2777
2789

برای اینکه بحث عوَض کنم  گفتم : شام چی میخوری برات بپزم ؟


گفت: خودت می خوای آشپزی کنی ؟


گفتم : بله


گفت: دمت گرم


گفتم : دم خودت و پسرت گرم


گفت : میشه  کشک بادمجون درست کنی؟


گفتم : حتما


دایان گرفتم  طرفش گفتم : این پسر شما لطفا مواظبش باش منم شام آماده کنم .


رفتم سمت آشپزخونه یه فنجون چایی ریختم بردم گذاشتم روی میز

گفتم : بفرمائید چایی بخورین خسته گی در کنین


برگشتم سمت آشپزخونه ، مازیار دنبالم اومد


گفتم : چی می خوای


گفت : اومدم  تخمه ببرم میخوام با پسرم فوتبال ببینم


با خنده گفتم : از دست تو


بادمجون ها رو برداشتم،  شروع کردم به پوست کردنشون

مشغول کار بودم که با صدای داد مازیار دوییدم سمت پذیرایی


با ترس گفتم : چی شده؟


دیدم دایان گذاشته رو ی شونه هاش  دور پذیرایی می دوئه میگه

گگگگگگگگللللللل

دستم گذاشتم روی قلبم گفتم : دلم ترکید

چه خبره ؟


سپیده با تعجب جلوی در اتاقش سرپا مونده بود


گفتم : یکم آرومتر بچه میترسه


گفت : برو دیگه مزاحم ما نشو ، ببین داره غش غش میخنده

این کجاش ترسیده


دوباره برگشتم سمت آشپزخونه مشغول کار شدم .


وقتی کارم تموم شد ، برای دایان شیر درست کردم رفتم سمت  پذیرایی


دیدم مازیار جلوی تلوزیون دراز کشیده دایانم روی شکمش لم داده

کلی پوست تخمه هم کف زمین ریخته بود


با حرص گفتم : اینجا چرا اینطوری شده


یه وقت بچه اینارو دهنش نکنه ؟


دیدم یه چیزی توی دهن دایان می چرخه


گفتم: وای مازیار فکر کنم پوست تخمه دهنشه


با خونسردی گفت : پوست تخمه نیست خوده تخمه س


پدر سوخته تخمه دوست داره

کلی تخمه خورده


یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم : چی؟

این دندون نداره . چه طوری تخمه خورده . نپره توی گلوش


گفت : نه بابا ریز و ریز کردمش ببین اینقدر اینقدر گذاشتم دهنش


گفتم : وای ، چه کارایی میکنی


گفت : آخه فوتبال بدون تخمه حال نمیده

خطاب به دایان گفت : مگه نه بابا ؟

دایانم یه چیزای نامفهوم میگفت

گفت : بیا دیدی خودش میگه اره .


گفتم: بده من بچه رو

تا خفه ش نکردی


گفت: عه ! بچه رو کجا میبری داشت فوتبال میدید


خنده م گرفت، گفتم والا این کارا از تو بعیده


گفت : خودمم تعجب کردم ولی گندم اینقدر حال میده با پسرت فوتبال ببینی

بلند شد نشست گفت ؛

میگم میخوای یه پسر دیگه هم بیاریم ؟


گفتم : تو رو خدا ولم کن

پاشو اینجا رو تمیز کن


گفت : اینقدر بدم میاد خسیس بازی در میاری خوب اگه تنهایی میتونستم پسر درست کنم که دست به دامن تو نمیشدم


با حرص زدم بهش گفتم : پاشو


گفت : اخلاق نداریا


خطاب به دایان گفت : بابایی تو مثل من گول نخوریا

دیدم خوشگله گرفتمش

زنا مثل هندوونه می مونن

از بیرون خوشگلن از تو ........


یکم مکث کرد گفت : ولی انصافا مامانت از تو هم خوشگله .

با صدای بلند خندید


گفت : حالا سر وقت این چیزارو یادت میدم

اگه هندونه رو خوب بشناسی

زنا رَم میتونی بشناسی

گفتم : داری بهش میوه فروشی یاد می دی یا با زنا آشنا ش میکنی ؟

گفت : هردو. با یه تیر دو نشون میزنم


از حرفاش خنده م گرفته بود


گفت : بخند قربونت برم بخند


من الان میرم جارو برقی میارم اینجارو تمیز میکنم .


بلند شد رفت .


دایان گرفتم توی بغلم گفتم: میبینی این بابات یه کارایی میکنه آدم شاخ در میاره،

بیا مامانی ؛ بیا شیر تو بخور

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۵


سر میز شام  همون طور که  مشغول غذا خوردن بودیم

مازیار گفت : راستی یادم رفت بهت بگم افشار مارو  برای عروسی دختر ش دعوت کرده

دوست داشت بیشتر با هم آشنا بشیم

با تعجب گفتم : افشار کیه ؟

گفت : همین مهندسِ که باهاش شریک شدم .


گفتم : چند وقته میشناسیش ؟

گفت: حدود هفت هشت ماهه


گفتم : تا حالا در موردش صحبتی نکرده بودی

گفت : لزومی نداشت .

می دونی من درباره ی کار توی خونه صحبت نمی کنم

ولی امروز دوست داشتم توی خوشحالیم شریک باشی

برای همین جریان شراکت بهت گفتم .


گفتم :  با این حساب باید سن و سالش زیاد باشه

که دخترش داره ازدواج میکنه .

گفت : حدود پنجاه و پنج سالشه

ولی مرد خیلی سرزنده ایِ

دو تا دختر داره .

که آخر هفته عروسی دختر بزرگه شه

گفتم؛ باشه من که مشکلی ندارم

حتما میریم .

گفت : راستش من خودم زیاد تمایل به رفت و آمد با این خونواده ندارم

گفتم : چرا ؟ مگه قبلا باهاشون برخورد داشتی ؟

گفت : آره.  دختراش توی شرکتش کار میکنن

چند باری برای صحبتهای کاری منو برای نهار دعوت کرده بود رستوران

دختراش و دامادشم بودن

من زیاد باهاشون حال نمیکنم

از جنس ما نیستن .

گفتم؛ خوب پس چرا دعوتش قبول کردی؟

گفت: من برای تفریح نمی رم اونجا

برای محکم شدن روابط کاریمون می رم

بعدشم اینا همشون آدمای کله گنده ای هستن

یه وقت میبینی با چهارتا آدم درست و حسابی آشنا شدم


گفتم : بی خیال بابا تو چرا اینقدر خودت درگیر میکنی


گفت : من هر جوری شده باید به چیزایی که میخوام برسم .


چیزی نگفتم . به جاه طلبی هاش عادت کرده بودم .

می دونستم بدون حساب کتاب و برنامه ریزی کاری انجام نمیده .


توی فکر خودم بودم که گفت : راستی ، فردا برو یه لباس مجلسی شیک چیزی که مناسب جشن عروسی باشه برای خودت بگیر

منم باید به ساسان بگم چند مدل کت شلوار برام بفرسته

می خوام خیلی خوب به نظر برسم

گفتم : ولی من لباس دارم . دلیلی نداره لباس جدید بخرم

فامیلای نزدیکمون نیستن که سنگ تموم بزاریم .


گفت : به حرفم گوش کن .

یه لباس سنگین و خانومانه بخر نمی خوام شبیه دختر بچه ها به نظر برسی


از حرفش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم .

من همیشه ساده گی رو دوست داشتم.

اهل زرق و برق نبودم

ولی خوب چاره ای نبود باید خواسته شو انجام می دادم .

********

صبح که از خواب بیدار شدم اول از همه به آرایشگرم زنگ زدم

برای بعداز ظهر نوبت گرفتم


ظهر بعداز نهار فوری آماده شدم

رفتم توی حیاط داوود صدا زدم .

گفتم : آقا داوود  من حاضرم بریم؟

داوود فوری اومد بیرون گفت :

چشم گندم خانم الان میام .


زهره گفت:  میرین آرایشگاه؟

گفتم : آره. کاری نداری ؟

چیزی نمیخوای ؟

زهره گفت : نه برین به سلامت


رفتم کنار ماشین برگشتم سمت زهره گفتم :

زهره جون الان کار خاصی داری ؟

گفت :  نه گندم جون . چطور؟

گفتم : بیا با من بریم

گفت : واقعا ؟

گفتم: آره

داوود گفت : نه خانم مزاحم تون  نمیشه .

گفتم : من مشکلی ندارم اگه از نظر شما هم مشکلی نیست زهره میتونه همراهم بیاد .

زهره یه نگاه به داوود کرد

داوود با لبخند بهش اشاره کرد که بیاد .

زهره با ذوق گفت : چند دقیقه صبر کنین آماده میشم .


رفتم توی ماشین منتظر نشستم .

داوود همون طور که کنار ماشین سرپا مونده بود گفت :


گندم خانم خدا بهتون خیر بده

زهره خیلی به شما وابسته شده

شما خواهری رو در حقش تموم کردین .

گفتم : منم خیلی زهره رو دوست دارم دختر شیرینیه


گفت : خدا  از بزرگی کمتون نکنه


زهره باعجله اومد سمت ماشین گفت : من حاضرم بریم

گفتم: آقا داوود زود باش که دیر شد

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۱۰۶


جلوی آرایشگاه که پیاده شدیم، داوود گفت : ساعت چند بیام دنبالتون ؟

گفتم : کارمون تموم شد زنگ می زنیم

گفت : باشه . پس من میرم به کارام می رسم

******

زنگ زدم رفتیم داخل .

هستی تا منو دید اومد سمتم گفت : سلام گندم جون

خوبی ؟

چه عجب عزیزم؟

گفتم : سلام ، ببخش یکم دیر شد

گفت : اشکالی نداره


به زهره اشاره کردم گفتم : زهره دوستم ، هستی جونم آرایشگرم


زهره و هستی با هم سلام و احوالپرسی کردن .


هستی گفت: یالا گندم بجنب که رنگ موهات خیلی کار داره .


گفتم : باشه عزیزم اجازه بده لباسم عوض کنم

رفتم سمت رخت کن مشغول تعویض لباس بودم که هستی برگشت طرف زهره گفت ؛

عزیزم شما هم کاری دارین ؟

زهره مکث کرد تا اومد چیزی بگه

گفتم : آره.  زهره جونم میخواد موهاش رنگ کنه

زهره با تعجب نگام کرد

بهش یه چشمک زدم .

هستی رفت کنار شاگرداش که رنگ ها رو آماده کنن

زهره گفت : گندم جون چرا گفتی منم رنگ مو میخوام؟

گفتم : مگه از رنگ‌خوشت نمیاد ؟

گفت : چرا  ولی....

گفتم : ولی نداره همه چی رو بسپار به من

امروز باید حسابی خوشگل کنیم

لطفا پایه باش

زهره خندید گفت : باشه

گفتم : به قول مازیار دمت گرم


هستی صدامون زد که بریم روی صندلی ها بشیم.


رفتم جلوی آیینه نشستم .

گفتم : هستی جون ریش و قیچی دست خودت

آخر هفته یه جشن مهم دارم


گفت : خیالت راحت عزیزم

**********

با هیجان به زهره نگاه کردم گفتم: چقدر خ شکل شدی دختر


رنگ دودی موهاش به پوست سفیدش میومد

گفتم : هستی جون یالا دست به کار شو دوستم یه آرایش قشنگم بکن

می خوام وقتی شوهرش اومد دنبالش اصلا نتونه بشناسدش


نگین اومد طرفم گفت : گندم جون کار ناخونتم انجام بدم

گفتم: آره عزیزم تا اینجا هستم زحمت ناخونمم بکش


*****

ساعت نزدیک هفت بود که کارمون تموم شد .

از دیدن این همه تغییر زهره تعجب کرده بودم .

خودشم اینقدر خوشحال بود که همه ش خودش از آیینه نگاه می کرد .

گفتم : زهره جون به داوود زنگ بزن بیاد دنبالمون .

گفت : چشم .


همون موقع گوشیم زنگ خورد .

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم عزیزم؟

مازیار گفت : کجایی تو دختر ؟

گفتم: آرایشگاه هستم

گفت : کارت تموم نشد

گفتم : چرا الان تموم شد

گفت : خونه تنهایی حوصله م سر رفت

گفتم : دایان کجاست ؟

گفت :  با سپیده توی اتاقش هستن

اگه کارت تموم شده بیام دنبالت


گفتم؛ نه دیگه ، ببخشید من خودم ماشین دارم


گفت : عه! اینطوریاس؟

گفتم : بله . دارنده گی و برازندگی

گفت : خوب راننده نمی خوای خانم ؟

گفتم : نه . راننده م توی راهه

گفت : باشه پس دیگه با من کاری نداری

گفتم:  نه عزیزم کاریت ندارم . شوهر پولدار داشتن همینه

اراده کنم ماشین میخره

اراده کنم برام راننده میگیره


با صدای بلند خندید گفت : میبینم که شوهر پولدار  دوست داری

گفتم : اوووووف ،چه جورم .


گفت : بیا ، بیا خونه

که کارت دارم .

با خنده گفتم : چشم دارم میام

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۷

برای آخرین بار خودم توی آیینه نگاه کردم


رژ لبمو از کیفم در آوردم

زدم به لبام .


با اینکه توی انتخاب این رنگ مو مُردد بودم ولی نتیجه ی کار عالی شده بود


برگشتم طرف هستی گفتم :

واقعا خسته نباشی

عالی شده


هستی گفت : میشه یه عکس ازت بگیرم توی نمونه کارام داشته باشم


گفتم : آره عزیزم


همون طور که ازم عکس میگرفت گفت : رنگ شیری موهات با رنگ گندمی پوستت هارمونی خاصی پیدا کرده

خیلی بهت اومده .


حتما یه اسپند برای خودت دود کن


منو زهره به هم نگاه کردیم خندیدیم

یاد مریم خانم افتادیم


هستی گفت : چی شده؟

گفتم : هیچی . دستت درد نکنه

کارتم گرفتم طرفش گفتم : بی زحمت حساب مارو انجام بده

******


در آرایشگاه باز کردم رفتم طرف داوود گفتم : سلام


داوود با تعجب گفت : سلام خانم . زهره کجاست ؟


گفتم : چشمات ببند تا بهت بگم


بیچاره شوکه شده بود


گفت : چی خانم ؟


گفتم : چشمات ببند


گفت : آخه چرا ؟


گفتم : چرا نداره ببند دیگه.


بیچاره کلی سرخ و سفید شد گفت : چشم بفرمائید

.

بدو بدو رفتم سمت در زهره رو آوردم بیرون


گفتم : حالا چشماتو باز کن


داوود چشماش باز کرد گفت :

یا ابوالفضل


زهره با ترس گفت : زشت شدم


داوود گفت : نه به خدا چقدر خوشگل شدی زهره


با خنده گفتم : آقا داوود اونجور که تو گفتی یا ابوالفضل من گرخیدم


گفت : بی ادبیِ. ببخشید خانم آخه نمی دونم چی بگم


با خنده گفتم : بگو چه ماه شدی ، خوشگل بودی خوشگل تر شدی


داوود سرش انداخت پایین گفت : بله . همینایی که شما میگین


با صدای بلند خندیدم گفتم : آفرین داوود خیلی به خودت فشار آوردی


ماشین روشن کن بریم .


داوود سرش گرفت بالا به زهره خیره شد .


گفتم : آقای راننده عجله کن


گفت : باشه ، باشه چشم خانم

زهره با خنده نگام کرد


بهش اشاره کردم که سوار بشه

***********

وقتی رسیدیم خونه از در پارکینگ  که رفتیم داخل


گفتم : آقا داوود بزن اون بوق قشنگه رو


داوود با تعجب از توی آیینه بهم نگاه کرد گفت ؛ چی خانم؟


گفتم : ای بابا دوتا عروس آوردی توی خونه بلد نیستی بوق عروس کشون بزنی


گفت : واقعا خانم ؟

آخه!


گفتم : ای بابا .

خودم از صندلی عقب  نیم خیز شدم سمت فرمون شروع کردم به بوق زدن


مازیار در ساختمون باز کرد اومد  سمت پله ها


داوود گفت : یا حضرت عباس آقا اومد!


خانم بسه ، فکر کنم آقا  عصبانی شدن


با خنده گفتم : نه بابا اون مدلش اون طوریه الان عصبی نیست


زهره گفت : از کجا می فهمی گندم جون الان که اخماش توی همه


گفتم : نه . الان یه خنده ای ته چهره ش هست


داوود گفت : حضرت عباسی من چیزی جز اخم نمی بینم


دوباره دستم گذاشتم روی بوق شروع کردم به بوق زدن


گفتم : پیاده بشین. نترسین بابا  الان حالش خوبه


از ماشین پیاده شدم


بدو بدو رفتم سمت مازیار

گفتم : سلام


آقا دوماد نمی بینی عروس خانم داره برات بوق میزنه



خندید گفت : جووونم عروس خانم .


چه خبرته دختر خونه رو گذاشتی روی سرت



شالم برداشتم گفتم: خوشگل شدم ؟


گفت: تو که خوشگل بودی


یکم نگام کرد گفت : خیلی رنگ موهات بهت میاد


گفتم : ممنون

دست شما درد نکنه

حسابم تپل پر کرده بودی منم حسابی یه دلی از عزا در آوردم



گفت : خواهش میکنم

قابل شما رو نداشت


گفتم : دایان کجاست ؟

گفت : تازه خوابید


خوشحال میشم پیجم 

با لبای آویزون  گفتم 

دلم براش تنگ شده


رفتم سمت اتاق سپیده در زدم


سپیده گفت : بفرمائید


رفتم داخل گفتم ؛ سلام

گفت. : سلام اومدین

رفتم سمت تخت دایان خم شدم بوسیدمش

گفتم : بیدار شد صدام بزن


گفت : چشم . رنگ موهاتونم مبارکه

خیلی بهتون میاد


گفتم : ممنون


رفتم سمت پذیرایی دیدم مازیار سینی به دست از آشپزخونه اومد بیرون

گفت: بیا چایی   بخوریم .


مانتوم در آوردم . خودم پرت کردم روی مبل گفتم : وای خسته شدم از ساعت دو نیم رفتم آرایشگاه


یکم نگام کرد گفت : گندم وقتی خونه نیستی اصلا دلم نمیخواد خونه بمونم


با خنده گفتم : چقدر لوسی

دایان که بود .


گفت : آره خیلی باهاش بازی کردم


ولی این خونه بی تو ، دایان بی تو ، اصلا دنیا بی تو هیچه


وقتی اینارو میگفت : حس کردم یه هاله اشک  توی چشماش ‌جمع شده


بلند شدم رفتم طرفش گفتم : مازیار ؟


سرش انداخت پایین


گفتم: چیزی شده؟.


گفت: نه چی باید بشه


زدم به پهلوش گفتم ،  برام گریه میکنی ؟


گفت : عه گریه چیه ، امروز خودم رفتم بالای خاور سبد میوه جابه جا کردم گرد و خاک رفته توی چشمم


گفتم : تو بالای خاور چکار میکردی مگه کارگر نداری؟


گفت: من عادتمه هفته ای دوسه نوبت خودم قاطی کارگرا کار میکنم که هیچ وقت یادم نره از کجا به کجا رسیدم


گفتم؛ من که معنی حرفا و کارای تورو نمیفهمم

فقط میتونم بغلت کنم


دستم دور کمرش حلقه کردم گفتم " بیا بغلم گوگولیه خودم


گفت: باز گفت گوگولی!


گفت : خوب گوگولی هستی دیگه یکمم قل قلی ای ببین دستم نمی رسه دور کمرت

قربونت برم به قول یوسف یه ذره دو ذره هم نیستی


از حرفم خنده ش گرفته بود

گفت : من از دست تو چکار کنم

گوگولی ، قل قلی هر چی میخوای به من میگی


گفتم: بیا چایی تو بخور تا سرد نشه

فنجون چایی رو دادم دستش

چایی رو از دستم گرفت

دستم توی دستش نگه داشت پشت دستم بوسید گفت : خیلی دوستت دارم


نگاش کردم

یه چشمک بهش زدم


خندید گفت : از دست تو  

اون قندو بده چایی مون بخوریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۸

اینقدر با دایان بازی کرده بود م که نفسم به شماره افتاده بود

گفتم: الهی قربون پسرم برم امروز چند ساعت ندیده بودمت دلم برات یه ذره شده بود


مازیار گفت: دو دقیقه ساکت میشین من ببینم آخر این فیلم چی میشه

گفتم: ببخشید شرمنده تو خونه رو میذاری روی سرت چیزی نیست

ما هم الان دلمون میخواد سرو صدا کنیم


با حالت گریه با صدای بلند  گفت :

ای خدا من از دست این دختره چکار کنم


گفتم: تحمل عزیزم ؛ تحمل کن


سپیده اومد طرفم گفت :  اگه اجازه بدین میخوام دایان حمام کنم که بعدش بخوابه.


گفتم: آره.  خیلی خسته شده

حسابی شیطونی کردیم

خوابش گرفته


مازیار اومد سمت دایان بوسیدش گفت : شب بخیر بابایی . خوابای خوب ببینی


دوباره بغلش کردم محکم بوسیدمش

دادمش به سپیده .

سپیده گفت : شب تون بخیر  رفت سمت اتاقش



مازیار گفت : بریم بالا یه فیلم با هم ببینیم .

گفتم : باشه بریم

ولی حوصله ی فیلمای بزن بکش ندارم

من فیلم انتخاب میکنم


گفت : ای بابا فیلم که توش صحنه های اکشن نباشه که فیلم نیست


گفتم: نخیر من دوست ندارم


گفت : باشه . دختره ی لوس و نُنُر


با خنده رفتم سمت آشپزخونه ظرف تخمه و میوه رو برداشتم

گفت :  اون چیپس و ماست موسیرم بیار

رفت  سمت یخچال یه بطری ابجو برداشت با لیوان

ظرف میوه رو ازم گرفت

رفت سمت پله ها

منم دنبالش رفتم .

*******

از بین دی وی دی ها یه فیلم انتخاب کردم گذاشتم.

گفت: از الان بگم هرجا خوابم گرفت . فیلم عوض میکنم


گفتم : تو جر زنی توی خونته


گفت : هی دختر ، با ادب باش

آدم به شوهرش نمیگه جر زن


گفتم : چیه حقیقت تلخه


کنترل برداشتم رفتم سمت مبل

کنارش نشستم .

پیش دستی تخمه رو برداشتم شروع کردم به تخمه خوردن


اونم لیوانش پر کرده بود  آروم آروم نوشیدنی شو میخورد


گفتم: یکم بده بخورم ببینم مزه ش چه جوریه ؟


گفت: نه نخور خوب نیست


گفتم : چه طور برای تو خوبه برای من خوب نیست


گفت: منم از سر عادت میرم سراغ این زهرماریا

میگن ترک عادت موجب مرض است


گفتم: اب جو که خواص در مانی داره

خندید گفت : آره منم واسه همین میخورم

میگن برای سنگ کلیه خوبه منم سنگ دارم


گفتم : واقعا؟


گفت : آره .  ولی منتها مغزم پاره سنگ بر داشته


گفتم : مسخره


گفت : والا وگرنه عاشق تو نمیشدم


خوشحال میشم پیجم 

چپ چپ نگاهش کردم گفتم: پشیمونی ؟


یکم خم شد طرفم انگشت اشاره شو کشید روی صورتم


گذاشت روی لبام گفت: تو چی ؟


پشیمونی از اینکه یه روزی عاشق من شدی ؟


نمی دونم چرا هر وقت  سوال های اینطوری می پرسید من هول میشدم


انگار گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشد


کنترل برداشت . تلوزیون خاموش کرد


همون طور که خیره نگاش میکردم

گفت: من پشیمون نیستم هنوزم عاشقتم


آروم زیر لب گفتم : منم دوستت دارم.


با صدای بلند خندید گفت : وقتی این جمله رو از دهنت میشنوم دیوونه میشم


نوشیدنیش سرکشید  


دستم گرفت منو بلند کرد


گفت : آره دیوونه میشم

چون حالم از دروغ گوییت به هم میخوره


تا اومدم حرف بزنم لباش گذاشت روی لبام گفت: ساکت شو

می خوام فکر کنم حرفات واقعیه


دستم گذاشتم روی سینه ش یکم هولش دادم عقب گفتم:

من دوستت دارم


منو گرفت هولم داد سمت دیوار خودشم اومد نزدیکم گفت: بگو چرا دوسم داری ؟


گفتم : به خاطر همه ی محبتات


سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : تو یه دروغگوی بزرگی


بارها گفتی از من متنفر ی


مچ دستم گرفت گفت: بگو ، بگو که از من بدت میاد


ضربان قلبم رفته بود بالا.

می دونستم  امروز از دستم عصبی نیست فقط دلش توجه و تعریف و تمجید میخواد .

چیزی که همیشه تشنه ش بود ‌.



دستم آروم کشیدم روی بازوش گفتم : کدوم زنی میتونه از مردی مثل تو بدش بیاد



سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : چرا ؟ مگه من چی دارم


دستم گذاشتم روی گردنش سرش کشیدم پائینتر

در گوشش اروم گفتم:

پول !

قدرت!

تو می تونی  با اینا هر چیزی رو که می خوای به دست بیاری


دستاش محکم دور کمرم حلقه کرد منو محکم کشید طرف

خودش  با صدای بلند  و شمرده شمرده  گفت :

من

تو رو

می خوام .


کمرم بدجور درد گرفته بود با ناله گفتم : باشه، فقط ولم کن


گفت : تو امشب مال من بگو به جاش چقدر میخوای ؟


اینقدر فشار دستش روی کمرم محکم شده بود که حس می کردم هر لحظه ممکنه نفسم بند بیاد .

یکم به اطرافم نگاه کردم نمی دونستم چی بگم

نگاهم افتاد به کیف پولش که روی پاتختی بود


به کیف پولش  اشاره کردم گفتم: هر چی که این تو هست


با صدای بلند خندید گفت : آفرین.  خیلی زرنگی خوشم اومد ‌.

همه ش مال خودت .

فدای یه تار موهای خوشگلت


هولم داد روی تخت .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰۹

لیوان آب و داد دستم گفت: خوبی؟


آروم گفتم: آره


دستش گذاشت گوشه ی لبم .


از درد سرم کشیدم عقب


گفت : درد داری ؟


گفتم : آره


گفت : یکم کبود شده الان یخ میارم .


گفتم : نمی خواد .


موهام مرتب کرد‌.

سیگارش از روی پاتختی برداشت روشنش کرد


همون طور که سیگارش میکشید

کیف پولش باز کرد

تراول هایی رو که توی کیفش بود گرفت طرفم

گفت : بیا


نگاش کردم


گفت : بگیر . مرده و قولش

اینا برای توئه


چیزی نگفتم


گفت : می دونی از این حرکتت بدم میاد وقتی توافق میکنیم باید هر دو بهش عمل کنیم


با صدای گرفته گفتم: بذار روی میز بر می دارم


نشست روبه روم همونطور که دود سیگارش از دهنش می داد بیرون گفت : نه میخوام از دستم بگیری 

و بگی ازم ناراحت نیستی .

یه نفس عمیق کشیدم 

پول از دستش گرفتم گفتم : ازت ناراحت نیستم 


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱۰


صبح که از خواب بیدار شدم .

بلند شدم روی تختم نشستم

بابت دیشب هنوز بدنم درد میکرد‌.


به پاتختی نگاه کردم .

پولایی رو ‌که دیشب بهم داده بود با یه کارت بانکی و یه کاغذم  اونجا بود .


بلند شدم کاغذُ برداشتم شروع کردم به خوندن . نوشته بود:


(  بابت دیشب معذرت می خوام

می دونم عذر خواهیم چیزی رو تغییر نمیده ولی این تنها کاریِ که ازم بر میاد

برات پول گذاشتم برو برای جشن اخر هفته یه لباس قشنگ برای خودت بخر

من ظهر نمیام با افشار قرار نهار دارم

از خواب بیدار شدی به من زنگ بزن )


با حرص کاغذ و پولا رو پرت کردم

گفتم : حالم از خودت و پولات بهم میخوره


رفتم گوشه ی تخت نشستم

پاهام جمع کردم . سرم گذاشتم روی زانوهام

به دیروز فکر کردم .


چه طور ممکن بود که همون آدمی که به خاطر چند ساعت خونه نبودنم اون طور احساساتی شده بود چند ساعت بعدش چنین بلاهایی سرم بیاره.


هرچند که دیگه مثل گذشته ها از کاراش تعجب نمی کردم

خوب می فهمیدم کجا چی ازم میخواد

گاهی وقتا مثل دیشب میتونستم تا حدودی کنترلش کنم و کم تر اذیت بشم ولی گاهی اینقدر خوی وحشی گریش عود

می کرد که دیگه نه کسی ونه  چیزی نمی تونست آرومش کنه .


یه نفس عمیق کشیدم

به عکس دو نفره مون روی دیوار نگاه کردم .


توی عکس هر دو می خندیدیم! و به هم نگاه می کردیم


واقعا چقدر خندیدن کنار این  آدم لذت بخش بود .


وقتی که رفته بودیم این عکسُ از عکاسی تحویل بگیریم


عکاس با خنده بهم گفت : من تا حالا  از زوج های زیادی عکس گرفتم


بعضی زوج ها اینقدر به هم میان انگار خدا از همون اول اینا رو برای هم خلق کرده


شما از اون دسته زوج ها بودین

خیلی به هم میایین

نگاهتون به هم،

آدمُ درگیر میکنه


یه قطره اشک از چشمام سر خورد روی گونه م

فوری پاکش کردم گفتم : بلند شو گندم

گریه کردن دردی از تو دوا نمی کنه.


فوری دست و صورتم شستم رفتم پایین .


مریم خانم تا منو دید گفت : سلام دخترم صبحت بخیر


گفتم : سلام مریم خانم ببخشید متوجه حضورتون نشدم


رفتم سمت اتاق سپیده .

دیدم سپیده و دایان نیستن


با عجله رفتم سمت پذیرایی گفتم : مریم خانم دایان کجاست ؟


گفت: چرا ترسیدی مادر ؟


گفتم : نمی دونم


گفت : آقا به سپیده گفتن دایان ببرن هوا خوری


گفتم : دلم براش تنگ شده


مریم خانم گفت : نگران نباش نهایت تا یک ساعت دیگه میان خونه.


گوشی رو برداشتم شماره ی مازیار گرفتم.


بعد از چندتا بوق جواب داد گفت :

بیدار شدی عزیزم؟


سریع گفتم : بازم بدون اینکه به من بگی دایان فرستادی با این دختره بره بیرون


گفت: سلامت کو؟


گفتم ؛ نمی خوام سلام کنم .

جواب منو بده


گفت : صداتو بیار پایین با من درست صحبت کن

من بخوام بچه مو جایی بفرستم از کسی اجازه نمی گیرم


گفتم: بچه ی تو بچه ی منم هست

بچه چیزیه که نه میتونی با پول بخریش نه با  پول نگه ش داری

حتی زور و قدرت هم توی این مسئله دخیل نیست


گفت : بهم متلک میگی؟


گفتم : آره  . اینقدر خودخواه نباش .


گفت : چته ؟

باز صداتو برای من بالا بردی

سریع حرفایی رو که بدی پس بگیر

وگرنه همین الان میام خونه زبونتو قیچی میکنم


گفتم: هر کاری میکنی بکن ولی دایان همون قدر که مال توئه مال منم هست

بغضم گرفته بود.  خودمم میدونستم دارم بهانه میگیرم

دلم پُر بود .


مازیار آروم گفت : گندم گریه میکنی ؟

گفتم: من توی این دنیا چیزی جز دایان ندارم

منو  سر مسائل مربوط به دایان اذیت نکن .

گفت: دیوونه چرا بغض کردی

دیدم هوا افتابیه گفتم: یکم ببرتش  هوا بخوره

الان زنگ میزنم بیان خونه


گفتم : باشه  دستت درد نکنه بگو زود بیان .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱۱


رفتم سمت حموم ، آب گرم باز کردم .

رفتم توی وان نشستم ، چشمام بستم

نمیخواستم به چیزی فکر کنم .


آب گرم به درد بدنم آرامش میداد .


نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای باز شدن در حموم به خودم اومدم


با ترس به در خیره شدم

دیدم مازیار توی چهار چوب در مونده

با وحشت گفتم : تو اینجا چکار میکنی ؟

گفت : اب گرم ببند کل حموم بخار گرفته یهو حالت بد میشه .


گفتم : تو کی اومدی؟


گفت : همین الان


گفتم : دایان کو ؟


گفت : اونا هم تازه رسیدن خونه


گفتم: باشه . تو برو الان میام بیرون  

اومد سمتم،  گفت : خوبی ؟


گفتم : آره

گفت : به خاطر دیشب گریه می کردی ؟


نگاش کردم گفتم: چه فرقی میکنه


اومد روی لبه ی وان نشست

دستشو کشید روی موهام گفت : آخه تو به خاطر هر چیزی گریه نمیکنی


گفتم : صبح که بیدار شدم دایان ندیدم دلم گرفت ‌


سرش انداخت پایین ، به زمین خیره شد


گفتم : مگه ظهر قرار کاری نداشتی؟

گفت : کنسلش کردم

گفتم : چرا

گفت ؛ به خاطر تو

گفتم : لزومی نداشت من خوبم


گفت : ولی من خوب نیست

صدات پشت تلفن منو بهم ریخت


یکم مکث کردم گفتم: الان دوش میگیرم میام بیرون


گفت : میذاری کمکت کنم ؟


گفتم : میشه بری بیرون ؟


گفت: از من بدت میاد ؟


گفتم : دوباره شروع نکن .


گفت : تا جوابمو ندی نمی رم بیرون


خیره نگاهش کردم


گفت: اون طوری نگام نکن .

سریع بلند شد


تا بلند شد یه لحظه ترسیدم خودم گوشه ی وان جمع کردم


گفت : چرا ترسیدی من کاریت ندارم


چیزی نگفتم

با حرص شامپوها رو پرت کرد از حموم رفت بیرون


با عجله بلند شدم دوش گرفتم از حموم رفتم بیرون


دیدم مازیار با دایان روی تخت نشستن

با ذوق دایان گرفتم توی بغلم گفتم الهی بمیرم برات


پسر قشنگم ، بدون مامان کجا رفتی ؟


محکم بوسیدمش


مازیار گفت : حالا خیالت راحت شد

گفتم : آره.


لباسام پوشیدم .


دایان بغل کردم رفتم پایین .


مازیارم دنبالم اومد ‌


رفت سمت آشپزخونه گفت : مریم خانم بی زحمت یه چایی به من میدین ؟

مریم خانم گفت: چشم آقا


دایان همون طور از بغل من برای مازیار دست و پا میزد


با اخم گفتم: بیا اینم از شانسم بغل منه بابا ش میخواد


مازیار با خنده اومد طرفم دایان ازم گرفت.

شروع کردن به بازی کردن باهاش .


یه نگاه به ساعتش انداخت گفت : نظرت چیه بعداز ظهر بریم رشت.


گفتم: چرا ؟


گفت: هم لباس میخری هم یکم می گردیم .


گفتم : خوب همینجا هم میتونم لباس بخرم


گفت : امروز حوصله ی کار و خونه موندن ندارم .


گفتم : آخه اگه بریم رشت دایان اونجا خسته میشه


گفت : خوب نمیبریمش


گفتم : نه پس کلا بی خیال شو


گفت : باور کن سپیده نمی خوردش


پرستار گرفتیم که هم ما راحت باشیم هم بچه .


گفتم : امروز اصلا حالم خوب نیست حوصله ی خریدم ندارم


یکم فکر کردم گفتم: امروز می خوام برم پیش عزیز


خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ‌شده

گفت : باشه . هر کاری دوست داری بکن  

*********


خوشحال میشم پیجم 


ساعت پنج بود که آماده شدم


مازیارم لباس پوشیده بود


گفت : من میخوام برم باشگاه بمون تورو هم می رسونم

کارم تموم شد میام دنبالتون .


گفتم باشه ، سریع دایانم آماده کردم راه افتادیم .


سر راه جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت برای عزیز فالوده و بستنی خرید .


گفتم : میشه بریم گلفروشی

گفت : حتما

جلوی گل فروشی ترمز کرد

سریع پیاده شدم یه دسته گل نرگس برای عزیز خریدم


عطر نرگس ها خودم مست کرده بود .

اصلا عطر نرگس منو یاده عزیز و بچه گی هام مینداخت.


جلوی خونه ی عزیز ماشین نگه داشت .


پیاده شدم بستنی و گل گرفتم


مازیارم دایان و ساکش گرفت


رفتم جلوی در زنگ زدم .


هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد .

مازیار گفت : بهش تلفن زدی گفتی میای اینجا


گفتم: نه ، این ساعت از روز جایی نمیره


شماره ی موبایلش گرفتم

بوق می خورد کسی جواب نمی داد

دلم شور افتاده بود


گفتم ؛ نکنه حالش بد شده باشه


مازیار گفت: نه بابا فکر نکنم


گفتم : بذار یه زنگ به مامان بزنم ببینم امروز با عزیز صحبت کرده


همین که میخواستم شماره ی مامان بگیرم


دیدم در خونه همسایه بغلی باز شد عزیز اومد بیرون .


با صدای بلند گفتم : عزیز سلام .

کجا بودی


هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی

رفتم سمتش بغلش کردم


عزیز با خنده گفت : سلام مادر جون .

چی شد چرا ترسیدی؟


گفتم: نگران شدم


گفت : ای بابا بادمجون بم آفت نداره

بغلم کرد بوسیدم گفت : چه عجب کردی


رفت طرف مازیار با مازیار روبوسی کرد


دایان از مازیار گرفت


گفت " بیایین بریم توی خونه


مازیار گفت : بچه ها میان پیشتون عزیز خانم

من جایی کار دارم بعد میام دنبالشون

عزیز گفت : باشه مادر برو خدا پشت و پناهت

مازیار بستنی و فالوده رو گرفت طرف عزیز گفت : اینم برای  ماهرخ خانم خوشکل خودم


عزیز گفت : دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی

مازیار پیشونیش بوسید گفت : چیز قابل داری نیست


برگشتم طرف مازیار گفتم ؛ هر وقت خواستی بیای خبر بده

گفت : باشه . خداحافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱۲

دنبال عزیز رفتم داخل خونه .


گفتم: عزیز دلم برای خودت و خونه ت یه ذره شده بود


گفت : بس که بی معرفتی اصلا نمیای پیشم


گفتم : باور کن شرایطش پیش نمیاد


رفتم سمت آشپزخونه یه گلدون بلوری رو پراز آب کردم


گل نرگس ها رو گذاشتم داخلش


عزیز دایان نشونده بود روی پاهاش آروم تاب تابش می داد

براش یه شعر گیلکی  میخوند :

اَ مَن  ارّه کیشا نیم

امن تی پِر خیشانیم

امن دوغِ خوریم ماستِ فیشانیم


دایانم با ذوق خودشو با شدت تاب می داد


با خنده گفتم : چه ذوقی میکنه خوشش اومده


عزیز گفت : آره.  بذار راه بره ببین چه آتیشی بسوزونه معلوم شیطونه

به خودت کشیده


با صدای بلند خندیدم


عزیز گفت : مادر جون سماور روشن کن .

چایی تازه دمِ


تو یخچال حلوا دو رنگ درست کردم هست


بیار با چایی بخور


گفتم : آفرین به ماهرخ جونم

چه دختر زرنگی هستی شما

دیگه وقت شوهر کردنته


گفت " باز شروع کردی دختر


گفتم : تا شوهرت ندم بی خیال نمیشم


گفت : دوتا شوهر کردم بر ای هفت پشتم بست بود


خندیدم گفتم: تا سه نشه بازی نشه


عزیز  با صدای بلند خندید


گفتم: خوشت اومده ها ماهرخ بلا  


گفت : یالا بیا به این بچه شیر بده دهنش خشک شده


شیر دایان درست کردم رفتم نشستم کنارش


شروع کردنم به شیر دادن بهش


عزیز فوری بلند شد رفت سمت آشپزخونه از فریز یه ماهی در آورد گفت :

امشب می خوام براتون ماهی شکم پر درست کنم


گفتم : عزیز زحمت نکش ما شام نمی مونیم‌


با اخم گفت: بعداز قرنی اومدی می خوای فوری بری؟


گفتم : آخه مازیار داشت میرفت باشگاه بعداز باشگاه جایی نمیره

گفت: به خدا اگه نمونین ناراحت میشم


گفتم باشه قربونت برم بمون اول به مازیار  پیام بدم ببینم چی میگه


گوشیم برداشتم به مازیار پیام دادم

گفتم: عزیز دلش میخواد شام پیشش بمونیم

من قبول نکردم‌ دلخور شد


چند دقیقه بعد جواب  داد گفت : باشه بگو میمونیم من میرم خونه دوش میگیرم بعد میام اونجا .


با خنده گفتم : ماهرخ خانم پاشو بساط شام آماده کن که مهمون داری


با ذوق رفت طرف آشپزخونه گفت : تا باشه از این مهمونا

قربون شما ها برم من .

*********

ساعت هشت بود که صدای زنگ بلند شد


گفتم : حتما مازیاره


رفتم سمت حیاط درو باز کردم

دیدم  خاله و شوهر خاله و دختر خاله هام پشت در هستن

با ذوق گفتم: سلام

خاله گفت: سلام گندم جان

تو اینجایی قربونت برم


گفتم:  عزیز خانم مهمون داری .

با نسیم و نسرین روبوسی کردم

شوهر خاله م بهم دست داد گفت : چه عجب خانم ما شمارو دیدیم

گفتم: خوب هستین شما

خیلی دلم برای همتون تنگ شده بود .


عزیز اومد روی ایوون با صدای بلند گفت : بفرمائید،  بفرمائید داخل

چه شبی امشب


خاله همون طور با  لبخند رفت طرف عزیز باهاش روبوسی کرد

گفت : امشب دلم هوای شما رو کرده بود گفتم : شام مون برداریم بیاییم پیش شما


عزیز گفت : قدمتون روی چشم آقا هادی بفرمائید. بالا

زنگ می زدین من شام میپختم


خوشحال میشم پیجم 

نسرین و نسیم رفتن سمت عزیز بغلش کردن

عزیز گفت : قربون شماها برم من چقدر خوشحالم کردین


رفتیم داخل . برگشتم سمت خاله گفتم: راستی نوید کجاست ؟


گفت " سر کاره بهش زنگ زدم میاد اینجا .


نسیم و نسرین مشغول بازی با دایان بودن

نسیم گفت : گندم پسرت خیلی شیرینه .

دلم میخواد درسته قورتش برم


عزیز خندید گفت : بچه ی مردم چکار داری

تو دست به کار بشو اول یه شوهر برای خودت دست و پا کن بعدشم یه بچه بیار

قد خره مراد  سنته همش خواستگار رد میکنی


همه با هم خندیدیم .


نسیم گفت : عزیز جون داشتیم ‌


عزیز گفت : گندم مادر پاشو یه زنگ به مادرت بزن بگو اینجایین

شاید اونا هم اومدن

دلم خیلی هواشونو کرده


گفتم : چشم عزیز جون

گوشی رو برداشتم به مامان زنگ زدم

تا بهش گفتم ؛ استقبال کرد گفت : الان حرکت میکنن میان


با خنده گفتم : عزیز خانم مهمونات زیاد شدن

عزیز گفت: قدمشون روی چشم الان غذا بار میذارم


خاله گفت : نمی خواد مامان

فسنجون من زیاده برای همه بسه

فقط یکم برنج بذار

عزیز گفت ،: مطمئنی مادر ؟

پیش دامادها آبروم نره


آقا هادی گفت : این چه حرفیه عزیز خانم ماها همه نمک پرورده ایم .


نیم ساعت نشده بود که مامان و بابا و عرفانم رسیدن

پشت سرشون نوید اومد.


کل خونه رو سرو صدا برداشته بود .


مامان  و خاله مشغول بازی با دایان بودن

بابا و آقا هادی شطرنج بازی میکردن


ما دخترا هم یه گوشه مشغول صحبت بودیم

نوید اومد کنارمون نشست گفت: بچه ها پایه این به یاد قدیما بریم توی حیاط وسطی بازی کنیم

با خوشحالی گفتم : آره


نسیم گفت: منم پایه ام


نسرین گفت : توپ از کجا بیاریم


نوید گفت : صندوق عقب ماشین یه توپ والیبال دارم


گفتم : ای ول نوید جون بپر توپ بیار

پاشدیم رفتیم سمت حیاط


خاله گفت : کجا میرین ؟


چهارتایی گفتیم: میریم بازی

خاله خندید گفت : ای خدا اینا فقط لنگ دراز کردن

حداقل لباس بپوشین سرما نخورین

گفتم : مامان شما حواست به دایان باشه

گفت : باشه برو نگران نباش

به عرفان اشاره کردم گفتم : پاشو داداش بیا بریم بازی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱۳

سرو صدای بازی مون  اینقدر بلند بود که فکر کنم کل محل رو پر کرده بود


عزیز هر چند دقیقه یک بار سرش از پنجره ی آشپزخونه میاورد بیرون قربون صدقه ی ما میرفت


آقا هادی اومد روی ایوون گفت : بابا جان دیر وقته یکم مراعات کنین

همسایه ها شاکی میشن


عزیز گفت؛ ولشون کن آقا هادی

سالی به دوازده ماه از این خونه صدا در نمیاد بذار یه شب بچه ها خوش باشن .


مشغول بازی بودیم که زنگ خونه رو زدن

گفتم: عرفان داداش بدو درو باز کن  فکر کنم مازیاره


مازیار اومد توی خونه با تعجب گفت: اینجا چه خبره ؟


با صدای بلند گفتم : سلام . چیزی نیست بازی میکنیم

تو برو داخل

نوید گفت : آقا مازیار بیایین بازی کنین

نسیم و نسرینم گفتن : آره بیا مازیار خوش میگذره  


گفتم: میای ؟.



مازیار گفت : نه ممنونم شما بازی کنین


گفتم : نوید بی خیال نمیاد

بدو توپ بنداز

دوباره سرو صدامون بلند شد


*******

اینقدر بازی کرده بودیم . نفسمون در نمی یومد

عزیز گفت : هلاک کردین خودتون

دستاتون بشورین بشینین دور سفره .


خیلی وقت بود اینطوری بازی نکرده بودم و خونه ی عزیز دور هم جمع نشده بودیم


عزیز گفت " جای علی  و زن و بچه ش هم خالی

گفتم : آره خیلی دلم برای مینا تنگ شده

عزیز گفت : علی گفته این چهار سال و که مینا دانشجوی همونجا مشهد میمونن

خونه اجاره کردن

مامان گفت : الهی به سلامتی هر جا هستن خوش باشن


بعداز شام با نسرین ظرف ها رو شستیم

اینقدر توی آشپزخونه بگو بخند کرده بودیم که دیگه نای حرف زدنم نداشتم


دایان اونشب با ما همکاری کرده بود

از سر شب بی سرو صدا خوابیده بود ‌


ساعت یک بود که بابا گفت : دیگه پاشید بریم

این همسایه های بیچاره دیوونه شدن


مازیارم گفت : آره ما هم بریم

اول مامان اینارو برسونیم بعد بریم خونه .

بابا گفت : نه آقا مازیار مزاحم نمیشیم خودمون با آژانس میریم

مازیار گفت: ای چه حرفیه دو قدم راهه بفرمائید با هم میریم .


******

بابا اینارو جلوی در خونه پیاده کردیم


مامان گفت : نمی یایین داخل ؟

گفتم : نه ممنون


ما میریم شب تون بخیر .

وقتی ماشین حرکت کرد و ازشون دور شدیم

انگار دوباره یکی منو برگردونده بود به مشکلاتم

دوباره یادم اومد کجا هستم و چه اتفاق هایی برام افتاده ‌

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱۴


دایان  غرق خواب بود .


گفتم : اینو ببین چه راحت خوابیده.


جوابی نداد همون طور  نگاهش به جلو بود و راننده گی می کرد .


منم سکوت کردم .



همون طور که راننده گی میکرد

گفت: صدای خنده ت یه محلُ برداشته بود


گفتم : آره .  خیلی خوش گذشت


گفت ؛ تو که گفتی حالت خوب نیست


گفتم: واقعا خوب نبودم.  رفتم خونه ی عزیز حال و هوام عوض شد .


گفت : معلومه دیگه باعث حال خرابی تو منم


حق داری زندگی با یه آدم دیوونه سخته


سیگارشو گذاشت روی لبش ، روشنش کرد


گفتم : حواست کجاست دایان اینجاس چرا سیگار روشن کردی


شیشه ی ماشین کشید پایین

سیگارش پرت کرد بیرون .

گفت : من از عمد این کارارو نمیکنم

دست خودم نیست

توی اون لحظه فقط مغزم یه فرمون بهم میده

انگار کنترل فکر و اعضای بدنمُ از دست میدم .

انگار دیگه خودم نیستم تمام منطق و احساسم درگیر رسیدن به خواسته م میشه .

انگار زمان متوقف میشه


گفتم : همه ی اینارو میدونم


گفت : پس چرا با نگاهت سرزنشم میکنی

چرا با من سنگین تا میکنی


چکار کنم صدبار بهت گفتم من خودمم نمی دونستم که اینطوریم

چون رابطه ی جنسی رو با هیچ زنی تجربه نکرده بودم


اصلا  تمایل جنسی نداشتم

به هر چیزی توی زندگیم فکر می کردم جز به زن و دختر


من برخلاف بقیه ی پسر بچه ها که به سن بلوغ می رسن درباره ی بدن خودشون و زنا کنجکاو میشن

هیچ کنجکاوی ای نداشتم چون برام لذت بخش نبود .


وقتی با تو دوست شدم

کم کم حس کردم یه گرایشی بهت دارم

تازه اون موقع به فکر افتادم که بیشتر از زنا بدونم


من برخلاف اکثر پسرای جوون و مجرد حتی سراغ فیلم های غیر اخلاقی هم نرفته بودم چون واقعا دلم نمی خواست چیزی رو بدونم


حضور تو باعث شد  که منم برم دنبال شناخت نسبت به روابط مرد و زن


من همه چی رو با تو دیدم با تو شناختم


همون طور ساکت به حرف هاش گوش میکردم


دوباره ادامه داد گفت :

من یه مردم همه ی هم جنسامُ میبینم که حداقل هشتاد درصدشون با اینکه زن دارن ،بچه دارن بازم چشمشون دنبال ناموس یکی دیگه س


میبینم که چطور برای برجسته گی بدن یه زن دست و پاهاشون میلرزه


ولی باور کن من حسم نسبت به هر زنی غیر از تو خنثی است .


نمی تونم و نمی خوام با کسی جز تو باشم


گندم راستش چند باری خواستم امتحان کنم  ، خواستم منم مثل بقیه ی هم جنسام باشم

به خودم گفتم : مازیار مگه قحطی زنه

این همه زن تو میتونی هر زنی رو که بخوای داشته باشی


ولی به جون دایان در حد یه نگاه هم نتونستم


چون اصلا برام جذابیتی ندارن .


من دوستت دارم تو تنها  زن زندگی من بودی و هستی

تو خیلی برام با ارزشی

نمی دونم چرا این کارارو میکنم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792