ساعت ۳ بود عزیز اومد دنبالم
من از ساعت ۲ شروع کرده بودم به اماده شدن انگار داشتم می رفتم عروسی
چند دست لباس عوض کرده بودم
اخر تصمیم گرفتم یه شلوار گت دار مشکی که اون موقع ها تازه مد شده بود رو با یه کاپشن سفید با یه بوت مشکی اسپرت و یه شال مشکی و شال گردن سفید بپوشم
زمان ما که از ارایشم خبری نبود یه کرم مرطوب کننده به صورتم زدم و بدو بدو رفتم پیش عزیز که توی حیاط منتظرم نشسته بود
تا عزیزو دیدم گفتم سلاااااام ماهرخ جون چه بلایی شدی با اون روسری زرشکی که گذاشتی تازه خریدی ؟
عزیز لبشو گاز گرفت گفت هیس دختر همسایه ها صداتو میشنون
گفتم بشنون باید بدونن یه ماهرخ جیگر مثل تو توی خونه داریم
مامان و بابام داشتن از خنده غش می کردن
عزیز گفت دختر زشته جلوی بابات اینارو میگی
عزیز با اینکه سنی ازش گذشته بود ولی خیلی خوشکل بود
پوست سفید و چشم و ابروی مشکیش که البته الان کم پشت شده بود یه خال مشکی هم پشت لبش داشت
عکسای جوونیش که میدیدم تا پایین کمرش موهای پرپشت و مشکی داشت ولی الان دیگه بیشتر موهاش ریخته بود
برای همین همیشه روسری سر می کرد
**
عزیز کلی خریدکرد مثل همیشه حواسم به خوراکی هایی که می خریدیم نبود هر چی به انتهای بازار نزدیک میشدیم قلبم تندتر میزد
خدایا من چرا این طوری شدم
یهو عزیز گفت :گندم مادر باید بریم مغازه ی اقای ایثاری من پول برنجش بدم
بهش گفتم سر برج پول برات میارم
منم از خدا خواسته گفتم باشه بریم
عزیز رفت داخل مغازه که حساب کتابش انجام بده من بیرون در موندم هر چی اون اطراف نگاه کردم کسی رو ندیدم
یکم رفتم جلوتر داخل حجره ای رو که اوندفعه جلوش مونده بود نگاه کردم دیدم یه مرد مسن با موهای جو گندمی اونجا نشسته
همون طور نگاهم به اون سمت بود که دیدم از حجره ی کناری اومد بیرون
وای قلبم دیگه داشت از سینه میزد بیرون خودمم نمی دونم چم شده بود
یه پلیور کلاه دار زرد پوشیده بود با یه شلوار جین سورمه ای موهاشو به سمت بالا شونه زده بود که باعث شده بود چهره اش واضح تر دیده بشه
دستاشو انداخته بود توی جیب پلیورش همونطور روبروم سرپا مونده بود با اخم نگام میکرد هر لحظه چهره اش بیشتر می رفت توی هم
اول میخواستم با حرکت سر بهش سلام کنم دلم میخواست برم بابت اون روز ازش تشکر کنم ولی اخه جلوی عزیز درست نبود
وقتی اخمشو دیدم خودم جمع و جور کردم پشتم کردم بهش توی دلم گفتم پسره دیوونس برای چی هر بار منو میبینه اخم میکنه انگار ارث باباش خوردم فدای سرم که به خاطرم دعوا کرد
بره به درک وقتی عزیز اومد بدون اینکه نگاش کنم رفتم
وقتی با عزیز سوار تاکسی شدم ذهنم مشغول بود توی دلم به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا نگاهش کردم الان فکر میکنه کشته مرده اش شدم .
به عزیز گفتم من سر خیابون پیاده کن من خودم قدم میزنم میرم ت تو با همین تاکسی برو تا خونه چون خیلی وسیله داشت
همین که از تاکسی پیاده شدم یهو یادم افتاد یه سری لوازم تحریر احتیاج دارم که یادم رفته بود بخرم همین طور قدم زنان رفتم خیابون پشتی خونمون خرید کردم پیچیدم توی کوچه ای که میانبر بود به سمت خونمون از پشت سرم صدای گاز دادن موتور شنیدم یه لحظه سر جام خشکم زد گفتم حتما بازم کسی داره مزاحمم میشه برگشتم پشت سرمنگاه کردم
دیدم خودشه یه لحظه نفس راحت کشیدم ولی گفتم این اینجا چکار میکنه
همینطور خشکم زده بود
که دیدم از موتورش پیاده شد اومد سمتم
فاصله ش با من کم بود دست هاشو انداخت توی جیبش و همونطور خیره نگام میکرد
اینقدر قدش بلند بود که برای اینکه بتونم چشماشو ببینم باید سرمو بالا می گرفتم اولین بار بود توی این فاصله داشتم نگاهش میکرد
نگاهش مثل عطری که زده بود تلخ بود
یهو برگشتم که برم صدام زد:
گندم!!!!
با حرص برگشتم طرفش گفتم شما اسم من از کجا می دونی ؟
گفت اول بگو چرا داشتی به حجرمون نگاه می کردی ؟
یهو جا خوردم به زور اب دهنمو قورت دادم انگار لال شده بودم
استرسم از لرزش صدام معلوم بود
گفتم راستش اون روز که به خاطرم درگیر شدین من چون ترسیده بودم بدون تشکر رفتم دلم می خواست یه فرصتی پیش بیاد ازتون تشکر کنم
گفت : خوب تشکر کن
از گستاخیش شوکه شده بودم با یه حالت طعنه دار گفتم اقای محترم بابت کار اون روزتون ازتون ممنونم خدا نگه دار
برگشتم که برم
که گفت :نمی خوای جواب سوالتو بدونی ؟
نگاهش کردم
گفت : اون روز توی بانک رفته بودی کنار اب خوری که اب بخوری
دوستت موقع رفتن اسمت صدا زد
اسمت یاد گرفتم
سرمو به علامت تایید تکون داد
تا اومدم قدم بردارم که برم گفت :
اون اولین روزی که منو توی بازار دیدی چرا خیره داشتی نگاهم می کردی ؟
دیگه عصبانی شده بودم انگار این ادم خدای اعتماد به نفس بود
گفتم هیچی دلیلی نداشت اصلا حواسم نبود که نگاهم روی شماست
من باید از شما بپرسم اون روز چرا دنبالم اومدین یا الان چرا اینجایین؟
هر چند شما پسرا عادت دارین که مزاحم دخترا بشین
تا اینو