2777
2789

پارت ۲۳۸


گفتم :  همین الان میریم انزلی

دایان خونه ست.

ما قرار بود شب برگردیم.


گفت : همه چیز هماهنگ شده س

مریم خانم نرفته ، سپیده هم که هست

زهره  و داوودم که فردا صبح مسافرن

امشب همه خونه ان حواسشون به دایان هست

گفتم : ظاهرا همه ، همه چی رو می دونستن به جز من


خندید گفت : آره دقیقا


گفتم: من دوست ندارم شب با تو جایی بمونم


گفت : ولی من دوست دارم!


با ناراحتی به صندلی ماشین تکیه دادم و به بیرون خیره شدم


پیچید توی یه جاده باریک و تاریک

تا چشم کار می کرد سیاهی بود

صدای زوزه ی گرگ‌ها شنیده میشد


کنجکاو بودم که بدونم کجا می ریم ولی دوست نداشتم ازش چیزی بپرسم


یکم که رفتیم جلوتر  یه چندتایی خونه دیدم که همه ش چوبی بودن


با اینکه همه جا تاریک بود ولی مشخص بود که جای قشنگیه


جلوی یکی از همین خونه های روستایی ترمز کرد

گفت : پیاده شو

گفتم : اینجا کجاست ؟ من پیاده نمیشم

من از اینجا میترسم


بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد اومد در عقب باز کرد بازوم گرفت منو کشید بیرون

گفتم؛ چه خبرته دستم شکست


همون موقع یه خانم  که توی دستش چراغ نفتی بود  از خونه اومد بیرون با لهجه ی گیلکی گفت : سلام آقا خوش اومدین

برگشت طرفم گفت: بفرما عروس جان غریبی ن‌کن

مازیار گفت: سلام ترنج خانم

خوب هستین ؟

اینجا چرا اینقدر

تاریکه ؟

ترنج خانم گفت : از شانس شما ، مثل اینکه کابل تیر چراغ برق پاره شده. برق قطع شده

نگران نباشین براتون چراغ نفتی روشن کردم

دنبال من بیایین شمارو ببرم توی اتاقتون


مازیار رفت سمت ماشین از صندوق عقب یه چمدون کوچیک برداشت

در ماشین قفل کرد ، دست منو کشید دنبال ترنج از پله ها رفتیم بالا


ترنج در یکی از اتاق های بالا رو باز کرد

گفت : بفرمائید داخل بخاری هیزمی رو روشن کردم


برای امشب تا صبحتون هم هیزم گوشه ی اتاق گذاشتم


رفت داخل اتاق چراغ نفتی روی طاقچه رو روشن کرد

فضای اتاق روشن تر شد گفت : بفرمائین اینم از روشنایی


من دیگه برم اگه کاری داشتین صدام بزنین


مازیار گفت : دست شما درد نکنه ممنون


بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق

یه نگاه به اطراف اتاق انداختم

یه اتاق تقریبا بزرگ بود

که دوتا پنجره داشت

روی طاقچه ها گلدون های شمعدونی با رنگ های مختلف گذاشته شده بود .


گوشه ی اتاق رخت خواب ها با نظم خاصی چیده شده بود و روش چادر شب کشیده بودن

دور تا دور اتاق پشتی های  قرمز رنگ بود

همه چیز تمیز و قشنگ بود

یه لحظه رفتم به گذشته ها ،  به اون خونه های قدیمی


اون خونه و اون اتاق حس خیلی خوبی رو به آدم منقل می کردم

همونطور که محو تماشا بودم

مازیار گفت : خوشت اومد ؟

گفتم : اینجا خیلی قشنگه منو یاده گذشته ها میندازه


اومد طرفم کیفم از دستم گرفت گفت : توی اون چمدون لباسات هست

چمدون باز کردم یه بلوز و شلوار از داخلش برداشتم پوشیدم

با اینکه بخاری روشن بود ولی بازم سردم بود

رفتم کنار بخاری نشستم


مازیار گفت: سردته؟


گفتم : آره

گفت : اینجا که خیلی گرمه

کاپشنش از تنش در آورد، رفت سمت هیزم ها

چندتا هیزم برداشت انداخت توی بخاری

گفت : تا حالا بخاری هیزمی دیده بودی ؟

گفتم: نه، اولین باره میبینم


رفت سمت رخت خواب ها یه پتو و چندتا بالش آورد


پتو رو گرفت طرفم گفت : بیا اینو بگیر دورت گرم بشی


از روی طاقچه سینی استکان ها رو آورد

کتری و قوری روی بخاری برداشت گذاشت پایین

دوتا چایی ریخت

گفت : بخور الان گرم میشی


تاریکی اتاق و نور چراغ نفتی و آتیش بخاری هیزمی و وسایل سنتی و رنگی توی اتاق فضای دلچسبی ایجاد کرده بود

توی دلم گفتم : کاش توی یه موقعیت بهتر اومده بودیم اینجا

قطعا خیلی بهم خوش می گذشت


یهو یاده فردا افتادم که باید میرفتم دفتر آقای آسمانی

یه لحظه نگران شدم گفتم: خدا کنه صبح برگردیم انزلی

اصلا من الان اینجا چکار میکنم


توی فکر خودم بودم که با صدای مازیار به خودم اومدم

گفت : چایی تو بخور سرد میشه

بلند شد رفت سمت چمدون یه بطری نوشیدنی  و یکم تنقلات رو از داخلش در آورد

ظاهرا فکر همه جارو کرده بود


کنار بخاری هیزمی نشست روبروم

پیراهنش از تنش در آورد گفت : من خیلی گرممه

در بطری رو باز کرد استکانش

پر کرد یکسره سر کشید


نگاهم خیره موند روش ، نور آتیش افتاده بود روی صورتش


سایه ی شعله های  آتیش  انگار روی بدن برهنه ش  می رقصیدن


همونطور که نگاش میکردم گفت :  چیه دختر ؟ خوشگل ندیدی؟


سریع خودم جمع و جور کردم گفتم: به تو نگاه نمی کردم توی فکر خودم بودم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳۹

با پوزخند گفت : تو هر وقت که  فکر میکنی، زل میزنی به من؟


چیزی نگفتم ، دستم دراز کردم استکانم برداشتم چایی مو  خوردم


دستش آورد نزدیک صورتم موهام از جلوی صورتم کنار زد ،

انگشتش کشید روی لبام


ضربان قلبم بالا رفته بود

توی تاریکی و سکوت شب فقط صدای نفس های دوتامون شنیده میشد


سرم پایین بود ، جرات نگاه کردن به چشم هاش نداشتم می ترسیدم نگاه کنم و دلم براش بلرزه


انگار نقطه ضعف منو فهمیده بود

با صدای خسته و دورگه ش گفت : گندم به من نگاه کن


هیچ عکس العملی نشون ندادم

گفت : گندم نمی خوای با من آشتی کنی ؟

من که گفتم غلط کردم ، قهر نباش دیگه .


دستش گذاشت زیر چونه م آروم سرم گرفت بالا

نگاهم به نگاهش گره خورد .


خدای من !

راز این نگاه و این صدا چی بود .

صدایی که از اولین لحظه ی شنیدنش به دلم نشسته بود و نگاهی که درگیرم کرده بود


نور آتیش باعث شده بود چهره ش توی تاریکی  بهتر دیده بشه

ته ریشی که گذاشته بود چهره شو مردونه تر و جِدی تر کرده بود

توی دلم گفتم : بسه گندم ، خودت جمع و جور کن

این بار دم به تله نده


حرکت دستش روی لبم ثابت موند

آب دهنم قورت دادم ، استرس کل وجودم گرفته بود

زل زدم به چشماش

با یه حرکت منو کشید سمت خودش،  لباش گذاشت روی لبام


سعی کردم خودم از بغلش بکشم بیرون


گفت : کجا دختر ؟

از صبح دارم به خودم وعده ی الانُ میدم

از صبح خودم کنترل کردم الان می خوای از دستم در بری


دستش گذاشت دو طرف صورتم دوباره شروع کرد به بوسیدنم


گفتم: ولم کن ، خوشم نمیاد منو توی عمل انجام شده میذاری


گفت : برو دختر خودت سیاه کن

تو نقطه ضعف منو میدونی .از عمد اینقدر سرخاب سفیداب کردی که دل منو بلرزونی

تو که می دونی من دربرابر تو نمی تونم مقاومت کنم



خیره به چشماش نگاه کردم گفتم ؛ تو خیلی ادعات میشه ولی تو بنده ی  شهوت و هوستی


آروم کنار گوشم گفت: من بنده ی تو اَم  گندم 


هر چی تو بگی ، هر چی که تو بخوای

به شرط اینکه  مال خودم باشی 


حرارت بدنش و صدای نفس هاش ، عطر همیشه گیش داشت منو سست میکرد

یه دفعه یاده فردا افتادم ، یعنی چی میشد

من اینجا توی بغلش چکار می کردم

کلافه شده بودم ، نمی خواستم اینبار کوتاه بیام

باید تا تهش می رفتم ، مرگ یکبار شیون یکبار

شاید به گفته ی آقای آسمانی مازیار می ترسید و یکم نرم تر میشد


وقتی هولم داد عقب دوباره به خودم اومدم

بالش ها رو گذاشت پشتم منو هول داد عقب تر

سرم موند روی بالش ها

خودش نیم خیز شد روم

گفتم : برو اونور ، کاریم نداشته باش


گفت : بازی بسه ، تو هم  دلت می خواد  الان با من باشی

گفتم : نه ، نمی خوام


گفت : چرا می خوای


گفتم : ولم کن لعنتی


گفت : یالا اعتراف کن

که منو می خوای

گفتم : ولم کن

دستام گرفت توی دستاش برد بالای سرم

سنگینی بدنش روی بدنم بود نمی تونستم تکون بخورم


گفت : زودباش گندم ، می دونی کارمُ خوب بلدم تا نگی منو میخوای ولت نمیکنم

سرش توی گودی گردنم فرو برده بود 

حرارت نفس هاش روی گردنم حس می کردم 


دیگه توان مقاومت نداشتم،  راست میگفت کارش خوب بلد بود

به وقتش با تمام جذابیت های مردونه ش خوب میتونست منو به زانو در بیاره


بدون اختیار لبام گذاشتم روی لباش منو محکم گرفت توی بغلش

گفت: دوستت دارم گندم 

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

۲۴۰

محو این اون همه زیبایی شده بودم .

دیشب توی اون تاریکی فکرش نمی کردم تا این حد طبیعت اونجا زیبا باشه


همونطور که خیره به بیرون نگاه میکردم

یهو متوجه مازیار شدم

از پشت بغلم کرد ، گردنم بوسید گفت : سلام صبح بخیر

گفتم : سلام ، بیدار شدی ؟

گفت : ساعت هشت صبح ، اتفاقا خیلی خوابیدم، تو چرا اینقدر زود بیدار شدی

گفتم : دیگه خوابم نبرد

گفت : دیشب اینقدر راحت خوابیدم اصلا نفهمیدم کی صبح شد .



چندتا ضربه به در اتاق زده شد صدای ترنج و شنیدم که گفت : آقا سید ، عروس خانم  بیدارین ؟


مازیار  فوری لباساش پوشید رفت سمت در ، درو باز کرد گفت : سلام صبح بخیر


ترنج خانم گفت: صبح شما هم بخیر باشه

سینی صبحانه رو داد دست مازیار

مازیار گفت: دست شما درد نکنه

ترنج گفت : سرشیر تازه با عسل طبیعی و گردو و کره ی محلی  براتون گذاشتم

ابن نو ن ها رو هم خودم الان پختم

بخورین نوش جانتون


مازیار گفت : ترنج خانم خیلی زحمت کشیدین .


ترنج گفت : وظیفه س سید جان .

من رفتم کاری داشتین صدام بزنین

مازیار گفت : ممنون


دست شما درد نکنه


رفتم کنار بخاری نشستم ،

سینی صبحانه رو گذاشت جلوم 

دوتا چای ریخت

یه تیکه از نون برداشت یه لقمه درست کرد گرفت جلوم

نگاهش کردم،  لقمه رو ازش گرفتم گفتم ممنون

موهام از جلوی صورتم کنار زد گونه مو بوسید

گفت :  خیلی خوشحالم که دارمت ، دیشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود .

همه چی با تو خوبه گندم


آروم گفتم ؛ ممنون

شروع کرد به غذا خوردن .

ولی من فکرم درگیر بود

درگیر دیشب که کنار یه مرد آروم و مهربون و رمانتیک بودم

درگیر امروز عصر که باید ساعت پنج راهی دفتر آقای آسمانی میشد

دودل بودم ، نمیدونستم تصمیم درست چیه

شب گذشته ، شب بی نهایت خوب و آرومی رو کنار ش گذرونده بودم

ولی خوب می دونستم هر لحظه ممکنه ابن آدم برگرده و یه وجه دیگه از شخصیتش نشون بده

توی دلم گفتم : 

آه مازیار ، کاش راضی به درمان میشدی، کاش همیشه مثل دیشب مرد آروم و احساساتی زندگی من میشدی

کاش تو یه آدم عادی و نرمال بودی

من چیزی جز این ازت نمی خوام


من چه طوری امروز برم بر علیه تو کاری انجام بدم وقتی دیشب اینقدر کنارت آروم بودم

وقتی توی بغلت دنیا برام متوقف شده ، فقط تو بودیُ تو


زل زدم بهش،  با ولع غذا می خورد

معلوم بود خیلی خوشحاله

با تمام آزار و اذیت هاش خیلی دوسش داشتم

دیگه از واژه ی عشق می ترسیدم نمی تونستم ادعای عاشقی کنم

ولی با بند بند وجودم می خواستمش

دلم برای شهامتش ، جسارتش ، نگاهش ، صداش ، حتی گاهی اخم کردن و بدخلقی هاش ضعف می رفت


با صدای مازیار به خودم اومدم که میگفت: گندم بخور دیگه


گفتم: با منی ؟

گفت: پس با کیم؟

بخور دیگه دختر

گفتم : من سیر شدم

گفت : ای بابا من که نمی دونم تو با چی زنده ای


گفتم؛ خو ب نمی تونم بیشتر غذا بخورم


گفت : مُربیم بهم گوشزد کرده که باید روی صد و بیست کیلو بمونم

نه باید وزنم کمتر بشه، نه بیشتر


گفتم : خوب یکم مراعات کن 

گفت : احتمالا این دوماه باقی مونده تا مسابقات ، هرشب برم باشگاه 

گفتم: خوب برو 


همونطور که چاییم میخوردم گفتم : مازیار کی می ریم؟


نگام کرد گفت : چی شده،  خسته شدی ؟ از اینجا خوشت نیومده؟

گفتم : اینجا خیلی قشنگه ولی دلم برای دایان تنگ شده

کاش با خودمون آورده بودیمش


خندید گفت: دختر من تو رو آوردم اینجا که یه دلی از عزا در بیارم

اگه اون پدر سوخته اینجا بود که نمی تونستم نزدیکت بشم


از طرز حرف زدنش خنده م گرفت گفتم : خیلی پر رویی

گفت: حالا کجاش دیدی

سینی صبحانه رو کنار زد

دستاش باز کرد گفت : بیا اینجا ببینم

با اخم نگاش کردم

گفت : کاریت ندارم بیا

رفتم توی بغلش

شروع کرد به نوازش کردن موهام


پیشونیم بوسید .

دستش انداخت توی جیب شلوارش یه جعبه ی کوچیک بیرون آورد .

درش باز کرد ، یه انگشتر  خیلی قشنگ بود


جعبه رو گرفت روبروم گفت : دختر مو خرمایی منو به 

نوکری 

، غلامی 

، پادویی 

 خودت قبول میکنی ؟

از مدل حرف زدنش خنده م گرفت

گفت : ببخشید من شبیه آقا مهندسا بلد نیستم زانو بزنم حرفای قشنگ ،قشنگ بگم

ته ، ته رمانتیک حرف زدن من همینه

نگاش کردم گفتم:  همه چی از دیشب عالی بود واقعا نیاز به این کار نبود

دستم گرفت توی دستش ، پشت دستم بوسید انگشتر انداخت توی دستم گفت : مبارکت باشه


دستم دور گردنش حلقه کردم گونه شو بوسیدم گفتم : مرسی مازیار این خیلی قشنگه

خزیدم توی بغلش

گفتم: محکم بغلم کن

دلم می خواست همه چیز بهش بگم

بگم به خاطر بد رفتاری هاش مجبور به چه کاری شدم

ولی ترسیدم

برای خودمم عجیب بود که چطور ممکنه آدمی که تا این حد میتونه آرومت کنه بتونه تا حد مرگ هم بترسونتت

انگار جدال بین دلم و عقلم تموم شدنی نبود

خوشحال میشم پیجم 

۲۴۱

از پنجره ی ماشین محو تماشای طبیعت قشنگ شرق گیلان شده بودم

واقعا انگار یه تیکه از بهش بود

بارها این مسیر اومده بودم ولی انگار اینبار همه چی فرق داشت


مازیار همانطور که راننده گی میکردم دستم گرفت توی دستش با لبخند نگاهش کردم


با مهربونی نگاهم کرد گفت ؛ تمام سعی خودم کردم تمام دلخوری های پیش اومده رو برطرف کنم

همیشه گفتم بازم میگم می دونم  اخلاقم سگیِ ولی هرگز به عشقم شک نکن

دوباره نگام کرد گفت: تو هم منو دوست داری ؟

اینقدر یهویی و معصومانه این سوال پرسید که شوکه شدم

برگشتم طرفش گفتم : معلومه که دوستت دارم


نیشش تا بنا گوشش باز شد



گفت : میگم گندم بیا برگردیم امشبم اینجا بمونیم

با اخم گفتم : لوس نشو،  دلم برای پسرم یه ذره شده .


گفت :  دیگه کم کم دارم حسادت میکنم

تو حق نداری هیچ پسری رو به جز من زیاد دوست داشته باشی

با خنده گفتم : باشه ، عزیزم حسادت نکن

هر گلی یه بویی داره

گفت: ولی من خوشبو ترم

با خنده گفتم : باشه هر چی تو بگی

*******

رسیدیم انزلی جلوی مغازه ی پدرام ترمز کرد

گفتم چرا اومدیم اینجا


گفت : اون رژ لبی رو که دیروز زده بودی کجاست ؟

با تعجب گفتم : اینجاست توی کیفم

گفت: بده ش به من

کیفم باز کردم رژ لب گرفتم طرفش

رژ ازم گرفت ، در ماشین باز کرد

پرتش کرد توی جوب

گفتم : چکار میکنی ؟

گفت : دوست ندارم اون بزنی بری بیرون. اون رنگ منو حالی به حالی میکنه

خیلی بهت میومد

الانم بیا پایین به جای این که انداختم دور، بریم پیش پدرام هرچند تا رژ دیگه می خوای بردار

با اخم گفتم : لازم نکرده ، رژ زیاد دارم


نگام کرد گفت : بازم ناراحتت کردم ؟

گفتم : مهم نیست

گفت: برای من مهمه ، نمی خوام ازم ناراحت باشی

چکار کنم مدل من این جوریه

فکر اینکه اون رنگ رژ لبت کس دیگه رو هوایی کنه دیوونه م میکنه

با خنده گفتم: مگه چند تا دیوونه توی دنیا هست که با رنگ رژ هوایی بشه؟

گفت : نمی دونم ، ولی اون آدمی رو که به زن من بخواد بد نگاه کنه رو آتیش میزنم

گفتم  : مثل اینکه آتیش بازی دوست داری

با اخم گفت : بهم طعنه میزنی

در ماشین باز کردم پیاده شدم

دنبالم اومد توی مغازه ی پدرام

خوشحال میشم پیجم 

۲۴۲

همین ‌که رسیدیم جلوی خونه داوود و زهره رو دیدم که چمدون به دست جلوی در منتظر موندن

از ماشین پیاده شدم رفتم طرفشون گفتم : به موقع رسیدم

ان شاالله که بهتون خوش بگذره

مواظب خودتون و توراهیتون  باشین

زهره گفت " مرسی گندم جان

مازیار رفت طرف داوود بهش دست داد گفت : داوود جان چیزی لازم نداری اگه کاری داشتی من هستم

داوود گفت : خدا خیرتون بده آقا، به لطف شما همه چیز هست 

همون موقع آژانس رسید

زهره رو بغل کردم بوسیدمش

مریم خانم بدوبدو با یه کاسه

آب و قرآن اومد

تا مارو دید گفت : عه گندم جان شما هم اومدین ؟

گفتم : سلام ، اره الان رسیدیم

مریم خانم گفت ؛ خوش اومدین

رفت طرف زهره و داوود باهاشون روبوسی کرد

گفت : برین به سلامت

از زیر قرآن رد شدن

سوار ماشین شدن براشون دست تکون دادیم

ماشین که حرکت کرد مریم خانم آب و ریخت پشت سرشون

وقتی ماشین دور شد

رفتیم داخل حیاط

گفتم: دایان کجاست ؟

مریم خانم گفت : با سپیده توی پذیرایی بازی میکنن

سریع رفتم سمت ساختمون

مازیار و مریم خانمم دنبالم اومدن

تا درو باز کردم ، دایان با ذوق چهار دست وپا اومد طرفمون

بغلش کردم ، تند تند بوسیدمش

گفتم : وای پسرم اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود .

سپیده اومد طرفمون گفت : سلام ، خوش اومدین

گفتم : سلام

مازیار گفت : سلام سپیده

خانم،  پسر ما چطور بود ، بدقلقی که نکرد

سپیده گفت : نه ، دایان جون واقعا پسر آرومیه

مازیار اومد طرفم گفت : یکم پسرم بده بغلم

گفتم : نه صبر کن هنوز ازش سیر نشدم

مازیار گفت : ای بابا همه ش یه شب ندیدیش

مریم خانم گفت : مادر همینه دیگه آقا

تحمل دوری بچه شو نداره

مازیار اومد طرفم دستش باز کرد منو دایان باهم بغل کرد

گفت : وقتی پسرم نمیدی مجبورم این کار کنم

با خنده گفتم : این چه کاریه

از خنده ی ما دایانم میخندید

مازیار شروع کرد به بوسیدن منو دایان

سپیده که ما رو اون طوری دید رفت توی اتاقش

مریم خانم با ذوق گفت : الهی همیشه خو ش باشین رفت سمت آشپزخونه

آروم گفتم : زشته مازیار جلوی بقیه این کارارو میکنی

گفت : توی خونه ی خودم ، زن و بچه ی خودم میبوسم این کجاش زشته

گفتم: از دست تو

نشست روی مبل گفت : باید برم

گفتم : کجا؟

گفت : باید برم رشت تا شبم بر نمی گردم

گفتم : رشت چرا ؟

گفت : باید برم چندتا خاور سیب تحویل بگیرم ، می خوام خودم بار ُچک کنم

گفتم: خسته نیستی ؟

خندید گفت : نه ، از همیشه پرانرژی ترم

خندیدم گفتم : شیطونی بسه ، برو مواظب خودت باش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۴۳


بعداز رفتن مازیار دایان بغل کردم رفتم توی آشپزخونه پیش مریم خانم


مریم خانم گفت : آقا بازم کبکش خروس می خونه معلومه حسابی بهش خوش گذشته


گفتم : دیگه خودتون بهتر می دونین گاهی حالِ

گاهی بی حال

مریم خانم گفت : دیگه چکار باید ‌کرد ، قربانش برم جَدِش تنده یهو قاطی میکنه زمین و زمان به هم می دوزه.


گفتم : اینطوری که نمیشه


مریم خانم چشماش ریز کرد گفت : معلومه بازم فکر و خیال هایی توی سرت داری


گفتم : آره،  هر جوری شده باید قانع بشه دست از این دَم دمی بودنش برداره

گفت : گندم جان تورو خدا دوباره آشوب به پا نکن


آروم گفتم : من باید تلاشم بکنم

ان شاالله اینبار درست میشه


مریم خانم گفت : تو چه دل و جراتی داری دختر


گفتم : چکار کنم ، یعنی تا آخر عمرم دست روی دست بذارم


مگه خودتون ندیدین چندبار نزدیک بود یه بلائی سرم بیاره


مریم خانم گفت : دلم گواهی بد میده گندم

از خرِ شیطان بیا پایین دختر


گفتم : من دل زدم به دریا

گفت : خدا پشت و پناهت باشه دختر جان

همونطور که با دایان بازی میکردم به دستش که خالی از دستبند بود نگاه کردم

دستش بوسیدم گفتم : ببخشید مامانی ، ولی مجبور بودم


سپیده اومد توی آشپزخونه،  گفت: نهار دایان آماده س ؟

مریم خانم گفت : آره، الان غذاش میریزم توی ظرف غذاش

برگشتم طرف سپیده گفتم : پس شما حواستون به دایان باشه

من می خوام برم دوش بگیرم

سپیده گفت : چشم ، شما برین من نهار ش بهش میدم

*******

وان پر از آب گرم کردم،  رفتم داخلش .

آب گرم حس خوبی بهم می داد

چندتا نفس عمیق کشیدم ، چشمام بستم

به دیشب فکر کردم

به حرفای عاشقانه ی مازیار ، به نوازشش هاش

چقدر همه چیز دلچسب بود

گفتم: خودت گول نزن گندم

تو حتما باید امروز بری پیش آقای آسمانی

باید تکلیفت با این زندگی معلوم بشه

خودتم خوب می دونی ، مازیار چند روز دیگه یا حتی چند ساعت دیگه دوباره عوض میشه

یهو یاد خشونتش و وحشی گری هاش توی رابطه مون  و آسیب هایی که بهم میزد افتادم

باید به یه طریقی قانعش می کردم که درمان بشه

شاید قانون درست ترین راه حل بود

چشمام باز کردم به انگشتر توی دستم نگاه کردم

احساس عذاب وجدان داشتم ولی خودش مجبورم کرده بود .

نمی خواستم پا پس بکشم




*********

به ساعتم نگاه کردم نزدیک پنج بود زمان زیادی نداشتم

به بهانه ی خرید دارو از خونه اومده بودم بیرون

باید سریع بر می گشتم خونه


از ماشین پیاده شدم با عجله رفتم سمت دفتر

همین که وارد دفتر شدم

رفتم طرف منشی گفتم : سلام

ساعت پنج با آقای آسمانی قرار داشتم

منشی گفت : سلام خانم ....


لطفا چند لحظه منتظر بمونین

گفتم : من خیلی عجله دارم

آقای آسمانی شرایط منو میدونن

گفت : چشم الان بهشون میگم شما اومدین


از جاش بلند شد رفت طرف اتاق آقای آسمانی یه ضربه به در زد رفت داخل

بعد از چند ثانیه اومد بیرون گفت : خانم .... بفرمائید داخل

با عجله از جام بلند شدم رفتم داخل

گفتم : سلام روزتون بخیر

آقای آسمانی گفت : سلام

بفرمائید بنشینین

بازم که هراسون هستین

گفتم: ببخشید،  دست خودم نیست

خیلی میترسم

گفت :  باشه میریم سر اصل مطلب ،صلاح در این میبینم که از همسرتون بابت بد خلقی ، عصبانیت بیش از حد و نداشتن کنترل خشم و در نهایت نداشتن امنیت جانی در منزلشون شکایت کنیم

گفتم : به نظرتون این کار عصبی ترش نمی کنه؟

گفت : با چیزایی که شما میگین ممکنه این آقا هر واکنشی نشون بده

البته قبل از هر چیزی من ایشون دعوت میکنم دفترم و ایشون از تصمیم شما مطلع میکنم


گفتم : باشه ریش و قیچی دست شما

من کجا رو باید امضا کنم ؟

همونطور که آقای آسمانی برگه ها رو مرتب میکردن یهو صدای داد و فریاد منشی بلند شد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۴۴


آقای آسمانی فوری از جاش بلند شد رفت بیرون

صداش شنیدم که گفت : چه خبره آقا ، شما کی هستین ؟ چی می خوایین؟


یهو چهار ستون بدنم لرزید صدای مازیار بود

با وحشت از جام بلند شدم ، جرات بیرون رفتن از اتاق نداشتم

صدای یه ضربه به در اتاق شنیدم .

مازیار با تمام وجودش عربده میکشید به آقای آسمانی میگفت : در اتاق باز کن


آقای آسمانی سعی میکرد آرومش کنه .

وقتی دید از پسش بر نمیاد به منشیش گفت : به پلیس زنگ بزنه


یهو در با صدای بدی شکست و باز شد


از ترس به دیوار انتهای اتاق تکیه داده بودم

مازیار  یه لگد به در  که روی لولاهاش آویزون شده بود زد توی چهار چوب در ظاهر شد


با دیدنش حس کردم دیگه اکسیژن برای نفس کشیدن وجود نداره

نفسم تنگ شده بود به زور نفس می کشیدم


همونجا روی زمین نشستم 

آروم آروم بهم نزدیک شد

آقای آسمانی فوری اومد طرفش گفت : بفرما بیرون آقا شما حق ندارین به موکل من آسیبی برسونین حرف و شکایتی دارین قانونی پیش برین

مازیار یقه شو گرفت گفت : مرتیکه کیُ از چی میترسونی

اونی که اونجاست زنِ منه

تو برای من حرف از قانون نزن 

قانونُ من تعیین میکنم


آقای آسمانی رو چسبوند به دیوار گفت : بگو ببینم زن من پیش تو چکار داره

آقای آسمانی با صدای بلند گفت : الان پلیس می رسه، ببینم بازم اینطور عربده میکشی


مازیار یقه شو ول کرد یه لگد به میز کارش زد

میز برگشت با صدای وحشتناکی وسایلای روی میز پخش زمین شد

یهو سامان  یکی از کارگرای مازیار اومد توی اتاق گفت : سید  چی شده؟ 

مازیار گفت :هر چی جلوی دست و پاهاته بزن بشکن 

همه ش به پای من 

سامان گفت : چشم آقا

مازیار برگشت طرف آقای آسمانی گفت : وقتی پلیس اومد خوب ازم شکایت کن

چون از این به بعد بلای جونتم

با سامان دوتایی هر چی که توی دفتر بود زدن شکوندن

از هم پاشیدن

صدای منشی بلند شد که با داد و فریاد میگفت : چکار میکنین دیوونه ها

مازیار سوییچ پرت کرد طرف سامان گفت : برگرد توی ماشین منتظر بمون


اومد طرفم ، همون طور که روی زمین نشسته بودم، سرم بالا گرفتم نگاهش کردم

گفت: خائنِ ، عوضی

یقه ی کاپشنم گرفت بلندم کرد

نمی تونستم حرف بزنم

یهو صدای منشی رو شنیدم که گفت : ایناهاش اینجاست، یکیشونم رفت بیرون 

دوتا مامور پلیس اومدن توی اتاق

با صدای بلند به مازیار گفتن : این خراب کاری ها کار شماست

مازیار یقه ی کاپشنم ول کرد

لباسشُ تکوند

گفت: آره ، همه ش کار منه

آقای آسمانی فوری گفت : ایشون به منو اون خانم هم حمله کردن

ما ازشون شکایت داریم

پلیس برگشت طرف اقای  آسمانی گفت : ما این آقا رو میبریم

شما هم دنبال ما بیایین کلانتری

ماموره بازوی مازیار چسبید گفت : بیا بریم

مازیار برگشت طرفم خندید  و همراهشون رفت

خنده ای که فقط من معنی شو درک می کردم

می دونستم از صدتا تهدید بدتره


آقای آسمانی گفت : خانم ..... چرا نشستی پاشو بریم کلانتری

گفتم : آقای آسمانی این منو میکشه

گفت: مگه ندیدی بردنش

از چیزی نترس الان میریم کلانتری

همه ی این خرابکاری ها صورت جلسه میشه ، به نفع شما میشه

منشی یه لیوان آب گرفت طرفم گفت : بخورین حالتون بهتر بشه

یهو شبیه جن زده ها از جام پاشدم گفتم : بدجور تلافی میکنه

آقای آسمانی گفت : آرامش تو حفظ کن

دیگه با قانون طرفه

آقای آسمانی برگشت طرف منشیش گفت: یکم اینجارو جمع و جور کنین

در دفتر ببندین

برین

منشیش گفت؛ چشم

دنبال آقای آسمانی رفتم .

همین که از دفتر رفتیم بیرون

دیدیم مازیار با یه ژست خاصی  به ماشینش تکیه داده داره سیگار میکشه


مامورا هم توی ماشین پلیس نشسته بودن

آقای آسمانی رفت طرف ماشین پلیس به مامورا گفت : این اقا رو کدوم کلانتری میبرین

ماموره گفت : این اقا با همسرشون بحث کردن

دعوا خانوادگیه به ما ارتباطی نداره


خوشحال میشم پیجم 

آقای آسمانی با عصبانیت گفت : چی میگین؟ اینجا دفتر منه،  خودش و اون نوچه ش کلی به دفترم خسارت زدن من وکیلم،مگه با بچه طرفین


شما وظیفه تون همه چیز صورت جلسه کنین


من از این آقا شکایت دارم


ماموره گفت : صداتون بیارین پایین،  شکایت دارین بفرمائید پی گیری کنین



آقای آسمانی گفت : این کار شما خلاف قانون این خانم امنیت جانی نداره


شما باید پی گیری کنین ، من از این بی قانونی شما نمیگذرم


الان زنگ میزنم دوباره مامور بیاد


ماموره به سربازه گفت ؛ ماشین روشن کن ، حرکت کن



آقای آسمانی برگشت طرفم گفت :  نگران نباش بیا بریم کلانتری تا حساب این شیاد ها رو برسم. اصلا همراهش نرو


یهو صدای مازیار شنیدم برگشتم طرفش


دود سیگارش از دهنش بیرون داد


ته سیگار ش ُ انداخت پایین با پاهاش خاموشش کرد


زل زد بهم گفت : برو سوار ماشین شو‌



آقای آسمانی گفت : این خانم با شما جایی نمیاد


گوشیش در آورد گفت : دوباره با پلیس تماس میگیرم


مازیار با صدای بلند خندید گفت : جناب وکیل بهتون گفتم قانون من تعیین میکنم، الانم زیاد خودتون اذیت نکنین


همسرم دیگه از شکایت منصرف شده ، از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن



برگشت طرفم با عربده گفت : برو سوار ماشین شو


چند قدمی به آقای آسمانی نزدیک شد گفت : کارم با شما هنوز تموم نشده.  حالا حالاها باید همدیگه رو ببینیم



دستم گرفت منو کشید سمت ماشین


آقای آسمانی دنبالم اومد گفت " همراهش نرو


با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم؛ دست شما درد نکنه تا همینجا کافیه


دیگه خودتون به دردسر نندازین



سامان فوری از ماشین پیاده شد


مازیار کنار گوشش یه چیزایی گفت


سامان گفت : چشم سید ، کاری داشتین زنگ بزنین


مازیار در عقب ماشین باز کرد منو هول داد توی ماشین در و قفل کرد


از داخل کیف دستیش یه دسته تراول برداشت پرت کرد طرفش گفت: با اینکه بهم ریختن دفتر حقتون بود ولی من عادت ندارم توی دِین کسی بمونم



آقای آسمانی گفت : من حقم قانونی ازت میگیرم



مازیار با صدای بلند خندید گفت : باشه ببینم قانون شما موفق میشه یا قانون من


سریع اومد سوار شد


ماشین روشن کرد



ماشین با صدای بدی از جا کنده شد و حرکت کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۴۵

همونطور که راننده گی میکرد آیینه ی ماشین جوری تنظیم کرد که منو ببینه

از ترس به در ماشین چسبیده بودم

شبیه دیوونه ها راننده گی میکرد

گفتم: مازیار حرف بزنیم ؟

گفت : دهنت ببند

گفتم : بذار برات توضیح بدم

گفت : خیانت توضیحی نداره

گفتم : هیچ وقت نمیذاری آدم حرفش بزنه

گفت : ساکت شو  

یهو زد روی ترمز دستش گذاشت روی بوق یکسره بوق زد

 راننده  ی ماشین جلویی از ماشین پیاده شد

یه پسری بود هم سن و سال خودش

با صدای بلندگفت:  چته گوساله مگه نمی بینی راه بسته اس


مازیار با عصبانیت از ماشین پیاده شد گفت : گوساله خودتی مرتیکه ی عوضی دوتایی دست به یقه شدن

مازیار هولش داد عقب دوباره برگشت سمت ماشین .

پسره حمله کرد طرف مازیار با مشت کوبید به صورتش


مازیار شبیه برق گرفته ها کاپشنش از تنش در آورد یقه ی پسره ی رو گرفت شروع کرد به زدنش

چندتا از دوستای پسره هم از ماشین پیاده شدن حمله کردن به مازیار

شبیه دیوونه ها عربده میکشید میزدشون

پیشونی و بینیش خونی شده بود ولی کم نمیاورد

همونطور میزدشون

یه لحظه ترس همه ی وجودم گرفت

چهار پنج تا مرده گنده حریفش نمیشدن

نمی تونستن کنترلش کنن

با خودم گفتم : معلوم نیست چه بلائی سرت بیاره گندم

دستم رفت سمت دست گیره در


درو باز کردم  ، از ماشین پیاده شدم 

یه نگاه به اطرافم انداختم 

تا توان داشتم دوییدم

خوشحال میشم پیجم 

اینقدر دوییدم که دیگه نفس برام نمونده بود

انتهای یه کوچه روی زمین نشستم

سعی کردم ذهنم متمرکز کنم که کجا هستم

سریع بلند شدم باید می رفتم خونه ی بابام قطعا امن ترین جا الان برام اونجا بود

یه نگاه به دست خالیم انداختم کیفم توی ماشین جا گذاشته بود

پس باید پیاده تا خونه ی بابا میرفتم

یه نفس گرفتم و شروع کردم به دوییدن

اینقدر دوییدم ، دوییدم که یه موقع به خودم اومدم دیدم جلوی کوچه ی خونه ی پدریم هستم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۴۶

آروم اروم رفتم سمت خونمون

همین که رسیدم پشت در

صدای عرفان و بابا رو شنیدم که توی حیاط فوتبال بازی میکردن

مامان با خنده بهشون میگفت: پدر و پسر خونه رو گذاشتین روی سرتون

زشته جلوی در و همسایه

سر جام خشکم زد ، 


درو همسایه !


الان باید میرفتم توی خونه چی به مامانم میگفتم

همین چندروز پیش داشت در مورد خوبی های مازیار میگفت

چقدر جدایی  دختر همسایه رو بد می دونستن

همیشه میگفتن : که توی کل فامیل حرف منو مازیار روی زبوناست

همه اون به عنوان یه مرد خوب و درست قبول داشتن

اگه الان میرفتم توی خونه منو مقصر میدونستن

اگه بهشون پناه میبردم ولی پناهم نمی دادن

مازیار به اندازه ی کافی توی این سال ها غرورم شکسته بود ، تحقیرم کرده بود

دیگه نمی خواستم جلوی بقیه هم حس حقارت تجربه کنم

اصلا از بچه گی این عادتم بود کاری نمی کردم که سرزنش بشم

تنها کار اشتباهم دوستی با مازیار بود

هیچ وقت بچه ی بدی براشون نبودم


دستم بلند کردم که زنگ خونه رو بزنم

ولی نتونستم ، ترس افتاده بود توی وجودم


عقب، عقب رفتم

جلوی خونه ی پدریم یه باغ بود

رفتم توی باغ

پشت یکی از درختا نشستم

هوا سرد بود

زیپ کاپشنم کشیدم بالا.  کلاهم کشیدم سرم

خسته بودم


خوشحال میشم پیجم 

پاهام  بدجور می سوخت ، کفشم از پام درآوردم


جورابم در آوردم اینقدر دوییده بودم کف پاهام تاول زده بود


نمی دونم از سرما بود یا درد پاهام یا شایدم حس تنهایی و بی کسی


یهو گریه م گرفت


سرم گذاشتم روی زانوهام ، اشکام بی اختیار می ریخت



خیلی خوابم میومد


همونجا دراز کشیدم ، دستم گذاشتم زیر سرم


چشمام بستم


صدای پارس کردن سگ ها رو شنیدم از ترس بلند شدم


یه نگاه به ساعتم انداختم


شیش و ده دقیقه بود هوا داشت تاریک میشد



نمی دونستم چکار کنم ، کجا برم


هیچ وقت فکرش نمی کردم یه روزی برسه که جایی برای رفتن نداشته باشم



کفشام پوشیدم


از جام بلند شدم


پاهام درد میکرد ولی باید مقاومت می کردم


یه لحظه یاده عزیز افتادم


دلم می خواست برم پیشش


ولی اون قلبش مریض بود


توی تمام این سال ها فکر می کرد خوشبختم دلم نمی خواست نگرانش کنم



با خودم گفتم : آه گندم تو به همه فکر میکنی به جز خودت



آروم آروم رفتم سمت خیابون



نگاهم به یه پسر بچه ی حدود یک سال خیره موند که دست مادرش گرفته بود سعی میکرد راه بره


با بغض گفتم : دایان ِ من پسرم!


بهت قول دادم که زود برگردم


ولی بدقولی کردم



صدای ترمز  یه ماشین منو به خودم آورد


برگشتم به پشت سرم نگاه کردم


مازیار بود



انگار روم آب یخ ریخته بودن


همه ی استخون هام می لرزید



شیشه ی ماشین کشید پایین گفت : خودت سوار میشی یا من بیام پایین؟



یه نگاه به اطرافم انداختم توی اون محل همه منو می شناختن



نمی خواستم آبروریزی بشه.


اصلا جایی هم نداشتم که برم



یه نفس عمیق کشیدم


در عقب ماشین باز کردم سوار شدم



اون لحظه معنی بی کسی رو فهمیدم


هر بار می خواستم  چیزی رو درست کنم خراب تر میشد



مازیار با سرعت بالایی شروع به حرکت کرد


از مسیری که میرفت فهمیدم داره از شهر خارج میشه



ترس افتاده بود توی وجودم


ولی بالاتر از سیاهی رنگی نبود



هوا کاملا تاریک شده بود


مازیار پیچید توی یه بیراهه


خوب به اطرافم نگاه کردم


هیچ چیزی جز سیاهی نبود


ماشین نگه داشت .



چراغای ماشین تنها روشنایی اون اطراف بود .



سیگارش گذاشت روی لبش روشنش کرد


یه پک عمیق به سیگارش زد گفت : حالا گوش میدم توضیح بده


با دستام اشکام پاک کردم گفتم: مازیار من قصد طلاق و جدایی نداشتم


فقط می خواستم یکم بترسونمت که راضی به درمان بشی



گفت : بترسونی؟



منو؟!



برگشت عقب نگام کرد گفت : دروغ میگی عین سگ  !


در ماشین باز کرد پیاده شده


سریع اومد در عقب ماشین باز کرد از ترس چسبیده بودم به صندلی


دستش دراز کرد منو کشید پرت کرد بیرون ماشین



بدجور خوردم زمین ، کمرم به یه سنگ برخورد کرد


درد بدی پیچید توی کمرم


با ناله گفتم: آخ کمرم!



یقه ی کاپشنم گرفت: بلندم کرد



منو چسبوند به ماشین


دستش انداخت توی جیبش دستبند دایان بیرون آورد گرفت جلوی صورتم گفت : این چیه عوضی؟



با تعجب به دستبند نگاه کردم


یقه مو ول کرد گفت : چیه تعجب کردی ؟



دختره ی احمق صدبار بهت گفتم: این شهر برای من اندازه ی کف دسته


اگه من نفهمم زنم چکار میکنه که به درد لای جرز دیوار میخورم



گفتم: مازیار اشتباه فکر میکنی



خوشحال میشم پیجم 

گفت : چه اشتباهی مگه اسم این کار چیزی جز دزدیِ




با بغض گفتم : دزدی؟



گفت : آره دزدی تو دستبند پسر منو از خونه ی من میدزدی که برعلیه من استفاده کنی




گفتم : من دزد نیستم ، من مجبور به این کار شدم




انگشتم گرفت توی دستش با عصبانیت عربده کشید گفت  :  خائنِ عوضی من دیشب این انگشتر بهت دادم که پولش حداقل سه برابر این دست بنده



تو دیشب با من خوابیدی



تا صبح توی بغل من بودی بعد میری به من نارو میزنی




گفتم ؛ چی میگی برای خودت ، نارو چیه ؟



گفت: از همون اولش فهمیدم که داری یه کارایی میکنی



اون روز که دستبند بردی فروختی همه ش خودم گول زدم گفتم : حتما برای خونواده ت مشکلی پیش اومده ، روت نشده به من بگی خواستی اینطوری کمکشون کنی



به روت نیاوردم



دیدم اینبار دیگه زیادی داری بی محلی و زبون درازی میکنی



گفتم : مازیار خیلی بد کردی



باید یه جوری از دلش دربیاری



با اینکه بهت شک کرده بودم با یوسف و ترانه هماهنگ کردم که یه فرصتی پیش بیارم که باهم تنها باشیم



اونوقت تو با من این کارو کردی

خوشحال میشم پیجم 

‌پارت ۲۴۷

با دوتا دستش گردنم گرفت همونطور که گلوم فشار میداد گفت :  خائن ِ خیره سر  ، اگه یه زن خراب دیشب با من می خوابید اینطوری جفتک ، لگد نمینداخت که تو انداختی


سعی کردم دستاش از گلوم بردارم

دستاش برداشت دوباره پرتم کرد  روی زمین گفت : تو ثابت کردی که فقط به درد هم خوابی میخوری نه عشق و احترام


سخت نفس می کشیدم پشت هم سرفه میکردم

با صدای گرفته گفتم : حرف دهنت بفهم اگه فقط می خواستم هم خوابت باشم

راضی میشدم به اینکه هر بلائی می خوای سرم بیاری بعدش با پول و طلا و مسافرت و امثال اینا جبران کنی

من تمام سعی خودم کردم که بهت ثابت کنم من زنتم نه کنیزت


اومد طرفم کنارم روی پنجه هاش نشست گفت : پس چطور دیشب با من خوابیدی ، این انگشتر از من قبول کردی

بعد امروز یاده حق و حقوقت افتادی


انگشتر از دستم در آوردم پرت کردم توی صورتش

با عصبانیت دستش برد بالا گفت : چه غلطی کردی؟

،  از ترس دستام گرفتم جلوی صورتم

فَکَمُ گرفت توی دستش  گفت :  تو لایق کتک خوردنم نیستی


یالا پاشو بدهیتو با من صاف کن

پول یه دستبند و این انگشتری رو که دیشب بهت دادم به من بدهکاری



از عصبانیت بدنم می لرزید دستم کشیدم روی زمین

هر دوتا دستم پر از خاک کردم

پاشیدم توی صورتش


از عصبانیت یه داد بلند کشید


گفتم: واقعیت اینجاست که تو زن نمی خواستی تو یه برده ی جنسی می خواستی

ولی حساب اینجا رو نکرده بودی که من نمی تونم برده ی تو باشم

فکر نکن این بار آخره تا توان دارم برای غرورم می جنگم

حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه

تو از اولم عاشق نبودی تو فقط نتونستی جلوی هوست بگیری

برای همین به من تجاوز کردی

این نشونه ی عشق نبود نشونه ی ضعف تو بود

تو که برده ی جنسی می خوای برات چه فرقی داره اون زن ،من باشم یا یکی دیگه



موهام گرفت توی دستاش گفت : یالا پاشو


زل زد توی چشمام گفت : گندم تا ابد این روز ، این ساعت ، این تاریخ فراموش نمیکنم

این روز توی مغزم هک شده



چندین ساله که داری منو بابت متفاوت بودنم توی روابط جنسی سرزنش میکنی

به من برچسب دیوونه گی زدی

ناسازگاری کردی ، نارو زدی، دروغ  گفتی

ولی این دل بی صاحبِ من نمی تونه از تو دست برداره


همینجا جلوی روی خودت قسم می خورم،  قسم به تک تکِ تار موهات ، قسم به اون نگاهت که از اولین لحظه ، دنیای منو زیر و رو کرد تا زمانی که دیگه خودت نخوای حتی بهت یه انگشتم نمی زنم


همونطور که خودت گفتی : من برده می خوام

میتونم هر کسی رو که بخوام داشته باشم

پس  دیگه نیازی نیست تو برده ی من باشی


تهمت بی ناموسی هم به من زدی


یه نفس عمیق کشید یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن

با صدایی پر از بغض گفت : امروز دلم خیلی ازت شکست


دست من هیچ وقت نمک نداشت به هر کی خوبی کردم ، نمک نشناس از آب در اومدم


زنم ، ناموسم ، ما در پسرم ،همون کسی که چند ساله سرم باهاش روی یه بالش می ذارم از پشت به من خنجر زد

همیشه می دونستم دنبال راه فراری ولی بعداز دایان همه ش خودم گول میزدم میگفتم :  دایان پاگیرت کرده

ولی  خیالم خام بود  


تو هنوزم همون دختر سرکش و خائنی که می خواستی ترکم کنی


من تو رو توی خونه م نگه می دارم ولی بدون اینکه دیگه حتی یه نگاه از روی هوس بهت بندازم

تا بهت ثابت کنم من همون مازیاری هستم که تا بیست و دوسه سالگی با اینکه میتونستم با هیچ زنی غیر از تو چنین چیزی رو تجربه نکردم ولی از این به بعد دیگه چیزی جلودارم نیست 



تو هنوز منو نشناختی دختر جون



در ماشین باز کرد  منو پرت کرد روی صندلی عقب ماشین

سرم بدجور خورد به در، گرمای خون روی پیشونیم احساس کرد م

سوار ماشین شد ، حرکت کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۴۸


همونطور که موهام سشوار میکشیدم از آیینه  به زخم روی پیشونیم نگاه میکردم

با ا ینکه دوهفته گذشته بود ولی هنوز کامل زخم پیشونیم خوب نشده بود

چتری های موهام طوری درست کردم  که زخمم بپوشونه


صدای مازیار شنیدم که صدام میزد

در اتاق باز کردم گفتم : بله ؟


گفت : بیا پایین ،  خونواده ی افشار نزدیک خونه هستن


گفتم : باشه کارم تموم شده الان میام پایین


برای آخرین بار توی آیینه به خودم نگاه کردم

عطرم برداشتم ، یکم عطر زدم

از اتاق رفتم بیرون

هم زمان با من مهیار از اتاق مهمون اومد بیرون تا منو دید

با خنده گفت : سلام به خوشگل ترین زن داداش دنیا

رفتم جلو باهاش روبوسی کردم

گفتم : تنبل بالاخره بیدار شدی ؟

گفت : بله ، بیدار شدم ، دوش گرفتم، خوش تیپ کردم منتظر خانواده ی افشارم


با خنده گفتم: منتظر خانواده ی افشاری یا رز افشار؟


خندید گفت : والا اون که گیرش روی من نیست

بعداز گفتن این حرف یکم دستپاچه شد گفت : شوخی کردم یه وقت به دل نگیری


گفتم : تو شوخی نکردی حقیقت گفتی اما من به دل نمی گیرم


مازیار از پایین پله ها گفت : چی میگین شما دوتا ؟


مهیار خندید گفت : بحث داغ رُز افشار بود


مازیار با شیطنت خندید گفت: به به چه بحث قشنگی


مهیار با تعجب نگاش کرد گفت : داداش انعطاف پذیر شدی ، جنبه ت بالا رفته یا من اینطوری فکر میکنم


مازیار یه نگاه معنا داری بهم انداخت گفت : آدما ممکنه عوض بشن


خوب می دونستم که برای اینکه لج منو در بیاره این حرف میزنه


همین که رفتم پایین ، مریم خانم از آشپزخونه اومد بیرون

تا منو دید گفت : ماشاالله گندم جان تو چه خوشگل شدی مادر

رنگ طوسی خیلی بهت میاد


مهیار گفت:  زن داداش من خوشگله هر چی بپوشه بهش میاد مگه نه داداش ؟


مازیار یه نگاه خریدارانه به من انداخت گفت : ولی به نظرم این بلوز شلوار خیلی مناسب این مهمونی نیست

باید شیکتر لباس می پوشیدی


گفتم : یه جوری میگی مهمونی انگار کی از کجا میخواد بیاد

یه مهمونی ساده نهاره با خونواده ی غیر قابل تحمل افشار


مازیار گفت : همون خونواده ی غیر قابل تحمل توی این چند ماه اخیر باعث شدن چندین میلیون سود کنم

تازه مهمونی نهار امروزم به مناسبت شروع پروژه ی جدیده


بی تفاوت نشست روی مبل گفت : هر چند حق داری تو متوجه این حرفا نمیشی چون کلا فکر ت درگیر کارای دیگه س خواب و خیال های دیگه ای داری

با عصبانیت نگاش کردم توی این دوهفته از موقعیتی برای طعنه زدن به من استفاده میکرد

چیزی نگفتم رفتم توی آشپزخونه

مهیار دنبالم اومد گفت: گندم ناراحت نشو

می دونی داداش این حرفا رو برای اینکه حرص تورو در بیاره میزنه


گفتم : می دونم

گفت : گندم  از حرفم ناراحت نشو یکم بیشتر به مازیار توجه کن

توی این سال هایی که ازدواج کردین اولین باره داداش اینطوری میبینم


گفتم؛ منظورت چیه مهیار ؟

گفت؛ نمی دونم ، من به این خونواده و این دختره حس خوبی ندارم

می خواست از آشپزخونه بره بیرون که دستش گرفتم گفتم: مهیار جون دایان اگه چیزی شده ، چیزی دیدی به منم بگو


گفت : زن داداش تو می دونی داداش دست از پا خطا نمیکنه ولی الان انگار یه جورایی عوض شده از یه طرف پول زیادی که توی شراکت با افشار در میاره، از یه طرف .......

گفت : بی خیال ، مهم نیست

گفتم: از یه طرف دیگه  رُز ؟

گفت : آره

گفتم : مازیار باید خودش بفهمه و از این خونواده فاصله بگیره

وقتی این کار نمیکنه یعنی از شرایط راضیه

گفت ؛ تو چی زن داداش تو راضی هستی ؟

گفتم ؛ خودت خوب میدونی هیچ وقت نظر منو توی مسائل کاری نمی پرسه


گفت : این دختره خیلی خطرناکه

مازیارم طمع پول داره

با اینکه الان دستش به دهنش می رسه ولی هنوزم حریصه


میترسم این طمع کار دستش بده

از طرفی رابطه ی شما دوتا هم معلومه که خیلی خرابه

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز