پارت ۸۳
دوهفته ای از اون ماجراها گذشته بود .
هنوزم با هم سرسنگین بودیم .
سعی می کردیم عادی رفتار کنیم ولی هر دو از هم دلگیر بودیم .
توی این مدت مازیار ساعت های کاریش بیشتر کرده بود
اکثرا ظهر ها خونه نمیومد .
شب هم یا تا دیروقت حجره میموند یا می رفت باشگاه
منم دوست نداشتم زیاد باهاش وقت بگذرونم
فقط دوسه باری با هم دایان برده بودیم هواخوری .
صحبت خاصی بینمون رد و بدل نمیشد . انگار یه جورایی از هم صحبتی با هم طفره می رفتیم .
شبا همین که میومد توی تخت تظاهر می کردم که خوابیدم .
هیچ کششی نسبت بهش نداشتم .
نمی دونم اونم احساسش مثل من بود یا نه
به هر حال اون مرد بود و نمی تونست خودش کنترل کنه
احتمالا مجبور بود برای رفع نیازش بیاد سمتم .
شاید اگه به خاطر نیازش نبود اونم دوست نداشت رابطه ای باشه.
توی یکی از همین روزا که بیشتر وقتمُ توی خونه میگذروندم
از بی کاری و توی خونه موندن حوصلهام سر رفته بود .
رفتم سمت تلفن شماره ی ترانه رو گرفتم
بعداز چندتا بوق جواب داد .
گفت : سلام گندم جونم
گفتم : سلام . خوبی ؟
گفت : قربونت . چه خبر
گفتم : خونه ای ؟
گفت : آره
گفتم : خیلی حوصله ام سر رفته میخواستم بیام پیشت
با ذوق گفت : همین الان پاشو بیا که دلم برات یه ذره شده
گفتم : باشه . لباس بپوشم راه بیفتم
بعداز اینکه گوشی رو قطع کردم
به مازیار اس ام اس دادم گفتم : من دارم میرم پیش ترانه .
جواب داد گفت : دایانم میبری ؟
گفتم : آره
گفت : مواظب باش
سریع بلند شدم رفتم سمت اتاق سپیده
سپیده تا منو دید از جاش بلند شد
گفت : چیزی لازم دارین
گفتم : لطفا لباس دایان عوض کن میخوام با خودم ببرمش مهمونی .
رفتم بالا لباسم پوشیدم ، به آژانس زنگ زدم
سپیده دایان داد بغلم .
گفتم : من دیر بر می گردم اگه دوست داری میتونی بری بیرون
گفت : آخه امروز ساعت استراحت ندارم
گفتم : به هر حال من با شما کاری ندارم
اگه میخوای به مازیار زنگ بزن بگو چند ساعتی مرخصی میخوای.
گفت : باشه ممنون .
رفتم سمت حیاط . داوود تا منو دید گفت : بذارین کمکتون کنم خانم .
دایان از بغلم گرفت
گفتم : ببینین ماشین اومده؟
درو باز کرد بیرون نگاه کرد گفت: بله خانم
رفتم سمت ماشین . درو باز کردم نشستم
داوود دایان داد بغلم گفت : مواظب باشین.
*******
وقتی ترانه درو باز کرد منو با دایان دید با هیجان گفت:
این فسقلی رو هم آوردی
گفتم : ترانه ساک از دستم بگیر که مردم
ترانه با خنده گفت : دختره ی لوس. این مازیار بد عادتت کرده
همیشه باید یکی کنار دستت باشه
با خنده گفتم : آره والا
ترانه دایان از بغلم گرفت شروع کرد به ناز دادنش .
لباسام عوض کردم خودم پرت کردم روی مبل گفتم :
اینجا چقدر گرمه
ترانه گفت : گرما کجا بود وسط چله زمستون
از راه رسیدی
گفتم: نمی دونم این روزا چرا اینقدر گُر می گیرم
ترانه گفت : چرا ؟ یه دکتر برو آزمایش بده
گفتم : آره حتما باید برم .
الان پنج ماهه پریود نشدم
بعداز زایمان کلا سیستم بدنم بهم ریخته
ترانه گفت : یه وقت حامله نباشی . این گُر گرفتگیت مشکوکه
گفتم: زبونت گاز بگیر مسخره
با صدای بلند خندید گفت ؛ خیلی هم دلت بخواد
مازیار که دلش برای بچه ضعف میره
گفتم : آره چرا ضعف نره
اون نه حامله میشه نه زایمان میکنه
درد سرش برای منه
ترانه دایان داد به من رفت سمت آشپزخونه
یه نگاه به کاغذای روی میز کردم گفتم: اینا چیه اینجا پخشِ
همون طور که چایی می ریخت خندید گفت : یکیش فیش حقوق یوسف
بقیه هم قبض ها و بدی هامونن
داشت حساب ، کتاب می کردم که چه طوری تا ته برج دخل و خرج با هم جور در بیارم
گفتم : چه کار سختی از حساب کتاب متنفرم
ترانه گفت : مثلا تو حسابداری خوندی
گفتم : آره ولی هیچ وقت بهش علاقه پیدا نکردم
گفت : وقتی دخل و خرجت باهم نخونه مجبوری علاقه پیدا کنی
گفتم : اتفاقا مامان منم اون موقع ها همیشه مشغول حساب کتاب بود
یه قلک داشت پول خورد هاش می ریخت داخلش
بهش میگفتم : آخه مامان ، اون صد تومن پنجاه تومن چیه جمع میکنی
میگفت : تو نمی دونی دختر یه روزی همینا لازمت میشه
ترانه با خنده از پشت مبل یه قلک در آورد گفت : ما هم از این قلک ها داریم
با خنده گفتم: آفرین به شما
ترانه فنجون چایی رو گذاشت جلوم گفت : بخور سرد نشه
گفتم : باشه بذار اول شیر دایان بدم خوابش گرفته
دایان گذاشتم روی پاهام همون طور که شیر میخورد خوابش برد .
ترانه گفت : دایان بچه ی ارومیِ نه ؟
همون طور که موهای دایان نوازش می کردم گفتم : آره خیلی ارومِ
ترانه بلند شد کاغذای روی میز جمع کرد گفت : اینا باشه برای یه وقت دیگه
گفتم: مزاحمت شدم
گفت: نه بابا منم تنهایی توی خونه حوصله م سر رفته بود .