شنبه صبح از موقعی که بیدار شده بودم همش مضطرب بودم
قرار بود ساعت یازده صبح مطب دکتر باشیم .
مازیار بهم زنگ زد گفت : ساعت ده ونیم میاد دنبالم .
اینقدر استرس داشتم که مریم خانم متوجه شده بود .
بهم گفت : گندم جان امروز انگار حالت روبراه نیست ؟
گفتم : مریم خانم میشه برام دعا کنی ؟
گفت : البته که دعا میکنم ولی چرا خودت از خدا طلب کمک نمیکنی؟
گفتم : آخه نمی دونم باید چی بگم.
گفت : خدا هم بخشنده س هم مهربان با هر زبونی و با هر لحنی که دلت می خواد از خدای خودت کمک بگیر .
خدا بزرگتر از این حرفاست .
گفتم : پس چرا بعضی وقتا بنده هاشو توی شرایط سخت قرار میده
گفت : خدا
اینقدر بزرگه که عقل منو تو به حکمتش قد نمیده.
گفتم : ولی انگار بعضی از بنده هاشو نمی بینه
گفت : اتفاقا اون همه رو میبینه ولی بعضی هارو امتحان میکنه
که ببینه ایا واقعا تحت هر شرایطی شکرگزار ش هستن یا نه .
گفتم : چی بگم بازم خداروشکر
گفت: آفرین دخترم همیشه خدا رو شکر کن .
تا اومدم چیزی بگم ، صدای زنگ باعث شد ادامه ندم
گفتم : مریم خانم من دارم میرم مازیار اومد
گفت : برو مادر خدا پشت و پناهت
سریع رفتم پایین. همین که رفتم بشینم دیدم یه شاخه گل رز سفید روی صندلی ماشینه
گل برداشتم با خنده گفتم : سلام . خیلی وقت بود برام رز سفید نخریده بودی
گفت : سلام . میبینم که خوشحال شدی ؟
گفتم: آره خیلی خوشحال شدم
گفت : برات رز سفید گرفتم تا بهت یادآوری کنم همیشه ، تحت هر شرایطی رنگ عشق من به تو سفیده بدون لک و ناپاکی
گفتم : چیزی شده ؟
گفت : نه ولی ......
مکث کرد
گفتم : اتفاقی افتاده ؟
گفت : چیزی نشده ولی احساس خوبی ندارم .
گفتم : نگران چیزی نباش به قول مریم خانم توکل به خدا
*******
جلوی مطب دکتر ماشین پارک کردیم رفتیم داخل .
همین که رفتیم داخل مطب ، منشی گفت : میتونیم بریم پیش دکتر.
مازیار دستم گرفت . در زدیم رفتیم داخل.
دکتر تا ما رو دید
با لبخند گفت : خوش اومدین
اومد جلو با مازیار دست داد.
بااینکه استرس داشتم ولی سعی میکردم خودم آروم نشون بدم .
دکتر خطاب به مازیار گفت : خوب چه خبر مرد جوان ؟ چه طوری ؟
مازیار گفت : خبر خاصی نشده ، خوبم
دکتر گفت : الهی شکر
به من نگاه کرد گفت : گندم خانم شما چطوری ؟
یه نگاهی به مازیار کردم با لبخند گفتم : خیلی عالیم
دکتر متوجه کلامم شد با حرکت سر حرفمو تایید و تشویق کرد گفت : چقدر خوب
دکتر خطاب به مازیار گفت : خوب روی حرف های من فکر کردی ؟
مازیار گفت : بله ؛ خیلی زیاد
دکتر گفت : خوب نتیجه ش
مازیار گفت : من خودم دوست دارم و احساس میکنم اگه عوض بشم خیلی چیزارو از دست میدم
ولی دلم نمی خواد گندم این وسط آسیب ببینه
بهم بگین چکار کنم که باعث آزارش نشم
دکتر از جاش بلند شد اومد روبروی ما روی مبل نشست گفت : خوب اگه تصمیمت جدیه من بهت میگم راه درست چیه
مازیار به دکتر خیره شده بود گفت: می شنوم بفرمائید
دکتر گفت : پسر جون تو علاوه بر کمک من، نیاز به کمک یه روانپزشک هم احتمالا برای مصرف دارو داری
مازیار یه نگاه به من کرد یه نگاه به دکتر گفت : به نظرتون
من شبیه دیوونه هام ؟
دکتر گفت : دارویی که میگم برای کاهش اضطراب و استرسه
کمکت میکنه یکم آروم تر باشی
و بهتر با گذشته و حالت کنار بیای .
کم کم با کمک هم مشکلاتی رو که حدس میزنم داشته باشی رو حل می کنیم.
مازیار با عصبانیت برگشت طرف من گفت : تو چی به دکتر گفتی که فکر میکنه من نیاز به مصرف دارو دارم
تا اومدم حرفی بزنم دکتر گفت : خانمت چیزی جز حقیقت به من نگفته یه برگه رو گرفت طرف مازیار گفت : اینا گفته های گندم که من یادداشت کردم
بگیر با دقت بخون ببین اگه جاییش اشتباه بود به من بگو
مازیار با حرص برگه رو از دکتر گرفت شروع کرد به خوندن
گفت : خوب که چی ؟
دکتر گفت : همش درست بود ؟
مازیار سرشو به نشانه ی تایید تکون داد گفت : بله درسته حالا که چی؟
اینکه من دوست دارم زنم مطابق میل من لباس بپوشه یا باب میل من رفتار کنه یا اون جوری که دلم میخواد با زنم وقت بگذرونم نشون دهنده ی اینه که من بیمارم ؟ باید دارو مصرف کنم ؟
دکتر گفت : این افراط و تفریط همسرتو آزرده کرده
تو ادعا کردی ازدواجتون عاشقانه بوده ، مرد جوان عشق بها داره الان وقتشه بهاشو پرداخت کنی.
همون طور که گندم داره با تحمل این شرایط بهای عشق به تو رو پرداخت میکنه .