پارت ۱۰۵
سر میز شام همون طور که مشغول غذا خوردن بودیم
مازیار گفت : راستی یادم رفت بهت بگم افشار مارو برای عروسی دختر ش دعوت کرده
دوست داشت بیشتر با هم آشنا بشیم
با تعجب گفتم : افشار کیه ؟
گفت : همین مهندسِ که باهاش شریک شدم .
گفتم : چند وقته میشناسیش ؟
گفت: حدود هفت هشت ماهه
گفتم : تا حالا در موردش صحبتی نکرده بودی
گفت : لزومی نداشت .
می دونی من درباره ی کار توی خونه صحبت نمی کنم
ولی امروز دوست داشتم توی خوشحالیم شریک باشی
برای همین جریان شراکت بهت گفتم .
گفتم : با این حساب باید سن و سالش زیاد باشه
که دخترش داره ازدواج میکنه .
گفت : حدود پنجاه و پنج سالشه
ولی مرد خیلی سرزنده ایِ
دو تا دختر داره .
که آخر هفته عروسی دختر بزرگه شه
گفتم؛ باشه من که مشکلی ندارم
حتما میریم .
گفت : راستش من خودم زیاد تمایل به رفت و آمد با این خونواده ندارم
گفتم : چرا ؟ مگه قبلا باهاشون برخورد داشتی ؟
گفت : آره. دختراش توی شرکتش کار میکنن
چند باری برای صحبتهای کاری منو برای نهار دعوت کرده بود رستوران
دختراش و دامادشم بودن
من زیاد باهاشون حال نمیکنم
از جنس ما نیستن .
گفتم؛ خوب پس چرا دعوتش قبول کردی؟
گفت: من برای تفریح نمی رم اونجا
برای محکم شدن روابط کاریمون می رم
بعدشم اینا همشون آدمای کله گنده ای هستن
یه وقت میبینی با چهارتا آدم درست و حسابی آشنا شدم
گفتم : بی خیال بابا تو چرا اینقدر خودت درگیر میکنی
گفت : من هر جوری شده باید به چیزایی که میخوام برسم .
چیزی نگفتم . به جاه طلبی هاش عادت کرده بودم .
می دونستم بدون حساب کتاب و برنامه ریزی کاری انجام نمیده .
توی فکر خودم بودم که گفت : راستی ، فردا برو یه لباس مجلسی شیک چیزی که مناسب جشن عروسی باشه برای خودت بگیر
منم باید به ساسان بگم چند مدل کت شلوار برام بفرسته
می خوام خیلی خوب به نظر برسم
گفتم : ولی من لباس دارم . دلیلی نداره لباس جدید بخرم
فامیلای نزدیکمون نیستن که سنگ تموم بزاریم .
گفت : به حرفم گوش کن .
یه لباس سنگین و خانومانه بخر نمی خوام شبیه دختر بچه ها به نظر برسی
از حرفش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم .
من همیشه ساده گی رو دوست داشتم.
اهل زرق و برق نبودم
ولی خوب چاره ای نبود باید خواسته شو انجام می دادم .
********
صبح که از خواب بیدار شدم اول از همه به آرایشگرم زنگ زدم
برای بعداز ظهر نوبت گرفتم
ظهر بعداز نهار فوری آماده شدم
رفتم توی حیاط داوود صدا زدم .
گفتم : آقا داوود من حاضرم بریم؟
داوود فوری اومد بیرون گفت :
چشم گندم خانم الان میام .
زهره گفت: میرین آرایشگاه؟
گفتم : آره. کاری نداری ؟
چیزی نمیخوای ؟
زهره گفت : نه برین به سلامت
رفتم کنار ماشین برگشتم سمت زهره گفتم :
زهره جون الان کار خاصی داری ؟
گفت : نه گندم جون . چطور؟
گفتم : بیا با من بریم
گفت : واقعا ؟
گفتم: آره
داوود گفت : نه خانم مزاحم تون نمیشه .
گفتم : من مشکلی ندارم اگه از نظر شما هم مشکلی نیست زهره میتونه همراهم بیاد .
زهره یه نگاه به داوود کرد
داوود با لبخند بهش اشاره کرد که بیاد .
زهره با ذوق گفت : چند دقیقه صبر کنین آماده میشم .
رفتم توی ماشین منتظر نشستم .
داوود همون طور که کنار ماشین سرپا مونده بود گفت :
گندم خانم خدا بهتون خیر بده
زهره خیلی به شما وابسته شده
شما خواهری رو در حقش تموم کردین .
گفتم : منم خیلی زهره رو دوست دارم دختر شیرینیه
گفت : خدا از بزرگی کمتون نکنه
زهره باعجله اومد سمت ماشین گفت : من حاضرم بریم
گفتم: آقا داوود زود باش که دیر شد