2777
2789

پارت ۹۲

نزدیک ظهر بود که صدای تلفن خونه بلند شد .

رفتم سمت تلفن ‌

گوشی رو جواب دادم

مامان بود

گفتم : سلام مامان خوبی ؟

گفت : سلام . حالتون خوبه

گفتم : ممنون . شما چطورین ؟ بابا و عرفان چکار میکنن .

گفت : ما همه خوبیم .

زنگ زدم شما رو برای شام دعوت کنم

عمو مهدی از بابلسر اومده

با ذوق گفتم : واقعا ؟ کی اومدن؟

گفت : دیروز اومدن

امشب شام با عمه اینا دارن میان خونمون

گفتم شما هم بیایین .


گفتم : نمی دونم باید به مازیار زنگ بزنم ببینم چی میگه

خبرت میکنم

گفت : باشه

گوشی رو که قطع کردم زنگ زدم به مازیار

بعداز چندتا بوق جواب داد گفت : بله ؟

گفتم: سلام . ببخش مزاحمت شدم

خیلی خشک و جدی گفت : اشکالی نداره بگو چی شده؟

گفتم : مامانم زنگ زد برای امشب مارو دعوت کرد

عمو مهدی اینا از بابلسر اومدن


گفت : من امروز خیلی کار دارم نمی تونیم بریم

گفتم : آخه من دلم براشون تنگ شده

من با دایان میرم

اگه تونستی دیرتر بیا

گفت : از کی تا حالا تنهایی میری مهمونی ؟

گفتم: دیگه خونه پدر و مادر که مهمونی نمیشه .


گفت : زنگ بزن عمو و بقیه ی خونواده تو برای فردا شب دعوت کن خونمون .


گفتم : نمی خواد ولش کن . امشبم نمی ریم

گوشی رو قطع کردم .


می خواستم به مامان زنگ بزنم بگم که نمیریم که دوباره گوشی زنگ خورد

شماره ی مازیار بود .

گوشی رو برداشتم گفتم : بله ؟

گفت : خیلی دوست داری امشب اونجا باشی؟

گفتم : آره .  خیلی وقته ندیدمشون

گفت : ساعت هشت آماده باش میام دنبالت با هم بریم


گفتم : من میخوام زودتر برم به مامانم کمک کنم

گفت : اگه کمک لازم داره زهره رو بفرست کمک مادرت .


تو تنهایی خسته میشی


گفتم: نه کار بهانه س میخوام زودتر برم .

یکم مکث کرد گفت : باشه برو

منم بعدا میام


گفتم : باشه میبینمت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹۳

با خوشحالی بلند شدم رفتم سمت اتاق سپیده

در زدم رفتم داخل اتاق


سپیده تا منو دید بلند شد گفت : چیزی لازم دارین ؟

گفتم : می خوام دایان با خودم ببرم حموم

غروب می خواییم بریم مهمونی


گفت : تازه خوابیده هر وقت بیدار شد من حمامش میکنم


گفتم : نه منتظر میمونم بیدار بشه با هم بریم .


برگشتم که از اتاق برم بیرون

با صدای سپیده سر جام موندم


گفت : گندم خانم میخواستم یه چیزی بگم .


گفتم: بله ؟


گفت : می دونم شما از من خوشتون نمیاد

ولی بابت تمام اتفاق های تلخی که براتون افتاد خیلی ناراحت شدم

راستش فکر نمی کردم آقا مازیار با این همه رفاهی که برای شما فراهم کرده چنین ظلمی رو در حق شما بکنه

من چون به پول این کار نیاز دارم مجبورم به حرفای همسرتون گوش بدم

می دونم اون دفعه  حرفای خوبی بین ما بدو بدل نشد ولی راستش نمی خواستم شما فکر کنین که من دختر مشکل داری هستم .


برگشتم طرفش نگاهش کردم

گفتم : سپیده خانم من نه از خاله زنک بازی خوشم میاد نه از  دزدیده شدن شوهرم وحشتی دارم

ولی قبول کنین رفتار شما همیشه به جا و درست نبوده


من یه زنم هر چقدرم بخوام حساس نباشم ولی بازم یه چیزایی رو درک میکنم


سپیده نشست روی صندلی

سرش انداخت پایین گفت :

من از سن خیلی کم شروع کردم به کار کردن

تمام تلاشم کردم که سالم زندگی کنم ولی واقعیت جامعه ی ما چیز دیگه س


حس کردم دلش میخواد  با کسی صحبت کنه

رفتم روبه روش روی صندلی نشستم

گفت : یه مدت مربی مهد بودم اونجا مواقعی که بابای بچه ها میومدن دنبالشون بیشتر از اینکه به فکر تحویل گرفتن بچه شون باشن

می خواستن منو دید بزنن

بعدا برای اینکه سر صحبت با من باز کنن بهم انعام میدادن که به اصطلاح حواسم به بچه هاشون باشه

بعداز اونم چند جایی پرستار بچه بودم .

برای اینکه بتونم انعام و پول بیشتری بگیرم حرفای مفت و نگاه های هیز مرد ای اون خونه ها  رو تحمل میکردم .

من کلا عاشق بچه هام از کارم لذت میبرم ولی خوب توی سن و سال من یکم کار کردن سخته


اوایل که آقا مازیار بهم گفته بود باید مستقیما با ایشون در ارتباط باشم و همه چی رو بهشون گزارش بدم توی دلم به خودم گفتم سپیده اینم یکیِ مثل بقیه


خیلی جاها فکر می کردم برای اینکه اینجا موندگار باشم باید نرم تر باهاشون برخورد کنم


ولی باور کنین این خونه امن ترین خونه ای بوده که تا حالا توش کار کردم

حرفای اون روزمم به شما برای همین بود

ولی اون روز نمی دونم چرا یه لحظه به شما حسادت کردم خواستم طوری حرف بزنم که انگار ........


پریدم وسط حرفش گفتم : می دونی گفتن این حرفا ممکن باعث بشه که دیگه نخوام اینجا بمونی ؟

گفت : آره .  ولی خیلی عذاب وجدان داشتم.

اون روز که دیدم به خاطر دایان اون طور گریه  میکردین

خیلی بهم ریختم .

گندم خانم من برای حفظ کار و منبع درآمد مجبورم به حرفای همسرتون گوش بدم

ولی من دختر هرزه ای نیستم و تا حالا دست از پا خطا نکردم.


گفتم : من قضاوتت نمیکنم . تمام حرف هایی هم که به من گفتی بین خودمون می مونه


ولی مطمئنم نمی تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم

همین که از پسرم درست مراقبت میکنین برای من کافیه


همون طور که خودتونم متوجه شدین . مازیار مرد چشم پاکیِ

پس اینجا خطری شما رو تهدید

نمی کنه

تا وقتی که حد و مرزها رو رعایت کنین و از دایان درست مواظبت کنین من مشکلی با اینجا موندن شما ندارم .


گفت : ممنونم . از بابت دایان خیالتون راحت باشه

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۹۴

دایان با ذوق توی آب و کف دست و پا میزد

از مدل ذوق کردنش خنده م میگرفت

دلم میخواست ساعت ها بشینم و باهاش بازی کنم

گفتم : پاشو پسرم ؛ دیگه بریم بیرون که باید بریم خونه ی مامانی ، دایی عرفان منتظرته .


حوله مو پوشیدم و حوله ی دایانم پیچیدم دورش

گذاشتمش روی تخت .

سریع لباساش پوشوندم .


گذاشتمش پایین اسباب بازی هاش ریختم جلوش

مشغول بازی شد

منم سریع رفتم سراغ لباسام

یه شومیز و شلوار طوسی انتخاب کردم پوشیدم

یه آرایش ملایم کردم


موهام سشوار زدم .  همون طور باز ریختم دور شونه م


رفتم سمت کمدم یکی از سرویس ها م ُ برداشتم پوشیدم

با خنده گفتم : مامان خانم اینارو از ترس شما می پوشم


همیشه وقتی توی مهمونیا بدون طلا می رفتم سرم غر میزد

هر چقدرم بهش میگفتم من زیاد از طلا خوشم نمیاد گوشش بدهکار نبود .


دایان سینه خیز خودش به من رسونده بود

بغلش کردم گفتم : بیا پسرم . بیا بغلم برای بابا هم لباس آماده بذاریم .


لباسای مازیارم گذاشتم روی تخت .


دوباره خودم توی آیینه نگاه کرد م

گفتم : دایان جونم بگو ببینم مامان خوشکل شده ؟


از اینکه باهاش حرف میزدم ذوق میکرد و میخندید

*******


زنگ زدم به آژانس گفت تا ده دقیقه دیگه برام ماشین می فرسته


رفتم پایین و توی پذیرایی منتظر نشستم .

زهره توی آشپزخونه مشغول کار بود

اومد سمتم گفت : گندم جون آقا مازیارم  میان خونه ی پدرتون

گفتم : آره

گفت : پس شام درست نکنم

گفتم : نه ما نیستیم

سپیده یه چیزی برای خودش درست میکنه

با ذوق گفت : باشه پس منم برم آماده بشم

گفتم : جایی میری ؟

لپاش گل انداخت گفت : امشب شام قراره با دا وود بریم بیرون .


با خنده گفتم : آفرین آقا داوود

برین حسابی خوش بگذرونین


داوود با صدای بلند گفت : خانم جان ماشین اومده.

سریع بلند شدم کاپشنم پوشیدم

گونه ی زهره رو بوسیدم

گفتم: کلک بعدا باید برام تعریف کنی کجا ها رفتین

وگرنه من از فضولی می میرم

با خنده گفت : حتما

گفتم : خدا حافظ فردا میبینمت

دایان بغل کردم  سریع رفتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹۵


همین که رسیدم سر کوچه ی خو نمون ،  بابا رو  دیدم که میرفت سمت خونه

فوری از ماشین پیاده شدم با ذوق دوییدم سمت بابا


گفتم : سلام بابا

بابا برگشت پشت سرش نگاه کرد با خوشحالی گفت : گندم تویی بابا ؟

گفتم : بله با دایان اومدیم مهمونی

بابا گفت : مهمون چیه شما صاحب خونه هستین دخترم


بابا دایان ازم گرفت شروع کرد به بوسیدنش

با اخم گفتم : بابا پس من چی؟

بابا با خنده گفت : تو کی می خوای بزرگ بشی؟


گفتم: هیچ وقت بابا جون هر وقت به شما می رسم  سن و سالم یادم میره


بابا پیشونیم بوسید گفت: تو هم همیشه برای من همون دختر کوچولویی هستی  که دور خونه بدو بدو میکرد .

دستم دور بازوی بابا حلقه کردم

آروم آروم رفتیم سمت خونه


بابا با کلید درو باز کرد

با صدای بلند گفت : بیایین ببینین کی اومده ؟


مامانم اومد سر ایوون با ذوق گفت: سلام . خوش اومدین

فوری رفت سمت بابا دایان گرفت

تند تند شروع کرد به بوسیدنش

عرفان سریع خودش رسوند به مامان گفت : تورو خدا دایان بده به من

با لبای آویزون گفتم : ای بابا اصلا انگار نه انگار منم اینجام

مامان خندید گفت : نوه م واجب تره


عرفان دستش حلقه کرد دور گردنم گونه مو بوسید گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود خواهری .

رفتم داخل خونه ، گفتم مامان چه بوهای خوبی میاد


یکی یکی در قابلمه ها ی غذا رو  برداشتم

فسنجون و قیمه و مرغ ترش پخته بود

گفتم : چه کردی مامان خانم


مامان گفت : لباساتو عوض کردی یکم از غذا ها بچش که چیزی کم نداشته باشن.


گفتم ؛ چشم


سریع رفتم توی اتاق لباسام عوض کردم

برگشتم توی پذیرایی


مامان تا منو دید گفت :

ماشاالله دختر چه خوشگل شدی

چقدر لباست بهت میاد


گفتم : ممنون .


گفت : پاشم برای دختر و نوه م اسپند دود کنم .

گفتم : ولش کن مامان تورو خدا مریم خانم کم بود شما هم اضافه شدی

گفت ؛ تو این چیزا سرت نمیشه

چشم بد واقعا وجود داره

با خنده گفتم : باشه هر کاری میکنی بکن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹۶

مامان همون طور که اسپند دور سر منو دایان می چرخوند گفت :

مازیار کِی میاد ؟

گفتم : تا ساعت نه حتما  پیداش میشه


بابا گفت : خدا بهش سلامتی بده

این بچه واقعا زحمت میکشه


یه اه کشیدم گفتم : آره، کارش خیلی دوست داره


بابا آروم سرش به گوشم نزدیک کرد گفت: بابا جان چیزی شده ؟


یکم خودم جمع و جور کردم گفتم : نه بابا چطور ؟

گفت ؛ هیچی همینطوری حس کردم ناراحتی؟


با لبخند گفتم : نه قربونت برم من هیچ مشکلی ندارم

گفت : الهی شکر تنها خواسته ی منم همینه

مامان گفت : آهای چه خبره ؟

درباره ی چی پچ پچ میکنین؟


بابا گفت : ای بابا خانم ما نمی تونیم دو کلام حرف پدر دختری بزنیم

مامانم گفت : اختیار دارین شما دوتا همیشه جیک و پوکتون با هم بود.


عرفان گفت ؛ خواهری دایان نگاه کن

با خنده گفتم : ای شیطون چکار میکنی


سینه خیز رفته بود سمت میز تلوزیون و مجسمه ها رو برداشته بود

بابا با خنده گفت : کاریش نداشته باش

گفتم چون  همه چیز براش جدید ه  داره شیطونی میکنه


مامان گفت : فدای سرش بچه س دیگه

********

ساعت حدود هشت بود که صدای  زنگ خونه بلند شد

بابا‌ آروم آروم رفت سمت در

درو باز کرد

صدای خنده و حال احوال همه پیچید توی خونه .

مامان گفت : فکر کنم مهمونا اومدن .


رفتم  سمت در با صدای بلند گفتم : سلام بفرمائید


عمو مهدی اول از همه منو دید

گفت : به به سلام گندم جان

خوبی عمو ؟

رفتم جلو با عمو و زن عمو و عمه روبوسی کردم .

شوهر عمه م گفت : چه عجب گندم خانم ما شما رو دیدیم

عمه گفت : واقعا.  از وقتی عروس شده سنگین شده

گفتم : نه این چه حرفیه . شرایط کار مازیار طوریه که نمیشه زیاد جایی بریم

بیشتر همه برای دیدنمون میان خونه مون

عمو مهدی گفت : خسیس خانم شما که مارو دعوت نکردی

با خنده گفتم : شما دعوتی نیستی هر وقت بیایین قدمتون روی چشم

مامان هم با همه سلام و احوالپرسی کرد

با تعجب به در نگاه کردم گفتم پس بچه ها کجا هستن؟

عمه گفت : رفتن بیرون یکم بگردن

الان پیداشون میشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹۷

نیم ساعتی از اومدن مهمونا گذشته بود که دوباره زنگ خونه رو زدن


خطاب به مامان گفتم : فکر کنم مازیاره

سریع رفتم سمت حیاط درو باز کردم خودش بود .


یه سبد گل و یه جعبه ی شیرینی هم  دستش بود ‌


گفتم : سلام . چه گلای قشنگی !


گفت: سلام . دیر که نکردم ،


گفتم : نه به موقع اومدی


مامان از روی ایوون با صدای بلند گفت : سلام آقا مازیار بفرمائید داخل .


گل و شیرینی رو ازش گرفتم

به من اشاره کرد که اول من برم داخل .

بابا اومد جلوی در

دستش دراز کرد طرف مازیار گفت : سلام پسرم خوش اومدین .


مازیار شروع کرد به سلام و احوال پرسی با همه .


مامان گفت : مازیار جان چرا بازم زحمت کشیدی ؟


مازیار گفت : چیز قابل  داری نیست .


رفتم سمتش کتش از دستش گرفتم گفتم : چایی میخوری ؟


آروم گفت : اگه تو بریزی میخورم.


حس کردم حالش بهتره

با لبخند گفتم : باشه الان برات میارم


رفتم سمت آشپزخونه براش چایی ریختم بردم گذاشتم جلوش .

******


عمو مهدی که توی شوخ طبعی لنگه نداشت .مجلس دست گرفته بود .

مرتب سر به سر مازیار می ذاشت .

شوهر عمه گفت : آقا مهدی شما عادت داری روی دوماد ها زوم کنی

حالا دیگه بعد از چند سال مارو بی خیال شدی گیر دادی به دومادای جدید .


عمو مهدی گفت : بله همینه اون موقع که پاشنه ی در خونه های مارو برای دخترامون در میاوردین  باید فکر اینجاشم  می کردین


شوهر عمه گفت: والا ما که راضی هستیم حرفی هم نداریم


عمو مهدی گفت : مازیار جان شما چطور عموجان ؟

شما از دست این دختر ولوله  راضی هستی ؟


مازیار گفت ؛ چرا نباشم از سر ما هم زیاد یه


عمو مهدی گفت : گندم عمو ، آفرین بهت معلومه گربه رو دم حجله کشتی


صدای خنده ی جمع بلند شد


زن عمو گفت: آقا مهدی بسه شاید دامادمون ناراحت بشن


مازیار با خنده گفت : نه ، مشکلی نیست .


خطاب به عمه گفتم : ای بابا پس این نامردا کجا رفتن پیداشون نیست ؟

عمه گفت : الان بهشون زنگ میزنم

گوشیشو برداشت شماره گرفت.

یهو صدای زنگ خونه بلند شد


عمه گفت ؛ خودشونن


دوییدم سمت حیاط

درو باز کردم


با ذوق گفتم : سلام


ماندانا و ملیکا پریدن توی بغلم گفتن : سلام گندم


خوبی ؟ کجایی تو دختر ؟


گفتم : من همین جام شما پیداتون نیست



آرمین و میلادم دستشون دراز کردن طرفم

بهشون دست دادم


گفتم : حالا دیگه تنها ، تنها میرین بیرون


آرمین گفت: بگو ببینم اون شوهر عصا قورت داده ت اومده ؟

گفتم " باز بی ادب شدی بچه پررو


گفت : به خدا آدم میخواد باهاش حرف بزنه می گرخه


ماندانا با اخم گفت : دلت میاد طفلی قیافه ش اخموئه ولی خیلی مهمون نواز و خاکیه


میلاد با خنده گفت : پس یعنی مارو نمی خوره خیالمون راحت باشه ؟

زدم به بازوش گفتم : بیا برو تو کمتر حرف بزن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹۸

مامان با اخم اومد جلوی در گفت : چه عجب شماها اومدین ؟

ماندانا و ملیکا رفتن طرف مامان گونه شو بوسیدم گفتن

وای ببخش زندایی


اینقدر با این دیوونه ها به ما خوش گذشته بود اصلا حواسمون به ساعت نبود


آرمین گفت : به خدا زن عمو اینارو از گوش گرفتم آوردم وگرنه حالا حالاها پیداشون نبود ‌

میلاد گفت: آره جون عمه ت


ملیکا با آرنج زد به پهلوی میلاد

گفت : ابله عمه ی اون مامان منه

با خنده گفتم :  تو رو خدا برین داخل من یخ زدم

******

ماندانا و ملیکا با ذوق دایان از بغل مازیار گرفتن گفتن : وای گندم پسرت چقدر نازه


گفتم : ممنون


عمه گفت ؛ شبیه بچه گی های گندمِ

آرمین گفت : وای عمه دایان به این خوشگلی کجاش شبیه بچه گیای گندمِ


من یادمه کوچیک بودم اینو میدیم می ترسیدم بس که سیاه و زشت بود


عمو  مهدی محکم زد پشت گردن آرمین گفت ؛ آهای پدر سوخته  به گندمِ من حرف نزن که گوشاتو همینجا میبرم


آرمین گفت: مگه دروغ میگم پدره من


عمه گفت : اتفاقا گندم از بچه گی همینطوری خوشگل و تو دل برو بود


برای آرمین شکلک در آوردم گفتم : ضایع شدی


گفت ؛ ای خدا فکر می کردم شوهر میکنه آدم میشه ولی نه فکرم اشتباه بود


شوهر عمه گفت: زشته پسر شوهرش اینجا نشسته


آرمین با خنده گفت : شما چطوری آقا مازیار ؟


مازیار گفت : ممنون . خوبم


آرمین گفت: خداروشکر . همین چند لحظه پیش با گندم جان توی حیاط ذکر و خیر شما بود


به زور جلوی خنده مو گرفتم ‌


میلاد گفت: آرمین میخوای یکم ساکت بشی

آرمین گفت : نه من راحتم ..


عمه با خنده گفت: باز شماها افتادین به جون هم


یالا پاشین  کمک کنین سفره رو پهن کنیم


منو ماندانا و ملیکا رفتیم سمت آشپزخونه  که وسائل سفره رو برداریم.

بشقاب ها رو گرفتم برگشتم توی پذیرایی شروع کردم به چیدن بشقاب ها .


یهو دیدم مازیار بلند شد اومد سمتم

مچ دستم محکم گرفت

با تعجب به اطرافم نگاه کردم کسی حواسش به ما نبود

آروم گفتم : چیشده؟.

سرش آورد پایین در گوشم گفت :  یقه ی لباستو درست کن خم میشی کل بدنت می ریزه بیرون .

اینقدرم این وسط خم و راست نشو اعصابم داره بهم می ریزه


سریع خودم جمع و جور کردم گفتم باشه

بشقاب ها رو از دستم گرفت شروع کرد به چیدنشون


بابا متوجه مازیار شد گفت:

آقا مازیار شما زحمت نکشین بچه ها هستن

مازیار گفت : خواهش میکنم مشکلی نیست

میلاد گفت : ماشاالله شا دوماد

خیلی زحمت می کشیا

مازیار گفت : اگه شما هم یه دستی برسونین بد نیست .

میلاد گفت : چشم نوکرتم هستم

بلند شد شروع کرد به کمک کردن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹۹

بابا به همه تعارف کرد که بیان سر سفره بشینن .

رفتم کنار مازیار نشستم.

دایان از دیدن سفره و اون همه وسایل رنگی ذوق زده شده بود  

همه ش میخواست بره وسائل ها رو بگیره


مازیار اول برای من بعد برای خودش غذا کشید

همین که میخواستیم غذا بخوریم دایان شروع کرد به گریه و نا آرومی کردن .


هر کاری کردیم ساکت نمیشد .


مازیار بلند شد از همه عذرخواهی کرد

غذا شو برداشت.  دایان بغل کرد رفت سمت اوپن آشپزخونه

همون طور که دایان بغلش بود. باهاش بازی می کرد و غذا میخورد


عمه که کنارم نشسته بود

آروم در گوشم گفت : خدا شوهرت  برات  نگه داره

معلومه مرده خوبیه


با لبخند گفتم: آره خداروشکر


گفت : والا من این همه زاییدم این احمدی یه بار نگفت خرت به چند من؟


از حرف عمه خنده م گرفت


ماندانا گفت : آهای شما اونجا چی میگین به هم ؟


عمه گفت : فضولی نکنین غذا تون بخورین

آرمین گفت " قربون دهنت عمه خانم

صدای  خنده ی جمع بلند شد


بعداز شام فوری رفتم سمت آشپزخونه با کمک ماندانا ظرفارو شستیم‌.



دایان که از ساعت خوابش گذشته بود بدجور بی قراری می کرد‌

رفتم کنار مازیار نشستم گفتم : چیزی  لازم نداری؟


مازیار آروم کنار گوشم گفت : دیگه  پاشو بریم.


بچه کلافه شده.


با لبای آویزون گفتم : الان ؟


چیزی نگفت ، فقط نگام کرد


بلند شدم رفتم لباسام از اتاق آوردم

بابا با تعجب گفت : دارین میرین؟

گفتم ؛ آره دایان کلافه شده


ماندانا با دلخوری گفت: کجا میری.

برای امشب کلی برنامه داشتیم


آرمین گفت: قرار بود شب زنده داری کنیم


گفتم : دلمون میخواست بیشتر بمونیم ولی خوب نمیشه


زن عمو گفت : خوب ببر بچه رو توی اتاق بخوابون


گفتم؛ دوباره وقت رفتن بیدار میشه بد خواب میشه


ملیکا گفت: گندم لوس نشو بمونین دیگه


یه نگاه به مازیار انداختم حرفی نمی زد ولی از نگاهش متوجه میشدم که نه دوست داشت شب بمونه و نه خوشش میومد که من بمونم


مامان که توی این سالها متوجه شده بود مازیار دوست نداره من شب جایی بمونم و خودشم جایی غیر از خونه نمی خوابید

فوری گفت:

بچه کوچیک داشتن همینه برو مادر برو که بچه ت اذیت نشه


لباسام پوشیدم و با همه خداحافظی کردیم


بابا مارو تا جلوی در بدرقه کرد


بغلش کردم بوسیدمش گفتم : مواظب خودتون باشین


بابا گفت : کاش می موندی

الان می ری جات خالی میشه


گفتم : خودمم دلم می خواست ولی خودتون دیدین که دایان لجبازیش گل کرده بود


گفت: اشکال نداره باباجان برو به سلامت.


رفتم سوار ماشین شدم .

براش دست تکون دادم گفتم  : شب تون بخیر .


همین که ماشین شروع به حرکت کرد دایان خوابش برد


برگشتم به عقب نگاه کردم گفتم : تورو خدا اینو ببین انگار نه انگار تا حالا اونجا رو ریخته بود  روی سرش .


مازیار گفت : الان ناراحتی ؟


گفتم : نه


گفت: ولی قیافه ت چیز دیگه ای میگه


گفتم : خوب دوست داشتم که بمونم ولی می دونستم تو خوشت نمیاد


گفت: آره خوشم نمیاد


چیزی نگفتم : خیره به جلو نگاه کردم .


گفت : دایان که خوابید

بریم یه دور بزنیم ؟


گفتم: نه ، خسته ام بریم خونه


گفت: یعنی اگه الان خونه ی بابات می موندی می خوابیدی ؟


یکم نگاش کردم گفتم  : چیزی شده ؟.


گفت : نه . چطور ؟


گفتم : حس می کنم میخوای به من گیر بدی


گفت: نه قیافه گرفتنت  عصبیم میکنه


گفتم : من کاملا خوبم . قیافه هم نگرفتم


اینم اولین بار نبود که نشد جایی بمونم .



همون طور که رانندگی می کرد دستم گرفت.  پشت دستم بوسید گفت : تند حرف زدم ببخشید


دست خودم نیست خوشم نمیاد شب جایی بمونیم


گفتم: ولش کن . الان که اومدیم

منم شکایتی ندارم


گفت : واقعا ؟


گفتم :آره.   واقعا  


یه لبخندی اومد روی لباش




نزدیکای خونه بودیم گفتم :

میشه امشب دایان پیش ما بخوابه ؟

بدون اینکه نگام کنه گفت : نه


یه نفس عمیق کشیدم چیزی نگفتم .


خوشحال میشم پیجم 

وقتی رسیدیم خونه دایان بغل کردم بوسیدمش بردمش توی اتاق سپیده گذاشتمش توی تختش.

سپیده گفت : شیرش خورده ؟

گفتم : آره هم شیر خورده هم پوشکش تازه عوض شده


از اتاق سپیده اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه


یه لیوان آب خنک برداشتم

همون طور که آب می خوردم به خونه ی بابام فکر می کردم

حتما الان همه دور هم نشسته بودن

داشتن میگفتن میخندیدن

خیلی دلم میخواست شب اونجا بمونم

مثل قدیما عمو مهدی برامون خاطره تعریف کنه

ما هم از ته دل بخندیم


توی فکر خودم بودم که با صدای مازیار. به خودم اومدم


گفت : نمیای بالا؟


گفتم : چرا ، دارم میام .


گفت : پس بیا بریم


رفتیم توی اتاق .


رفتم جلوی آیینه اول از همه گوشواره هام در آوردم


مازیار اومد طرفم گفت ؛ بلوزتو در بیار؟


با تعجب نگاهش کردم گفتم : خوب الان میخوام لباسام عوض کنم .


گفت : من چی گفتم ؟


همون طور با تعجب نگاهش کردم

مکث مو دید گفت : حرف عجیبی زدم ؟


با نگرانی گفتم چی شده؟


گفت : تو عادت داری همه ش حرف توی حرف من بیاری؟


حس کردم کم کم داره عصبی میشه

شومیز مو  فوری در آوردم


از دستم کشیدش . با یه حرکت پاره ش کرد

ترسیدم چند قدم رفتم عقب تر


متوجه شد گفت : نترس

از این بلوز خوشم نمی یومد

پاره ش کردم


کیف پولش باز کرد یکی از کارت هاش گرفت طرفم گفت : فردا برو به جای این چند بلوز دیگه بخر


آروم گفتم : نیازی نیست


گفت : من میگم نیازی هست


اجبارا کارت ازش گرفتم

گفت : از این به بعد هر لباسی می پوشی حواست باشه توی هر شرایطی چطوری توی تنت می مونه .


امروز خیلی خودم کنترل کردم که توی جمع چیزی بهت نگم


زیر لب گفتم : باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۰


صبح که از خواب بیدار شدم

دیدم کنار بالشم یه دفتر هست .


بهش نگاه کردم

دیدم مازیار برام یادداشت گذاشته.


(سلام . صبحت بخیر

ببخش دیشب بازم قاطی بودم

وقتی بلوزتو پاره کردم

اون طوری ترسیدی یه لحظه ناراحت شدم

اگر چه که تو خیلی دختر سرکشی هستی

ولی مثل همیشه اعتراف میکنم که قبول دارم منم اخلاقم خیلی سگیه


تو به من میگی حسودی ولی من به خودم میگم غیرتی.

به هر حال

ساعت یازده آماده باش که یه  پسر جذاب و خوشتیپ و  غیرتی و حالا شایدم یکم حسود

میاد دنبالت

می خوام ببرمت جایی )


از خوندن یادداشتش هم خنده م گرفته بود هم حرصم در اومده بود .

یه نگاه به ساعت انداختم

ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود .

سریع بلند شدم رفتم دوش گرفتم .

لباس پوشیدم و آرایش کردم


رفتم سمت اتاق سپیده.

در زدم رفتم داخل .

گفتم : سلام

سپیده که مشغول بازی با دایان بود گفت : سلام صبح تون بخیر

دایان ازش گرفتم . بوسیدمش

دایانم از دیدنم ذوق کرده بود

با خودم بردمش آشپزخونه

مریم خانم تا منو دید

گفت  : سلا م بیدار شدی دخترم ، خیر باشه شال و کلاه کردی ؟

‌گفتم ؛ سلام . روزتون بخیر

اره مازیار برام یادداشت گذاشته که ساعت یازده میاد دنبالم بریم جایی


گفت : پس بشین برات صبحونه آماده کنم که الان آقا پیداش میشه

گفتم : ممنون

همون طور که صبحونه میخوردم دایانم شیطونی میکرد

همه ش می خواست وسایلا ی روی میز بکشه


گفتم : مریم خانم اینو میبینی چه شیطون شده

مریم خانم با خنده گفت ؛ حالا کجا رو دیدی

شیطانی هاش مونده

پسر بچه شیرینیش به شیطانی هاش

یه آه از ته دل کشید


فهمیدم یاد پسرش افتاده .


گفتم : زهره کجاست پیداش نیست.


گفت : الان اینجا بود

به گمونم رفته توی حیاط


صدای بوق ماشین مازیار شنیدم

فوری بلند شدم گفتم : من دارم میرم

مریم خانم گفت : برین به سلامت . مواظب خودتون باشین

سپیده اومد طرفم دایان ازم گرفت

دست دایان بوسیدم گفتم : خدا حافظ پسرم .

رفتم سمت حیاط .

زهره رو توی حیاط دیدم که داشتن با داوود باغچه رو مرتب میکردن

با صدای بلند گفتم: سلام  زهره خانم ، آقا داوود

دیشب خوش گذشت ؟


داوود رنگ به رنگ شد گفت : جای شما خالی


رفتم نزدیک زهره آروم در گوشش گفتم : معلومه خیلی بهتون خوش گذشته ها


زهره خندید  گفت : آره .


گفتم  : برم بیام با هم حرف بزنیم

داوود گفت : به سلامت خدا پشت و پناهتون


رفتم سمت ماشین ، مازیار پیاده شد درو برام باز کرد.

گفت : سلام . چشمم آب نمی خورد بیدار شده باشی

گفتم : سلام.  حالا دیدی که سر وقت آماده شدم

حالا کجا قراره بریم ؟

گفت : بشین تا بهت بگم

سوار ماشین شدم .

بعداز یه مدت سنگین تا کردن امروز کبکش خروس می خوند .


خودشم سوار شد .

ماشین روشن کرد راه افتاد .

زیر چشمی نگاش کردم یه تیشرت سفید با کاپشن چرم مشکی پوشیده .که خیلی بهش میومد 

عطر همیشه گیش زده بود

فضای ماشین پر شده بود از بوی عطرش ‌.


متوجه نگاهم شد گفت : چیه

خوشگل ندیدی؟

گفتم : تو معمولا میخوای بری حجره لباس معمولی می پوشی

این همه آب و شونه برای چیه ؟

گفت : من که هرروز می خوام برم سر کار یه دختر خوشگل سوار ماشینم نمی کنم


خنده م گرفت گفتم : حرف بزن دیگه مردم از کنجکاوی


گفت : یادته بهت گفته بودم میخوام یه کاری رو شروع کنم

که اگه درست پیش بره

نونم تو ی روغنه ؟

گفتم : آره.

گفت : الان موفق شدم

گفتم؛  مبارکه. نمی خوای بگی این کار چی هست ؟

گفت : همون آشنایی که خونمون ازش خریدم توی کار ساخت و ساز

جدیدا شروع کرده به انبوه سازی

منم توی پروژه ش سرمایه گذاری کردم

با تعجب نگاهش کردم گفتم : این که خیلی خوبه ولی چطور تصمیم به این کار گرفتی ؟

تو همیشه توی زمینه ی شغلی خودت سرمایه گذاری می کردی


گفت : آره  حسابی تحقیق کردم الان یه مدته دنبال کسب اطلاعات بو‌دم

خداروشکر هر جور حساب کردم دیدم برام سود داره


گفتم : ان شاالله خیرش ببینی

مبارکت باشه

گفت : مبارکمون باشه اینا همه پا قدم پسر باباست .

امروز باید حتما بریم یه چیز توپ براش بخرم .

قربونش برم من .


گفتم : حالا ما کجا میریم .

گفت : یکم دیگه بمون می رسیم .میبینی .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۱

وقتی جلوی نمایشگاه پارک کرد


فهمیدم جریان چیه .



با خنده گفتم:  تو همیشه آدم غافلگیر میکنی


از ماشین پیاده شدیم

مهیار دیدم که جلوی در نمایشگاه منتظرمون مونده بود

با لبخند اومد سمتون سلام کرد


گفتم : سلام تو اینجا چکار میکنی ؟


مازیار با خنده گفت : عزیزم انتظار نداشتی که ماشین جدیدُ  بوکسول کنیم


با حرص  زدم به پهلوش گفتم : خیلی بدی مسخره م نکن

گفت : اینقدر مسخره ت میکنم تا ترس تو بذاری کنار رانندگی یاد بگیری .


مهیار با خنده گفت : گندم فقط هیچ وقت هوس نکن از داداش راننده گی یاد بگیری


گفتم: چرا ؟


گفت : اینقدر سر رانندگی کردن ازش تو سری خوردم


با صدای بلند خندیدم گفتم : واقعا ؟ فکر نمی کردم ازش کتکم خورده باشی


مازیار همون طور که سیگارش روشن میکرد

گفت : حالا ابن همه تو سری خوردی باز راننده گیت افتضاحه


سه تایی رفتیم داخل نمایشگاه


صاحب نمایشگاه تا مارو دید بلند شد

اومد استقبالمون به مازیار و مهیار دست داد گفت : خوش اومدین سید جان


خطاب به من گفت: سلام  خانم

خیلی خیلی خوش اومدین


مازیار گفت : آقای منصوری سفارشی ما آماده س


آقای منصوری گفت : بله  سید جان بفرمائید بریم ببینین


همون طور که می رفتیم سمت محوطه ی نمایشگاه

آقای منصوری گفت : حالا چرا

۲۰۶؟


مازیار  خندید گفت: دستور از بالا رسیده


آقای منصوری خندید

مازیار گفت : من مشکلی ندارم هر چی خانم خواستن همون برمی داریم


نگام کرد گفت : همون ۲۰۶سفید ؟


یه چشمک بهش زدم آروم گفتم: اره


مازیار با خنده گفت : آقا منصوری همین بپیچ ببریم


آقای منصوری سوییچ گرفت طرفم  گفت : مبارکتون باشه خانم

گفتم: ممنون . سوییچ ازش گرفتم .


از نمایشگاه که اومدیم بیرون

مهیار با خنده گفت: زن داداش راننده نمی خوای ؟


به مازیار اشاره کردم گفتم : نه ممنون یه راننده دارم


سوییچ پرت کردم طرف مازیار گفتم: آقای راننده لطفا ماشین آتیش کن که عجله دارم


مازیار با خنده سوییچ گرفت.


سوییچ خودش و با یه کارت گرفت طرف مهیار گفت : بیا اینارو بگیر برو امروز حالش ببر


مهیار گفت : راضی به زحمت نبودیم آقا داداش


مازیار گفت " برو ،برو کره خر واسه من سوسه نیا


مهیار گفت : دمت گرم داداش.

خدا حافظ

آروم آروم رفت سمت ماشین .


ما هم سوار ماشین شدیم

مازیار  نگام  کرد  با خنده گفت:

حالا دیگه ما شدیم راننده ی شما ؟

گفتم : نفرمایید آقا مزاح بود .


گفت : آخ که زبونت مارو از سوراخش میکشه بیرون


ببینم دختر حالا این راننده ت ارزش یه بوس تشکرم

نداره .


گفتم : اگه با یه بوس قانع میشی باشه بیا

گونه شو بوسیدم گفتم : خیلی خیلی ممنونم


گفت : نه دیگه ، بوس کافی نیست من همون ،منتظر یه تشکر اساسی میمونم


استارت زد ماشین روشن کرد تا اومد حرکت کنه


گفتم : آقا ی راننده لطفا حواستو جمع کن من روی ماشینم حساسم

خط روش بیفته جریان تشکر کردن تعطیله .


سرش گرفت سمت آسمون  گفت: ای خدا کارو مارو ببین  

اخه مازیار فکرش میکردی با این قد و هیکلت یه دختر تهدیدت کنه

تو هم در مقابل تهدیش عاجز باشی

ای خدا تو قربون !


از مدل حرف زدنش خنده م گرفته بود بلند بلند میخندیدم


همون موقع مهیار داشت از کنار ماشینمون رد میشد

که مازیار بهش اشاره کرد شیشه رو بکشه پایین


مهیار گفت : جونم داداش ؟


مازیار گفت : هِی پسر آمارتو

دارم حواست باشه کجاها میری

امشبم ماشین نمیخوام فردا صبح بیار دم حجره

اون کارتم  کلا مال خودت


مهیار گفت : داداش  امروز خیلی رو فرمی ؟


مازیار گفت :  چیه ناراحتی؟


با خنده گفتم : مهیار فرار کن تا پشیمون نشده


مهیار گفت : گل گفتی زن داداش

خداحافظ

گازشو گرفت رفت


مازیار همون طور که رفتنش تماشا میکرد. گفت : عاشقشم

نمی دونم چرا اینقدر این پدر سوخته رو دوست دارم


خودم لوس کردم گفتم : بیشتر از من ؟

سرش آورد نزدیک صورتم گفت : نه قربونت برم تو که یه چیز دیگه ای


گفتم: خوب باشه،  تو رو خدا حواست به ماشینم باشه

داغونش نکنی


چپ چپ نگام کرد گفت : با من درست صحبت کن وگرنه تو و ماشینت همینجا میذارم میرم


اونوقت مجبور میشی تا خونه هولش بدی .


با حرص گفتم : مازیار ؟

گفت : جووووونم


گفتم : خیلی نا مردی ؟ مسخره م نکن .


گفت : نامرد که نیستم دیگه تو بیشتر از هر کسی مردونه گی منو دیدی


گفتم : بی ادب


گفت : اینقدر برات کُری می خونم تا بری گواهینامه بگیری


گفتم : عمرا من میترسم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۲

گفت : خوب حالا کجا بریم؟


گفتم : خونه نمی ریم ؟


گفت : نه دیگه الان ساعت دوازده و نیمِ

نظرت چیه یه نهار دونفره بزنیم


گفتم: آخه دایان نیاوردیم


گفت : مگه اون پدر سوخته می تونه غذا بخوره که تو نگرانشی


گفتم : نمی دونم.  وقتی نمی‌بینمش دلم یه جوری میشه


با خنده گفت : به دلت بگو طوری نشه چون من تو رو خونه نمیبرم


گفتم: خوب، پس به مریم خانم زنگ بزن خبر بده


بیچاره کلی غذا پخته منتظر میمونه

گفت: ای بابا ، یعنی ما می خواییم یه روز دوتایی باشیم باید به همه فکر کنیم


نخیر الان دوتامون گوشی هامون خاموش میکنیم

خودمون دوتا ، چند ساعتی دور از همه خوش می گذرونیم


گفتم : نه گوشی رو خاموش نکن شاید سپیده زنگ بزنه


گفت : دیگه کم کم دارم عصبانی میشم ول کن دیگه


یه نگاه موزیانه بهش انداختم گفتم :  حواست  هست امروز  خیلی خوشگل شدی؟


با خنده گفت : عه ! جون من ؟


گفتم : آره جون تو


گفت : الان گیرم آوردی دیگه؟


با خنده گفتم ؛ آره



قیافه ش آویزون شد


با صدای بلند خندیدم گفتم: نه جدی میگم این کاپشن چرمِ خیلی بهت میاد


گفت ؛ مرسی دختر چشمات قشنگ دیده


یکم مکث کرد دوباره گفت : قبل از نهار بریم چند تا اسباب بازی برای دایان بخریم


گفتم : باشه بریم

********


جلوی اسباب بازی فروشی از ماشین پیاده شدیم .


رفتیم داخل فروشگاه .

مازیار از دیدن اون همه اسباب بازی ذوق زده شده بود


کلی  وسیله برداشته بود .


گفتم : مازیار چه خبره مگه اومدیم هایپر مارکت هر چی جلو دستته بر می داری ؟


گفت: وای گندم اینا خیلی قشنگن، این هوا پیما  رو ببین لامصب انگار خوده واقعیشه .


فروشنده که یه پسر جوون بود اومد سمتمون گفت : میتونم کمکتون کنم ؟


مازیار به میز اشاره کرد گفت : اونارو اونجا گذاشتم می خواییم

الان دنبال چندتا وسیله ی باحال دیگه می گردم ؟


پسره با لبخند گفت : از اسباب بازی هایی که انتخاب کردین معلومه بچه تون پسره


مازیار گفت : بعله، گل پسر باباست


فروشنده گفت : چند سالشه ؟ من اسباب بازی مناسب سنش بهتون معرفی کنم


مازیار گفت : پنج ماهشه



پسره با تعجب به ما و اسباب بازی های روی میز نگاه کرد گفت : اینارو که انتخاب کردین  حداقل ده سال دیگه میتونه استفاده کنه

الان مناسب سنش نیست


از قیافه ی مازیار و فروشنده خنده م گرفته بود


گفتم : شنیدی مازیار؟ آخه اینا از خوده دایان بزرگترن


مازیار با تشر گفت ؛ عه!

شما نمی دونین من می دونم دایان پسر باباشِ

از پس بازی با همه ی اینا بر میاد .


با خنده گفتم : راستش بگو خودت از اینا خوشت اومده؟


یه لبخندی نشست روی لباش گفت : گندم این  تفنگه رو ببین خیلی باحاله


فروشنده که از  ذوق مازیار خنده ش گرفته بود به زور جلوی خنده شو گرفته بود


مازیار متوجه شد ، یه قیافه ی جدی به خودش گرفت چندتا دیگه اسباب بازی از قفسه ها برداشت

برگشت طرف فروشنده گفت :  همه رو حساب کنین میبریم.

*******

وقتی از معازه اومدیم بیرون همون طور که قدم می زدیم جلوی یه بوتیک مردونه موندم و به ویترین خیره شدم


مازیار گفت : چیه ، اینجا چرا موندی ؟


گفتم: اون دُرس قرمزه رو ببین


گفت : خوب ؟

گفتم : خیلی قشنگه ، بهت میاد


با خنده گفت :  خیر باشه دختر چیه امروز  تو نخ منی


گفتم : خودت گفتی ، چند ساعتی فقط به خودمون دوتا فکر کنیم


بریم بخرش ؛ مطمئنم بپوشیش خیلی خوشگل میشی



گفت : خیلی خوب زبون نریز بریم داخل .


رفتیم داخل بوتیک  


بلوزُ از فروشنده گرفتم رفتم سمت اتاق پرُو


گفتم : یالا برو امتحانش کن .


گفت : وای نه از پرو بدم میاد بگیریمش بریم اگه خوشم نیومد میدم به مهیار


گفتم: نخیر، می خوام با سلیقه ی خودم برات لباس انتخاب کنم

حتما باید خودت بپوشیش


یه نفس عمیق کشید گفت : از دست تو دختر .


رفت سمت اتاق پرو مشغول تعویض لباسش بود

که رفتم سراغ فروشنده گفتم چندتا شلوار جینم بهم نشون بده

سه چهار مدل شلوارم برداشتم رفتم سمت اتاق پرو درو باز کردم .

خوشحال میشم پیجم 


شلوار هارو گرفتم طرفش گفتم : اینارم امتحان کن

گفت : ای بابا گندم

من  عادت ندارم اینطوری لباس بخرم

به ساسان میگم لباسای جدیدش بفرسته برام خونه هرچی خوشم اومد بر میدارم


گفتم ،: چرا اینقدر غر می زنی یه لباس پوشیدن که نق نق زدن نداره .


شلوار ها رو ازم گرفت گفت: من که از پس تو بر نمیام .


چند لحظه بعد گفتم : درو باز کنم ؟

گفت : باز کن


درو باز کردم گفتم:  عه اینو برعکس پوشیدی اینوری نیست بذار درستش کنم

رفتم توی اتاق پرو


با تعجب به خودش نگاه کرد گفت : چی رو برعکس

پوشیدم


گفتم : جووون خوشگل، جذاب، چیزی رو برعکس نپوشیدی

الکی اومدم این تو که ......


رفتم روی پنجه لباش بوسیدم


با استرس گفت: چکار میکنی ؟


گفتم : دیگه تحمل نداشتم


بقیه ی شلوار هارو گرفتم دستم از اتاق فوری رفتم بیرون .

با صدای بلند گفتم : الان درست شد همین خوبه

همینو بر می داریم

همون طور دست به کمر مونده بود داشت نگام میکرد

انگشت اشاره شو به علامت تهدید برام تکون می  داد یه چیزایی زیر لب میگفت


یه چشمک بهش زدم گفتم : زود باش بیا بیرون


با لبخند رفتم سمت فروشنده

بقیه ی شلوار  ها رو بهش دادم

گفتم : اون درس قرمزه و اون جین سورمه ای رو بر می داریم

حساب ما چقدر میشه ؟


پسره گفت : قابل شما رو نداره


کارتم گرفتم طرفش گفتم : لطفا حساب کنین .


پسره کارتم گرفت طرفم گفت : خدا بهتون برکت بده مبارکتون باشه

گفتم : ممنون

مازیار از اتاق پرو اومد بیرون گفت : خوب همینا رو برداریم ؟


گفتم: آره


پسره لباسا رو تا کرد گذاشت توی ساک گرفت طرف مازیار گفت : مبارک باشه


مازیار گفت : ممنون چقدر تقدیم کنم

پسره با لبخند گفت : حساب شده

مازیار متعجب منو نگاه کرد


گفتم : مبارک باشه کادو بود .


نیشش تا بناگوشش باز شد گفت: نه بابا !

دمت گرم خیلی مردی دختر.


با خنده گفتم : بیا بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۳  

از در بوتیک که اومدیم بیرون گفت : حالا  دیگه منو خفت میکنی ؟


با خنده گفتم : اگه بدونی خفت گیری چه حالی میده


گفت : باشه حالا ‌که حال میده یه جوری یه جایی خفتت کنم که حالت بیاد سر جاش


قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم گفتم : دلت میاد


گفت : قیافه تو اون طوری نکن  یه جوری میشم

گفتم: چه جوری میشی ؟

گفت : الله اکبر،  من از دست این دختره چکار کنم


ولم کن گندم  الان نهارُ بی خیال میشم میبرمت جای دیگه


با خنده گفتم : باشه ، باشه

عصبانی نشو

من دیگه ساکت شدم .


رفتیم سمت ماشین ، خرید هامون گذاشتیم صندلی عقب نشستیم


ماشین روشن کرد راه افتادیم.

گفت : حالا این هدیه خریدنت به چه مناسبت بود؟


گفتم : تشکر بود


گفت : بابت چی؟


گفتم : بابت ماشین


با لبای آویزون نگام کرد گفت : تشکر ت این بود


گفتم : آره خوشت نیومد؟


گفت : فکر کردم قراره دوازده شب به بعد ازم تشکر کنی


گفتم: خیلی منحرفیا اصلا از  این فکرات خوشم نمیاد


با تعجب گفت: تو چقدر پر رویی


تو توی اتاق پرو به من شبیخون میزنی بعدا من منحرفم.!


با خنده گفتم : شوخی کردم. حرص نخور

این فاز یکه تشکر بود .

منتظر فاز دومش باش


گفت : اهان این شد حرف حساب .


دیگه خیالم راحت شد بریم نهار مون بخوریم .

******

ساعت چهار عصر بود که رسیدیم خونه .

داوود تا مارو دید اومد جلو


گفت : مبارکا باشه آقا .

مازیار به من اشاره کرد گفت : مبارک صاحبش باشه


دا وود گفت : گندم خانم مبارک باشه . ان شاالله به خوشی ازش استفاده کنین


مازیار خندید گفت : کارت در اومده داوود .


دا وو د گفت : چطور آقا؟


گفت : گندم خانم رانندگی بلد نیست .

از این به بعد جایی خواست بره باید شما زحمتش بکشین ببرینش


داوود  گفت : به روی چشم . وظیفه س


گفتم : ممنون .


زهره با ذوق اومد طرفم گفت : این ماشین چقدر قشنگه

به دل خوش استفاده کنین


گفتم : مرسی عزیزم


گفت : من برم اسپند دود کنم .

مازیار خندید گفت: مریم خانم پستش واگذار کرده به شما زهره خانم ؟


زهره خندید گفت : بله . به من کلی سفارش کرده که در نبودش مراقب شما باشم .


سپیده همون طور که دایان بغلش بود اومد جلوی در ساختمون .

با ذوق رفتم طرفش گفتم :

الهی مامان قربونت بره

دایان ازش گرفتم


سپیده گفت : سلام . ماشین نو مبارک


گفتم : سلام . ممنون


مازیار ساک های خرید برداشت اومد داخل ساختمون


خطاب به دایان گفت : سلام پسر بابا . بیا ببین چیا برات خریدم


باید دوتایی با هم بازی کنیم .


با خنده گفتم : آره دایان جون بابا کلی برای خودش اسباب بازی خریده


مازیار دایان ازم گرفت گفت: این  مامانت  حسوده

بیا بغلم به حرفای مامانت گوش نده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۴

با کلافه گی گفتم : اینا دارن چکار میکنن ؟


سرم ترکید


بلند شدم رفتم سمت اتاق دایان

در اتاق باز کردم


از تعجب دهنم باز موند


گفتم: اینجا چه خبره؟


مازیار دایان گذاشته بود توی کریر

کل اسباب بازی هایی که خریده بودیم توی اتاق پخش بود


مازیار با سرو صدای زیاد باهاشون بازی می کرد

دایانم از دیدن کارای مازیار ذوق می کرد می خندید


تا اومدم چیزی بگم دیدم یه ماشین زیر پام می چرخه

حواسم به ماشین بود که دیدم یه چیزی پرتاب شد توی صورتم

اومدم عقب عقب برم

که پام گیر کرد به وسایل پخش شده ی کف اتاق محکم  خوردم زمین .


صدای خنده ی مازیار بلند شد همون طور که یه تنفنگ‌ُ نشونه گرفته بود طرفم  گفت : ای ول بابایی ، مامانُ  ناکار کردیم


با ناله گفتم : اینجا چه خبره ؟

چکار میکنی ؟


گفت : حواست باشه وقتی منو پسرم با هم متحد بشیم تو مغلوبی


گفتم: خیلی نامردی ، دردم اومد.


اومد سمتم از روی زمین بلندم کرد گفت : حساب کار دستت اومد ؟


اون وسط دایانم دست و پا می زد سرو صدا می کرد


دستام گذاشتم روی کمرم با اخم به دایان نگاه کردم گفتم : آفرین حالا دیگه تو هم با بابات دست به یکی میکنی ؟


خم شدم چند تا توپ از روی زمین برداشتم پرت کردم طرف مازیار

تا به خودش بیاد

هر چی جلوی دستم بود پرت کردم طرفش ، فوری رفتم سمت دایان بغلش کردم  


گفت : ای نامرد بزن


گفتم :  بیا جلو ببینم


گفت : اگه جرات داری  دایان بذار زمین تا بهت نشون بدم


با لبای آویزون گفتم " این مبارزه عادلانه نیست

ما نه هم وزنیم نه هم قد


گفت ؛ پس اعتراف کن که شکست خوردی


گفتم : محاله


گفت : خیلی خوب ، پس ادامه ی مبارزه می مونه به وقتش


همون طور که با دایان  می رفتم سمت در گفتم : زود اتاق مرتب کن پسر شلخته


گفت : باشه،  برین نامردا هر چی کار سخته میذارین برای من .

******

همون طور که با دایان حرف میزدم و نازش می دادم از پله ها رفتم پایین .

زهره با خنده گفت: بالا چه خبر بود ؟

گفتم : دوتا پسر بچه ی شیطون داشتن بازی میکردن

یکی شون  آوردم پایین اون یکی هم تنبیه شده داره اتاق تمیز میکنه


زهره با صدای بلند خندید گفت :

برای شام چی درست کنم ؟

گفتم : دستت درد نکنه امشب می خوام  خودم غذا بپزم


گفت:  به کمک نیاز ندارین ؟


گفتم : نه تو میتونی بری


گفت : باشه . پس من رفتم

کاری داشتین صدام بزنین


گفتم : باشه عزیزم


سپیده از اتاقش اومد بیرون

گفت : دایان بدین به من


گفتم : نه ،  نیازی نیست پیش خودمون می مونه


سپیده گفت : پس من میرم توی اتاقم.


گفتم : باشه .


مازیار از پله ها اومد پایین

خودش پرت کرد روی مبل گفت : وای چقدر خسته شدم


گفتم: خسته نباشید .

ببینم  کوچیکم بودی همینطوری شیطون بودی؟


حس کردم اخماش رفت توی هم فهمیدم حرف خوبی نزدم هیچ وقت دوست نداشت در مورد بچه گی هاش صحبت کنیم 

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792