگه بغلت کنم ممکنه هر چیزی پیش بیاد
متاسفم نمی تونم


دوباره پشتش کرد به من
از ترس رفتم زیر پتو
چسبیدم بهش ، نمی دونم چقدر. بیدار موندم تا خوابم برد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۵۸

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم  

بدون اینکه به صفحه ی گوشیم نگاه کنم با حالت خواب آلود جواب دادم  گفتم : بله

صدای مازیار پیچید توی گوشی گفت : سلام صبح بخیر از جن ها چه خبر؟

یهو چشمام باز کردم به اطرافم یه نگاه انداختم

گفتم : باز شروع کردی


گفت: انصافا اگه از کارت  پشیمونی اعتراف کن

ازم بخواه ببخشمت

گفتم: اونی که باید پشیمون باشه من نیستم

تو زیر سرت بلند شده


چیزی نگفت؛

گفتم " چی شد زبونت بند اومد؟


گفت: وقتی زنم با من راه نمیاد بهم میگه برو سراغ یکی دیگه

منم مجبورم یه فکری برای خودم بکنم


گفتم: وقاحت حد و اندازه داره


گفت : اصلا زنگ نزدم بحث کنیم


زنگ‌زدم بگم برای شب چیزی نمی خوای ؟

گفتم : شب مگه چه خبره؟

گفت : به این زودی یادت رفت ؟

امروز  پنج شنبه س


فوری از جام بلند شدم گفتم : ای بابا اصلا یادم نبود


گفت : مامان خانم سفارش کرده حتما با تو بریم گل و شیرینی بگیریم

فاطمه خانم میگه سلیقه ی عروسم حرف نداره


گفتم : فاطمه خانم لطف دارن کاش بدونه پسرش با این عروس مظلومش چه رفتاری داره


گفت : بسه دیگه پررو شدی غروب ساعت شیش ، هفت با مهیار  میریم دنبال گل و شیرینی



گفتم ؛ مهیار کجاست؟


گفت : همین جا ، رو بروم نشسته


گفتم : باشه سلام برسون


گفت :  مهیار می خواد باهات حرف بزنه


گفتم: باشه، گوشی رو بده بهش


چند لحظه بعد صدای مهیار پیچید توی گوشی گفت : سلام زن داداش


با حالت کشداری گفتم: سلاااااام ، شادوماد


گفت : گندم جونِ  مادرت ، کمکم کن ، من نمی خوام برم خواستگاری


گفتم ؛ مازیار پیشت نیست ؟


گفت : نه رفته بالاسر کارگرا


گفتم؛ تو چرا اینقدر خودت باختی

امشب میریم ، بعدش یه عیب و ایرادی روی دختره بذار  بگو نمی خوام


گفت : آخه منو چه به خواستگاری  رفتن


گفتم : خوب چرا روی حرفت پا فشاری نکردی ، زیر بار نمی رفتی

گفت : گندم تو خودت داداش نمی شناسی

لعنتی اینقدر خوبه ، اینقدر به آدم حال میده که ، دلت نمی خواد برخلاف میلش کاری کنی مبادا که ازت دلگیر بشه


گفتم : پس مجبوری واسه دل داداشت زن بگیری


گفت : گندم ، شوخی نکن حالم خیلی بده

میترسم الکی الکی همه چی جدی بشه


یکم فکر کردم گفتم : حالا امشب میریم شاید اصلا اونا تو رو نپسندیدن


گفت: چرا مثلا؟

پسر به این خوبی ، خوشگلی

قد بلند ، چهار شونه،  جذاب

مهربون، جنتلمن .‌...

گفتم ؛ خوب بابا ترمز دستی رو بکش

تو هم که مثل داداشت خدای اعتماد به نفسی


گفت : امشب میریم ولی جون من یکم فکر کن ، بگرد ببین چه کار میتونی برام بکنی

گفتم: باشه ، نگران نباش یه کاریش میکنیم

زن گرفتن که زوری نمیشه

آخرش با مادرت صحبت میکنیم

یه جوری این قضیه رو جمع میکنیم


گفت : به جون خودم  نذر کردم اگه این ماجرا رو جمعش کنی یه آب هویج بستنی مهمونت کنم


با صدای بلند خندیدم گفتم : تو دیگه با این اعتقاداتت کم کم داری به درجه ی عرفان میرسی

خندید گفت ؛ فعلا خداحافظ

غروب میبینمت

گفتم : خدا حافظ،  گوشی رو قطع کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۵۹

فوری از جام بلند شدم ، تختم مرتب کردم.

لباسام عوض کردم رفتم پایین .


دیدم دایان بغل سپیده س


با لبخند گفتم: سلام صبح بخیر


سپیده با لحن بچه گونه ای گفت : سلام مامان دایان صبح شما هم بخیر

با خنده دایان ازش گرفتم بوسیدمش

گفتم: پسر تپل مپلی خودم صبحونه خوردی یا نه ؟


سپیده گفت؛ نه ، الان می خوام بهش غذا بدم

گفتم : خودم غذاش میدم

شما برو خودت صبحونه بخور

سپیده گفت، : چشم،  براش فرنی پختم الان میارم شما بهش بدین

گفتم: ممنون عزیزم


دایان گذاشتم روی مبل شروع کردم به قلقلک دادنش

صدای خنده ش کل خونه رو پر کرده بود

مریم خانم با خنده از آشپزخونه اومد بیرون گفت: سلام گندم جان

 گفتم " سلام ، روزتون بخیر

خوبین شما ؟


گفت :  الحمد الله، 

راستی گندم جان از طرف موسسه زنگ زدن قراره یه خانمی برای کار بیاد

گفتم : که هر وقت شما بیدار شدین باهاشون تماس میگیرین

گفتم : ممنون ، چشم بهشون زنگ میزنم

راستی زهره کجاست ؟

گفت : با داوود رفتن دکتر

چه می دونم از این ادا های جدید سونوگرافیِ چیه از همون


خندیدم گفتم : چیه مریم خانم اعصاب نداری

گفت: والا اون  زمان، ما از این اداها نداشتیم بچه هامون سالم تر از بچه های امروزی هم بودن


گفتم ؛ خوب علم پیشرفت کرده

اینطوری اگه خدای نکرده بچه مشکلی داشته باشه متوجه میشیم


گفت : نمی دانم خانم جان گَپ شما منو حالی نمیشه


با صدای بلند خندیدم .


گفت: به جای خندیدن به من پاشو صبحونه بخور ، هر روز لاغر تر میشی حرفم میزنم میگی رِ جیم  دارم


گفتم: رجیم نه مریم خانم رژیم

گفت ؛ اوووو امروز بند کردی به من دختر جان .


گفتم : باشه ، باشه ببخشید

هر چی که شما میگین درسته


الانم به دایان صبحونه میدم غذام میخورم

امر دیگه ای ؟

گفت : قربان دختر برم من

دیگه برم به کارام برسم


********

گوشی رو برداشتم  به مازیار زنگ زدم

بعد از چندتا بوق جواب داد گفت : از دیشب توی کف منی

چیه باز دلت برام تنگ شده


گفتم: نخیر. چیزی برای دلتنگی وجود نداره

زنگ زدم بگم از موسسه قراره نیروی کار بفرستن

گفت : خوب ،  خودت صحبتای اولیه رو انجام بده

گفتم : باشه فقط می خواستم در جریان باشی .


گفت : من که می دونم اینا همه ش بهانه س، دلت برام تنگ شده 

گفتم : برو بابا

گوشی رو قطع کردم

******

ساعت حدود. دوازده ظهر بود که صدای زنگ خونه بلند شد


سپیده گفت : من درو باز میکنم


گفتم: حتما همون خانمی که قرار بود از طرف موسسه بیاد


سپیده گفت ؛ حتما، درو باز کرد


رفتم جلوی در ورودی ساختمون

درو باز کردم

چند لحظه بعد دیدم یه خانم حدودا سی و دو ، سی و سه ساله آروم آروم میاد سمت ساختمون


با لبخند بهش سلام کردم گفتم : بفرمائید داخل


زن جوون  گفت: سلام ،  از طرف موسسه اومدم


گفتم: بله در جریانم بفرمائید داخل


کفش هاش از پاهاش درآورد اومد داخل دستم سمتش دراز کردم گفتم: از آشنایی تون خوشحالم ، من گندمم


با لبخند دستم گرفت توی دستش گفت ؛ منم اسمم فهیمه س

گفتم : خیلی خوش اومدین فهمیه جون

بفرمائید بنشینین

خوشحال میشم پیجم 

رفتم سمت آشپزخونه گفتم : مریم خانم بی زحمت دوتا چایی برامون بیارین

مریم خانم گفت: چشم خانم جان


رفتم روبروی فهیمه روی مبل نشستم

گفتم : خوب یکم از خودتون بگین

گفت :  فکر میکردم از قبل با شرایط من آشنا باشین


گفتم : نه ، چطور ؟

گفت : آخه آقا مازیار منو  میشناسن


با تعجب گفتم : شما کجا با همسرم آشنا شدین ؟


گفت : من برای یکی از آشناهاتون کار میکردم

منو به آقا مازیار معرفی کردن

ولی ایشون گفتن نیروی کاری رو قبول میکنن که به یه موسسه ی کاریابی متعهد باشه

برای همین من خودم به موسسه معرفی کردم از اونجا خدمت رسیدم


گفتم : عجب!

من در جریان نبودم

خوب این آشنای ما که معرف شماست کی هست ؟

گفت : من برای خانواده ی افشار کار می کردم


تا اینو گفت : برق از سرم پرید


دلم می خواست خر خره ی مازیار بجواَم

مریم خانم با سینی چای اومد طرفمون بهش اشاره کردم که اول به فهمیه تعارف کنه


گفتم: پس ظاهرا همسرم با شما صحبت کرده

گفت: خیلی نه ، ولی ایشون گفتن چون خانواده ی افشار منو تایید کردن پس ایشونم منو قبول دارن

ولی گفتن نظر شما هم مهمه


گفتم : که اینطور

گفت : من سی وسه سالمه ، از همسرم جدا شدم

چون مطلقه هم هستم دوست داشتم یه جای مطمئن کار کنم

دوست ندارم حرف و حدیثی پشت سرم باشه

گفتم؛  دلیل اینکه دیگه نمی خوایین برای  خانواده ی افشار کار کنین چیه ؟

گفت : خانم افشار به یه نیروی تمام وقت نیاز داشتن که من شرایطش نداشتم


یکم فکر کردم گفتم : باشه ، پس اجازه بدین من دوباره با همسرم صحبت کنم

باهاتون تماس میگیرم

فهمیه گفت : باشه پس من میرم منتظر خبر شما میمونم


گفتم : اول چاییتون میل کنین


گفت؛ نه ممنون،  جایی کار دارم

اگه اجازه بدین از حضورتون مرخص بشم

از جام بلند شدم رفتم طرفش بهش دست دادم گفتم ؛ از آشنایی تون خوشحال شدم


گفت : منم همینطور تا جلوی در بدرقه ش کردم


خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز