ی بار دیگه خواب دیدم توی ی کوچه واستادم ، نمیدونستم کجاست اما حسم میگفت جایی شبیه کوفس ، مثل ی کوچه باریک بود ، توی ی طرف کوچه چند تا زن بودن که همشون نوزاد تو دستشون بود و نوزادا با صدای بلند گریه میکردن و ساکت نمیشدن (اون زناهم همه نقاب داشتن) جلوترهم ی عالمه مشاین بود که خیلی نامنظم بود ، طوری که انگار همه توهم گره خورده بود ، همینطور که نگاه ماشینا میکردم ، حس کردم ی روح از کنارم رد شد (نمیدیدمش اما حسش کردم اما بقیه حسش نکردن ) دنبال اون رفتم ، از کنار اون زنا که ردشد ، تمام بچه ها ساکت شدن و همه زنا با تعجب نگاه هم میکردن که چی شد ، رفت جلوتر و از کنار ماشینا رفت و به ی لحظه تمام ماشینا توی یک راستا قرار گرفتن ، من داشتم از تعجب شاخ درمیوردم ، اما دنبالش رفتم ، ته اون کوچه انگار بن بست بود (یعنی بقیه بن بست میدیدن)اما در واقع یک پرده بود که تو کوچه زده بودن ، جلوی اون پرده ، یکدفعه دیدم اون ادم ظاهر شد ، قیافشو ندیدم چون پشتش به من بود اما ی عبای قهوه ای با شال سبز داشت ، و پرده رو کنار زد و رفت داخل ، بعدش منم رفتم و پرده رو کنار زدم ، دیدم خونه خداست که مردم دارن دورش طواف میکنن ، به خدا تک تک صحنه های خوابمو هنوز یادمه