2777
2789
عنوان

گندم

| مشاهده متن کامل بحث + 81575 بازدید | 59 پست


هر بار که میومد و می رفت بیشتر هوایی میشدم. بدجور بهش وابسته شده بودم ‌.

وقتی برای دوستام از رفتار اون روزش گفتم بهم گفتن معلومه خیلی دوستت داره وگرنه براش مهم نبود کجا میری چکار میکنی

وقتی هدیه هایی که برام می خرید  می دیدن بهم میگفتن خوش به حالت این ادم دوست داشتنش واقعا خاص

دیگه خودمم کم کم باورم شده بود که مازیار برام مثل یه شانس بزرگ

و نباید از دستش می دادم

******


نزدیکای عید بود دوباره مدرسه ها تق و لق بود . همه جا حال و هوای عید داشت

وقتی زود از مدرسه تعطیل میشدیم

بچه ها میگفتن بریم بگردیم ولی من هر روز باهاشون نمی رفتم

با اینکه به مازیار قولی نداده بودم ولی دوست نداشتم ازم دلگیر بشه .

اون سال عید بهش مرخصی ندادن

نیومد

چون خیلی توی پادگان در گیر میشد

به عنوان تنبیه نذاشته بودن بیاد .


دوباره حدود پونزده روز بود که ازش خبری نداشتم . نگرانش بودم میدونستم بازم یه کاری کرده بازداشت شده

بعداز پونزده روز زنگ زد با نگرانی ازش پرسیدم چیشده کجا بودی؟

گفت : پول یکی از بچه ها رو دزدیده بودن منم می دونستم کی دزدیده بهشون گفتم بدون دعوا پولش  پس بدین چون پسره از نظر مالی ضعیف بود ولی پولش پس ندادن منم باهاشون دست به یقه شدم وسط دعوا بهم فحش ناموسی دادن منم عصبی شدم با مشت زدم به شیشه و تا میتونستم زدمشون

تاندوم دستم پاره شده

تا این گفت وا رفتم . بغض راه گلمو بسته بود گفتم اخه چرا این کارارو میکنی

گفت انتظار واشتی ساکت بمونم

اون پسر به پولش نیاز داشت

شرایط خانواده ش طوری نیست که بتونن زباد براش پول بفرستن


دیگه عادت کرده بودم به اینکه مازیار هردچند وقت یکبار پیداش نشه

و هر وقت سر یه موضوعی با یکی دست به یقه میشد

یک سالی از خدمتش گذشته بود

فرمانده ش که خیلی با هم صمیمی شده بودن بهش میگفت من می دونم تو حالا حالاها ترخیص نمیشی بس که اضافه خدمت میخوری

ولی گوش مازیار بدهکار نبود و کار خودش میکرد

من سال سوم دبیرستان شروع کرده بودم

کم کم شروع کرده بودم به تست زدن و کلاس کنکور رفتن

خیلی درگیر درس بودم

حدودا دوماهی از شروع مدرسه ها میگذشت ‌. اون سال یه دختری به اسم سحر تازه اومده بود دبیرستان ما و با ما هم کلاس شده بود

سحر خیلی زود خودش توی دل ما جا کرد و اومد توی اکیپمون

سحر تقریبا همسایه ما بود برای اینکه بتونیم با هم بریم و بیاییم من مسیر رفت وامدم تغییر داده بودم


هر روز باید برای رفتن و برگشتن از مدرسه از جلوی همون انبار صنایع دستی  میگذشتم

یه مدت بود یه پسری هر روز جلوی در همون انبار می موند تا من میدید نیومد دنبالم و اصرار میکرد شمارش ازش بگیرم

منم اصلا محلش نمی کردم

ولی اون دست بردار نبود

یه روز طبق معمول که داشتم از مدرسه میرفتم خونه اون پسره بازم داشت دنبالم میومد

که مازیار با ماشین پیچید جلومون بدون توجه به من برگشت طرف پسره گفت :

مهران چته ؟

داری چکار میکنی؟

پسره خودش جمع جور کرد گفت: سلام سید

به خدا کاریش ندارم . ازش خوشم  اومده قصدم خیره ولی اون جوابم نمیده محبور شدم برم دنبالش

مازیار با عصبانیت به مهران نزدیک شد  گفت قصدت هرچی که هست همینجا تمومش میکنی تا شعاع صد کیلومتری این دختر دیگه نمی خوام ببینمت

مهران با ناراحتی گفت به خدا کار بدی نکردم اشتباه متوجه شدی من ازش ‌.....

مازیار نذاشت ادامه بده سرش به گوش مهران نزدیک کرد گفت:

من این دختره رو می خوام فهمیدی

مهران از تعجب چشماش گرد

صورت مازیار و بوسید گفت غلط کردم داداش نمی دونستم برگشت طرف من دستش و گذاشت روی سینه اش  گفت ببخش ابجی شرمنده من سرم براش تکون دادم

مهران رفت

مازیار  چند لحظه با عصبانیت نگام کرد و بدون اینکه حرفی بزنه ماشین و روشن کرد رفت

خوشحال میشم پیجم 

با تعجب و ناراحتی به مازیار نگاه کردم اینقدر نگاه کردم تا ماشینش کاملا دور شد

بازم بدون اینکه به من بگه اومده بود مرخصی و به قول خودش اومده بود امار منو بگیره

این کارش خیلی ناراحتم میکرد

رفتم خونه کلی توی دلم دعا کردم که مامان امروز بره بیرون بتونم با مازیار صحبت کنم

مامان ساعت سه لباس پوشید گفت وقت ارایشگاه دارم بعدشم با خاله فاطمه می خوام برم خرید. عرفان اومد نهارش بهش بده و بگو درساش بنویسه تا من بیام

ساعت حدود سه ونیم بود که مازیار زنگ زد بدون سلام و احوالپرسی گفت می خوام ببینمت  

گفتم نمیشه مامان خونه نیست نمی تونم بیام بیرون ساعت پنج داداشم از مدرسه میاد باید خونه بمونم

گفت الان میام دنبالت میریم جایی تا پنج می رسونمت خونه

تا اومدم‌ بگم نه  نمیشه

گفت اگه نیای مجبورم من بیام اونجا

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

با ناراحتی گفتم باشه  سر خیابون منتظرم بمون میام

سریع اماده شدم خیلی دلهره داشتم هم از اینکه داشتم یواشکی از خونه میزدم بیرون هم به خاطر اتفاقایی که افتاده بود

یه سویشرت کلاه دار بلند مشکی با یه شلوار جین مشکی و شال مشکی پوشیدم

نزدیک خیابون که رسیدم ماشین مازیار رو دیدم

رفتم نشستم و سلام کردم .

همین طور خیره نگام میکرد

گفتم سلام کردما دست پیش و میگیری که پس نیوفتی

بازم یواشکی اومدی مرخصی؟ .


گفت: تازه رسیدم انزلی رفتم دم حجره ماشین برداشتم اومدم جلوی مدرسه .

همین که رسیدم دیدم سوار تاکسی شدی منم دنبال تاکسی اومدم و بقیه شم که می دونی


گفتم: خوب حالا چرا اخمات توی هم رفته .گفت : چرا مسیر رفت وامدت تغییر داد؟ مهران چند وقته دنبالته ؟


گفتم تغییر مسیرم برای دوست جدیدم و مهرانم حدودا یک ماهی هست دنبالم میاد

صورتش برافرخته شد گفت یک ماه دنبالته  اونوقت تو به من چیزی نگفتی .

گفتم اخه تو این همه از من دوری چرا باید بهت میگفتم چه کاری ازت بر میومد در ضمن اصلا برام چیز مهمی نبو د که بخوام بگم


با  ناراحتی گفت برای تو مهم نبود ولی برای من مهم . از این به بعد هر اتفاقی افتاد باید من در جریان بذاری

پنهانکاری از نظر من با دروغ فرقی نداره


برگشتم طرفش با شیطونی گفتم:

بسه دیگه بداخلاق

باشه چشم از این به بعد همه چی رو بهت میگم


ماشین و روشن کرد راه افتاد

گفتم کجا میریم ؟

گفت : خونمون

با ناراحتی گفتم خونه تون نمیام

.

خندید گفت چیه به من اعتماد نداری؟

گفتم بحث اعتماد نیست .

دوست ندارم کسی از اعضا خونوادت منو ببینن

گفت نترس هیچ کس نیست همه با هم رفتن لنگرود خونه ی خالم .

اصلا دوست نداشتم برم خونشون ولی می دونستم مخالفتم فایده نداره کار خودش می کرد


جلوی در خونشون ترمز کرد . رفت درو باز کرد بهم اشاره کرد که بیا داخل

از ماشین پیاده شدم اولین باری بود که جایی باهاش تنها میشدم


رفتم داخل ،یه خونه ی ویلایی بزرگ بود یه حیاط بزرگ و تمیز داشت که همش گل کاری شده بود

درو که پشت سرم بست بد جور استرس گرفتم


دستم گرفت گفت: بیا بریم بالا

گفتم ببین من باید تا ساعت پنج خونه باشم بیا همینجا توی حیاط بشینیم یکم صحبت کنیم بعد بریم


متوجه شد ترسیدم .

یه خنده ی موزیانه کرد. دستم گرفت با خودش کشید

از پله ها بالا رفتیم . در اتاق باز کرد رفتیم داخل

معلوم بود مادرش زن با سلیقه ای بود چون همه چی با نظم خاصی سر جاش بود

خونشون یه هال بزرگ داشت که سمت چپش اشپزخونه  و سمت راستش سه تا اتاق خواب بود که درشون باز بود


مازیار دستم کشید برد توی یکی از اتاق ها

گفت اینجا اتاق من !

به در و دیوار اتاقش نگاه کردم واقعا اتاق تمیز و مرتبی بود حتی از اتاق منم مرتب تر بود

یه تخت و میز توالت مشکی گوشه ی اتاقش بود

یه طرف دیگه هم یه تلوزیون و یه دستگاه ضبط صوت بود

بالای تلوزیون چندتا پوستر از شاهرخ خان و جکی جان به دیوار چسبیده بود

یه کیسه بو کس مشکی هم وسط اتاق اویزون بود

مازیار نشست روی تختش بهم گفت نظرت چیه ؟


گفتم اتاقت خیلی قشنگه حتی از اتاق منم مرتب تره

گفت :یعنی می خوای بگی شلخته ای


گفتم نه : ولی مامان نمی ذاره من زیاد جمع و جورش کنم میگه خودم انجام میدم تو به درسات برس برای همینم من عادت کردم فقط بریزم جمع کردنش با مامانه

مازیار گفت برعکس من نمیذارم کسی اتاقم  مرتب کنه  باید خودم تمیزش کنم

هیچ کسم حق نداره بدون اجازه بیاد توی اتاقم

با تعجب گفتم چه قانونمند!


دستم گرفت من نشوند کنار خودش

گفت: میشه شالت بر داری؟

گفتم چرا من همینطوری راحتم

گفت هیچی دوست دارم موهاتو ببینم

قلبم تند تند میزد نمی دونم چرا ترسیده بودم

یهو خودش دستش برد سمت شالم برش داشت دستش کشید روی موهام


گفت میشه یکم موهات شونه کنم فقط نگاش کردم چیزی نگفتم

بلند شد یه برس مو اورد پشتم نشست شروع کرد به شونه کردن موهام

حال عجیبی داشتم

حس کردم بدنم یخ کرده

حالم دگر گون شده بود نمی دونم ترس بود یا لذت

یکم که شونه کرد موهام دسته کرد توی دستش از پشت سرم اروم در گوشم گفت گندم تو خیلی خوشکلی

دیگه هر لحظه بود قلبم از سینه م بزنه بیرون

ساکت بودم چیزی نمی گفتم

یهو با یه حرکت  بلند شد پنجره رو باز کرد

زیپ سویشرتش باز کرد چندتا نفس عمیق کشید روی صندلی کنار پنجره نشست

یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن . چندتا پک زد

بهم اشاره کرد که برم پیشش

منظره ی پشت خونشون خیلی قشنگ بود یه باغ بزرگ بود که مال همسایشون

بود یه سگم داشتن که خیلی ناز بود

سیگارش که تموم شد رفت دست و صورتشو شست

اومد جلوی میز توالت به خودش عطر زد

وقتی بوی عطرش پیچید توی اتاق دوباره یه حس سرخوشی بهم دست داد

اومد جلوم پیشونیم بوسید و گفت .

گندم دیگه هیچ وقت از من نترس با من اگه لازم شد تا اون سر دنیا هم بیا

من هیچ وقت دست از پا خطا نمیکنم

من تورو همین طور بکر و ناب و دست نخورده نگهت میدارم تا به وقتش

خوشحال میشم پیجم 

اون زمان سربازا معمولا هجده ماه خدمت میکردن ولی مازبار خیلی اضافه خدمت داشت . باید حدود بیست وچهارماه کامل خدمت می کرد

خرداد ماه بود من درگیر امتحان های پایان سال بودم و سرم حسابی گرم بود

همون سال بود که اگه اشتباه نکنم احمدی نژاد اعلام کرده بود که ایران موفق به غنی سازی اورانیوم شده و به یه سری موفقیت ها دست پیدا کرده بودن حالا در اون باره زیاد اطلاع ندارم

خلاصه احمدی نژاد به مناسبت این موفقیت اعلام کرده بود سربازایی که اضافه خدمت دارن عفو می خورن

مازیارم جز همون عفو خورده ها بود .نوزده خرداد همون سال ترخیص میشه .

وقتی بهم خبر داد که سربازیش تموم شده واقعا خوشحال شدم این به این معنی بود که بیشتر همدیگه رو میبینیم


***

مازیار برگشت انزلی منم امتحان های پایان سالم دادم و با معدل نوزده و شصت و هشت صدم دیپلم گرفتم

مامان بدون معطلی من برای ازمون های هفتگی  قلم چی و کلاس تست عربی و ریاضی و زبان ثبت  نام کرد

یعنی من هر روز کلاس داشتم هر دوهفته هم ازمون ارزیابی داشتم

مازیارم بعداز اینکه اومد انزلی با پس اندازی که داشت و وام هایی که گرفت تونست حجره ی کناری حجره ی پدرشو بخره و برخلاف اصرار پدرش که میگفت باهم کار کنیم مازیار کار خودش به صورت مستقل شروع کرد یک ماه بعداز اونم یه ماشین خرید

من مشغول درس بودم و مازیار مشغول کار ولی دیگه همدیگه رو بیشتر میدیدیم

هر روز منو میبرد کلاس و میاورد

گاهی وقتا هم که کلاس ریاضی داشتم چون اصلا حوصله شو نداشتم کلاس میپیچوندم با مازیار می رفتیم دور دور

خیلی جاها با هم می رفتیم خیلی جاها باهم تنها میشدیم  ولی اون دست از پا خطا نمی کرد همونطور که قبلا قولش بهم داده بود

ولی حالا که بیشتر میدیدمش  بیشتر احساس می کردم که انگار کمی متفاوته

انگار حد وسط نداشت یا خیلی خوب بود یا خیلی بد

به کوچکترین چیز ها دقت میکرد

برخلاف اکثر پسرها بی نهایت تمیز و وقت شناس بود

همه چی توی زندگیش باید عالی پیش میرفت

توی کار و ورزشش بهترین بود

ولی یه چیزایی این وسط من اذیت میکرد

یه بار با هم رفتیم کافی شاپ.

میز جلوییمون چندتا پسر نشسته بودن  بلند بلند میخندیدن و مسخره بازی در میاوردن

منم مشغول صحبت با مازیار بودم‌ که یهو قاشق بستنی افتاد روی شلوارم

بلند شدم که برم پیش روشویی دستامو بشورم سریع مچ دستم گرفت

دستم درو گرفته بود با ناله گفتم چیه چرا اینطوری میکنی هر لحظه بیشتر دستم فشار می داد گفت نمی خواد بری بشین الان اب میگیرم همینجا دستتو تمیز کن

وقتی دستمو ول کرد دور مچ دستم قرمز شده بود و ورم کرد

با ناراحتی از اونجا اومدیم بیرون کفتم چرا اینطوری کردی دستم داغون شد

گفت یعنی متوجه نشدی اون پسرا داشتن چه شوخی های زشتی میکردن تو میخواستی بری کنارشون دستاتو بشوری

گفتم خوب اروم بهم میگفتی نه اینکه بهم اسیب بزنی . گفت ببخش عصبی شدم نمی خواستم جلوت دعوا راه بندازم با اونا دست به یقه بیم حرصمو سر تو خالی کردم

خوشحال میشم پیجم 

مازیار کارای اینطوری زیاد انجام می داد . یعنی اینقدر که به خاطر من دعوا گرفته و با همه دست به یقه شده بود

دیگه کل پسرای محلمون که چه عرض کنم نصف بیشتر پسرای انزلی فهمیده بود من با مازیار دوستم و نباید از کنارمم رد بشن

***

دوماهی بود که پیش دانشگاهیمو شروع کرده بودم

که یه روز عمم زنگ میزنه به مامانم و میگه که فامیلای شوهر عمم توی عروسی دخترش من دیدن و پسندیدن می خوان بیان خو  استگاری

مامان و بابا با اینکه هردو مخالف بودن به احترام شو هر عمم اجازه میدن که بیان

اون روز از صبح مامان خونه رو اب و جارو کرده بود بابا هم کلی میوه و شیرینی خریده بود

با دلخوری به بابا گفتم :

بابا اصلا از شما توقع نداشتم اجازه بدین بیان

بابا سرمو بوسید و گفت خودتم می دونی الان اگه شاه با شاهزادشم بیاد من دختر بده نیستم فقط به احترام شوهر عمه به عنوان مهمون دارن میان

****

همسایه ی دیوار به دیوارمون منیژه خانم خیلی با مامان صمیمی بود

ازصبح اومده به مامان توی کارای خونه کمک کرده بود

منیژه خانم یه پسر داشت که با مازیار دوست بود

البته صمیمی نبودن . یه بار که پسر منیژه خانم دو رو اطراف من چرخیده بود مازیار گوشش کشیده بودو بهش هشدار داده بود که کاری با من نداشته باشه و هر چی درباره ی من فهمید و بهش گزارش بده

اون روزم امیر بهش امار میده که قراره برام خواستگار بیاد

من اون روز به مازیار گفته بودم سرما خوردم نمی تونم برم کلاس

**

فامیلای اقا ابراهیم از اون مشهدی های پولدار بود بودن

وقتی زنگ خونمون زدن از روی کنجکاوی از لای در نگاهشون کردم

اول چندتا خانم بعد چندتا اقا اومدن داخل بعدشم عمه و شوهر عمم اومدن و اخر از همه یه پسر با قد متوسط و سبزه اومد داخل

خیلی ادمای محترمی بودن کلی وعده و وعید به بابا دادن

ولی بابا هم محترمانه براشون توضیح داد که من سنم کمه و می خوام درس بخونم .  ولی اونا کوتاه نمیومدن مرتب میگفتن فلان قدر مهرش میکنیم یا فلان مقدار باغ زعفرون میندازیم پشت قباله اش

گرم صحبت بودن حدود یک ساعتی از اومدن مهمونا گذشته بود که یهو دیدیم صدای دزدگیر ماشینشون بلند شد

گفتن حتما گربه ای چیزی پریده روی ماشین

یکم بعد صداهای وحشتناکی از بیرون میومد

بابا با عجله رفت سر پنجره یهو با صدای بلند گفت نکن اقا داری چکار میکنی ؟

با عجله دویید سمت در بقیه هم دنبالش رفتن

منم رفتم سر پنجره که ببینم چی شده

که دیدم مازیار با قفل فرمون کل شیشه جلوی ماشین خواستگاره رو شکونده از ترس و تعجب شوکه شده بودم

بابا م با عصبانیت رو به مازیار گفت :

اقا این چه کاریه چرا ماشین به این روز دراوردی

مازیار اشاره کرد به پسره  خواستگارم گفت من با این اقا یه خورده حسابی دارم که الان تسویه شد

پسر ه با عصبانیت با لهجه ی مشهدیش گفت : من اصلا تورو نمیشناسم تو دیگه کی هستی حتما اشتباه گرفتی الان زنگ میزنم پلیس بیاد

مازیار گفت قبل از اینکه پلیس بیاد باید یه چیزی بهت بگم

رفت جلو و یه دونه خوابوند در گوش پسره

پدر و برادر ای پسره ریختن سر مازیار ولی اونم ادمی نبود که وایسته نگاه کنه اصلا نزدشون فقط هولشون داد عقب   پلیس اومد .

مازیار دوباره قفل فرمون برداشت محکم کوبید به کاپوت ماشین . برگشت طرف پنجره منو نگاه کرد قفل فرمون پرت کرد پایین . دستشو حالت مسخره وار تکوند

مامورا از ماشین پیاده شدن اومدن سمت مازیار یکیشون انگار میشناختش با مازیار دست دادو سلام علیک کرد ازش عذر خواهی کرد گفت ببخش ما باید ببریمت

مازیارم سرشو به علامت تایید تکون داد

قبل از رفتن از داخل ماشینش یه دسته پول دراورد انداخت طرف پسره که خواستگارم بود گفت :عادت ندارم توی دین کسی بمونم از اینکه کسی ازم طلبکار باشه متنفرم مامورا مازیار و بردن

یه سربازم ماشینش برد

مازیار قبل از رفتنش یه نگاهی بهم انداخت که تمام تنمو لرزوند می دونستم یه طوفان بزرگ توی راهه

***

بعداز اینکه مازیار و بردن و پلیسا رفتن

حال همه بد بود

بنده ی خداها شکه بودن . اخه اصلا مازیارو نمیشناختن . بابا هم ذهنش درگیر شده بود

من این وسط سعی میکردم خودم خونسرد نشون بدم که لو نرم

به هر حال اونا اومدن داخل و وسایلاشون  برداشتن رفتن کلانتری

بابا بابت این موضوع خیلی ناراحت بود

دوساعت بعداز این ماجراها مازیار زنگ زد خونمون فقط یه جمله گفت و گوشی رو قطع کرد

گفت :تاوان خیانت به من سنگینه

**

فهمیدم با پول و پارتی از کلانتری اومده بیرون

خوب می دونستم الان اینقدر عصبانی که هیچ توضیحی رو نمیپذیره


فردای اون روز با استرس رفتم مدرسه

همونطور که حدس میزدم

اومد دنبالم ، خودم اماده کرده بودم برای یه جنگ اساسی دیگه این عادتش که به حرف ادم گوش نمی کرد داشت اذیتم میکرد

یه لحظه تصمیم گرفتم بهش توجهی نکنم

فوری رفتم سوار تاکسی شدم

می دونستم با این کارم چقدر عصبانیش کردم

صدای بوقای وحشتناکش توی خیابون میشنیدم شبیه دیوونه ها رانندگی میکرد  و ترمز می گرفت

خوشحال میشم پیجم 


یه لحظه ترسیدم پشیمون شدم از اینکه چرا این کارو کردم

همین که از تاکسی پیاده شدم

کنارم یه ترمز وحشتناک کرد و فوری از ماشین پیاده شد

بلند داد زد گفت :

منو چی فرض کردی

گفتم مازیار اینجا جاش نیست یکی مارو میبینه الان عصبانی هستی برو بعدا صحبت میکنیم

قبول نکرد . دستمو کشید برد سمت در ماشین منو هول داد توی ماشین

می دونستم مقاومت فایده ای نداره

هر طور که شده باید ارومش میکردم

هر چند ته دلم واقعا از این پرخاشگری هاش خسته شده بودم

گفتم : میشه پنج دقیقه ساکت بمونی من همه چی رو برات تعریف کنم؟

از کنار صندلیش یه بطری اب معدنی در اورد یه ضرب اب خورد

برگشت طرفم گفت :بگو

منم کل داستان بهش گفتم . زهش گفتم توی معذوریت اونا رو به عنوان مهمون خونه راه دادیم

گفت : مگه بهت نگفتم پنهانکاری برای من فرقی با دروغ نداره

مگه نگفتم همیشه همه چی رو به من بگو

توی چشماش نگاه کردم گفتم مازیار انصافا اگه بهت میگفتم داره برام خواستگار میاد تو واکنشت چی بود ؟

گفت:  نمی دونم

شاید همین کارایی رو که کردم بازم میکردم فقط یه فرق این وسط بود که تو به من راستشو گفته بودی

بهم گفت :اینطوری نمیشه . باید یه فکری بکنم

گفتم چی ؟

گفت بعدا بهت میگم الان برو خونه

خوشحال میشم پیجم 

گذشت مازیار از این جریان خواستگاری برام عجیب بود

ولی پیش خودم فکر کردم شاید متوجه اشتباهش شده

حدودا ده روز بعداز اون اتفاق یه روز بهم زنگ زد گفت میشه امروز بعداز ظهر نری کلاس ؟

گفتم چرا ؟

گفت "می خوام ببرمت جایی

گفتم باشه

ساعت حدود پنج ونیم بود که از خونه زدم بیرون

سر خیابون خونمون منتظرم بود

وقتی نشستم توی ماشین یه دسته گل رز سفید گرفت طرفم

اوایل که تازه باهاش اشنا شده بودم بهش گفتم تو چرا مثل بقیه به کسی که دوسش داری رز قرمز نمیدی همیشه گل  سفید میدی

جواب داده بود که چون عشق من با بقیه فرق داره . رنگ عشق من سفیده

سفید رنگیه که کوچکترین لک و سیاهی نشون میده

عشق من باید همیشه پاک بمونه



دسته گل ازش گرفتم . سرش اورد جلو پیشونیم بوسید گفت بابت تمام بداخلاقی هام ازت معذرت می خوام

همش به خاطر دوست داشتن

با اینکه خیلی ازش دلگیر بودم ولی چیزی نگفتم و سکوت کردم

ماشین روشن کرد حرکت کرد

گفتم کجا میریم گفت : حالا میریم میبینی

رفتیم سمت خیابون پاسداران

خیابون پاسداران یه خیابون بلنده که سمتش ساحل و دریاست یه سمتش خونه که دیگه کم کم اکثر خونه ها داشتن تبدیل به اپارتمان میشدن


مازیار جلوی یه اپارتمان تازه ساخت ترمز کرد

گفتم اینجا کجاست چرا اومدیم اینجا


فقط خندید و گفت : پیاده شو

از جیبش یه کلید دراورو  در اپارتمان باز کرد

یه اپارتمان تازه ساخت بود پارکینگش بزرگ بود دورتا دور پارکینگ ایینه کاری شده بود

رفتیم سمت اسانسور با تعجب به همه جا نگاه میکردم

مازیار  دکمه ی طبقه ی چهارم زد رفتیم بالا

بازم مازیار با کلید درو باز کرد

گفتم اینجا کجاست که تو کلیدشو داری ؟

با شوخی و خنده هولم داد داخل خونه

یه خونه ی بزرگ و خیلی دلباز بود

یه هال مربعی شکل داشت با یه پنجره ی خیلی بزرگ روبه دریا

با ذوق گفتم وای مازیار دریا رو ببین

اشپزخونه ش یکم کوچیک بود ولی اونم پنجره اش رو به دریا بود

رفتم سمت اتاق خواب ها یکیش روبه خیابون پشتی اپارتمان بود ولی اون یکی اتاق که بزرگتر و نورگیر تر بود سمت دریا بود

مازیار دستم کشید برد توی اون اتاق خواب

رفتیم جلوی پنجره . دریا قشنگ معلوم بود . خیابونم دیده میشد واقعا جای دلبازی بود محو تماشای بیرون بودم که مازیار از پشت دستشو دور گردنم حلقه کرد

صورتشو اورد نزدیک گوشم اروم گفت

گندم اینجا خونه ی ماست

یهو خشکم زد

برگشتم نگاش کردم گفتم چی؟

متوجه شد که خیلی تعجب کردم

گفتم ولی چطوری ؟ تو تازه مغازه خریدی هنوز کلی بدهی داری

این از کجا در اومد ؟

رفت کنار پنجره ، پنجره رو باز کرد

یه سیگار روشن کرد

بهم نگاه کرد و گفت این مسائل به من مربوط میشه

حتی اگه شده در طول شبانه روز فقط دو ساعت بخوابم تحمل میکنم

تا به چیزایی که میخوام برسم

تو نگران چیزی نباش

خوب می دونستم وقتی اراده کنه کاری انجام بده هر طور شده انجام میده

و حتما خیلی وقت بود که داشت به این خونه فکر می کرد

گفتم: مبارکت باشه ولی خیلی زمان داشتی که خونه بخری نیازی نبود اینقدر خودت تحت فشار بذاری

سیگارش خاموش کرد بهم نگاه کرد

گفت : گندم دیگه تحمل دوری از تورو ندارم . امشب میرم با ابجیم صحبت میکنم که به مامان و بابا بگه می خواییم بیاییم خواستگاریت

خیلی شوکه شدم گفتم : مازیار هنوز برای این حرفا زوده

گفت : چرا همه چی روبراهه .مشکل کجاست

گفتم مشکل منم اولا که تازه هفده سالم بعدشم من امسال باید کنکور بدم معلوم نیست کدوم شهر دانشگاه قبول بشم .

اخماش رفت توی هم گفت :یعنی چی کدوم شهر ؟

تو قرار نیست جایی بری

گفتم همونطور که برای زندگیت و شغلت برنامه ریزی کردی منم ارزوهایی برای خودم دارم

من دوست دارم توی یه دانشگاه خوب حقوق بخونم

برای این خواستم خیلی تلاش کردم خودتم میبینی و می دونی چقدر درس میخونم

گفت : من کجای برنامه ها و ارزوهاتم

گفتم :هنوز برای این حرفا زوده

کیفم برداشتم گفتم میشه بریم؟

دستم گرفت منو کشید طرف خودش

خیره توی چشمام نگاه کرد

گفت:احساس خوبی ندارم گندم

فکر میکردم با دیدن این خونه خیلی خوشحال میشی

گفتم مازیار من هنوز از پس مرتب کردن اتاق خودم بر نمیام اگه یه روز مامان خونه نباشه من نمی دونم باید چکار کنم چی رو کجا بذارم اونوقت تو من اوردی اینجا میگی اینجا خونته

حس کردم داره عصبانی میشه

گفت معنی حرفات نمیفهمم

باشه قبول تو چیزی از خونه داری نمی دونی کسی هم ازت انتظاری نداره

چشمم کور همه ی اینارو قبول میکنم

کم کم یاد میگیری

اروم گفتم دلم نمی خوادحالا حالاها به این چیزا فکر کنم

دیگه عصبانیت کاملا توی چهره اش معلوم بود. یهو سوییچ ماشینشو محکم کوبید روی زمین

گفت : تو داری من بازی میدی

رفتم طرفش دستش گرفتم

گفتم میشه بعدا درباره ی این موضوع صحبت کنیم تو منو غافلگیر کردی

خوشحال میشم پیجم 

اون روز که از مازیار جدا شدم

یه حال عجیبی داشتم مدت ها بود که بین عقل و احساسم جنگ بود

دلم شدیدا مازیار می خواست

اما عقلم میگفت این ادم عادی نیست

من دیگه اون دختر اول دبیرستانی نبودم بزرگتر شده بودم طرز فکرم تغییر کرده بود از همه مهمتر مازیار میخواست سد راه رسیدن به ارزوهام بشه

من برای خواسته هام خیلی تلاش کرده بودم . پدرو مادرم خیلی برام زحمت کشیده بودن

تصمیم گرفتم عجولانه عمل نکنم

دیگه کمتر کلاسا رو میپیچوندم

الکی به مازیار گفتم مامان و بابا بهم شک کردن یه مدت همه جا با اژانس می رفتم خودش فهمیده بود بعداز اون روز اخلاقم عوض شده همش ازم شکایت میکرد

****

یه روز بالاخره راضیم کرد که بیاد دنبالم

حقیقتا منم دلم خیلی براش تنگ شده بود

رفتیم کنار ساحل با هم قدم زدیم

دستم محکم گرفته بود توی دستش

یهو برگشت طرفم گفت :

گندم با ابجیم صحبت کردم همین روزا زنگ میزنه خونتون با مامانت قرار خواستگاری میذاره

انگار اب یخ ریختن روی من

با دلخوری گفتم :مازیار بحث ازدواج پیش نکش نمی خوام باهات بجنگم  من باید درس بخونم

یهو مچ دستم سفت گرفت من کشید سمت دریا گفت

یعنی تو این همه مدت بازیم دادی

یعنی چی نمی خوام ازدواج کنم

نکنه حالا که داری می ری دانشگاه من دیپلمه ی بازاری به دردت نمی خورم

نکنه دلت یه اقا مهندس میخواد

اگه من بخوام میتونم همینجا جونتم بگیرم کی میفهمه و میتونه کمکت کنه


شنیدن این حرفا از مازیار برام سخت بود

بهش گفتم دستم ول کن ولی ول نمی کرد

احساس میکردم که استخونای دستم داره خورد میشه

دیگه تحمل نداشتم با بغض گفتم تورو خدا دستم ول کن داره دردم میاد

انگار که یهو به خودش اومد دستم ول کرد از درد دستم به خودم میپیچیدم

بغلم کرد دستم بوسید

با بغض گفتم میشه من ببری خونه

فهمیدم  که الان زمان بداخلاقی  و لجبازی نیست

رفتیم سوار ماشین شدیم توی راه خونه هیچ کدوم هیچی نگفتیم

فقط موقع پیاده شدن مازیار دستشو کشید روی موهام گفت خیلی دوستت دارم دختر

بدون جواب از ماشین پیاده شدم

انگار یه ادم دیگه شده بودم

وقتی از ماشینش پیاده شدم حس کردم از یه زندان فرار کردم .تا خونمون دوییدم . تصمیمم گرفته بودم  دیگه نمی خواستم با این ادم باشم

باید فراموشش میکردم

اینقدر بزرگ شده بودم که بدونم ادمی که تهدید به مرگ میکنه نرمال نیست

هیچ چیز مازیار نرمال نبود نه عشقش نه نفرتش

خوشحال میشم پیجم 

بعداز اون روز به مدت یک هفته خودم زدم به مریضی کلاسام نمی رفتم . تلفن خونه رو هم جواب نمی دادم .

مازیار کل این یه هفته رو هر روز روزی چندبار میومد توی کوچمون زیر پنجره مون بوقای وحشتناک میزد تا جایی که همسایمون باهاش درگیر شده بود .

دوستام بهم زنگ میزدن میگفتن چیشده مازیار دنبالت میگرده

دیگه کلافه شده بودم از طرفی  مامان و بابا به من شک کرده بودن

**

بعداز یک هفته تصمیم گرفتم یکی از کلاسام برم . معمولا بعداز اون کلاسم یه ازمون ارزیابی هفتگی داشتیم

یعنی باید زمان زیادی توی اموزشگاه میموندم .

با خودم گفتم : مازیار حتما فکر میکنه من امروز م کلاس نمیرم

گفتم با آژانس میرم بر میگردم . لباسام پوشیدم یه نگاهی توی اینه به خودم انداختم .زیر چشمم گود افتاده بود

از طرفی دلم برای مازیار تنگ شده بود از یه طرف دیگه باید ازش دل میکندم

مامان صدام کرد گفت :گندم بیا آژانس منتظره

سریع کیف و کتابمو برداشتم و کتونی مو پوشیدم رفتم

وقتی از در رفتم بیرون به اطرافم نگاه کردم خداروشکر نبود

سوار ماشین شدم و رفتم جلوی در اموزشگاه پیاده شدم

همین که خواستم برم داخل

یهوصدام کرد :

برگشتم طرفش :   گفتم بله

گفت : بیا کارت دارم

صداش خسته و دورگه بود

گفتم یه ازمون مهم دارم باید برم

سریع از پله ها رفتم  بالا

وسط راه پله بودم

که دیدم از پشت کیفمو گرفت منو کشید سمت خودش

گفت بری داخل میام اموزشگاه بهم میزنم می دونی این کارو میکنم

بیا پنج دقیقه کارت دارم بعد برو به ازمونت برس

چاره ای نداشتم می دونستم هر کاری ازش بر میاد

دنبالش راه افتادم رفتیم نشستیم توی ماشین

از بطری مشروب و بویی که توی ماشین پیچیده بود فهمیدم مشروب خورده

چشماش کاملا قرمز بود نمی دونستم به خاطر مشروبه یا بی خوابی

بر خلاف همیشه ظاهرش ژولیده بود

صداشم انگار از ته چاه در میومد

برگشت طرفم گفت : ببین چی به روزم اوردی ؟

این قائم موشک بازی ها چیه

برای اولین بار بغض و توی صداش احساس کردم

گفت:چرا با من این کارو میکنی

من سرم پایین بود از اینکه اینطوری اشفته میدیدمش عذاب میکشیدم ولی من باید بین مازیار و ارزوهام یکی رو انتخاب می کردم

وقتی سکوتم دید گفت : یه سوال بپرسم راستش میگی

با سر حرفشو تایید کردم

گفت :تو میخوای با من ازدواج کنی یا نه ؟

اروم گفتم :می خوام درس بخونم

گفت :من مشکلی ندارم موقعیت مالیمم طوری هست که بتونم حمایتت کنم

ولی باید توی دانشگاهی که من میگم درس بخونی نه هر جایی که خودت میخوای

مازیار دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم

دوباره سوالش تکرار کرد اینقدر عصبی شدم که یهو گفتم :نه معلومه که نه من با تو ازدواج نمی کنم چون تو عادی نیستی رفتارت عادی نیست

یهو با سر کوبید به شیشه ی ماشین و توی کمتر از دوثانیه ماشین و روشن کرد حرکت کرد

نمی دونستم باید چکار کنم اول چندبار با ارامش بهش گفتم

خوشحال میشم پیجم 

مازیار ماشین نگه دار ، ولی فهمیدم گوشش بدهکار نیست

ماشین و با سرعت بالایی می روند

دستمو گذاشتم  روی دستگیره ی در

درو یکم با‌ز کردم گفتم نگه نداری خو دم پرت میکنم پایین

یهو دستشو اورد طرفم سرمو هول داد طرف در ،در کامل باز شد سرمم روی صندلی بود داد زد گفت :  خودم پرتت میکنم پایین بهت گفته بودم گیر اوردن من برات تاوان سنگینی داره

هنوزم تصویر جاده و اضطراب پرت شدن توی اون لحظه  رو خوب یادمه

منو با یه حرکت کشید سمت خودش و درو قفل کرد

دیگه ساکت شدم . نه گریه کردم و نه داد زدم نه التماسش کردم

از مسیری که می رفت متوجه شدم میریم ویلای شهاب

قبلا زیاد باهم  می رفتیم

*

وقتی رسیدیم با تشر بهم گفت پیاده شو .

هیچ مخالفتی نکردم با حال و روزی که داشت گفتم حتما دیگه اخرین لحظه های زندگیمه

از ماشین پیاده شدم یه نگاه به دریا انداختم  ،دربا صاف و اروم بود

باد خنکی می وزید  انگار رمق راه رفتن نداشتم

مازیار بطری مشروبش  از ماشین برداشت

میدونستم گاهی وقتا میخوره چندباری هم پیش خودم خورده بود  ولی این حال و روزشو اولین بار بود می دیدم

اروم گفتم :مازیار تو حالت خوب نیست

با عصبانیت نگام کرد گفت : من اندازه مو  خوب می دونم فکر نکن از روی بد مستی به این حال افتادم این حال و روز تو برام درست کردی

بازومو گرفت منو با خودش کشید .

هر قدمی که بر می داشتم حس می کردم دارم به مرگ نزدیک تر میشم .

ولی اصلا نمی ترسیدم چون خسته شده بودم خیلی وقت بود داشتم با خودم میجنگیدم

رفتیم داخل ویلا ، مازیار  خودش پرت کرد  روی مبل سوییچ و سیگار و فندکش انداخت روی میز  . دوباره بلند شد رفت طرف اشپزخونه یه استکان با خودش اورد در بطریشو باز کرد چندتا استکان مشروب خورد منم ساکت فقط نگاهش میکردم

چقدر چهره اش توی این چند روز شکسته شده بود

ریشاش کامل در اومده بود شبیه کسی که عذاداره . موهاش تاب خورده بود و ریخته بود روی پیشونیش


سیگارش روشن کرد چندتا کام غلیظ گرفت

در فندکشو با حالت عصبی  بازو بسته میکرد

بدون  اینکه نگام کنه گفت : می دونی مجازات تو چیه ؟

با پوزخند گفتم: حتما همونطوری که همیشه میگفتی مرگ

گفت : اون موقع که این گفتم هنوز نمی دونستم چقدر بهت دل دادم

ولی الان می دونم

برگشت طرفم یه پوزخند تلخ زد و گفت : مجازات تو این که تا اخر عمر با من زندگی کنی؟

سیگارش خاموش کرد

بلند شد و با عجله و حالت دو اومد  طرفم

تازه فهمیدم منظورش چیه

من همون طور گوشه ی دیوار سرپا بودم که اومد طرفم

از ترس صدام میلرزید گفتم :مازیار می خوای چکار کنی ؟

بدون اینکه به من توجه کنه شالم از سرم کشید با صدای بلند تر گفتم : ولم کن

فقط نگام کرد ،نگاهی که دیگه برام اشنا نبود

مانتوم از تنم در اورد

با ترس گفتم مازیار این کارو با من نکن


عصبی تر نگام کرد گفت تو چرا این کارو با من کردی تو به چه گناهی مجازاتم کردی فقط چون دوست داشتم خودت از من دریغ کردی یک هفته اس پدرم در اومده

تو یه الف بچه منو بازی دادی

دستشو برد سمت کش موم بازش کرد چنگ انداخت توی موهام همون موهایی  که همیشه با نوازش روش دست میکشید

یه ناله ی از ته دل کردم گفتم مازیار دردم گرفت

گفت قلب منم درد گرفت وقتی بازیم دادی

اطراف من دختر  زیاد بود ولی دل من تورو خواست

من فکر میکردم تو ارومی تو مظلومی ولی نه من احمق بودم تو زرنگ تر و رند تر از بقیه دخترای اطرافم بودی هیچ کس جز تو نتونست دل منو ببره

تو من عاشق خودت کردی نمی دونستی من از داراییم ساده نمیگذرم

دیگه احساس میکردم مویرگای سرم دارن پاره میشن

گفتم توروخدا ولم کن اصلا باور نمی کردم اشتباهی کنه اخه همیشه بهم میگفت من تورو همون طور ناب و بکر و دست نخورده نگهت می دارم تا به وقتش **

گفت : ولت نمیکنم دختر هیچ وقت ولت نمیکنم

یهو وحشی شد هم خودش هم نگاهش

مازیار عصبی بود ولی خیلی مهربون بود اینبار از نگاهش کینه ونفرت میبارید

صورتشو به گردنم نزدیک  کرد شروع کرد به بوسیدن گردنم اروم زیر گوشم گفت گندم تو خیلی خوشکلی دیگه نمی تونم صبر کنم

دیگه با تمام توانم جیغ کشیدم

گفتم مازیار توروخدا ولم کن

با جیغ گفتم توروخدا ،جون مامانت ، جون ابجیت .........

دیگه به چیزی نبود که قسمش نداده باشم ولی اون انگار نمیشنید .

هر ثانیه یکی از لباسام یه طرف پرت میشد .

نمی دونم اون همه نفس و از کجا اورده بودم که اونقدر جیغ کشیدم .

من جیغ میکشیدم اون وحشی تر میشد

هر چی صدای دادم بلند تر میشد اون بلند تر می خندید میگفت دادبزن بلند تر بیشتر التماس کن منو از یه گوشه ی دیوار به طرف دیگه پرت میکرد تا میومدم فرار کنم دوباره منو می گرفت

خوب می دونستم محاله کسی صدام بشنوه ولی با تمام وجودم داد میزدم کمک می خواستم

اینقدر جیغ کشیده بودم و مازیار منو اینور اونور انداخته بود دیگه کم کم حس کردم دارم از حال میرم

یهو صدام قطع شد . چشمام نیمه باز بود دیدم یه چیزی پرت شد گوش

خوشحال میشم پیجم 

پرت شد گوشه ی اتاق. دیدم بلوز شو از تنش در اورده بود فهمیدم دیگه راهی ندارم .گوشه ی دیوار افتاده بودم که منو از موهام گرفت بلند کرد درد توی مغز و استخونم پیچید . بقیه لباسامم پرت شد گوشه ی دیوار .

تا اون سن هنوز کامل چیز زیادی از بدن مردا نمی دونستم ؛نمی دونستم قراره چی پیش بیاد

فقط گرمای بدن  مازیار و احساس میکردم توی حالی میدیدمش که تا حالا ندیده بودم انقدر منو توی بغلش فشار داده بود تمام استخونام درد میکرد

هم منو  می بوسید و نازم میکرد هم داشت بهم اسیب میزد . دیگه هیچ مقاومتی نمی کردم بی حرکت مونده بودم بعداز حدودنیم ساعت یهو حس کردم اروم گرفت اونجا تازه برای اولین بار بدن مردا رو کامل شناختم

دوباره با دیدن مازیار توی   اون وضعیت وحشت کردم از ته دلم با تمام توانی که برام مونده بودجیغ کشیدم گلوم میسوخت صدام به زور در میومد

مازیار پرتم کرد روی مبل دستشو گذاشت روی دهنم خیره به چشمام نگاه کرد گفت ببین الان میتونم هر کاری که میخوام بکنم ولی دلم نمی خواد می خوام تورو همین طور بکر و ناب نگهت دارم تا به وقتش

حالا که این کارو کردم دیگه اصلا نمیتونم صبر کنم . صبرم سر اومده

فردا ابجیم زنگ میزنه خونه تون قرار خواستگاری میذاره تو باید هر چی زودتر زنم بشی یهو داد زد فهمیدی؟.

با ترس سرم تکون داد

دستش اروم از جلوی  دهنم برداشت با وضعیتی که  داشتم جلوش خجالت میکشیدم خودمو یه گوشه جمع کردم

مازیار متوجه وضعیتم شد روکش مبل از مبل برداشت کشید روم

لباسام از اطراف اتاق جمع کرد گذاشت کنارم

موهامو جمع کرد . رفت اب اورد صورتم شست ‌ . یه  لیوان ابم گذاشت جلوم گفت بخور

با دیدن وضعیتم و لباسام فقط به بابام فکر میکردم که یه عمر از گل نازکتر بهم نگفته بود اونوقت مازبار اینطوری خوردم کرده بود

مازیار سیگارش روشن کرد رفت روی تراس

به سختی بلند شدم لباسام پوشیدن تمام بدنم درد می کرد

صورتم قرمز و صدام گرفته بود نمی دونستم چطوری باید برم خونه

خوشحال میشم پیجم 


لباسامو که پوشیدم رفتم دست و صورتم شستم . صورتم و گردنم بدجور داغون شده بود . توی ایینه به خودم نگاه کردم

انگار دیگه گندمی وجود نداشت

چقدر برای خودم غریبه بودم

من ،گندم ،دختر سرکش، دختری که همه رو بابت عاشقی سرزنش میکرد، دانشکده ی حقوق ،

نه دیگه همون موقع گندم مرد

از دستشویی اومدم بیرون . مازیار کنار پنجره بود داشت به من نگاه میکرد

منم خوب نگاهش کردم نه اونم دیگه مردی نبود که من بهش دل داده بودم .

همون لحظه اولین عشق زندگیم برام مرد

مازیار و همونجا توی دلم برای همیشه کشتم

برام شد یه ادم معمولی مثل بقیه

دیگه از اون روز تا مدتها گریه نکردم

بغض گلوم خفه میکرد ولی نمیتونستم اشک بریزم

هنوزم بعد گذشت سیزده چهارده سال نمیتونم هر وقت که می خوام گریه کنم

انگار اون روز به اندازه ی کل عمرم اشک ریختم

اون روز نگاه مازیار اصلا پشیمون نبود

با یه غرور خاصی نگام میکرد

**

مازیار همونطور کنار پنجره سرپا بود دستاش انداخت بود توی جیبش بدون هیچ حرفی منو نگاه میکرد

منم داشتم موهام مرتب میکردم

که یهو زنگ ویلا رو زدن

صدای یوسف بود

از بیرون در داد میزد

میگفت : مازیار داداش کجایی؟

چرا درو باز نمیکنی ؟

درو باز کن ماشینت اینجا پارکه میدونم اینجایی

مازیار بهم اشاره کرد که مانتوم بپوشم

مانتوم پوشیدم

درو بازد کرد

من بغل ستون نشسته بودم ،یوسف منو ندید

به مازیار گفت :داداش رفتم دم حجره فرشید گفت چند روزه حالت خوب نیست

من تازه رسیدم انزلی ،چته داداش همه جا دنبالت گشتم نبودی فهمیدم اومدی اینجا

مازیار ساکت بود نگاش میکرد

یوسف رفت جلو گفت چته داداش چشمات چرا قرمزه

دستشو گرفت کشید گفت تو مستی داداش ؟ اره مستی

مازیار بهش تشر زد گفت : ولم کن بزغاله من کی مست کردم که این دفعه ی دومم باشه

یوسف گفت پس چته : مازیار هولش داد کنار

یهو چشم یوسف افتاد به من

با تعجب گفت :عه گندم تو هم اینجایی

یکم بهم نگاه کرد

گفت چیشده دعوا کردین

فکر کنم از حال و روز منو مازیار فهمیده چه اتفاقی افتاده

به مازیار با لکنت گفت :تو چکار کردی

مازیار گفت به تو چه

به تو هم باید جواب پس بدم

یوسف با تعجب به مازیار نگاه کرد گفت این گندمه ها

مازیار گفت پاشو برو تا یه کاری دستت ندادم دستش کشید که بلندش کنه

با صدای لرزون به یوسف گفتم میشه منم با خودت ببری ؟

نمی خواستم بیشتر پیش مازیار بمونم

مازیار یه نگاه عصبی بهم انداخت

برگشتم طرف یوسف گفتم :لطفا

یوسف بلند شد گفت حتما

مازیار بهش تشر زد گفت مگه من خودم کجم . خودم میرسونمش

یوسف با عصبانیت نگاش کرد گفت :

گندم ازم خواسته میبرمش حرف بزنی میزنم همینجا فکتو میارم پایین

به من گفت بیا بریم

برگشت طرف مازیار گفت جایی نرو داداش الان میام پیشت

سریع با یوسف رفتم سوار ماشینش شدم

کل راه ساکت بودیم

مطمین بودم فهمیده چیا بینمون شده اون خوب مازیار و میشناخت

فقط بهم گفت اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر ؟

با صدای گرفته گفتم خوبم

سرش انداخت پایین کل صورتش قرمز شده بود

گفت: گندم داداش من بی غیرت نیست

اهل بی ناموسی نیست

با عصبانیت نگاهش کردم

گفت: کاری ازم برمیاد برات انجام بدم

گفتم : نه ممنون از ماشین پیاده شدم رفتم  سمت خونه


همین که رفتم خونه . مامان من دید گفت : وای گندم چی شدی ؟

چرا قیافه ت اینطوریه

گفتم :مامان سر گیجه دارم توی اموزشگاه حالم بهم خورد

مامان گفت :بیا بریم دکتر

گفتم نه فقط خسته ام میخوام دوش بگیرم بخوابم

رفتم زیر دوش حموم اب گرم به بدن داغونم انگار جون تازه میداد

از ایینه به بدنم نگاه کردم

کمرم و کتفم همه جای انگشتای مازیار بود کبود شده بود

دست بردم لای موهام که بشورمش . از درد ناله کردم . از بس موهامو کشیده بود سرم درد میکرد

یهو انگار مسخ شده باشم همونجا زیر دوش نشستم

تمام خاطراتم با مازیار از جلوی چشمم گذشت

روزی که با فرناز تصادف کرد

بار اولی که دم حجره شون دیدمش

اولین باری که باهاش حرف زدم

اولین باری که بغلم کرد

اخ که چه قدر اون روز احساس ارامش داشتم

ولی دیگه تموم شده بود . مازیار من مرده بود . خودم با دستای خودم خاکش کردم . **

از حموم اومدم بیرون ،حوله رو حسابی دور خودم پیچیدم که مامان کبودی هامو نبینه

سریع لباسم پوشیدم رفتم روی تختم خودم جمع کردم زیر پتو

نفهمیدم کی خوابم برد یهو با صدای مامان و بابا  بیدار شدم

گندم ،گندم پاشو بابا تو تب داری

مامان گفت پاشو بیا پاهاتو بنداز توی اب

تبت خیلی بالاست

بابا بغلم کرد  که بلند بشم . از درد بدنم یهو ناله کردم

بابا با تعجب نگام کرد گفت چیشد بابایی؟

گفتم چیزی نیست فکر کنم دارم سرما میخورم بدنم درد میکنه


یه مسکن به من بدین برین  بخوابین

خوشحال میشم پیجم 


این قسمتا رو از حرف ها و گلایه های مازیار توی دوران دوستی و چیزایی که بعداز عقدمون تعریف کردو یکمم از گفته های یوسف و دفترچه یادداشت مازیار با  کمی تغییر توی جمله بندی ها  نوشتم 


💚💚💚💚💚💚💚💚


اون روز که به برای اولین بار به گندم شماره دادم

فوری  رفتم پیش یوسف

یوسف داشت پنجری ماشین مشتریش می گرفت

کل ماجرا رو براش تعریف کردم

یهو یه اچارو محکم پرت کرد طرفم

گفتم:  هوی چته وحشی ؟

گفت :

اخه طوله کی به یه دختر اینطوری شماره میده

یعنی چی تا پنج میشمارم شماره رو میگیری وگرنه پاره ش میکنم

دختره عمرا بهت زنگ نمی زنه

گفتم : خوب داشت ناز می کرد شماره رو ازم نگرفت

یوسف خندید گفت  : خوب باید نازش میکشیدی

باید گلی ،دسته گلی چیزی براش میبردی عاشقانه نگاش می کردی بعد شماره میدادی

با خونسردی دوتا سیگار از جیبم در اوردم روشن کردم یکیش گذاشتم روی لب یوسف

یکیشم خودم شروع کردم به کشیدن

با پوزخند گفتم : تو انگار من نمیشناسیا

من ،به قناری ماده هم باج نمیدم چه برسه به یه دختر

این کارا از من برنمیاد

یوسف دستش گذاشت روی شونه م گفت : داداش این جور که معلوم این دختر از تو جونم بخواد تو بهش میدی


یوسف خوب من میشناخت . پیش بینیشم درست بود توی این چند سال من برای گندم هر کاری کرده بودم

ولی گندم مرموز بود انگار برام دست نیافتنی بود

اصلا این دختر به صراط من مستقیم نمیشد

برعکس همه ی دخترا که عاشق عروسی کردن و لباس عروس پوشیدن بودن

این دختر ارزوهای عجیب داشت

از وقتی که از خدمت اومده بودم  زیاد باهم درگیر میشدیم

انگار گندم عوض شده بود تمام زندگیش شده بود درس

اصلا انگار من جایی توی زندگیش نداشتم .توی مدتی که باهاش اشنا شده بودم هرگز به خودم اجازه نداده بودم که درباره ی ازدواج باهاش صحبت کنم

دوست داشتم با دست پر برم جلو .

جوری برم که نه نشنوم

بعداز پایان خدمت مامان چندبار حرف زن گرفتن من پیش کشیده بود چند نفرم برام نشون کرده بود

ولی اب پاکی رو ریختم دستش گفتم مامان می دونی من اخلاقای خاص خودم دارم پس لطفا توی کارای من دخالت نکنین

ابجی یه چیزایی فهمیده بود می دونست که کسی توی زندگیم هست

ولی نمی خواستم دست خالی جلو برم .

باید همه چیز دقیق و درست و با برنامه پیش بره

بعداز خریدن حجره خیلی زیر قسط و قرض بودم ولی خوب می دونستم با چندتا معامله ی درست درمون میتونم خودم بکشم بالا

توسط حاجی بهرام چندتا باغ دار بزرگ مشکین شهرو پیدا کردم

دلم زدم به دریا کل سرمایه مو دادم کل محصولات باغشون خریدم ریسک بزرگی بود

حاجی بهرام من کشید کنار گفت پسرم یکم محتاطانه تر پیش برو

گفتم :حاجی حسم میگه   کارم درسته

گفت :پس بسم الله


حدسم درست بود . توی این معامله سود خوبی کردم

تمام فکرم تمرکز کردم که یه خونه بخرم .یه خونه ای که لایق گندم باشه

خودم  گندم تصور کردم توی خونه ای که مال دوتامونه

از تصورشم دلم قنج می رفت

یه چندتایی خونه دیده بودم ولی یه چیز بهتر می خواستم

*******

اون روز که امیر بهم خبر داد که داره برای گندم خواستگار میاد

اصلا باور نکردم گفتم داره لیچار میگه  توجهی به حرفش نکردم

ولی دلم طاقت نیاورد گفتم خودم باید برم ببینم

ساعت حدود پنج ونیم بود رفتم سر کوچه ی خونشون موندم

نیم ساعت بعدش دیدم چندتا ماشین جلوی در خونشون ترمز کرد بازم باور نکردم ولی وقتی اون پسره رو با سبد گل دیدم فهمیدم امیر راست گفته

بازم گندم حقیقت بهم نگفته بود

سرکشی گندم تنها چیزی بود که من ازار میداد .

چندبا ر بهش گفته بودم چیزی رو از من قائم نکن

زنگ زدم به یوسف اومد پیشم

بهش گفتم می خوام چکار کنم سعی کرد منصرفم کنه ولی نتونست

فقط بهش گفتم برو دم حجره از گاوصندوق مغازه پونصد تومن بردار برو کلانتری منتظرم بمون

هر چی اصرار کرد پیشم بمونه قبول نکردم .

وقتی ماشین پسره رو زدم داغون کردم عذاب وجدان گرفتم چون اون از دنیا بی خبر بود ولی باید از گندم زهر چشم می گرفتم . برای همین خسارت پسره رو همونجا بهش دادم

توی کلانتریم سیبیلاشون چرب کردم رضایت شاکی رو گرفتن من ولم کردن .

خوشحال میشم پیجم 

با هر زحمتی بود پول خرید خونه رو جور کردم دیگه صبر کردن جایز نبود

گندم به سن ازدواج رسیده بود . ممکن بود جریان خواستگار ی بازم تکرار بشه و این از تحمل من خارج بود

حدود سه سال بود که خودم کنترل کرده بودم که دست از پا خطا نکنم ولی دیگه صبرم تموم شده بود 

احساس می کردم هر چقدر من بی طاقت تر میشم گندم بی خیال تر میشه 

تصمیمم گرفتم . خونه رو خریدم . میخواستم با خرید خونه گندم خوشحال کنم . می خواستم بفهمه چقدر می خوامش ولی اون فکرش جای دیگه بود 

کم کم احساس کردم که داره من میپیچونه الکی میگفت پدرومادرم بهم شک کردن ولی دروغ میگفت 

کمتر دیدنش ازارم می داد 

دوباره حرف ازدواج پیش کشیدم ولی بازم دلخور شد 

گیج شده بودم یعنی چی توی سرش بود .

حرف از دانشگاه رفتن توی شهر دیگه می زد ولی من نمی تونستم بذارم بره اصلا نمیشد 

من دیگه نمی تونستم دوریشو تحمل کنم سه سال با میل و غریزه م جنگیدم دیگه توانش نداشتم 

با ابجی صحبت کردم همه چیز بهش گفتم 

خیلی خوشحال شد گفت:واقعا فکر نمی کردم تو واقعا عاشق بشی خیلی از پیشنهادم استقبال کرد 

بهش گفتم با مامان و بابا صحبت کنه هر وقت زمانش  سید بهشون میگم با خانواده ی گندم صحبت کنن 

وقتی این خبر به گندم دادم اصلا خوشحال نشد 

دیگه خونم به جوش اومده بود 

نکنه بازیم داده 

نکنه دیگه من در حد خودش نمی دونه

یعنی هیچ وابستگی به من نداشت؟ 

خوشحال میشم پیجم 


یک هفته بود از گندم بی خبر بود م

نه جواب تلفن میداد نه کلاساش میومد

روزی چند بار می رفتم جلوی خونشون شاید که ببینمش

از دوستاش سراغشو گرفتم ولی خبری ازش نداشتن

دیگه داشتم دیوونه میشدم

این رفتارش چه معنی ای داشت جز اینکه من بازی داده

حال و روزم بهم ریخته بود

حجره رو کامل سپرده بودم به فرشید

اصلا دست و دلم به کار نمی رفت

احتیاج داشتم با یکی دردل  کنم

چقدر جای یوسف خالی بود

شبا تا صبح خوابم نمیبرد

نه مشروب ارومم می کرد نه سیگار

هر چی بیشتر میخوردم و میکشیدم بیشتر به گندم فکر می کردم

یاد لحظه هایی افتادم که من میبوسید و بغلم می کردم

یاد موهاش همون موهای خرمایی  که دل من برد

هر لحظه بی قرار تر میشدم

من هر طوری شده باید می دیدمش

دیگه وقتش بود اون باید مال من میشد باید تاوان کاری رو که با من کرده بود می داد. گندم روی قوانین زندگی من پا گذاشته بود . داشت برنامه هام بهم میزد

دلتنگی بدجور بهم فشار اورده بود

دلم اون می خواست


اون روزم مثل بقیه ی روزا رفتم جلوی اموزشگاه به این امید که شاید بیاد .

توی حال خودم بودم که دیدم اومد .

باورم نمیشد

صداش کردم اینقدر سرد بهم نگاه کرد که ته دلم خالی شد

ولی من کم نیاوردم راضیش کردم سوار ماشین بشه

خواستم اخرین شانسم به گندم بدم ازش صادقانه پرسیدم که با من ازدواج میکنه وقتی جواب منفی داد

دیگه چیزی توی این دنیا برام مهم نبود

باید میفهمید بازی با من چه تاوانی داره .

نمی دونم چرا اون روز هر چی بیشتر میترسید و بیشتر التماس میکرد من جری تر میشدم

تنها چیزی که میتونست ارومم کنه خودش بود

وقتی لمسش میکردم وقتی دستم لای موهاش میرفت حس میکردم دنیا مال منه

از اینکه درد میکشید ناراحت بودم ولی داشتم لذتی رو تجربه می کردم که نمیشد ازش گذشت

می خواستم بفهمه که باید تا اخر دنیا مال من باشه

میخواستم  کارو یکسره کنم ولی یه لحظه به خودم اومدم تا همینجا کافی بود

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز