لباسامو که پوشیدم رفتم دست و صورتم شستم . صورتم و گردنم بدجور داغون شده بود . توی ایینه به خودم نگاه کردم
انگار دیگه گندمی وجود نداشت
چقدر برای خودم غریبه بودم
من ،گندم ،دختر سرکش، دختری که همه رو بابت عاشقی سرزنش میکرد، دانشکده ی حقوق ،
نه دیگه همون موقع گندم مرد
از دستشویی اومدم بیرون . مازیار کنار پنجره بود داشت به من نگاه میکرد
منم خوب نگاهش کردم نه اونم دیگه مردی نبود که من بهش دل داده بودم .
همون لحظه اولین عشق زندگیم برام مرد
مازیار و همونجا توی دلم برای همیشه کشتم
برام شد یه ادم معمولی مثل بقیه
دیگه از اون روز تا مدتها گریه نکردم
بغض گلوم خفه میکرد ولی نمیتونستم اشک بریزم
هنوزم بعد گذشت سیزده چهارده سال نمیتونم هر وقت که می خوام گریه کنم
انگار اون روز به اندازه ی کل عمرم اشک ریختم
اون روز نگاه مازیار اصلا پشیمون نبود
با یه غرور خاصی نگام میکرد
**
مازیار همونطور کنار پنجره سرپا بود دستاش انداخت بود توی جیبش بدون هیچ حرفی منو نگاه میکرد
منم داشتم موهام مرتب میکردم
که یهو زنگ ویلا رو زدن
صدای یوسف بود
از بیرون در داد میزد
میگفت : مازیار داداش کجایی؟
چرا درو باز نمیکنی ؟
درو باز کن ماشینت اینجا پارکه میدونم اینجایی
مازیار بهم اشاره کرد که مانتوم بپوشم
مانتوم پوشیدم
درو بازد کرد
من بغل ستون نشسته بودم ،یوسف منو ندید
به مازیار گفت :داداش رفتم دم حجره فرشید گفت چند روزه حالت خوب نیست
من تازه رسیدم انزلی ،چته داداش همه جا دنبالت گشتم نبودی فهمیدم اومدی اینجا
مازیار ساکت بود نگاش میکرد
یوسف رفت جلو گفت چته داداش چشمات چرا قرمزه
دستشو گرفت کشید گفت تو مستی داداش ؟ اره مستی
مازیار بهش تشر زد گفت : ولم کن بزغاله من کی مست کردم که این دفعه ی دومم باشه
یوسف گفت پس چته : مازیار هولش داد کنار
یهو چشم یوسف افتاد به من
با تعجب گفت :عه گندم تو هم اینجایی
یکم بهم نگاه کرد
گفت چیشده دعوا کردین
فکر کنم از حال و روز منو مازیار فهمیده چه اتفاقی افتاده
به مازیار با لکنت گفت :تو چکار کردی
مازیار گفت به تو چه
به تو هم باید جواب پس بدم
یوسف با تعجب به مازیار نگاه کرد گفت این گندمه ها
مازیار گفت پاشو برو تا یه کاری دستت ندادم دستش کشید که بلندش کنه
با صدای لرزون به یوسف گفتم میشه منم با خودت ببری ؟
نمی خواستم بیشتر پیش مازیار بمونم
مازیار یه نگاه عصبی بهم انداخت
برگشتم طرف یوسف گفتم :لطفا
یوسف بلند شد گفت حتما
مازیار بهش تشر زد گفت مگه من خودم کجم . خودم میرسونمش
یوسف با عصبانیت نگاش کرد گفت :
گندم ازم خواسته میبرمش حرف بزنی میزنم همینجا فکتو میارم پایین
به من گفت بیا بریم
برگشت طرف مازیار گفت جایی نرو داداش الان میام پیشت
سریع با یوسف رفتم سوار ماشینش شدم
کل راه ساکت بودیم
مطمین بودم فهمیده چیا بینمون شده اون خوب مازیار و میشناخت
فقط بهم گفت اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر ؟
با صدای گرفته گفتم خوبم
سرش انداخت پایین کل صورتش قرمز شده بود
گفت: گندم داداش من بی غیرت نیست
اهل بی ناموسی نیست
با عصبانیت نگاهش کردم
گفت: کاری ازم برمیاد برات انجام بدم
گفتم : نه ممنون از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه
همین که رفتم خونه . مامان من دید گفت : وای گندم چی شدی ؟
چرا قیافه ت اینطوریه
گفتم :مامان سر گیجه دارم توی اموزشگاه حالم بهم خورد
مامان گفت :بیا بریم دکتر
گفتم نه فقط خسته ام میخوام دوش بگیرم بخوابم
رفتم زیر دوش حموم اب گرم به بدن داغونم انگار جون تازه میداد
از ایینه به بدنم نگاه کردم
کمرم و کتفم همه جای انگشتای مازیار بود کبود شده بود
دست بردم لای موهام که بشورمش . از درد ناله کردم . از بس موهامو کشیده بود سرم درد میکرد
یهو انگار مسخ شده باشم همونجا زیر دوش نشستم
تمام خاطراتم با مازیار از جلوی چشمم گذشت
روزی که با فرناز تصادف کرد
بار اولی که دم حجره شون دیدمش
اولین باری که باهاش حرف زدم
اولین باری که بغلم کرد
اخ که چه قدر اون روز احساس ارامش داشتم
ولی دیگه تموم شده بود . مازیار من مرده بود . خودم با دستای خودم خاکش کردم . **
از حموم اومدم بیرون ،حوله رو حسابی دور خودم پیچیدم که مامان کبودی هامو نبینه
سریع لباسم پوشیدم رفتم روی تختم خودم جمع کردم زیر پتو
نفهمیدم کی خوابم برد یهو با صدای مامان و بابا بیدار شدم
گندم ،گندم پاشو بابا تو تب داری
مامان گفت پاشو بیا پاهاتو بنداز توی اب
تبت خیلی بالاست
بابا بغلم کرد که بلند بشم . از درد بدنم یهو ناله کردم
بابا با تعجب نگام کرد گفت چیشد بابایی؟
گفتم چیزی نیست فکر کنم دارم سرما میخورم بدنم درد میکنه
یه مسکن به من بدین برین بخوابین