2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261276 بازدید | 245 پست

وقتی رسیدیم آستانه بارون تندی می بارید.

دور آلاچیقی که داخلش نشسته بودیم شیشه ای بود .

باعث میشد قشنگ بارش بارون دیده بشه .

گرمای بخاری هیزمی توی آلاچیق و بارون تندی که می بارید

فضای اونجا رو برام ، لذت بخش کرده بود.


به آتیش منقل و کباب هایی که روی آتیش توسط یه پسر نوجوون که معلوم بود کارگر اونجاست  در حال آماده شدن بود ، خیره شده بودم .


با اینکه هوا سرد و بارونی بود ولی همه ی آلاچیق های سفره خونه پر بود.

این شلوغی هیجان خاصی به اونجا داده بود .

همین طور که غرق افکارم بودم یهو با صدای مازیار به خودم اومدم.

خطاب به یوسف گفت : نظرت چیه  چهارتایی بریم باکو؟

یوسف گفت : الان، توی این فصل ؟

مازیار همون طور که چاییشو میخورد گفت :

اره الان اونجا هوا حسابی سردو برفیه .

یوسف خندید گفت: برای همین میگم دیگه داداش

اون دفعه که رفتیم شهریور ماه بود هوا عالی بود‌ . تفریحات آبی و فلان و بسار

مازیار یکم چپ ، چپ نگاش کرد

یوسف : خودشو جمع و جور کرد گفت : جون داداش شوخی کردم .

مازیار گفت : دیگه شوخیشم نمی خوام از دهنت بشنوم

ترانه با خنده پرید وسط حرفشون گفت : مازیار تو نگران نباش . این آقا دیگه جرات فلان ، بسارو نداره

ترانه یکم مکث کرد گفت : ببینم شما دوتا پس با هم باکو هم رفتین ؟ خوشم باشه ؟

یوسف با قهقهه گفت : آره خوشا ایام جوانی

ترانه با حرص کیفشو کوبید به سینه ی یوسف . برگشت طرف من گفت: تو می دونستی اینا قبلا با هم رفته بودن

من که از کارهاشون خنده م گرفته بود با خنده سرمو به علامت تایید تکون دادم گفتم : آره، اون موقع منو مازیار دوست  بودیم .

ترانه گفت : منم دوبار رفتم

یوسف یه ابروشو برد بالا با لحن لاتی گفت : خوشم باشه تو با اجازه ی کی رفتی ؟

ترانه با خنده گفت : اون موقع تو کجا بودی من با پدر و مادرم رفتم.

گفتم : خوب پس فقط من باکو رو ندیدم

مازیار دستشو دراز کرد سمتم ، دستمو گرفت گفت : خودم می برمت هر جایی رو که دوست داری ببینی  .

آروم دستمو از دستش کشیدم بیرون .

چیزی نگفتم .


یوسف همون طور که چاییشو میخورد ‌گفت : بچه ها بهتون پیشنهاد میدم اگه خواستیم بریم مازیارو نبریم

ترانه با خنده گفت : چرا

گفت : آخه نمی دونین چه منکرات  بازی ای اونجا در میاورد

منو مازیار  با جمال و مجتبی رفته بودیم .

آقا دختره خودش ما رو  منت می کرد که بیا بریم فلان بسار ، این آقا شبیه منکرات نمی ذاشت ما به کارمون برسیم.

از نوع حرف زدن و ادا اطوارش منو ترانه همینطور می خندید‌یم.

یهو مازیار با تشر گفت : عه بس کن دیگه باز شروع کرد مگه صدبار نگفتم از بی  ناموسی هات جلوی من حرف نزن

یوسف گفت: آقا به تو چه من با زنم رفیقم . همه چی رو بهش میگم

مازیار بلند شد دستشو گرفت گفت : یالا پاشو برو بیرون آلاچیق .بذار ما راحت شاممون

بخوریم .

ترانه همون طور که میخندید گفت : هیس بسه ، آبروی ما رو بردین ‌.

یوسف گفت : باشه بابا اصلا توی همین فصل بریم که دخترا شبیه دفتر صد برگ یه عالمه پوشیده باشن . اینطوری دیگه منکرات با ما کار نداره .

با خنده گفتم : یوسف بسه ، تورو خدا دیگه دلم درد گرفت از خنده .

مازیار به نشانه ی تاسف سرشو برای یوسف تکون داد گفت: واقعا برات متاسفم .

یوسف گفت : والا از قدیم گفتن نترس از آن که های و هوی دارد بترس از آنکس که سر به تو دارد همون طور با دستش به مازیار اشاره میکرد.

مازیار  با حرص گفت : یوسف میام براتا.

یوسف به نشانه ی تسلیم خندید  دستاشو برد بالا گفت :  اصلا هر چی این حاجی بگه همونه .

منو ترانه همینطور ریز ریز می خندیدیم.


مازیار گفت ؛ بدون مسخره بازی نظرتون درباره ی سفر چیه؟

یوسف گفت : اگه تا موقع رفتن برنامه ی وامم ردیف بشه مشکلی نداریم میاییم وگرنه نمی تونم چون خیلی خالیم.

ترانه با ذوق یوسف بغل کرد بوسید گفت: مرسی شوهر مهربونم.

من اما خوب می دونستم مازیار میخواد با این سفر حواسمو پرت کنه در واقع داشت بهم باج می داد

یوسف گفت : گندم تو خوشحال نشدی ؟ 

خوشحال میشم پیجم 

تا اومدم جواب بدم مازیار گفت : این خانم کلا با من حال نمی کنه، الان اگه بحث درس و دانشگاه بود خانم صدای خنده ا ش گوش فلک ‌و پر می کرد. با عصبانیت بلند شد یه سیگار روشن کرد همون جور که پشتش  به ما بود یه دستشو گذاشت روی شیشه ی آلاچیق شروع کرد به سیگار کشیدن .

تا اومدم چیزی بگم ترانه گفت : مازیار بی انصافی نکن خودت می دونی چرا گندم خوشحال نشده

یوسف  بلند شد رفت کنار مازیار سیگارشو با اتیش سیگار مازیار روشن کرد گفت : جریان چیه ؟ چی شده ؟

ترانه گفت : گندم و مازیار با هم مشکل دارن .

مازیار برگشت طرف من گفت : میبینم که دهن لقم شدی

ترانه گفت : به من نگاه کن حرف بزن به گندم چکار داری

مازیار گفت : بر فرض که به تو نگاه کنم تو چی از زندگی من می دونی ؟

ترانه گفت: تا حدی می دونم که مطمئنم به کمک یه مشاور نیاز داری

مازیار گفت : من به گور بابام خندیدم که برم پیش مشاور

من همینم گندمم باید منو همینطور قبول کنه

یوسف  خیلی صریح و رک گفت  تو بیخود میکنی مگه اسیر آوردی

مازیار یه نگاه بهش انداخت گفت میبینم که تو هم طرفدار گندمی پس فقط من آدم بده هستم ؟

یوسف گفت : البته که پشت گندم در میام ولی دهن اون آدمیم که بگه تو بدی رو سرویس میکنم.

خوب چه مرگتونه مشکل دارین برین پیش یه مشاور مشکلاتون حل کنین .

مازیار گفت : ما مشکلی نداریم

یوسف گفت: گندم چرا ساکتی ؟

گفتم : چی بگم میبینین که حرف ؛ حرف خودشه

مازیار با حالت عصبی نیم خیز شد طرفم  کوبید به میز گفت :

کجا حرف ، حرفه منه تو که هر کاری میخوای میکنی

یوسف برگشت طرف مازیار گفت :  چرا سرش داد میزنی مثل آدم حرف بزن .

چته تو؟

مازیار گفت: هیچی این خانم پاشو کرده ت ی یه کفش که به همه بگه من دیوونه ام

ترانه گفت : مازیار چرا عصبی می شی ؟

مازیار گفت : من عصبی نیستم.


ترانه یه لیوان آب برای مازیار ریخت گرفت طرفش گفت : یکم بخور آروم بشی

مازیار تشکر کرد لیوان آبو گرفت .

گفت : این خانم میگه بریم پیش مشاور ، مشاورا جز اینکه حرف مفت یاده زنا بدن چی بلدن

چهارتا کاریم که بلد نیستن از مشاور یار میگیرن

این میخواد به همه بگه من دیوونه ام بعد ازم جدا بشه .

یوسف گفت : داداش داری درباره ی گندم صحبت میکنی مواظب باش چیا میگی .

گفت: به تو هم باید توضیح بدم خودت میبینی الان حدود دوساله داره منو میچزونه

چند بار پیش خودت درد دل کردم که من دل گندم شکستم از چشمش افتادم؟ .

چقدر بهم راهکار دادی ؟

نمی خواستم جلوی کسی بگم ولی حالا که شد مجبورم این خانم دلش با من نیست .


آروم گفتم : بسه مازیار دست پیش و می گیری که پس نیفتی؟

تو خودتم می دونی مشکل کجاست پس ، هوچی بازی در نیار .

یوسف گفت : داداش من اینطوری که نمیشه شما باید با هم سازش کنین از خر شیطون بیا پایین برین کمک تخصصی بگیرین .

مازیار  لیوان آبو سر کشید گفت :

من احتیاج به کمک هیچ مشاوری ندارم.

یوسف گفت : توی زندگی مشترک من معنی نداره تو الان غیراز خودت باید به گندمم فکر کنی

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

مازیار سرشو انداخت پایین گفت : تو دیگه چرا داداش ؟

تو که بهتر از هر کسی میدونی من توی  کل زندگیم به فکر گندمم.

ترانه گفت : مازیار اگه اینطوره حرف نزن عمل کن

گفت : من مدل دوست داشتنم همینطوریه . نمیتونم جور دیگه ای باشم .

ترانه گفت : این دوست داشتنه؟

آدم کسی رو که دوست داره این بلارو سرش میاره،؟

یوسف یکم به من خیره شد

رفت سمت مازیار بازوشو گرفت گفت : تو روی گندم دست بلند کردی؟ زخمای صورتش کار توئه؟

مازیار سرشو انداخت پایین ، آروم گفت : کاره منه ولی نزدمش اصلا نمی خواستم بهش آسیب بزنم

ولی شد .

جلوی یوسف خجالت می کشیدم نمی خواستم بحث باز بشه . برای همین گفتم : بچه ها تموم کنین امشب اومدیم خوش بگذرونیم .پس شبمون خراب نکنیم .

ترانه گفت : مشکل شما ، مشکل ما هم هست اصلا نگران شب ما نباش‌.

یوسف برگشت طرف مازیار گفت : داداش من خیلی به مرامت می نازیدم ولی .....

مازیار گفت : ولی چی ؟

بهت میگم از عمد نزدمش

یوسف  در آلاچیق و باز کرد گفت : می رم یه دور بزنم بیام .

خوشحال میشم پیجم 

مازیارم دنبال یوسف راه افتاد.

دیدم که دنبال یوسف دویید بازوی یوسف گرفت.

شروع کردن به بحث کردن .

منو ترانه همون طور از دور نگاشون میکردیم .

در کمال تعجب دیدیم با هم دست به یقه شدن.

با ترس دوییدیم طرفشون . هنوز نرسیده بودیم بهشون که دیدیم دارن همدیگه رو میزنن.

ترانه از ترس جیغ کشید گفت : چکار میکنین .

یوسف همون طور که نفس ، نفس میزد  برگشت طرف ترانه با صدای بلند گفت: به تو چه؟

مازیار همون طور که نفس عمیق میکشید گفت :

به شما دوتا ربطی نداره برین ‌ توی آلاچیق

منو ترانه با تعجب نگاشون می کردیم .

مازیار رفت طرف یوسف بغلش کرد

یوسفم سر مازیار و ماچ کرد

دستشونو گذاشتن روی شونه ی هم  از ما دور شدن .

******

هم من هم ترانه این قدر متعجب بودیم که نمی دونستیم باید چکار کنیم .

آروم رفتیم سمت آلاچیق،  یکم بعد دیدیم که دوتاشون دارن میان .

وقتی اومدن پیش ما ، یوسف گفت : ببخشید شمارو ترسوندیم

این یه عادتیه که از بچگی داریم .

ترانه گفت : اینجور که پیداست شما هر دوتاتون نیاز به مشاور دارین .

یوسف برگشت طرفم گفت : گندم چهارتایی میریم سفر بر می گردیم بعدش با مازیار میری پیش مشاور

به مازیار نگاه کردم سرشو به علامت تایید تکون داد .

گفت : فقط یه جلسه میام ببینم چی میگه

با خنده گفتم : باشه همینشم خوبه

خوشحال میشم پیجم 

خیلی زود برنامه ی سفرمون جور شد .

همین که مازیار راضی شده بود یه جلسه بره پیش مشاور برام  امیدوار کننده بود .

روزای نزدیک به سفر منو ترانه همش در حال خرید بودیم

کلی ذوق داشتم این اولین سفر خارج از  ایران بود که داشتم‌

با هیجان چمدونم میبستم.

*****

دوسه روز به سفرم مونده بود . به مازیار گفتم میخوام پدر و مادر و عزیزم برای شام دعوت کنم.

مازیار خیلی استقبال کرد .

میخواستم مامانم از نگرانی در بیارم.  میخواستم خیالش از بابت من راحت بشه

*******

خلاصه روز سفر رسید ‌. چندتا دیگه از دوستامون که فهمیده بودن داریم میریم باکو با ما همراه شدن.

برای اولین بار توی زندگیم اون همه برف می دیدم .

واقعا منظره های برفی زیبایی داشت .

با اینکه بی نهایت سرد بود ولی همه چیز برام جالب و تازه و قشنگ بود.

مازیارم مثل سفر قبلی بی نهایت  خوب و خوش مسافرت بود .

زیبا ترین عکسای زندگی مشترکمون مال اون روزاست .

اون اواخر به خاطر مشکلات پیش اومده بین منو مازیار خیلی ازش فاصله گرفته بودم .

ولی اونجا مازیار با مهربونی و رفتارهای خوبش موفق شد دل منو به دست بیاره .

کلی  برام خرید کرده بود و برای خانوادم سوغاتی خریده بود .

اون سفرم مثل بقیه سفرا زود تموم شد و ما برگشتیم ایران

*****

خوشحال میشم پیجم 

یک روز بعداز اینکه برگشتیم .

خودش ازم خواست که از یه مشاور وقت بگیرم   ولی گفت : حتما مشاور باید مرد باشه و دوم اینکه میخوام خودم تنها برم پیشش .

برای اینکه بحثی پیش نیاد و پشیمون نشه قبول کردم.

چند روز بعد براش از یه مشاور مرد نوبت گرفتم.

صبح روزی که میخواست بره پیش مشاور ،  کاملا معلوم بود استرس داره ولی اصلا چیزی نمی گفت.

منم اون روز باید می رفتم دانشگاه . کل اون روز توی دانشگاه همش به این فکر می کردم که نکنه تا لحظه ی رفتن پشیمون بشه .

غروب ساعت شش وقت دکتر داشت . وقتی رسیدم خونه دیدم آماده شده داره میره .

تو دلم گفتم : خداروشکر.  مثل اینکه قضیه رو جدی گرفته.

بعداز رفتنش منم دچار اضطراب شدم . خیلی  دلم میخواست اونجا بودم و منم حرفامو میزدم ولی خوب چاره ای نبود همینم برام قدم مثبتی بود .


سریع لباسام عوض کردم .

یکم خودم با کار خونه و شام پختن مشغول کردم ، تا الکی فکر و خیال نکنم .

وقتی کارام تموم شد . لباسامو عوض کردم .

یه بلوز و شلوار آبی آسمونی تنم کردم موهام سشوار کشیدم دم اسبی بالای سرم بستم .

یه نگاه به ساعت انداختم . ساعت نه شب بود ولی هنوز خبری از مازیار نبود.

نمی دونم چرا می ترسیدم بهش زنگ بزنم .

توی همین فکرا بودم که صدای ماشینش شنیدم .

رفتم سر پنجره به خیابون نگاه کردم دیدم خودشه .

با عجله رفتم سمت آشپزخونه ، یه لیوان آب سرد خوردم

چندتا نفس عمیق کشیدم .

صدای باز شدن در آسانسور که شنیدم رفتم در ورودی رو براش باز کردم.

با لبخند بهش سلام کردم ‌

همون طور که نگام میکرد . گفت : سلام ، چقدر آبی بهت میاد .

گفتم: مرسی ، ممنون

رفت سمت اتاق که لباسشو عوض کنه .

گفتم : چایی میخوری ؟ تازه دم کردم .

گفت : آره.  نمی دونم چرا اینقدر خسته ام .

بلوزشو در آورد . خودش پرت کرد روی تخت .

خیلی تعجب کردم اولین بار بود که حرف از خستگی اونم با این حالت میزد .

رفتم سمتش گفتم : می خوای یکم ماساژت بدم .

با سر حرفمو تایید کرد .

برگشت . شروع کردم آروم ، آروم ماساژ ش دادم .

یکم که گذشت . گفت میشه بری آب حموم برام باز کنی میخوام یه دوش بگیرم .

گفتم : چایی نمی خوری؟.

گفت : نه بعداز حموم میخورم .

رفتم حموم آب گرم باز کردم .

یکم که گذشت مازیار بلند شد روی لبه ی تخت نشست  یه کارت گرفت طرفم گفت : این کارت دکتر . تاریخ و ساعت روزی که باید بری پیشش پشت کارت نوشته شده .

با ذوق کارتو ازش گرفتم .گفتم : ممنون  

بلند شد حوله شو برداشت رفت سمت حموم .


با خوشحالی به کارت نگاه کردم بلند شدم کارتو گذاشتم توی کیفم .

می خواستم برم سمت  آشپزخونه که دیدم صدام میزنه .

رفتم داخل حموم دیدم همون طور که توی وان نشسته چشماشو بسته سرشو به لبه ی وان تکیه داده .

گفتم: صدام کردی؟

گفت : میشه یه مسکن برام بیاری سرم خیلی درد میکنه .

گفتم : باشه  الان میارم

یه لیوان آب و یه مسکن برداشتم رفتم سمت حموم . قرص و آب گرفت خورد .

لیوان گرفت سمتم .

لیوان گرفتم میخواستم برگردم که برم که دستمو گرفت .

نگاش کردم

نگام کرد گفت : میشه نری!!!

*******

خوشحال میشم پیجم 

جلوی میز آرایشم مشغول خشک کردن موهام با سشوار بودم

که دیدم مازیار همون طور که با یه دستش موهاش با حوله خشک میکرد با یه دست دیگه ش بغلم کرد .

از توی آیینه نگاش کردم با لبخند گفتم : بهتری ؟

سرشو آورد پایین گردنم بوسید گفت : عالیم

گفتم : خوب خداروشکر

رفتم سمت آشپزخونه براش یه چایی ریختم .

بردم گذاشتم جلوش ، خودمم رفتم مشغول آماده کردن شام شدم .

همون طور که چاییشو میخورد گفت : شام چی داریم ؟

گفتم : کتلت درست کردم .

با لبخند گفت : آفرین گندم خانم دیگه داری یه پا آشپز میشیا

گفتم :  من  کتلت پختن از اول بلد بودم . اون وقتا وقتی مامان میخواست کتلت درست کنه بهش کلی اصرار می کردم که اجازه بده من درست کنم

از اینکه به کتلت ها شکل  میدادم خوشم میومد .

گفت : پس توی پختن کتلت مهارت داری ؟

گفتم : بله ، پس چی فکر کردی

میز شام که چیدم گفتم :

بیا غذا آماده س

مازیار یه نگاه به میز انداخت گفت : چه سالاد خوشگلی

گفتم : امروز برای اینکه وقتم بگذره زدم توی کار تزیین سالاد

خندید گفت: چقدر خوبه که تو آشپزی میکنی

اصلا غذا یی که تو میپزی ؟ میزی که تو میچینی یه چیز دیگه س

با خنده گفتم: داری  گولم میزنی

گفت : نه به خدا راست میگم

براش یه لقمه گرفتم گفتم : پس لقمه ای هم که من درست میکنم حتما یه چیز دیگه س

لقمه رو از دستم گرفت با شیطنت بهم چشمک زد خندید گفت: تو کلا خودت یه چیز دیگه ای

آروم زدم به بازوش با لحن کش داری  گفتم : برووووو


شام که خوردیم گفت :

ظرفارو من می شورم با تعجب نگاش کردم گفتم: نمی خواد خودم الان می شورم

گفت : نه خودم می شورم ولی اول یه پیشبند بهم بده که تیشرتم لک نشه بعدشم حتما یه دستکش بده نمی خوام ناخونام خراب بشه .

با خنده گفتم: وای مامانم اینا تو چقدر ناز داری

گفت : چیه همش شما زنا باید از این اداها داشته باشین

یکمم ما مردا ناز کنیم .

والا یه جوری رفتار میکنین انگار  ما مردا آدم نیستیم کرگدنیم

با خنده گفتم : حالا چرا کرگدن؟

همون طور که ظرف میشست گفت : چه می دونم تکه کلام یوسفه افتاده توی دهنم

تا اسم یوسف آورد یهو یادش افتادم واقعا چه محبتی بهم کرده بود اینکه مازیار و راضی  کرده بود بره پیش مشاور برام خیلی با ارزش بود.

گفتم یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی ؟

خندید گفت : امشب هیچی منو ناراحت نمی کنه هر چی میخوای بگو

گفتم : چرا اون روز تو و یوسف با هم درگیر شدین

گفت : ما هر وقت از دست هم عصبانی بشیم همدیگه رو میزنیم

با تعجب گفتم : واقعا؟

پس چرا من نمی دونستم

گفت : تو خیلی چیزا از ما نمی دونی

با خنده گفتم : هر دوتون دیوونه این.


همون طور که ظرفای شسته شده رو از مازیار می گرفتم گفتم : چقدر کار خوبی کردی سر جریان وام کمکش کردی

با تعجب نگام کرد گفت : تو از کجا میدونی؟

گفتم : ترانه بهم گفت

گفت : پسره ی دهن لق حالا خوبه بهش گفتم به ترانه چیزی نگو .

گفتم : اونا چیزی رو از هم پنهون نمیکنن

همون طور با دستای کفی برگشت طرفم گفت : نگام کن

نگاش کردم گفت : اگه من هر چی رو بهت نمیگم برای اینه که نمیخوام ذهنت درگیر چیزایی بشه که نباید بشه مخصوصا درباره مسائل و مشکلات مالی اصلا دلم نمی خواد چیزی بدونی

کار کردن توی بازار استرس خاص خودش داره نمی خوام تو درگیرش بشی

گفتم : هر جور که خودت صلاح می دونی

برگشت رفت طرف سینک شروع کردن به شستن بقیه ظرفا

شیطنتم گل کرد . آروم رفتم سمت گوشیم.

گوشی رو برداشتم . توی اون وضعیت با پیشبند ازش یه عکس گرفتم

از فلش گوشی متوجه شد . با خنده گفت : ای نامرد عکسو پاک کن ببینم.

با خنده گفتم: میخوام اینو نگه دارم برای روز مبادا

دویید دنبالم گفت پاکش کن وگرنه بگیرمت وای به حالت .

گوشی به دست دوییدم سمت اتاق .

منو گرفت گفت : یالا گوشی رو بده وگرنه دوباره شیطونیم گل میکنه . سرشو آورد پایین شروع کرد به بوسیدن گردنم.

گوشی رو گرفتم طرفش گفتم : نه تورو خدا بیا اصلا این مال خودت

خندید گفت: دیدی به این میگن جذبه .

خوشحال میشم پیجم 

دوروز بعداز اینکه مازیار رفته بود پیش مشاور ، دکتر به من نوبت داده بود.

اون روز چون تا غروب کلاس داشتم بعداز دانشگاه یک سره رفتم مطب دکتر .

مطب دکتر یه مطب بزرگ بود .

مبلمان و پرده ی بنفش به اونجا زیبایی خاصی داده بود . دورو دیوارای مطب همه پر بود از تابلوهای نقاشی و مجسمه های سفالی .

فضای زیبا و هیجان بخشی داشت .

همین طور که به اطرافم نگاه میکردم و همه چیزو برانداز می کردم . منشی صدام زد گفت : میتونم برم داخل .

در زدم و اجازه گرفتم رفتم داخل.

دکتر یه مرد حدود چهل و پنج ساله بود . تا منو دید سر جاش بلند شد

سلام کردم .

گفت : سلام خانم.....

بفرمائید بشینین.

مبلای  داخل اتاق دکترم بنفش بود .

روی یکی از مبلا نشستم .

دکتر یه نگاهی به پرونده ی روی میزش کرد گفت :

یه بیوگرافی از خودت به من بده .

گفتم : اسمم گندم . نوزده سالمه . دانشجو هستم

همون طور که می دونین دوساله ازدواج کردم .

همسرمم که دوروز پیش خدمت شما بود.

دکتر با حرکت سرش حرفمو تایید کرد .

گفت : بله ، اون مرد جوان و بی طاقت و بی باک رو خوب یادمه

برای همینم از شما خواستم که بیایین اینجا .

گفت : شما ازدواجتون عاشقانه بود ؟

نمی خواستم راجع به گذشته چیزی بگم الان چیزی که برام مهم بود نجات زندگی مشترکم بود.

گفتم : من و مازیار با هم دوست دوست بودیم . که دوستیمون منجر به ازدواج شد .

گفت : من آماده ام که به حرفای شما گوش بدم .

لطفا هر چی رو که فکر می کنین لازمه بدونم با دقت برام تعریف کنین.

منم شروع کردم به تعریف کردن از حساسیت ها ی غیرمنطقی مازیار ، زور گویی های بی دلیلش ، غیر قابل پیش بینی بودن و روابط جنسی آزار دهنده ش از محبتای بی حد و اندازه ش و از همه ی خوبیهاش   تعریف کردم

بابت هر چی که تعریف میکردم دکتر ازم یه مثال میخواست .

وقتی صحبتام تموم شد .

دکتر گفت : شوهر تو دوست داری ؟

گفتم : آره

گفت ؛ پس می خوای یه  زندگی مشترک آرومی کنار اون مرد جوان داشته باشی

با سر حرفشو تایید کردم .

گفت : دخترم تو راه سختی رو پیش رو داری ولی نجات زندگیت غیر ممکن نیست .

از حرف زدنت از اینکه تا اینجا سکوت کردی و به زندگی در کنار همسرت ادامه دادی نشون میده که دختر صبوری هستی .

نمی خوام بهت دروغ بگم .

شوهرت گذشته ی تلخ و سختی داشته این آدم تا اینجا که به این سن رسیده سعی کرده هر چی رو با سعی و کوشش اگه نشد با باج دادن یا زور به دست بیاره

و اینقدر مشغول به دست آوردن و ساختن ظواهر شد که خودش فراموش کرده .

خودش ؛ خودش نمی شناسه

یه لحظه ممکن مهربون باشه ، یه لحظه عصبی ، یه بار ممکن دل رحم باشه یه لحظه ظالم

این آدم هر روز با خودش در حال جنگ

مثل یه آدم که چندین شخصیت متفاوت داره

دکتر سرشو انداخت پایین گفت : من فقط یه جلسه با این جوون صحبت کردم هیچ حرفی رو نمی تونم با قطعیت بگم ولی همسرت مشکوک به بیماری اختلال  چند شخصیتیه

ولی بازم میگم این فقط در حد یه حدسه

وقتی دکتر این حرفو زد یه لحظه کل بدنم گر گرفت

دکتر متوجه شد از جاش بلند شد یه لیوان آب ریخت . اومد طرفم . لیوان آب گرفت طرفم و روبروم روی مبل نشست

گفت دختر جون نترس .

این بیماری وحشتناک و غیر قابل کنترلی نیست .

ببین وقتی مازیار عصبی میشه  اون مازیار مهربون کاملا توی این اتفاق بی گناهه .

یا وقتی موقع روابط جنسی بهت آسیب میزنه اون مازیاری که عاشقانه نوازشت میکنه توی امر دخیل نیست.

اما اون وجه از شخصیتش که موقع روابط زناشوییتون باعث آزارت میشه و از التماس و داد و فریادت لذت میبره خودش یه اختلال دیگه س که ازش با عنوان سادیسم اسم برده میشه

با استیصال گفتم : حالا من باید چکار کنم .

گفت: اول اینکه باید خیلی مواظب خودت باشی

باید رفتارهاش بشناسی بدونی کجا باید چه رفتاری  در مقابلش داشته باشی  .

تا آسیب نبینی

ما باید کمک کنیم هویت های مستقل مازیار و با هم منسجم کنیم وتبدیلش کنیم به یه فرد عادی

برای این کار علاوه بر اینکه به مشاوره ی من نیاز دارین

مازیار باید درمان دارویی هم داشته باشه و شما باید به همکارای روانپزشک و متخصص من مراجعه کنین .

گفتم : فکر نمی کنم مصرف دارو رو قبول کنه چون فکر میکنه اینطوری من میخوام اونو دیوونه جلوه بدم

گفت : خودم باهاش صحبت میکنم تمام تلاشمو میکنم که قبول کنه

امیدوارم همکاری کنه .

یه کارت گرفت طرفم گفت : پشت اون کارت شماره ی تلفن همراهمو نوشتم .

من شمارمو فقط به افراد با شرایط خاص میدم نمی خوام بترسونمت ولی اگه جایی حس کردی همسرت غیر قابل کنترل شد میتونی روی کمک من حساب کنی 

ازش تشکر کردم گفتم : کی باید دوباره بیام .

گفت : با همسرت تماس میگیرم . بهش میگم کی باید بیایین . این بار میخوان با هر دوی شما صحبت کنم.

*******

وقتی از مطب دکتر اومدم بیرون حال خوشی نداشتم 

اصلا باورم نمیشد که مشکل مازیار تا این حد جدی باشه که حتی نیاز به مصرف دارو داشته باشه .

همش به این فکر می کردم که نتونسته توی چه دامی افتادم 

از طرفی دلمم براش می سوخت.  یاد خنده هاش و محبتاش که می افتادم با تمام وجود دلم میخواست کمکش کنم

خوشحال میشم پیجم 

از مطب دکتر تا خونه پیاده رفتم .

اینقدر ذهنم در گیر حرفای دکتر شده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم .

وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در خونه ام .

*******

خیلی احساس خستگی داشتم .

بدون اینکه لباسامو عوض کنم

خودم پرت کردم روی مبل .

ساعت هشت و نیم بود .

نزدیک اومدن مازیار بود .

نمی دونم چرا با حرف های دکتر ترسیده بودم .

با اینکه دکتر چند بار تاکید کرد که هنوز چیزی رو با قطعیت تایید نمی کنه ولی بازم می ترسیدم.

با خودم گفتم : نباید ترسمو نشون بدم .

باید قوی باشم .

سریع بلند شدم . لباسامو عوض کردم . یه آبی به دست و صورتم زدم رفتم سمت آشپزخونه و مشغول آماده کردن شام شدم.

از صدای چرخیدن کلید توی در متوجه اومدن مازیار شدم .

رفتم سمت در گفتم : سلام.  خسته نباشید

در حالی که مشماهای خرید و میبرد سمت آشپزخونه گفت : سلام . خوبی؟

رفتم سمتش بغلش کردم سرمو گذاشتم روی سینه ش .

گفت: خیر باشه چی شده دختر ؟

گفتم : هیچی ، امروز از صبح دانشگاه بودم ندیدمت دلم برات تنگ شده .

بغلم کرد . دستشو کشید روی موهام

گفت: منم دلم برات تنگ شده

گفتم : میشه یکم همینطوری بغلم کنی

گفت : ببینم نکنه امروز این دکتره گفته من مریضی لاعلاج دارم . ممکنه بمیرم .

تا اینو گفت یاد حرفای دکتر افتادم .

چشمام پر اشک شد ولی خودم کنترل کردم که اشکام نریزه

یه نفس عمیق کشیدم از بغلش اومدم بیرون گفتم : ای بابا نمی ذاری یکم عاشقانه رفتار کنما.

خندید گفت : باشه ، باشه بیا بغلم

گفتم : اصلا دیگه نمی خوام ، نمیام

گفت : مگه دست خودته نیای

اومد سمتم با یه حرکت بلندم کرد منو گرفت روی دستاش .

دستمو دور گردنش حلقه کردم گفتم : خیلی دوست دارم .

سرشو آورد جلو منو بوسید گفت : من بیشتر

یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم : یالا منو بذار پایین الان غذام میسوزه

اروم گفت : ولش کن بذار بسوزه، الان به فکر من باش

با التماس گفتم : لطفا!

براش زحمت کشیدم .

گفت : باشه ؛ این یه بارو ولت میکنم بری ولی باید بعدا جبران کنی

خندیدم گفتم : باشه بمون تا جبران کنم .

دویید دنبالم ، با جیغ رفتم سمت آشپزخونه .

گفت : حیف که  خیلی گرسنمه وگرنه می دونستم چکارت کنم.

خوشحال میشم پیجم 

بعداز اینکه شام خوردیم .

گفت : نظرت چیه بریم بیرون یه دوری بزنیم .؟

همونطور که داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم گفتم : هر چی تو بگی

گفت: پس بپوش بریم

****

اوایل اسفند بود . هوا خیلی سرد بود.

همینطور که توی خیابونا میچرخیدیم‌ محو تماشای قطره های بارون بودم که روی شیشه ی ماشین سر میخورد.

مازیار همون طور که رانندگی میکرد زیر لب داشت با آهنگی که پخش میشد هم خونی می کرد.

بدون اینکه متوجه بشه داشتم نگاهش می کردم .

نسبت به روزای اولی که دیده بودمش چهره ش جا افتاده تر شده بود .

هنوزم برام جذاب بود . شاید مثل اون موقع  ها تب و تاب عاشقی نداشتم .

ولی واقعا دوسش داشتم . دلم میخواست کنارش یه زندگی آروم و عادی داشته باشم.


متوجه نگاهم شد. گفت : چی شده دختر ، تو امشب مشکوکیا .

گفتم : چیزی نیست . دلم خواست نگات کنم .

خوشحال میشم پیجم 

گفت : بستنی بخوریم ؟

گفتم : توی این سرما ؟

گفت : من که سردم نیست

با خنده گفتم : باش ه هر چی تو بگی .

همون طور که یه دستش روی فرمون بود یه دستشو آورد سمت صورتم یه دسته از موهامو جمع کرد پشت گوشم ، انگشتاشو کشید روی صورتم گفت : وقتی اینطوری حرف میزنی بیشتر از همیشه می خوامت .

با خنده گفتم: احیانا حواست به جاده هست ؟

گفت : به خدا آخر پشت فرمون یه کاری دست خودم میدم

بس که تو دختر  هوش از سرم میبری .

موهام یه تابی دادم گفتم : آقای راننده لطفا حواست به جلو  باشه

خندید گفت : ای به چشم


جلوی بستنی فروشی ترمز کرد گفت : بشین الان زود بر می گردم .

برگشت کاپشنشو از صندلی عقب برداشت . پوشید و از ماشین پیاده شد .


وقتی از دور نگاش کردم یاد روزایی افتادم که میومد جلوی دبیرستانم و منتظرم میموند و بدون اینکه چیزی بگه نگام می کرد و می رفت.

چقدر زمان زود میگذره .

اون وقتا نمی دونستم چی در انتظارم.

مثل خیلی از دخترای دبیرستانی   شور شوق عشق نوجوونی سرم پر کرده بود.

روز اولی که دلم براش لرزیده بود فکرشم نمی کردم که همچین راه سختی پیش روم باشه .

با خودم گفتم : یعنی واقعا این آدمی که یه روزی بهش دل دادم واقعا بیماره

چقدر این بیماریش منو ترسانده بود . ولی مطمئن بودم اگه خطرناک ترین بیماری دنیا رو هم داشته باشه من از این آدم دل نمیکنم.

یهو به خودم اومدم دیدم بستنی به دست داره میخنده و میاد طرف ماشین .

درو براش باز کردم گفتم : بدو بیا تو، خیس  شدی

بستنی رو گرفت طرفم .

ازش گرفتم و تشکر کردم .

همون طور که بستنی رو میخورد

گفت : راستی امروز دکتر چه طور بود ؟

یهو هول شدم . زبونم قفل شده بود .

متوجه شد ، گفت چیزی شده ؟

گفتم : نه چی باید بشه

گفت : آخه حس کردم هول شدی

گفتم نه بابا  

گفت : امروز منشی مطب دکتر بهم زنگ زد گفت شنبه دوتایی بریم اونجا

گفتم : خوب تصمیمت چیه؟

نگام کرد گفت : تو چی میخوای ؟

گفتم : هر چی تو بگی قبوله

گفت : این بارم با هم بریم ولی دیگه بهت قولی نمیدم .

گفتم : باشه

خوشحال میشم پیجم 

شنبه صبح از موقعی که بیدار شده بودم همش مضطرب بودم

قرار بود ساعت یازده صبح مطب دکتر باشیم .

مازیار بهم زنگ زد گفت : ساعت ده ونیم میاد دنبالم .

اینقدر استرس داشتم که مریم خانم متوجه شده بود .

بهم گفت : گندم جان امروز انگار حالت روبراه نیست ؟

گفتم : مریم خانم میشه برام دعا کنی ؟

گفت : البته که دعا میکنم ولی چرا خودت از خدا طلب کمک نمیکنی؟

گفتم : آخه نمی دونم باید چی بگم.

گفت : خدا هم بخشنده س هم مهربان با هر زبونی و با هر لحنی که دلت می خواد از خدای خودت کمک بگیر .

خدا بزرگتر از این حرفاست .

گفتم : پس چرا بعضی وقتا بنده هاشو توی شرایط سخت قرار میده

گفت : خدا

اینقدر بزرگه که عقل منو تو به حکمتش قد نمیده.

گفتم : ولی انگار بعضی از بنده هاشو نمی بینه

گفت : اتفاقا اون همه رو میبینه ولی بعضی هارو امتحان میکنه

که ببینه ایا واقعا تحت هر شرایطی شکرگزار ش هستن یا نه .

گفتم : چی بگم بازم خداروشکر

گفت: آفرین دخترم همیشه خدا رو شکر کن .

تا اومدم چیزی بگم ، صدای زنگ باعث شد ادامه ندم

گفتم : مریم خانم من دارم میرم مازیار اومد

گفت : برو مادر خدا پشت و پناهت


سریع رفتم پایین. همین که رفتم بشینم دیدم یه شاخه گل رز سفید روی صندلی ماشینه

گل برداشتم با خنده گفتم : سلام .  خیلی وقت بود برام رز سفید نخریده بودی

گفت : سلام . میبینم که خوشحال شدی ؟

گفتم: آره خیلی خوشحال شدم

گفت : برات رز سفید گرفتم تا بهت یادآوری کنم همیشه ، تحت هر شرایطی رنگ عشق من به تو سفیده بدون لک و ناپاکی

گفتم : چیزی شده ؟

گفت : نه ولی ......

مکث کرد

گفتم : اتفاقی افتاده ؟

گفت : چیزی نشده ولی احساس خوبی ندارم .

گفتم : نگران چیزی نباش به قول مریم خانم توکل به خدا

*******

جلوی مطب دکتر ماشین پارک کردیم رفتیم داخل .

همین که رفتیم داخل مطب ، منشی گفت : میتونیم بریم پیش دکتر.

مازیار دستم گرفت . در زدیم رفتیم داخل.

دکتر تا ما رو دید

با لبخند گفت : خوش اومدین

اومد جلو با مازیار دست داد.

بااینکه استرس داشتم ولی سعی میکردم خودم آروم نشون بدم .

دکتر خطاب به مازیار گفت : خوب چه خبر مرد جوان ؟ چه طوری ؟

مازیار گفت : خبر خاصی نشده ، خوبم

دکتر گفت : الهی شکر

به من نگاه کرد گفت : گندم خانم  شما چطوری ؟

یه نگاهی به مازیار کردم با لبخند گفتم : خیلی عالیم

دکتر متوجه کلامم شد با  حرکت سر حرفمو تایید و تشویق کرد گفت : چقدر خوب


دکتر خطاب به مازیار گفت : خوب روی حرف های من فکر کردی ؟

مازیار گفت : بله ؛ خیلی زیاد

دکتر گفت : خوب نتیجه ش

مازیار گفت : من خودم دوست دارم و احساس میکنم اگه عوض بشم خیلی چیزارو از دست میدم

ولی دلم نمی خواد گندم این وسط آسیب ببینه

بهم بگین چکار کنم که باعث آزارش نشم

دکتر از جاش بلند شد اومد روبروی ما روی مبل نشست گفت : خوب اگه تصمیمت جدیه من بهت میگم راه درست چیه

مازیار به دکتر خیره شده بود گفت: می شنوم بفرمائید

دکتر گفت : پسر جون تو علاوه بر  کمک من،  نیاز به کمک یه روانپزشک هم احتمالا برای مصرف دارو داری

مازیار یه  نگاه به من کرد یه نگاه به دکتر گفت : به نظرتون

من شبیه دیوونه هام ؟

دکتر گفت : دارویی که میگم برای کاهش اضطراب و استرسه

کمکت میکنه یکم آروم تر باشی

و بهتر با گذشته و حالت کنار بیای .

کم کم با کمک هم مشکلاتی رو که حدس میزنم داشته باشی رو حل می کنیم.


مازیار با عصبانیت برگشت طرف من گفت : تو چی به دکتر گفتی که فکر میکنه من نیاز به مصرف دارو دارم

تا اومدم حرفی بزنم دکتر گفت : خانمت چیزی جز حقیقت به من نگفته یه برگه رو گرفت طرف مازیار گفت : اینا گفته های گندم که من یادداشت کردم


بگیر با دقت بخون ببین اگه جاییش اشتباه بود به من بگو ‌

مازیار با حرص برگه رو از دکتر گرفت شروع کرد به خوندن

گفت : خوب که چی ؟

دکتر گفت : همش درست بود ؟

مازیار سرشو به نشانه ی تایید تکون داد گفت : بله درسته حالا که چی؟

اینکه من دوست دارم زنم مطابق میل من لباس بپوشه یا باب میل من رفتار کنه یا اون جوری که دلم میخواد با زنم وقت بگذرونم نشون دهنده ی اینه که من بیمارم ؟ باید دارو مصرف کنم ؟

دکتر گفت : این افراط و تفریط همسرتو آزرده کرده

تو ادعا کردی ازدواجتون عاشقانه بوده ، مرد جوان عشق بها داره الان وقتشه بهاشو پرداخت کنی.

همون طور که گندم داره با تحمل این شرایط بهای عشق به تو رو پرداخت میکنه .

خوشحال میشم پیجم 

مازیار گفت : منم بهاش هر چی باشه میدم ولی نه اون طوری که شما ازم می خوایین

من نه مضطربم نه دیوونه، یه راسته بازار توی دست من می چرخه می خوایین منو انگشت نما کنین ‌.

دکتر گفت : تو مرد باهوشی هستی برای همینم اینقدر توی کارت موفقی ولی این هوشت توی زندگی مشترکت اصلا کمکت نکرده

اگه الان زندگیتو تحت کنترل نگه نداری بعدها ممکنه دیر بشه .

مازیار با حرص گفت : زندگی من تحت کنترل هست

دکتر گفت : پس حاضری به من تعهد بدی دیگه بهانه جویی های الکی نمیکنی ، دیگه به گندم بابت اشتباهاتت باج نمیدی ، دیگه موقع روابط زناشوییتون به همسرت آسیب نمی زنی ؟

مازیار گفت : نه نمی تونم تعهد بدم

دکتر گفت : چرا ؟ نمی تونی یا نمی خوای ؟

مازیار مکث کرد  یکم بعد گفت : نمی خوام .!

دکتر خندید گفت : می دونستم چون تو از کارایی که میکنی  توی همون لحظه لذت میبری

و این لذت از گندم برای تو مهم تره .

مازیار با عصبانیت بلند شد گفت : من میخوام اون طور که لذت میبرم  همسرمو داشته باشم

نه اون طور که خودش می خواد.

دکتر گفت : اینطوری نابودش میکنی

گفت : نه بهاشو

میپردازم .

دکتر با پوزخند گفت : حتما با پول ؟

مازیار گفت : پولم یکی از گزینه هاست ولی من روش های خاص خودم دارم.

دکتر گفت : با این طرز فکر زود از دستش میدی ؟

مازیار گفت : شما اشتباه میکنین .من خوب بلدم زنی رو که عاشقشم چطوری پیش خودم نگه دارم.


دستمو گرفت گفت : بلند شو بریم .

گفتم : لطفا عصبی نشو یکم بشین

گفت : قول داده بودم یه جلسه بیام مشاوره به جاش دو جلسه اومدم . پس زیر حرفمم نزدم .

الان بیا بریم

دکتر اومد سمت مازیار دستشو گذاشت روی بازوش گفت : مرد جوان تو نیاز به کمک داری


مازیار گفت : من احتیاج به کمک هیچ کس ندارم

دست منو کشید بلند کرد

با عجله از مطب اومدیم بیرون .

خوشحال میشم پیجم 

همین که سوار ماشین شدیم

گفتم : مازیار خیلی تند رفتی ، اصلا اجازه ندادی دکتر حرفشو بزنه.

گفت : این بحث همینجا تموم کن .

ببین همه ی زن و شوهرا با هم اختلاف هایی دارن منو تو هم یکی مثل اونا .

گفتم : خودت می دونی بعضی از مشکلاتمون عادی نیست

گفت : دیگه نمی خوام چیزی بشنوم . دیگه قضیه ی مشاور همینجا تموم شد.

خوشحال میشم پیجم 

خسته و  وحشت زده از مسائل پیش اومده ، سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین ، چشمام بستم و رفتم توی فکر .

با خودم فکر کردم کاش میشد الان که چشمام باز می کردم می دیدم توی خونه پدرم ، توی اتاق خودم هستم ، هنوزم همون دختر دبیرستانی پر شر شورم که همه ی دنیام خلاصه شده بود توی درس خوندن و دانشگاه رفتن .

کاش الان مامان صدام میزد میگفت : یالا پاشو برو بشین درستو بخون .

کاش الان عرفان دستشو دور گردنم حلقه میکرد و قلقلکم می داد منم دور حیاط دنبالش می دوییدم .

یعنی میشد الان در خونه باز بشه بابا با  یه پاکت آجیل و کیک یزدی داغ بیاد خونه بگه ، دختر بابا کجاست

من بدو بدو برم سمتش خودم براش لوس کنم .


صدای  گوش خراش ترمز ماشین منو از حال و هوای خودم آورد بیرون .

به اطرافم نگاه کردم ، نه هنوزم همونجا بودم کنار مردی که فکر می کردم اگه کنارش باشم هیچ آسیبی نمی بینم ولی الان بزرگترین آسیب رو داشتم از خودش می دیدم .

با صدای مازیار به خودم اومدم

داشت صدام میزد .

گندم !

گندم !

مات و مبهوت نگاش کردم

گفت : خوبی؟

سرم به علامت تایید تکون دادم گفتم : خوبم

گفت : چرا صدات میزنم جواب نمیدی ، دو ساعته دارم حرف میزنم . کجایی؟

گفتم : ببخشید حواسم نبود ‌

بطری آب گرفت طرفم گفت : چرا رنگت پریده؟

گفتم : چیزی نیست


نگاش کردم ، وقتی همه چیز عادی بود چقدر خوب به نظر می رسید. کاش همیشه همینطور آروم بود


گفت: گندم دیگه داری منو میترسونی ، حالت خوبه؟


شیشه ی ماشین آوردم پایین یه نفس عمیق کشیدم گفتم : من حالم خوبه فقط یکم اعصابم بهم ریخته

منو کشید سمت خودش محکم بغلم کرد گفت : تو حرفای دکترو

باور کردی ؟

نکنه ترسیدی ؟

نگاش کردم

گفت : چرا حرف نمی زنی ؟

گفتم : چی بگم ؟ من که الان هرچی بگم تو قبول نمیکنی

گفت : زندگی منو تو مشکلی نداره فقط باید یکم خودتو با من وقف بدی .

گفتم : نمی تونم ، برام سخته

من حاضرم هر سختی ای رو تحمل کنم

ولی وقتی عصبی میشی ، وقتی اخلاقت عوض میشه من تا سرحد مرگ میترسم .


خیره نگام کرد .

گفت : خوب به من نگاه کن من همین آدمم ، تغییرم غیر ممکنه

من نمی خوام تغییر کنم .

با من مدارا کن .

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792