عاره خواهر مادر بزرگم یه جن میاد سراغش میگه زنم داره زایمان میکنه...قابله بوده این زنه...تو سیاه چادرم بودن
بعد جنه اینو با خودش میبره و زنشم زایمان می کنم بعد نمی دونم چی تو دامن زنه میریزه زنه میگه این آت و آشغالا چین...پشت سر جنه راه میوفته بره چادرشون و تو راه مشت مشت از اون چیزه میریزه دور...وقتی میرسن دم چادر جنه به زنه میگه کسی نباید از وجود ما باخبر بشه اگه به کسی بگی وای به حالت
شوهر زنه خیلی تعصبی بوده میگه نصف شبی کجا بودی زنه نمیگه...شوهرش کلی کتکش می زنه تا بالاخره اعتراف می کنه...روز بعد جنا میان سراغش و یه چشمشو کور می کنن...راستی بهش توانایی شناخت داروی گیاهی دادن...اون آشغالم ک ریخته بودن تو دامنش شده بودن سکه ی طلا
این زنه سالها گیاه دارویی درست می کرد می گفتن چطوری بلدی می گفت به هر گیاهی نگاه می کنم انگار باهام حرف می زنه و میگه واسه چه دردیه...
بخدا دروغ نمیگم...می دونم غیر قابل باوره
بیچاره دو سه ساله مرده...روحش شاد ننه قنبر