2777
2789

پارت ۷۸

بشقابمُ زدم کنار یه لیوان آب خوردم میخواستم بلند بشم که گفت : کجا؟

گفتم : سیر شدم

به صندلی کنار خودش اشاره کرد  گفت : بیا اینجا بشین


هیچ حرکتی نکردم


همون طور که غذاشو میخورد گفت:  مگه با تو نبودم ؟


با اکراه بلند شدم رفتم کنارش نشستم .

دستش کشید روی گونه م ، موهام از  صورتم کنار زد .

یه قاشق غذا رو گرفت جلوی دهنم.

گفتم : نمی خورم سیرم .

گفت : بخور

گفتم: نمی تونم

گفت: وقتی میگم بخور یعنی باید بخوری


توی دلم گفتم: ای خدا گیر عجب دیوونه ای افتادم.


دهنم باز کردم قاشق غذا رو گذاشت توی دهنم .

گونه مو بوسید .

بلند شد رفت سمت تراس ، چند ثانیه بعد با یه بطری برگشت .


همین که نشست گوشیش زنگ خورد .

گوشیشُ جواب داد گفت : جانم مهیار؟

باشه . همه رو گذاشتم توی گاوصندوق حجره

حواست باشه من عصر دیگه نمیام حجره .

مواظب باش توی فاکتورها اشتباه نشه .

گوشی رو قطع کرد


‌توی دلم گفتم: مثل اینکه این امروز کلا میخواد خونه بمونه من چه طوری تحملش کنم.


توی فکر خودم بودم که زد به پام.

با تعجب گفتم: چیه ؟

به بطری روی میز و لیوانش  اشاره کرد گفت :  برام بریز


در بطری رو باز کردم براش ریختم

لیوان اول یک سره سر کشید

اشاره کرد که دومی رو بریزم .

دومی رو که ریختم .

آروم آروم شروع کرد به خوردنش

با خودم فکر کردم هر وقت نوشیدنی میخوره انعطاف پذیر تر میشه شاید بذاره از اتاق برم بیرون .

وقتی لیوان خالی شد

سومی رو خودم فوری براش ریختم .

یکم نگاهم کرد سومی رو سریع سر کشید

بدون معطلی چهارمی رو ریختم

یه پوزخند زد .

لیوان برداشت گرفت توی دستش .

خیره نگاهم کرد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن


یهو با یه حرکت ، همه شو ریخت روی من .


لیوانش محکم پرت کرد .

لیوان خورد به دیوار و شکست


با ترس خودم کشیدم عقب گفتم : چرا اینطوری میکنی؟


گفت: تو که همیشه بهم هشدار می دادی پشت هم نخورم الان تند تند لیوانمُ پر میکنی که شاید مست شم  بتونی از اتاق بری بیرون.

گفتم : برو بابا تو کلا قاطی کردی

گفت ؛ ساکت شو با من درست صحبت کن .

گفتم : خودت هر چی میخوای میگی بعد به من میگی درست حرف بزن .

با حرص گفت : من امروز خونه ام گندم

روی اعصابم نرو که بهت رحم نمیکنم

بلند شدم رفتم سمت کمدم

لباس تمیز برداشتم رفتم سمت حموم .

دستم گرفت گفت: کجا؟

گفتم : نمیبینی؟  گند زدی به لباسام .میرم لباسام عوض کنم

تو هم این خورده شیشه ها رو جمع کن .


گفت ؛ همین جا عوض کن


با حرص رفتم گوشه ی اتاق شروع کردم به لباس عوض کردم

بلند شد اومد سمتم .

با عصبانیت گفتم : بشین سرجات

نیا طرفم

با صدای بلند خندید گفت : این یه الف بچه رو نگاه کن داره به من امرو نهی میکنه .

من امروز کارم تعطیل کردم که بمونم خونه تورو عذاب بدم


با  ناراحتی گفتم : بعدش میذاری دایان ببینم


گفت: حالا ببینم چی میشه

همه چی بسته گی به خودت داره

بیا دختر ، خودت بیا ببینم چکار میکنی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۹

اون روز جز بدترین روزای زندگیم بود


اصلا حال خودم نمی فهمیدم از یه طرف دلتنگی برای دایان از یه طرف دیگه دیوونه بازی های مازیار باعث شده به اعصابم فشار بیاد .


فردای اون روز همون طور که تنها برای خودم توی اتاق نشسته بودم داشتم با خودم فکر که امروز سومین روزیِ که توی این  اتاقم

سه روزه بچه مو ندیدم

نمی دونستم باید چکار کنم .


آخرین باری که خونواده ی مازیار در جریان این کاراش گذاشته بودم باعث شده بود بین پدرش و مازیار بحث بشه و پدرش دچار حمله ی قلبی بشه

شیوا بابت اینکه پدر و مادرش‌ خبر کرده بودم ازم شاکی شده بود ومنو مقصر حال بد  پدرش می دونست

می ترسیدم این بارم بهشون اطلاع بدم خدای نکرده اتفاق بدتری بیفتی

به خونواده ی خودمم نمی تونستم چیزی بگم می ترسیدم یه وقت حرمتها شکسته بشه

نمیخواستم بعداز این همه صبوری کردن اتفاق های بدی بیفتی .

همون طور که با خودم  فکر میکردم

صدای زهره رو شنیدم


سریع بلند شدم رفتم سمت در گفتم ؛ سلام زهره چی شده


گفت : سلام گندم خوبی ؟


گفتم : آره


گفت: سپیده رفته حموم دایان آوردم اینجا از پشت در یکم باهاش حرف بزن

آوردم یکم صداش بشنوی


با ذوق گفتم : دایان الان اینجاست؟

گفت : آره .  صداش کن !


آروم زدم به در گفتم دایان جونم پسرم ، صدای مامان می شنوی

دایان شروع کرد به سرو صدا کردن

بغضم ترکید اشکام ریخت روی گونه م دستم کشیدم روی در گفتم : پسرم خیلی دلم برات تنگ شده

دلم برای بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده

دایانم که کنار در بود داشت با در بازی میکرد دستای کوچولوش میکشید به در

گفتم: مامانی دل تو هم تنگ شده ؟

پسر خوش اخلاقم

دلم داشت برای یه لحظه دیدنش پر میکشید


زهره با صدای گرفته که معلوم بود گریه کرده گفت : گندم دیگه باید برم ممکنه سپیده بیاد بیرون.


گفتم : باشه عزیزم ببرش.  مرسی که آوردیش

از طرف من محکم ببوسش


وقتی زهره از پشت در اتاق رفت انگار قلبم کنده شده بود .

ولی چاره ای نداشتم میدونستم باید تحمل کنم تا زمانی که مازیار بی خیال بشه


اون روزم طبق روزای قبل و دیوونه بازی های مازیار گذشت

*******

دیگه  صبح و شب برام فرقی نداشت

مثل یه مرده ی متحرک یه عروسک توی اتاق حبس بودم

هیچ کاری نمی تونستم بکنم


اون روز هوا آفتابی بود .

بلند شدم رفتم سمت پنجره پنجره رو باز کردم

به حیاط نگاه کردم

دیدم دایان بغل سپیده س و توی حیاط دارن قدم میزنن

از دیدن این صحنه بدجور عصبی شده بودم

من حسرت بغل کردن پسرم داشتم .

قلبم برای یه لحظه دیدنش میزد

دلم میخواست الان کنار خودم بود .

بدون اختیار با صدای بلند دایان و صدا کردم دیگه حالم دست خودم نبود

با صدای بلند گفتم : دایان!

مامانی !  بیا پسرم ، بیا دلم برات تنگ شده

بی اختیار اشکام مثل ابر بهار می ریخت


سپیده به پنجره ی اتاق نگاه کرد

سریع اومد سمت پنجره گفت ؛

سلام گندم خانم .

خوبین ؟


جوابشو ندادم صدای هق هق گریه م بلند شده بود


سپیده گفت : گریه نکنین، هر چقدر بخوایین همینجا میمونم دایان ببینین


از صدای گریه ی منو صحبت های سپیده

داوود و زهره و مریم خانم با ترس اومدن توی حیاط


مریم خانم گفت : گندم جان گریه نکن دختر خودت از حال بردی .

بسه دختر ، خودت هلاک کردی .

چند لحظه بعد دیدم

از پشت اتاقم صدای دادو فریاد میاد

با ترس رفتم پشت در اتاق گفتم چی شده؟

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۸۰

صدای داوود بود.  میگفت : ولم کن عمه این که نشد انصاف .

مگه آدم با زن اینطوری رفتار میکنه

اون طفل معصوم الان چهار روزه مادرش ندیده


رفتم پشت در گفتم : چی شده؟

اونجا چه خبره ؟

داوود گفت : سلام خانم جان .

من ابزار آوردم الان این در لعنتی رو باز میکنم بیایین بیرون .


مریم خانم گفت : داوود  آقا مازیار بفهمه سر تو میبره می ذاره روی سینه ت

داوود گفت: غلط کرده

مریم خانم گفت : عیبه بی تربیت .  این چه حرفیه تو نان و نمکش خوردی

داوود گفت: آخرش اینه که میخواد مارو از اینجا بیرون کنه

زهره گفت : عمه جان بذارین داوود درو باز کنه حداقل یه لحظه بیاد بچه شو ببینه دوباره بره توی اتاق .


از پشت در  با صدای گرفته گفتم : آقا داوود این کارُ نکن اگه مازیار بفهمه نمی ذاره اینجا بمونین


 ممکنه سپیده بهش خبر بده


خودتون توی دردسر نندازین از اینجا برین

من از شماها کمکی نمیخوام .

داوود گفت: آبجی جان برم به پدر و مادرت خبر بدم

گفتم : نه آقا داوود، مازیار وقتی قاطی کنه بچه ی باباشم نمی شناسه

میترسم بینشون درگیری بشه

از این جا برین تا براتون دردسر نشده


********

پنجمین روزی بود که توی اتاق حبس بودم .

از صبح که بیدار شده بودم از روی تختم بلند نشده بودم

کاری نداشتم ‌‌که انجام بدم.


ساعت نزدیک یازده بود .

که دیدم در اتاق باز شد مازیار اومد توی اتاق .

تا منو دید گفت : خوش میگذره ؟

حوصله ی حرف زدن نداشتم سرم انداختم زیر پتو جوابش ندادم

رفت سمت کمد ، کیف مدارکش برداشت نمی دونم دنبال چی میگشت ‌

همون جور که زیر پتو بودم صدای گریه ی دایان شنیدم

یهو از جام پریدم .

انگار دایان توی اتاقش بود .

برگشتم سمتش گفتم: دایان بالاست؟

همون طور که دنبال مدارکش میگشت : گفت اره

گفتم : یه لحظه میاریش ببینمش؟


گفت ؛ نه چرا باید به حرف یه خائن گوش بدم


گفتم : بسه ، الان پنج روزه اینجام . خسته شدم حوصله م سر رفته ، دلم برای دایان تنگ شده


گفت: الان یعنی داری خواهش میکنی؟


گفتم : هر چی ‌که دوست داری اسمش بذار

فقط بذار بچه مو ببینم .

اصلا به گفته ی تو من خائنم گناه دایان چیه ؟

اونم دلش برام تنگ میشه

گفت : نه چرا دلش تنگ بشه اون وابسته گی ای بهت نداره


گفتم : بی انصافی نکن هر چی باشه من مادرشم

گفت : پسرم به مادر

خائن نیازی نداره

رفت سمت در که بره

سریع دوییدم سمتش گفتم : من دیگه اینجا نمی مونم میخوام برم بیرون .


گفت : برو داخل اون روی منو بالا نیار


با صدای بلند گفتم: هر کاری میکنی بکن من میخوام بیام بیرون

با صدای بلندتر از من گفت : ساکت شو برو داخل کاری نکن دستم روت بلند بشه .


دیگه انگار کنترلم از دست داده بودم رفتم طرفش با تمام توانم هولش دادم که از چهارچوب در بره کنار ولی زورم نرسید

دستم گرفت پرتم کرد گوشه ی اتاق .

با صدای بلند گفت : اینقدر اینجا میمونی که به دست و پاهام بیفتی که ببخشمت

گفتم : تو یه آدم روانی هستی

هیچی ازت بعید نیست

بذار بیام بیرون وگرنه منم دیوونه میشم


بدون توجه به حرفم دوباره رفت سمت در

بازم دنبالش دوییدم چسبیدم به بازوش

گفتم : تورو خدا بسه بذار بیام بیرون

باشه من معذرت میخوام

گفت : گندم ولم کن منو عصبی نکن .

هر چقدر داد زد منم داد زدم

هر چقدر تقلا کردم بذاره بر م بیرون یا دایان بیاره ببینم قبول نکرد .

دیگه نفس نداشتم صدام در نمی یومد .

با صدای بلند گفت : این روزا رو فراموش نکن از این به بعد هر وقت خواستی منو بپیچونی یاد این روزا بیفت .

از در اتاق رفت بیرون .

بازم شکست خورده بودم .

نا امید سرم گذاشتم روی زانوهام که یهو حس کردم یه سرو صدایی میاد .

یکم‌گوشام تیز کردم، صدای مریم خانم بود .

هر لحظه صدا نزدیکتر میشد . صدای مازیارم میشنیدم که یه چیزایی میگفت .

 

خوشحال میشم پیجم 

یه ضربه محکم به در زده شد مریم خانم گفت : آقا ،خدا به سر شاهده اگه این درو باز نکنین میرم پیش پدر و مادر گندم همه چی رو میگم

گندم نمی خواد اونارو ناراحت کنه میترسه بی حرمتی بشه ولی من ترسی ندارم

منم مادرم ، جگرم آتیش میگیره وقتی میبینم شما با جگر گوشه ی یکی این کارارو میکنی

چند ساله توی خانه ی شما هستم.  نان و نمک شما رو خوردم.

  دست منو شما زیاد گرفتی 

. دخترم و نوه مو از گرفتاری نجات دادین  به برادرزاده م سرپناه دادین 

ولی به جان یه دونه دخترم اگه این درو باز نکنین نمکدان می شکنم.

دمم میذارم روی کوله م از این خانه میرم .

مازیار با صدای گرفته گفت : مریم خانم چرا یه تنه به قاضی میره اونم به من دروغ گفته .


مریم خانم گفت : دروغ گفته که گفته زن جوانِ ، شیطان گولش میزنه .این دختر سن و سالی نداشت عروس خانه ی شما شد والا اینقدر که این  دختر صبوری کرده منه پیرزن نمیتونم صبر کنم .

قربان شما برم من، شما که اینقدر با انصافی اینقدر دست به خیری چرا با زنت با مادر بچه ت اینطوری میکنی .

این طفل معصوم پنج روزه مادرش ندیده

به جده همین طفل معصوم قسم  اگه درو باز نکنین دیگه زبان به دهن نمی گیرم .

صدای گریه ی دایان بلند شده بود فهمیدم که بغل مریم خانمِ

زدم به در گفتم : مریم خانم دایان بغل شماست ؟

انگار بچه م ترسیده

مریم خانم گفت : آره دختر جان بغل منه الان پسر تو میارم پیشت

خطاب به مازیار گفت : آقا مردانگی کن ؛ ببین بچه ت بی تابه

مازیار گفت : مریم خانم من برای شما احترام قائلم ولی دخالت نکنین من باید این دختره ی سرکش آدم کنم وگرنه دیگه نمیشه کنترلش کرد .


مریم خانم گفت : مگه اسیر گرفتی پسر جان!


هیچ مادری رو با جدایی از بچه ش تنبیه نکن

درو باز کن پسر جان آه این مادر و بچه  دامنتُ میگیره

درو باز کن من این بچه رو بدم به مادرش برای همیشه از جلوی چشمای شما میرم .

چند لحظه سکوت برقرار شد .

صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم

در باز شد . مازیار اومد داخل اتاق ، پشت سرش مریم خانم با دایان اومدن سمتم

با ذوق رفتم سمتشون  گفتم : الهی مامان قربونت بشه پسرم .

فوری دایان بغل کردم اینقدر محکم بوسیدمش که صدای گریه ش در اومد از گریه اون منم گریه کردم

مریم خانمُ بغل کردم بوسیدمش

گفتم: دستت درد نکنه مریم خانم الهی خدا بچه تو برات نگه داره . نوه هاتو برات نگه داره

دلم برای بچه م یه ذره شده بود

دایان محکم گرفتم توی بغلم

دستاش بوسیدم

از خوشحالی نمی تونستم روی پاهام بمونم

چهار زانو نشستن روی زمین

مریم خانم با گوشه ی روسریش اشکای منو پاک کرد گفت : گریه نکن دخترِ من . دیگه پسرت پیشته

رفت بیرون زهره رو صدا کرد گفت : یه لیوان آب قند بیار بالا


چند لحظه بعد زهره اومد بالا یه نگاهی به مازیار انداخت

فوری اومد کنارم روی زمین نشست

گونه مو بوسید گفت : خوبی گندم جون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۱

دایان بغل کردم از اتاق رفتم بیرون

سریع رفتم سمت آشپزخونه

همون طور که توی بغلم میبوسیدمش و باهاش حرف میزدم

براش شیر درست کردم

نشستم روی مبل  ، بهش شیر دادم

اون لحظه انگار زمان متوقف شده بود و فقط من بودم و دایان

توی این دنیا چنین احساسی رو به هیچ کس نداشتم

تا حالا از نبود کسی توی زندگیم اینقدر داغون نشده بودم

یهو یاد حرف عزیز افتادم میگفت : آدم سنگ بشه ولی مادر نشه

حالا می فهمیدم چرا عزیز از ۲۹ سالگی توی اوج جوونی و جذابیت تصمیم گرفته بود فقط به بچه هاش فکر کنه و هرگز دوباره  ازدواج نکرد .

بچه م همون طور که توی بغلم شیر میخورد چشماش گرم شد و خوابید.

دلم نمی خواست بذارمش زمین

همون طور توی بغلم نگه ش داشتم .

توی فکر خودم بودم که با صدای مریم خانم به خودم اومدم


گفت : گندم جان مادر خوبی ، بدی هر چی از من دیدی حلال کن .

با تعجب نگاهش کردم گفتم: کجا دارین میرین ؟

گفت:  دیگه اینجا موندن صلاح نیست

سریع بلند شدم دایان دادم بغل سپیده

گفتم : این چه کاریه ، شما دلتون میاد منو تنها بذارین

شما پنج ساله سنگ صبور منین من بدون شما چکار کنم ؟


گفت : دختر جان آدمی همینه یه روز میاییم یه روزم باید بریم

الانم وقت رفتنِ من رسیده


گفتم : نه شما حق ندارین برین .


گفت : دختر جان اگه یه درصد آقا هم رضایت بده که من بمونم من روی موندن ندارم دیدی که چقدر درشت بار آقا کردم

خودم خجالت می کشم بمونم

درسته من اونو مثل پسرم می دونم و مثل پسرم دوسش دارم ولی حقیقت اینه که من کارگرشون هستم و نباید توی روشون می موندم

حالا اون مردانگی کرده چیزی به من نگفته


با بغض گفتم : حالا من چکار کنم ؟

گفت : از دل برود هر آنکه از دیده برفت

اومد طرفم گونه مو بوسید

خطاب به زهره گفت: مواظب گندمِ من باش

کیفشُ برداشت رفت سمت در .


اینقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم چکار کنم



یهو  صدای مازیار‌ شنیدم که همون طور که از پله ها میومد پایین گفت : خیر باشه مریم خانم ساعت هنوز یک ونیم نشده کجا؟


مریم خانم همون طور که سرش پایین بود گفت : دارم میرم آقا


مازیار گفت : مگه نمی دونین من  روی زمان حساسم  

از اول  گفتم : سر ساعت میایین سر ساعت میرین .

الانم هنوز ساعت کاریتون تموم نشده

لطفا میز نهارُ بچینین گرسنه مِ


مریم خانم گفت : ولی آقا!


مازیار  پرید وسط حرفش گفت : ولی چی؟

شما می دونین من گرسنه م میشه کلا انگار فلج شدم

زود باشین لطفا

مریم خانم با خنده گفت : چشم،  الان فوری غذا رو آماده میکنم


بدو بدو رفتم طرف مریم خانم بغلش کردم بوسیدمش

واقعا از رفتنش ناراحت بودم از مادرم به من نزدیکتر بود .


کیفش از دستش گرفتم


گفتم : بریم آشپزخونه منم کمکتون میکنم .


مازیار خطاب به من گفت: تو بیا بالا کارت دارم.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۲

با ترس یه نگاه به مریم خانم انداختم یه نگاه به دایان که بغل سپیده بود .


مازیار همون طور دست به کمر  وسط پله ها مونده بود به من نگاه می کرد

توی دلم گفتم : یعنی  چکارم داره

آروم آروم رفتم سمت سپیده سر دایان بوسیدم رفتم سمت پله ها .


پشت سر مازیار رفتم توی اتاق.


درو پشت سرم بست گفت : برو به جون مریم خانم دعا کن که نجاتت داد وگرنه تصمیم های بدی برات داشتم


من به تو همه چی دادم به جاش از تو یه چیز میخوام اینکه منو دور نزنی و مثل بقیه ی زنا بشینی سر خونه و زندگیت.


این خواسته ی   در برابر کارایی که من برات میکنم هیچِ


هیچ وقت سعی نکن بری دنبال کارایی که من بابتش بهت نه میگم .


به جای هر نه یی که من بهت میگم هزار تا چیز دیگه ازم بخواه


مرد نیستم اگه برات انجام ندم .


سرم پایین بود و ساکت به حرفاش گوش میکردم


گفت: جوابی نشنیدم چیزایی رو که به بهت گفتم فهمیدی ؟


ساکت مونده بودم . چهره ی دایان جلوی چشمام بود .

دیگه مثل قبلنا جسور نبودم

زود کم میاوردم .



یه نفس عمیق کشیدم آروم گفتم فهمیدم.


گفت : نشنیدم بلندتر


دوباره گفتم : فهمیدم


گفت : بلندتر


گفتم : باشه ، فهمیدم


به کتابا و جزوه هایی که گوشه ی اتاق افتاده بود اشاره کرد گفت : اینارو بردار دنبالم بیا


بدون هیچ حرفی  اونا رو برداشتم دنبالش رفتم .


رفتیم توی حیاط.


با صدای بلند گفت ؛ داوود اون چهار لیتری رو برام بیار .


دا وود بدوبدو اومد سمتش ظرف بنزین داد دستش .


به من اشاره کرد که کتابا رو بزارم زمین


آروم کتابا و جزوه ها رو گذاشتم روی زمین


بنزین ریخت روشون .


فندکشُ گرفت سمتم .


چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم

نگاهم کلی حرف داشت

خوب میدونستم که همه ی این حرفا رو از چشمام میخونه

همیشه خودش میگفت : چشمات با من حرف میزنه


با صدای بلند گفت : زود باش


نگاهم رفت سمت ساختمون مریم خانم و زهره و سپیده با نگرانی منتظر بودن ببینه چی میشه .

دوباره گفت : سریع باش


فندک روشن کردم گرفتم سمت کتابا


توی یه لحظه همشون آتیش گرفتن

مثل بقیه ی رویاها م

این اولین باری نبود که مازیار آرزوهام به آتیش میکشید

خوب می دونستم که آخرین بار هم نیست


گفتم : قوی باش گندم

حتی شده قوی تر از قبل


بدون توجه به مازیار رفتم داخل ساختمون .

دایان بغل کردم .

انگار این بچه آبی بود روی آتیشِ  دلم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۳

دوهفته ای از اون ماجراها گذشته بود .

هنوزم با هم سرسنگین بودیم .

سعی می کردیم عادی رفتار کنیم ولی هر دو از هم دلگیر بودیم .


توی این مدت مازیار ساعت های کاریش بیشتر کرده بود

اکثرا ظهر ها خونه نمیومد .

شب هم یا تا دیروقت حجره میموند یا می رفت باشگاه

منم دوست نداشتم زیاد باهاش وقت بگذرونم

فقط دوسه باری با هم دایان برده بودیم  هواخوری .


صحبت خاصی بینمون رد و بدل نمیشد . انگار یه جورایی از هم صحبتی با هم طفره می رفتیم .


شبا همین که میومد توی تخت تظاهر می کردم که خوابیدم .

هیچ کششی نسبت بهش نداشتم .


نمی دونم اونم احساسش مثل من بود یا نه

به هر حال اون مرد بود و نمی تونست خودش کنترل کنه

احتمالا مجبور بود برای رفع نیازش بیاد سمتم .

شاید اگه به خاطر نیازش نبود اونم دوست نداشت رابطه ای باشه.


توی یکی از همین روزا که بیشتر وقتمُ توی خونه میگذروندم

از بی کاری و توی خونه موندن حوصله‌ام سر رفته بود .


رفتم سمت تلفن شماره ی ترانه رو گرفتم

بعداز چندتا بوق جواب داد .

گفت : سلام گندم جونم

گفتم : سلام . خوبی ؟

گفت : قربونت . چه خبر

گفتم : خونه ای ؟

گفت : آره

گفتم : خیلی حوصله ام سر رفته میخواستم بیام پیشت

با ذوق گفت : همین الان پاشو بیا که دلم برات یه ذره شده

گفتم : باشه . لباس بپوشم راه بیفتم


بعداز اینکه گوشی رو قطع کردم


به مازیار اس ام اس دادم گفتم : من دارم میرم پیش ترانه .


جواب داد گفت : دایانم میبری ؟

گفتم : آره

گفت : مواظب باش


سریع بلند شدم رفتم سمت اتاق سپیده

سپیده تا منو دید از جاش بلند شد

گفت : چیزی لازم دارین

گفتم : لطفا لباس دایان عوض کن میخوام با خودم ببرمش مهمونی .


رفتم بالا لباسم پوشیدم ، به آژانس زنگ زدم


سپیده دایان داد بغلم .

گفتم : من دیر بر می گردم اگه دوست داری میتونی بری بیرون


گفت : آخه امروز ساعت استراحت ندارم

گفتم : به هر حال من با شما کاری ندارم

اگه میخوای به مازیار زنگ بزن بگو چند ساعتی مرخصی میخوای.

گفت : باشه ممنون .

رفتم سمت حیاط . داوود تا منو دید گفت : بذارین کمکتون کنم خانم .

دایان از بغلم گرفت

‌گفتم : ببینین ماشین اومده؟

درو باز کرد بیرون نگاه کرد گفت: بله خانم

رفتم سمت ماشین . درو باز کردم نشستم

داوود دایان داد بغلم گفت : مواظب باشین.


*******

وقتی ترانه درو باز کرد منو با دایان دید با هیجان گفت:

این فسقلی رو هم آوردی

گفتم : ترانه ساک از دستم بگیر که مردم

ترانه با خنده گفت : دختره ی لوس.  این مازیار بد عادتت کرده

همیشه باید یکی کنار دستت باشه

با خنده گفتم : آره والا


ترانه دایان از بغلم گرفت شروع کرد به ناز دادنش .


لباسام عوض کردم خودم پرت کردم روی مبل گفتم :

اینجا چقدر گرمه

ترانه گفت : گرما کجا بود وسط چله زمستون

از راه رسیدی

گفتم: نمی دونم این روزا چرا اینقدر گُر می گیرم


ترانه گفت : چرا ؟ یه دکتر برو آزمایش بده

گفتم : آره حتما باید برم .

الان پنج ماهه پریود نشدم

بعداز زایمان کلا سیستم بدنم بهم ریخته

ترانه گفت : یه وقت حامله نباشی . این گُر گرفتگیت مشکوکه

گفتم: زبونت گاز بگیر مسخره

با صدای بلند خندید گفت ؛ خیلی هم دلت بخواد

مازیار که دلش برای بچه ضعف میره

گفتم : آره چرا ضعف نره

اون نه حامله میشه نه زایمان میکنه

درد سرش برای منه

ترانه دایان داد به من رفت سمت آشپزخونه

یه نگاه به کاغذای روی میز کردم گفتم: اینا چیه اینجا پخشِ

همون طور که چایی می ریخت خندید گفت : یکیش فیش حقوق یوسف

بقیه هم قبض ها و بدی هامونن

داشت حساب ، کتاب می کردم که چه طوری تا ته برج دخل و خرج با هم جور در بیارم


گفتم : چه کار سختی از حساب کتاب متنفرم


ترانه گفت : مثلا تو حسابداری خوندی

گفتم : آره ولی هیچ وقت بهش علاقه پیدا نکردم

گفت : وقتی دخل و خرجت باهم نخونه مجبوری علاقه پیدا کنی

گفتم : اتفاقا مامان منم اون موقع ها همیشه مشغول حساب کتاب بود

یه قلک داشت پول خورد هاش می ریخت داخلش

بهش میگفتم : آخه مامان ، اون صد تومن پنجاه تومن چیه جمع میکنی

میگفت : تو نمی دونی دختر یه روزی همینا لازمت میشه

ترانه با خنده از پشت مبل یه قلک در آورد گفت :   ما هم از این قلک ها داریم

با خنده گفتم: آفرین به شما


ترانه فنجون چایی رو گذاشت جلوم گفت : بخور سرد نشه


 گفتم : باشه بذار اول شیر دایان بدم خوابش گرفته


دایان گذاشتم روی پاهام همون طور که شیر میخورد خوابش برد .

ترانه گفت : دایان بچه ی ارومیِ نه ؟

همون طور که موهای دایان نوازش می کردم گفتم : آره خیلی ارومِ


ترانه بلند شد کاغذای روی میز جمع کرد گفت : اینا باشه برای یه وقت دیگه

گفتم: مزاحمت شدم

گفت: نه بابا منم تنهایی  توی خونه حوصله م سر رفته بود .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۴

گفتم : ترانه میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟

گفت : جانم بگو ؟

گفتم : تو چطوری به زندگی با یوسف راضی شدی

راستش اولین باری که تورو توی کافه ی مهران دیدم بعداز اون صحبت هایی که باهم  کردیم فکر می کردم داری احساساتی تصمیم میگیری ولی تا امروز یه لحظه هم توی رفتارت تردید ندیدم

ترانه گفت : چون عاشق شدم


گفتم: آخه تو خونه ی پدریت مثل قصر بود

تو زندگی خیلی مرفهی داشتی

واقعا الان سختت نیست؟


گفت : می دونی گندم .

من چیزایی رو الان کنار یوسف دارم که توی خونه ی به اون بزرگیمون نبود . انکار نمی کنم یه جاهایی تحمل یه چیزایی برام سخت میشه ولی کنار یوسف بودن ارزششو داره 

یوسف یه  پسر مغرور و خود ساخته است .


پول تمام افراد خونواده ی مارو سرخود کرده بود


مثلا من هیچ وقت یادم نمیاد که منو پدر و مادرم با هم یه تفریح سه نفره رفته باشیم همیشه کلی آدم دور و اطراف ما بودن

باورت میشه تعداد دفعاتی که ما با هم  دور یه میز غذا میخوردیم انگشت شماره


همیشه مامانم سی خودش بود بابام سی خودش


مامانم خوب می دونست بابام چکارا میکنه ولی به خاطر پول همیشه سکوت می کرد

براشم مهم نبود این پول چطوری و از کجا میاد 

بابامم با پول همیشه دهن مامانم بسته نگه می داشت .

منم که این وسط عروسک خیمه شب بازی بودم .


من خیلی خواستگار داشتم ولی همه عاشقای سینه چاک بابام و پولش بودن


گفتم: درست میگی. پول همه چی نیست


گفت : ولی یوسف اولین حرفی که بهم زد این بود که حتی سر سوزن از ثروت پدرت نباید توی زندگی ما باشه

تازه کلی حیا کرد نگفت : پول پدرت حرومه


گفتم : شرایط منو تو کاملا برعکسه


گفت : فکر میکنم قشنگی زندگیامون به همین باشه

هر کدوم از ما وارد دنیای جدیدی شدیم


گفتم : آره .‌ دنیای جدید من که پراز شگفتی بود


ترانه گفت: گاهی وقتا خیلی میترسم از اینکه یوسف از دست بدم

گفتم : خدا نکنه . ‌ ان شاالله همیشه شاد و خوشبخت باشین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۵


اینقدر با ترانه گرم صحبت بودیم و بلندبلند می خندیدیم که متوجه گذر زمان نشدیم


یهو  صدای چرخیدن کلید و باز شدن در ما رو به خودمون آورد.


در باز شد و یوسف اومد داخل  با یه لحن خنده داری گفت : ورپریده ها چه خبرتونه صداتون محله رو برداشته

ترانه رفت طرفش گفت : سلام عزیزم


منم با خنده گفتم : سلام ، خسته نباشی .


یوسف اومد طرفمون با صدای بلند گفت

امیر ارسلان پاشو عمو اومده


ترانه گفت : باز تو شروع کردی آخه این امیر ارسلان از کجات در اوردی


دایان بیدار شد شروع کرد به گریه کردن

گفتم : بفرما بچه مو بیدار کردی


یوسف خم شد دایان بغل کرد گفت : سلام پسرِ قشنگم .

خوبی ؟

اون بابای نره غولت کجاست ؟

از خاله سپیده چه خبر ؟


ترانه با یه جیغ کوتاه گفت : یوسف !

یوسف گفت : چیه بابا دارم با بچه حال و احوال میکنم


با خنده گفتم : میخوای احوال مریم خانمم ازش بپرس


گفت : نه دیگه  ترانه حساس شده


با خنده گفتم : واقعا مسخره ای


یه نگاه به ساعتم انداختم گفتم : من دیگه باید برم


ترانه گفت : کجا ؟


گفتم : ساعت هشت شده برم که هر لحظه ممکنه مازیار بیاد


یوسف گفت : زنگ میزنم مازیار بیاد اینجا


گفتم : نه . دستتون درد نکنه میرم خونه


ترانه با اخم گفت : بعد از این همه مدت اومدی ، من که نمی ذارم بری

گفتم : نه به خدا تعارف ندارم باید برم


یوسف گفت : بگیر بشین کارت دارم

گفتم : چیزی شده

گفت : صحبت می  کنیم


شماره ی مازیار گرفت بعداز چندتا بوق جواب داد گفت : به به سلام آقا مهندس!


یوسف گفت : سلام داداش کجایی ؟


مازیار گفت : حجره ام


یوسف گفت : بسه بابا تو خسته نشدی بس که پول در اوردی

این پولا رو میخوای چکار کنی


مازیار خندید گفت : می خوام ارث بذارم برای تو


یوسف گفت : تو خون به پشه نمیدی


ترانه با صدای بلند گفت : مازیار انگار دستت کلا نمک نداره


مازیار با خنده گفت : تو این نمک نشناس بشناس بقیه هیچی


یوسف گفت : اگه راست میگی برادریتو ثابت کن  یکم از اون آب شنگولی خوشمزه هاتو بردار  شب بیا اینجا یکم صفا کنیم


مازیار گفت : مگه گندم هنوز اونجاست ؟


یوسف گفت : آره


گفتم : سلام . بچه ها اصرار میکنن  شام بمونیم چکار کنم


مازیار گفت : باشه بمون . منم میام

یوسف گفت : قربون دستت

اب شنگولی رو میاری مزه هم یادت نره

مازیار گفت : امر دیگه ای ؟


یوسف گفت: فعلا چیزی یادم نیست اگه یادم اومد زنگ میزنم


مازیار گفت : بزغاله

یوسف گفت : زود بیا منتظرم

گوشی رو قطع کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۶

با نگرانی گفتم : یوسف چیزی شده

گفت : برم لباسام عوض کنم الان میام صحبت میکنیم .


بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه دیدم ترانه مشغوله .

گفتم : ترانه تورو خدا خودت اذیت نکن یه چیز ساده درست کن

با خنده گفت : من مثل تو کدبانو نیستم . امشب باید دستپخت منو تحمل کنین .


گفتم : دستت درد نکنه اتفاقا آشپزیت خیلی هم خوبه


گفت : گندم بی زحمت بیا یه چایی برای یوسف بریز .


گفتم : باشه. الان می ریزم


همون طور که چایی می ریختم

گفتم : تو می دونی یوسف درباره ی چی میخواد با من صحبت کنه ؟


ترانه گفت : آره یه حدسایی میزنم . حتما میخواد از من گله کنه

گفتم : چرا

گفت : الان میاد حرف میزنین


یوسف اومد سمت پذیرایی نشست روی مبل .


چایی رو گذاشتم جلوش روی میز

گفت : دستت طلا‌.

نشستم روبه روش. گفتم : چی شده یوسف ؟


گفت : گندم راستش از ترانه شاکی م . متوجه حرفای من نمیشه . گفتم جلوی تو صحبت کنیم شاید قانع بشه


با تعجب به هردوشون نگاه کردم گفتم: چی شده بچه ها


ترانه گفت : یوسف من تصمیمُ گرفتم .


گفتم: اینجا چه خبره بگین منم بدونم.


یوسف گفت : تا حالا کم از باباش حرف میخوردم الانم خانم تصمیم گرفته بره سر کار


گفتم : ترسیدم فکر کردم چی شده

خوب بره سر کار مگه چیه؟


یوسف با عصبانیت گفت : کار کردن هیچ اشکالی نداره

ولی توی خونواده ی ترانه که همه ی زناشون تنها دغدغه شون اینه که امسال چه رنگ مویی مده و چه مدل مانتویی روی بورسه اگه این خانم بره سر کار من میشم انگشت نمای همه.


ترانه گفت : ولی من دغدغه م با زنای خونواده م فرق میکنه


یوسف گفت؛ بسه چرا همش میخوای شعار بدی


تو بخوای نخوای از همونایی


منم صدبار گفتم ؛ اگه شده بیست و چهار ساعته کار میکنم که کم نیاریم ولی تو حق نداری بری سر کار .


گفتم : یوسف یکم آروم باش .

این حجم از عصبانیت از تو بعیده


با عصبانیت گفت: می دونی مشکل کجاست چون همه ش میخنده م بقیه فکر میکنن

بله اینم که چیزی حالیش نیست

پس بزنیم توی سرش


ترانه با حرص گفت : کی زد توی سرت؟

یوسف گفت : اون پدره ........


پریدم وسط حرفش گفتم : زشته یوسف . بی ادب نشو .

تو از اول می دونستی  ترانه توی چه خونواده ای بزرگ شده


گفت : آره.  برای همینم میگم دوست ندارم کار کنه وظیفه ی منه هر چی میخواد براش فراهم کنم

ترانه گفت : چه طوری یوسف ؟

تو هنوز دانشجویی . پارت وقت کار میکنی

کارمند رسمی نیستی

نمی تونی از پس این همه مخارج بر بیای


یوسف گفت : دیگه چی بازم بگو


ترانه گفت : من شکایتی ندارم .

میخوام کار کنم که با هم این زندگی رو بسازیم

یوسف  با صدای بلند گفت : من از کسی کمک نخواستم . مخصوصا از تو .


ترانه همون طور که اشکاش می ریخت رفت سمت آشپزخونه


یوسف گفت:  چیه چرا فرار میکنی ؟ بمون جواب بده .


گفتم : یوسف بسه


گفت : چیه دارم دروغ میگم .یه چیزی برای خودش میگه


گفتم: میشه یکم ساکت بشی


آروم از روی مبل بلند شد رفت سمت پنجره .

پنجره رو باز کرد شروع کرد به سیگار کشیدن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۷

گفتم : یوسف می دونم همه ی این حرف ها رو از روی عصبانیت زدی

ولی تو حق نداری ترانه رو به خاطر خونوادش سرزنش کنی

یوسف با صدای گرفته گفت: من غلط کنم اگه بخوام ترانه رو اذیت کنم

فقط دوست ندارم سرخوردگیش ببینم .

گفتم : ولی ترانه سرخورده نیست

امروز درباره ی همین مسائل باهم صحبت می  کردیم

ترانه از اینکه تورو انتخاب کرده خیلی خوشحاله


یوسف با بغض گفت : ولی من پشیمونم.  حق ترانه این زندگی نبود

گفتم : پول همه چی نیست یوسف .

خندید گفت : شعار نده

گفتم : به من نگاه کن .

چیزی هست که بخوام و مازیار برام فراهم نکنه

یوسف خیره نگاهم کرد

گفتم : به نظرت من خوشبختم

گفت : ولی مازیار خیلی دوستت داره

گفتم : ترانه هم تو رو دوست داره

سرش انداخت پایین گفت : میدونم

منم خیلی دوسش دارم

گفتم : پس مثل همیشه بهش قدرت انتخاب بده

تو آدمی نیستی که زنتو محدود کنی

کارا و رفتارهایی نکن که بهت نمیاد.

بذار هر جور که خوشحاله زندگی کنه .

سرشُ به نشونه ی تایید تکون داد گفت : به نظرت من مرد بی عرضه ای هستم ؟

گفتم : نه ، چون زنت کنارت احساس خو شبختی داره

با خنده گفت : واقعا ؟

گفتم : واقعا

گفت : پس برم از دلش در بیارم

با خنده گفتم : آره برو

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۸

ساعت از نه شب گذشته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد


یوسف گفت : خدا رو شکر این نره غول از پولاش دست کشید اومد .



درو باز کرد گفت : بیا داداش بیا بالا . ‌

مازیار با یه جعبه شیرینی و کلی تنقلات اومد داخل


ترانه رفت استقبالش گفت : اینا چیه ؟ چه خبره ؟


منم همون  طور که دایان بغلم بود رفتم طرفش گفتم : سلام

اومد سمتم سر دایان بوسید

زیر لب آروم گفت : سلام


یوسف گفت : داداش قربون دستت اون مشماها رو ببر بزار آشپزخونه


ترانه گفت : زشته خودت ببر


مازیار گفت : به خدا فکر میکردم  تو آدمش میکنی ولی از تو هم نا امید شدم

ترانه با خنده گفت : دلت میاد شوهرم ماهه


یوسف بغلش کرد گفت: تا چشم حسودامون کور بشه

با ابروش به مازیار اشاره می کرد.


مازیار وسایلا رو برد گذاشت توی آشپزخونه همین که اومد توی پذیرایی

یوسف رفت طرفش گفت : میگم داداش این سویشرتت چه خوشگله درش بیار ببینم

سویشرت از تن مازیار درآورد

مازیار گفت : عه چکار میکنی

بمون خودم در میارم

سویشرتشو پوشید گفت: عجب چیزی این .

آخه ماشاالله .یه ذره ، دو ذره هم نیستی که ، من توی این گم شدم .


ترانه با خنده گفت: آخه اون هم قدش از تو بلندتره هم چاق تره


مازیار گفت : بی تربیت چاق چیه همه ش عَضله س


خطاب به یوسف گفت : اونو بکن برات بزرگه یه دونه سایزت برات میخرم  .


یوسف گفت : دمت گرم این شد حرف حساب.


همون طور که مازیار حرف میزد دایان براش ذوق میکرد ، دست و پا میزد .


مازیار با خنده اومد دایان ازم گرفت گفت : بیا ببینم پسرِ بابا


دایان از ذوق سرو صداش بلند شده بود انگار داشت با باباش حرف میزد

یوسف گفت ؛ الهی عمو قربونش بره این به من کشیده فکش خوب کار میکنه از الان داره حرف میزنه


مازیار گفت : باز خودتو چسبوندی به بچه م


یوسف گفت : خیلی هم دلت بخواد

وقتی از الان براش خاله های خوشگل استخدام میکنی آخرش میشه عین من نمیشه که مثل تو به درد نخور بمونه


مازیار گفت : خدا شاهده یوسف بلند میشم تا میخوری میزنمت


از توی آشپزخونه گفتم : چه خبرتونه باز افتادین به جون هم


یوسف گفت ؛ هیچی واقعیت ها رو میگم بهش بر میخوره


ترانه گفت : پاشین بیایین غذا بخورین . دعواهاتون بذارین برای بعد .

********

غذاها رو گذاشتم روی میز گفتم : واقعا خسته نباشی ترانه خیلی زحمت کشیدی


مازیار با دایان نشست روی صندلی گفت : ترانه چه خبره ؟

چقدر غذا درست کردی ؟


یوسف گفت : والا هرکی هیکل تورو ببینه از ترس یه گونی برنج میپزه و یه گاو سر میبره


ترانه گفت : گندم رفتی خونه برای شوهرت یه اسپند دود کن

تا یوسف این بدبختُ مریض نکنه دست بردار نیست .


با خنده گفتم: حتما

یوسف بلند شد رفت مازیار بوسید گفت : الهی همه ی درد و بلا هات بخوره توی سر من


نمی دونم در گوش مازیار چی گفت که مازیار با تشر گفت: من آخر یه بلائی سر تو میارم


یوسف همون طور که میخندید برگشت سر جاش نشست


سر میز شام دایان همش گریه میکرد .

مازیار  کنار میز سرپا مونده بود و بغلش کرده بود همون طور غذا میخورد.

گفتم : دایان بده من تو غذاتو بخور

بدون اینکه نگاهم کنه گفت : نمی خواد راحتم تو  غذاتو بخور .


از رفتار و نوع صحبتش کاملا معلوم بود که ازم دلگیره

نمی دونستم حق با اونه یا با من فقط می دونستم رفتار درستی با من نداشته برای همین اصلا در برابر بی محلی هاش واکنشی نشون نمی دادم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸۹

بعداز شام دایان بردم توی اتاق که بخوابونم همه ش بی قراری میکرد . بعداز اینکه  خوابوندمش

برگشتم توی پذیرایی


صدای آواز یوسف بلند  شده بود .

گفتم: چه خبره تو که هنوز نخورده مستی

گفت: آواز خوندن من از مستی نیست از عاشقیِ

با خنده گفتم : نه مثل اینکه جنسش خوب بوده


یوسف گفت : هی مازیار این زنتو ادب کن . ببین چی میگه


مازیار لیوانش سر کشید گفت : من یکی توی کار این موندم این ادب شدنی نیست


بقیه به حرفش خندیدن ولی من می دونستم داره جدی صحبت میکنه.

همون طور که مشغول پر کردن لیوانا بود گفت : ولی خلاصه یه روز درستش میکنم


یوسف گفت : دیوونه تو بندو جلوی این آب دادی برای همین دیگه حرفتو نمیخونه

مازیار قهقه زد  گفت : تو اگه طبیب بودی سر خودت دوا میکردی

پسر احمق نشی یه وقت زیادی ترانه رو لوس کنی بعدا میشی یکی مثل من


ترانه گفت : آهای بی تربیتا پشت سر خانما حرف نزنین


گفتم : مستی و راستی بذار هر چی میخوان بگن


مازیار گفت : اون مستی که راستشو میگه شرف داره به اون هوشیاری که فقط بلده بپیچونه و دروغ بگه


یوسف شروع کرد به دست زدن گفت : دمت گرم داداش به جا گفتی

ترانه خندید گفت : یه لیوان بدین اینور ببینم این چیه که شما رو اینقدر میزون کرده

یوسف دوتا لیوان گرفت طرف منو ترانه

ترانه یه لیوان برداشت شروع کرد به خوردن

من گفتم نمی خورم همین نوشابه برای من کافیه .


یوسف گفت : میخوام یه آهنگ توپ بذارم

پاشین یکم برقصین دلمون باز بشه

دیگه زیاد ناله زدیم


یه آهنگ بندری گذاشت شروع کرد به رقصیدن

وسط رقص رفت طرف مازیار به زور از جاش بلندش کرد

مجبورش میکرد که هر جور خودش میرقصن اونم برقصه

منو ترانه اینقدر خندیده بودیم که دیگه نمی تونستیم نفس بکشیم .

یوسف اومد طرفمون به زور مارو هم بلند کرد


اینقدر رقصیده بودیم  بی حال شده بودیم


ساعت نزدیک یک شب بود که مازیار گفت : گندم لباس بپوش بریم دیر شده

یوسف گفت : کجا بابا تازه میخواستیم بازم برقصیم میخواستم بهتون  بابا کرم یاد بدم


مازیار گفت: بخوره توی سرت یه شام به ما دادی جونمون در اوردی

یوسف گفت : والا کمرم شکست اینقدر قر ریختم که شاید بهم شادباش بشی پول شامم در بیاد ولی خبری نشد

ترانه با خنده گفت : تورو خدا دیگه بسه یوسف اینقدر خندیدم فکم درد میکنه دیگه حال ندارم .


یوسف گفت : باز شروع کرد امشبم حال نداری


دیگه با این حرفش همه مون منفجر شدیم

مازیار گفت : جون به جونت کنن آدم نمیشی .


همون طور که لباس میپوشیدم گفتم: بچه ها شما هم بیایین پیشمون .

منتظر نباشین ما شما رو دعوت کنیم ‌.

ترانه گفت : حتما مزاحم میشیم

مازیار دایان بغل کرد

با ترانه و یوسف خدا حافظی کردیم رفتیم .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹۰

مازیار دایان گذاشت توی صندلیش  همون لحظه از خواب بیدار شد شروع کرد به گریه کردن .

گفتم : بذار منم کنارش بشینم آرومش کنم .

منم صندلی عقب کنارِ دایان نشستم

پستونکش گذاشتم توی دهنش و صورتش نوازش کردم با تکونای ماشین خوابش برد .


با کلافه گی گفتم . خلاصه خوابش برد .

همون طور که بی خیال نشسته بودم سنگینی نگاه مازیار از آیینه حس میکردم .


ولی خودم بی تفاوت نشون دادم.

یهو زد روی ترمز ماشین نگه داشت .

با تعجب نگاهش کردم گفتم : چی شد؟

گفت : بیا جلو بشین

آروم در ماشین باز کردم رفتم روی صندلی جلو نشستم .


همون طور که رانندگی میکرد زیر چشمی منو نگاه میکرد .


گفت: چقدر بنفش بهت میاد .


نگاهش کردم . گفتم : ممنون


وقتی رسیدیم خونه . ماشین توی حیاط پارک کرد .

می خواستم پیاده بشم که مچ دستم گرفت .

برگشتم طرفش گفتم : چی شده؟

گفت: دلم برای خنده هات تنگ شده بود .

امشب بعداز مدتها خنده هاتو دیدم

سرم انداختم پایین .


گفت : ولی هنوز اینقدر بابت کارت عصبانی هستم که نمی تونم دلیل خندیدنت بشم .


بازم چیزی نگفتم  


نگاهم کرد گفت : نمیخوای چیزی بگی

با حرکت سرم گفتم : نه

گفت : به نظر منم فعلا سکوت بهترین کاره .

سرش آورد جلو شروع کرد به بوسیدنم

با دستم یکم هولش دادم عقب گفتم : اینجا درست نیست

منو کشید طرف خودش

گفت :  الان همه خوابن


دیگه چیزی نگفتم .


دستاش گذاشت دو طرف صورتم توی چشمام نگاه کرد گفت : هیچ حسی به من نداری ؟


گفتم: خودت گفتی سکوت بهترین کاره پس چرا سوال می پرسی


گفت؛ جواب منو بده


گفتم: رابطه ی جنسی بین زن و شوهرا نشون دهنده ی عشقِ

وقتی از این رابطه برای تنبیه و انتقام استفاده میشه

دیگه کششی برای طرف مقابلت ایجاد نمی کنه

تو پنج روز منو تبدیل به یه برده ی جنسی کردی

در حالی که می دونستی بعداز تولد دایان من کلی عذاب کشیدم تا تونستم خودم برای رابطه مجاب کنم

با این کارت دوباره حس منو به خودت تغییر دادی

چرا فکر می کنی چون مردی هر کاری میتونی بکنی


گفت: چرا دست روی نقطه ضعف هام میذاری

چرا بازم به من دروغ گفتی


گفتم : بابت دروغ گوییم ازت معذرت میخوام این کارم اشتباه بود

ولی من قبلش این موضوع رو با تو در میون گذاشتم تو مخالفت کردی


گفت: حتما دلایل خودم دارم


گفتم: دلیلی جز خودخواهی نداری

تو شاید آدم بدی نباشی ولی آدم بدی رو برای زندگیت انتخاب کردی

من هر کاری هم کنم نمی تونم اون زنی که تو میخوای باشم


گفت : دست خودت نیست

باید بشی


گفتم : حالا دیدی خود خواهی


گفت: تو دست بردار .حداقل به خاطر دایانم شده از جنگیدن دست بردار

باشه به گفته ی تو من رویاهاتو نابود کردم

به جاش بگو برات چکار کنم که سر ناسازگاری با دل من نداشته باشی


گفتم: چیزی ازت نمی خوام

چون چیزایی که تو به من میدی روح منو ارضاء نمی کنه


در ماشین باز کردم رفتم پایین

دایان از توی ماشین گرفتم

رفتم سمت ساختمون .


سپیده هنوز بیدار بود

تا منو دید اومد سمتم.

گفتم : سلام . بیداری؟

گفت : سلام

اره به دایان عادت کردم وقتی نیست خوابم نمیبره


دایان دادم بغلش گفتم : شب بخیر

رفتم بالا توی اتاقمون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹۱

لباسام عوض کردم

رفتم سمت پنجره، یه گوشه از پرده رو زدم کنار ، دیدم مازیار هنوز توی حیاط بود

به ماشینش تکیه داده بود سیگار میکشید .


اینجور موقع ها دلم برای اونم می سوخت خوب می دونستم اونم عاشق آدم اشتباهی شده

من تمام تلاشم کرده بودم که به ایده آل های اون نزدیک بشم

ولی اون حاضر نبود از موضع خودش کوتاه بیاد


رفتم سمت میز آرایشم.  شروع کردم به پاک کردن آرایشم

همانطور که مشغول بودم

در اتاق باز شد

اومد داخل اتاق .

لباساش عوض کرد خودش پرت کرد روی تخت گفت: بین یوسف و ترانه مشکلی پیش اومده.

گفتم ؛ چطور؟

گفت : چون حال یوسف خراب بود

گفتم : کجا حالش بد بود؟ اون که همش میگفت میخندید

گفت ؛ من اونو میشناسم . پشت همه ی دلقک بازی هاش یه ناراحتی بود .

گفتم : آره یه کم مشکل مالی دارن

ترانه میخواست بره سر کار یوسف قبول نمی کرد

باهاش صحبت کردم قانع شد

گفت : خوب کاری کردی ، زندگی اونا حیفه نباید اوقاتشون تلخ بشه

گفتم : آره.  اون دوتا به خاطر همدیگه خیلی از خود گذشتگی کردن .


گفت : یه سوال بپرسم ؟

گفتم: بپرس

گفت: اگه قبل از ازدواجمون می رفتی دانشگاه درس میخوندی

بعدش بازم با من ازدواج میکردی ؟

گفتم : پرسیدن این سوال الان چه معنی ای داره ؟

گفت : می خوام بدونم

گفتم : من کلا به ازدواج فکر نمی کردم نه با تو نه با هیچ کس دیگه


رفتم سمت تخت بالشم درست  کردم نشستم .

گفت : میشه سرم بذارم روی پاهات

یه نفس عمیق کشیدم

گفتم: باشه

سرش گذاشت روی پاهام چشماش بست  

گفت : دیروز توی اتاق دایان  وقتی خوابیده بود

همون طور که نوازشش میکردی داشتی یه شعر از شاملو میخوندی

میشه اون برای منم بخونی


گفتم: تو مگه شعرهای شاملو رو خوندی؟


گفت : نه


گفتم : پس کجا اسم شاعر میدونی؟


گفت : بارها وقتی با صدای بلند توی اتاق برای خودت شعر میخونی من یواشکی به شعر خوندنت گوش کردم

عادت داری آخر همه ی شعرها اسم شاعر میگی


حالا برام میخونی یا نه ؟


یکم مکث کردم 

گفت : نمی خونی ؟

گفتم : می خونم 


نا خودآگاه دستم رفت سمت موهاش همون طور که موهاش نوازش می کردم شروع کردم به خوندن


صبوحی


به پرواز شک کرده بودم


به هنگامی‌که شانه‌هایم


از توان سنگین بال


خمیده بود،


و در پاک‌بازی معصومانه گرگ‌ومیش


شبکور گرسنه چشم حریص


بال می‌زد


به پرواز شک کرده بودم من


سحرگاهان


سحر شیری‌رنگی نام بزرگ


در تجلی بود


با مریمی که می‌شکفت گفتم:«شوق دیدار خدایت هست؟»


بی که به پاسخ آوایی برآورد


خستگی باز زادن را


به خوابی سنگین


فروشد


همچنان


که تجلی ساحرانِ نام بزرگ؛


و شک


بر شانه‌های خمیده‌ام


جای نشین سنگینی توانمند


بالی شد


که دیگر بارش


به پرواز


احساس نیازی


نبود


*******

یه نگاه بهش انداختم ، خوابیده بود.

آروم بلند شدم .

چراغ ها رو خاموش کردم .

کنارش خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792