2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

با حرص گفتم : تو فقط به خودت فکر میکنی .

تو شیفته ی خودتی ، اینقدر منم ، منم داری که می خوای همه تحت کنترلت باشن

نمی خوای حتی با من که شریک زندگیتم را‌ه بیای

فکر میکنی من کنیزتم .

با دست محکم کوبوند روی فرمون ماشین گفت : من نمی دونم چرا  محبتام به چشمت نمیاد . کدوم کنیزی مثل تو زندگی میکنه

با حرص گفتم : بسه ، چقدر پولتو به رخم میکشی.

یه جوری حرف میزنی ، یه جوری رفتار میکنی انگار من خونه ی پدرم چیزی نداشتم

دیگه تمومش کن من خودمو  به پول تو نمی فروشم.

می خواستم در ماشینو باز کنم برم پایین ، که درو قفل کرد .

دستشو گذاشت روی صورتم . فک مو محکم فشار داد سرمو چسبوند به صندلی ماشین گفت :  اینو یادت باشه ، من با پولم هر چی رو که بخوام میخرم

حتی تورو !

من تورو تا زمانی که زنده ای و نفس می کشی با زورم با قدرتم حتی شده با پولم پیش خودم نگهت می دارم .

فهمیدی؟

به زور دستشو از صورتم برداشتم

وقتی دستشو از روی صورتم برداشت بد جور صورتم درد میکرد .

گفتم: اشتباه فکر کردی

من نه کشته مرده ی خونه و ماشین لوکستم نه واسه تیپ و ظاهر با کلاست و لباسای مارکت دلم ضعف میره

من دلم به انسانیتت به مردونگیت خوش کرده بودم

که انگار کلا اشتباه می کردم .

گفت : پس که اینطور

پس پول من برات ارزشی نداره

با حرص گفتم : معلومه که نه

گفت : پس از فردا دیگه رنگ اون دانشگاه کوفتی رو نمی بینی

چون دلم نمی خواد پول مفت بابت شهریه ی اونجا بدم .

گفتم: من که مجبورت نکرده بودم

تو خودت اینطور خواستی

من با رتبه ی خوب قبول شده بودم میتونستم دانشگاه دولتی برم

گفت : کلا پشیمون َشدم دیگه دانشگاه بی دانشگاه

گفتم: باشه پولاتو نگه دار توی جیبت. اینقدر جنمشو دارم که دوباره درس بخونم و دانشگاه دولتی قبول بشم

گفت : کار خوندی ، از فردا مثل یه زن خونه دار میمونی خونه ، خونه داری میکنی ، برام چند تا بچه به دنیا میاری

اون طوری دیگه سرت گرم میشه به فکر این مسخره بازیا نمیفتی

ماشین روشن کرد حرکت کرد . اینقدر عصبی بود که همش یا سبقت می گرفت یا بوقای وحشتناک و پشت سر هم میزد .

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رسیدیم خونه با حرص از ماشین پیاده شدم

گل رزی رو که برام خریده بود از توی ماشین پرت شد پایین ،

محکم لگدش کردم از روش رد شدم

گفتم : بیا اینم عشق پاکت به من

پسره ی دروغگو


سریع دویید طرفم گفت : چته ؟ چرا افسار پاره کردی ؟


برای چی گلو لگد زدی ؟


گفتم : دلم خواست .

سریع رفتم سمت آسانسور

دنبالم اومد.

درو که باز کردیم رفتیم داخل

مریم خانم در حال چیدن میز نهار بود

تا اومد با ما سلام علیک کنه . متوجه بحث بین ما شد بنده ی خدا ساکت شد

مازیار بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق ، متوجه شدم میخواد کاری کنه

دیدم رفت سر کمد  کتابام

دنبالش دوییدم گفتم : حق نداری به اونا دست بزنی.

گفت: چرا ، مگه اینا با پول من خریده نشده ؟

گفتم : چقدر نفرت انگیزی


تا اینو گفتم : حمله کرد طرفم

سریع دوییدم سمت اتاق خودمون .

مازیار دنبالم اومد . هر چی جلوی دستش بود رو پرت میکرد .

از گل و گلدون و مجسمه ها گرفته تا وسایلا ی روی میز آرایشم.

گفت : همین طور که زبون درازی کردی همین طورم ازم خواهش میکنی که کتاباتو نریزم دور

با حرص گفتم : مگر اینکه توی خوابت ببینی

اومد طرفم منو هول داد روی تخت .

یه پتو گوشه ی تخت بود . پتو رو کشید روی سرم .

پتو رو پیچید دورم .

هر چقدر دست و‌پا زدم فایده نداشت حس کردم دارم خفه میشم .

همون طور که منو لای پتو پیچیده بود بلندم کرد .

صدای مریم خانم می شنیدم که خطاب به مازیار میگفت : آقا می خوایین چکار کنین

تورو خدا ولش کنین

مازیارم بدون توجه به مریم خانم داشت منو میبرد .

نمی دونم پتو رو چطوری دورم پیچیده بود که اصلا نمی تونستم تکون بخورم.

از صدای باز شدن در تراس ترس افتاد توی جونم یه لحظه فکر کردم که نکنه پرتم کنه پایین

مریم خانمم همین فکرو کرده بود

که با صدای بلند گفت : یا حضرت عباس ؛ آقا رحم کن


ولی از صدای چرخیدن کلید و باز شدن در ، فهمیدم در انباری رو باز کرده .

محکم منو پرت کرد توی انباری

سریع از لای پتو اومدم بیرون

با وحشت بهش نگاه کردم

گفت : اینقدر اینجا می مونی تا التماسم کنی درت بیارم .

درو بست و قفل کرد.

صدای مریم خانم می شنیدم که به مازیار میگفت: آقا این چه کاریه ، گناه داره، خدا رو خوش نمیاد .

ولی هیچ صدایی از مازیار نمی شنیدم.

******

انباری کلا تاریک بود . اصلا جایی رو نمی دیدم .

با حرص بلند شدم با تمام توانم کوبیدم به در انباری

چقدر دلم می خواست یکی از همسایه ها صدامو می شنید و کمکم میکرد

ولی یا کسی نشنید یا به روی خودش نیاورد.

دیگه خسته و بی جون نشستم روی زمین .

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

هر کاری میکردم نمی تونستم توی تاریکی ساعتمو ببینم .

هیچ نوری نبود .

ولی هر چی بود می دونستم نزدیک غروبه

بلند شدم بازم با تمام قدرتم به در کوبیدم و سرو صدا کردم که شاید همسایه ها صدام بشنون ولی خبری نشد ‌.

از خستگی و سرما پتو رو گرفتم دورم و نشستم .

از ترس همش چشمام می چرخید و به اطرافم نگاه میکردم.

بدجور خوابم گرفته بود .

از موقعی که صبحانه خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم گلوم خشک شده بود بیشتراز گرسنگی تشنه م شده بود .

هر چی منتظر شدم خبری از مازیار نشد .

دیگه مطمئن بودم شب شده ولی انتظارم بی فایده بود .

از تاریکی و تنگی انباری و تنهایی و شب بدجور خوف کرده بودم .

بلند شدم بازم با توان باقی موندم کو بیدم به در و مازیار و صدا کردم ولی خبری نشد

خوشحال میشم پیجم 

دوباره نا امید شدم . نشستم روی زمین .

دیگه داشتم دیوونه میشدم .

پتو رو کشیدم سرم ، سعی کردم که بخوابم که زمان بگذره .

ولی هر کاری می کردم خوابم نمیبرد .

احتیاج به دستشویی داشتم ،

نمی دونستم باید چکار کنم .


اروم زدم به در گفتم : مازیار هستی ؟

جوابی نیومد

دوباره صداش کردم گفتم : اگه هستی درو باز کن باید برم دستشویی

خوشحال میشم پیجم 

یهو در باز شد . محکم منو کشید بیرون ، پرتم کرد گوشه ی تراس .

از جام بلند شدم با بغض گفتم : پاهام درد گرفت

هیچی نگفت

باعجله رفتم سمت دستشویی

وقتی از دستشویی اومدم بیرون دوباره منو کشید .داشت میبرد سمت تراس

با عصبانیت گفتم: بسه مگه دیوونه شدی ؟

گفت : اینقدر میری او نجا میمونی تا بابت رفتارا و حرفای امروزت عذرخواهی کنی

گفتم: بسه مگه من بچه ام که تنبیه م میکنی

گفت : نه تو یه دختر سرکش و گستاخی که نیاز به تربیت داری

می خواستم جیغ و داد بزنم شاید کسی صدامو بشنوه

که انگار فهمید جلوی دهنمو گرفت منو برد سمت انباری

هر چقدر تقلا کردم که منو دوباره نندازه اونجا فایده ای نداشت.

دوباره منو انداخت توی انباری این بارم خودش با من اومد داخل .

گفت : دهنتو ببند اینجا بشین

گفتم : عجب آدمی هستی تو

ببین اینجا چقدر سردو تاریکه

گفت : زندگی با آدم دیوونه همینه دیگه

گفتم : واقعا دیوونه ای

گفت : هنوز کجاشو دیدی

یه دستش دور کمرم حلقه شد

یه دستش رفت سمت یقه ی لباسم

با حرص گفتم : ولم کن روانی

گفت : خواهش کن ولت کنم

با تمام توانم کوبیدم به سینه ش

دستامو گرفت توی دستم گفت : ببین چقدر ناتوانی ، ببین همه چی توی دست منه

الان چند ساعته که انداختمت این تو الانم هر کاری که بخوام باهات میکنم بازم می ذارمت همینجا می رم

حرفاش بدجور داشت روی اعصابم راه می رفت

گفتم : بسه تموم کن

گفت : پس خواهش کن

گفتم : خواهش نمی کنم برو بیرون ، ترجیح میدم همین جا بمونم .

دستشو کشید روی بدنم

هرچقدر سعی کردم ولم کنه ولی نشد .

صدای هق ، هق گریه م بند نمیومد .

گفت : چرا گریه میکنی ؟ خیلی دلت میخواد از دستم فرار کنی؟

با حرص گفتم : آره ، آره دیگه نمی خوام ببینمت

آروم سرشو به گوشم نزدیک کرد گفت: هیس !دیگه داری دختر بدی میشی

کجا میخوای بری؟

می خوای بری به بابا جونت بگی چون شوهرم بهم دست زد از دستش فرار کردم اومدم اینجا

یهو با صدای بلند خندید گفت : آهان یادم رفته بود

حتما میخوای بهشون بگی که قبل ازدواجم من همینطور بهت دست زدم

گفتم : ساکت شو

لحن صداش تغییر کرد با حرص و عصبانیت گفت: یادت باشه حرف اضافه جلوی کسی از دهنت در بیاد ‌.اگه منو با خونواده ت در بندازی  دهنم باز میشه به پدرت میگم که تو قبل از ازدواجم مال من شده بودی

پس حق نداره توی زندگیم دخالت کنه

صدای خنده هاش عصبیم میکرد .

حرفاش مثل یه زنگ توی گوشم پیچیده بود.

وقتی بدنم لمس میکرد انگار کل بدنم توی آتیش بود .

یهو حس کردم پاهام نایی نداره.

نتونستم چیزی بگم.

فقط چشمام بسته شد

خوشحال میشم پیجم 

چشمام که باز کردم چند لحظه ای انگار حسی نداشتم چیزی یادم نبود فقط خیره به سقف خیره شده بود .

با صدای مازیار متوجه اطرافم شدم .

گفت : خوبی ؟

خودمو کشیدم به سمت بالا می خواستم بلند بشم که درد وحشتناکی رو توی کمرم احساس کردم

با ناله گفتم : آخ کمرم !


روی مبل کناریم نشست، سیگارشو روشن کرد ، شروع کرد به کشیدن

آروم بلند شدم روی مبل نشستم به بدن نیمه برهنه ام نگاه کردم .

یادم اومد که چه اتفاق هایی افتاده .

آروم پاها مو جمع کردم توی بغلم سرم گذاشتم روی زانوم .


گفت: منتظرم !


نگاش کردم .


گفت : زود باش !


وقتی دید همون طور مبهوت نگاش میکنم گفت:

منتظرم عذرخواهیت بشنوم. اگه ازم بخوای ببخشمت و خواهش کنی دیگه  کاری به خودت و کتابات ندارم .


با نفرت نگاش کردم .

چیزی نگفتم.


سیگارشو خاموش کرد گفت : پس حرفی برای گفتن نداری ؟


سرم گذاشتم روی زانوم .

خوب می دونستم اگه الان ازش عذر خواهی کنم بیفتم به دست و پاش شاید غرورم بشکنه ولی بابت آسیبی که بهم زده بود میتونستم  خیلی چیزا به دست بیارم  . مثل اینکه حتما فردا برام یه  هدیه خوب میخرید ‌. یا یه پول درشت بهم می داد که برم خرید . مطمئنا می ذاشت دوباره برم دانشگاه .

و خیلی چیزای دیگه .


ولی نمی تونستم . من حتی از اینکه چند لحظه پیش ، پیشش گریه کرده بودم عصبی بودم .

این آدم خوب بلد بود شخصیت آدم له کنه .

یاد حرفای دکتر افتادم این آدم واقعا انگار چند شخصیت داشت .

همینطور که توی دلم با خودم حرف میزدم

گفت : بلند شو خودت دوباره برگرد توی انباری .

خوب می دونستم اگه داد و فریادم راه بندازم کسی نمیاد کمکم .

امکانم نداشت تا ازش عذر خواهی  و التماس نکنم منو ببخشه

بلند شدم رفتم سمت اتاق  

گفت : کجا میری ؟

گفتم : میرم لباس بپوشم . لباسام پاره شده

بلند شد اومد سمتم ، یه لحظه ترسیدم ، گفت : حق نداری لباستم عوض کنی

برگشتم سمت آشپزخونه . گلوم بدجور می سوخت

یه لیوان برداشتم لیوان پراز آب کردم میخواستم بخورم که لیوان تو هوا از دستم گرفت

هولم داد بیرون آشپزخونه .

خیلی تشنه م بود ، فهمیده بود. میخواست منو مجبور کنه که التماسش کنم بازم چیزی نگفتم.

آروم رفتم سمت در تراس .

درو باز کردم . رفتم توی انباری

دنبالم اومد .

پتوی توی انباری رو برداشتم گرفتم طرفش . می دونستم که الان اونم میگیره .

یکم نگام کرد با حرص پتو رو گرفت منو هول داد عقب تر درو بست .

اونشب بارون تندی می بارید.

باد طوری می وزید که صدای ناله ی باد باعث وحشت آدم میشد .

یکم به درو دیوار که چیزی جز سیاهی نبود نگاه کردم .

خیلی سرد بود .

توی تاریکی دنبال جعبه های خالی توی انباری گشتم .

چندتا جعبه ی مقوایی بزرگ که مال وسیله های خونه بود رو پیدا کردم .

سعی کردم خودمو توی اون جعبه ها جا کنم .

وقتی رفتم لای جعبه ها . فضا برام گرم تر و قابل تحمل تر شد .

دلم میخواست گریه کنم ولی گریه نکردم.


بهترین چیز توی اون لحظه خیال بود . خیال تخت گرم و نرم خونه ی پدری .

حتما الان مامان و بابام کنار بخاری توی تشک پشمی که عزیز برامون درست کرده بود خواب بودن .

مطمئن بودم الان عرفان وسطشون خوابیده .

هر وقت باد زوزه میکشید و رعدوبرق میزد . مامان و بابا ما رو وسط خودشون می خوابوندن که ما نترسیم.

یاد گرمای بخاری و بغل مامان و بابا و لحاف و تشک پشمی بهم آرامش داد .

خودم نفهمیدم کی خوابم برد.

خوشحال میشم پیجم 

از نور کمی که از زیر در انباری معلوم بود . فهمیدم صبح شده .

رفتم نزدیک در دستمو بردم زیر در که بتونم توی نور ساعتو ببینم .

ساعت بیست دقیقه به نه بود .

حتما مازیار رفته بود.

ساعت نه که شد بلند شدم زدم به در انباری .

با صدای بلند مریم خانم صدا کردم . صدایی نشنیدم.


یکم که گذشت احساس کردم یه سرو صداهایی می شنوم.

دوباره در زدم با صدای بلند گفتم : مریم خانم

صدای باز شدن در تراس شنیدم

گفتم : مریم خانم شمایی؟

مریم خانم با وحشت گفت : تو هنوز اون تویی دختر ؟

با ناراحتی گفتم : شما که دیروز دیدین منو انداخت اینجا کاری برام نکردین

با گریه گفت : الهی برات بمیرم مادر آخه از دست من چه کاری بر میاد . آقا که به حرف من گوش نمیده ‌.

گفتم : تورو خدا برو به برادر شوهرم زنگ بزن بیاد حداقل درو باز کنه .

من از دیروز صبح هیچی نخوردم حتی آبم بهم نداده .

صدای هق هق گریه ی مریم خانم میشنیدم.

با حرص گفتم: الان موقع گریه نیست من که نمردم داری گریه میکنی

گفت :  خدا نکنه بمیری دختر. ولی گندم جان من  میترسم به کسی زنگ بزنم .

گفتم : نترس به مهیار زنگ بزن بیاد .

نمیگم شما زنگ زدی میگم خودش اومد.

هیچ حرفی نزد

گفتم : صدام می شنوی؟

ممکنه هر لحظه مازیار بیاد خونه .

اگه بیاد دیگه نمیشه کاری کرد.


گفت :  پناه بر خدا .  خدا خودش کمکمون کنه.

شماره ی آقا مهیارو بگو .

شماره ی مهیارو بهش گفتم

گفتم : ممکنه مهیار حجره پیش مازیار باشه . بهش بگو چیزی به مازیار نگه .

گفت : باشه گندم جان الان میرم زنگ میزنم .

******

چند لحظه بعد برگشت گفت : آقا مهیار گفتن دانشگاه هستن

گفتم : حال گندم خوب نیست بدون اینکه اقا مازیار بفهمه بیایین اینجا .

گفت: الان سریع میام .

توی دلم دعا میکردم که مازیار نیاد خونه .


بیست دقیقه ای گذشته بود . که مریم خانم گفت : زنگ درو میزنن فکر کنم آقا مهیار اومد.


چند ثانیه بعد ، صدای مهیارو شنیدم که صدام زد .

گفت: گندم خوبی

با بغض گفتم : مهیار تورو خدا زودباش درو باز کن .

ممکنه مازیار بیاد خونه

گفت : مریم خانم چی میگه ؟

واقعا مازیار تورو انداخته توی انباری؟

گفتم : آره.  تورو خدا زود باش .

من از دیروز این تو هستم

به خدا دارم یخ میزنم .


دیدم صدایی نیومد گفتم : مهیار داداش چرا درو باز نمیکنی

گفت : آخه چیزه !

گفتم : چیه ، چی شده

گفت : زن داداش الان من درو باز کنم که داداش بیاد وای به حالمه. چی بهش بگم ؟

مریم خانمم با ترس گفت : آقا میفهمه منم به شما خبر دادم دمار از روزگار منم در میاره، .

با التماس گفتم : داداش  درو باز نمیکنی ؟

با صدای گرفته گفت :  مازیارو چکار کنم؟


با حرص گفتم : اصلا برین کمک هیچ کدوم شمارو نخواستم .

راست میگین مگه من چه نسبتی با شما دارم که به خاطر من خودتون به درد سر بندازین .

مریم خانم من که دخترتون نیست.  مهیار من که خواهرت نیستم .

راست میگین چرا باید کمکم کنین

با صدای بلند داد کشیدم گفتم : برین ، برین  احتیاج به کمک هیچ کدومتون ندارم


مهیار گفت : اینطوری نگو گندم تو که مازیارو  میشناسی نمیشه باهاش در افتاد .

بذار الان یه زنگ به مامان و بابا میزنم بیان اینجا.

دیگه چیزی نگفتم .

صدای صحبت مهیارو با مادرش شنیدم .

وقتی گوشی رو قطع کرد .

اومد پشت در گفت : زن داداش مامان بابا با هم همین نزدیکیا هستن الان میان.

اومدن به خدا درو می شکنم بازش میکنم.

تورو خدا منو ببخش تو برام با شیوا فرقی نداری .

همونجا پشت در نشست . گفت : من همینجا نشسته م

آروم باش الان میرسن .


صدای مریم خانم میشنیدم که به مهیار میگفت: طفل معصوم از دیروز صبح چیزی نخورده حتی آبم بهش نداده.


ده دقیقه نشد که صدای مادر شوهرم شنیدم . با داد و فریاد میگفت : چی شده مهیار ، گندم  کجاست ؟

صدای پدر شوهرم شنیدم که گفت مگه این پسره دیوونه شده .

از جام بلند شدم . درو زدم .

با التماس گفتم : بابا تورو خدا به مهیار بگو درو بشکنه .

پدرش  با تشر گفت :  گنده بک تو دوساعته اینجایی درو باز نکردی

مهیار گفت: بابا تو اخلاق  مازیار و نمی دونی ؟

مادرش با حرص گفت : درو باز کن هیچ غلطی نمی تونه بکنه.

مهیار چندتا ضربه ی محکم به در زد . در باز شد .

خودم پشت در قائم کردم .

گفتم : لباسم مناسب نیست .

مادر شوهرم چادرشو داد بهم .

گرفتم دورم اومدم بیرون .

پدر شوهر و مادر شوهرم تا منو دیدن با وحشت گفتن

از کی تورو انداخته اون تو

حال حرف زدن نداشتم

مریم خانم شروع کرد به تعریف کردن

من رفتم سمت اتاق

لباسامو عوض کردم

رفتم دستشویی ، دست و روم شستم

خوشحال میشم پیجم 

برگشتم سمت پذیرایی .

پدر شوهرم اومد طرفم بغلم کرد پیشونیم بوسید گفت : خوبی بابا؟

با سر حرفشو تایید کردم اصلا نای حرف زدن نداشتم

مریم خانم با سینی چایی اومد سمت پذیرایی

مادر شوهرم بلند شد یه لیوان چایی رو برداشت داخلش چند حبه قند ریخت شروع کرد به هم زدن

چایی رو گرفت طرفم گفت : بخور مادر رنگت بدجور پریده

چایی رو گرفتم و تشکر کردم

نشستم روی مبل

مهیار اومد کنارم نشست گفت :

گندم خوبی ؟

می خوای ببرمت دکتر ؟

آروم گفتم : نه ، نمی خواد بهترم

پدر شوهرم با عصبانیت از جاش بلند شد گفت : یکی تون یه زنگ بزنه این جوهر لق بیاد خونه ببینیم چه مرگشه.

رفت توی تراس و شروع کرد به سیگار کشیدن‌.

مادر شوهرم گوشیش در آورد شماره ی مازیار و گرفت.

بعداز چندتا بوق جواب داد . مادر شوهرم با عصبانیت گفت : علیک سلام پسر . آفرین دستت درد نکنه رو سفیدم کردی . یالا بیا خونه . من خونتون منتظرتم ‌

گوشی رو قطع کرد.

******

ده دقیقه نشد . صدای ماشین مازیار پیچید توی پارکینگ .

مریم خانم با اضطراب خطاب به مادر شوهرم گفت : خانم جان ، قربان شما برم من تورو خدا بگین خودتون سرزده اومدین اینجا

مهیارم حرف مریم خانم تایید کرد گفت : آره مامان بگو سرزده اومدیم اینجا به گندم سر بزنیم دیدیم اوضاع اینطوریه.



خوشحال میشم پیجم 

مریم خانم رفت سمت در ، درو باز کرد .

مازیار همون طور که کفششو میکند که بیاد داخل خونه

با صدای بلند گفت : چی شده خیر باشه امروز خانوادگی هوس کردین بیایین به ما سر بزنین .

سوییچ و گوشیش و پرت کرد روی عسلی برگشت طرف مریم خانم گفت : مگه قرار نشد هر کی اومد و رفت بهم زنگ بزنین .

مریم خانم تا خواست چیزی بگه .

مادر شوهرم گفت : خودم نذاشتم بهت زنگ بزنه گفتم خودم خبرت میکنم

مازیار با عصبانیت گفت : شما که تاج سری ولی این خانم اینجا وظایفی داره

پدر شوهرم پرید وسط حرفش گفت: مرد گنده ، خجالت نمی کشی با زنت اینطوری رفتار میکنی .

مازیار کاپشنشو کند انداخت روی مبل .

اومد کنارم روی مبل نشست دستشو انداخت دور گردنم با طعنه  گفت : به به ، سید جلال !

از کی تاحالا حامی حقوق زنان شدی ؟

از جام بلند شدم رفتم کنار مادر شوهرم نشستم .

مازیار برگشت طرف مهیار گفت : میبینم که مال توی استینم پرورش میدم تو چرا بهم زنگ نزدی

خندید گفت : حتما در انباری رو تو شکستی

بعله دیگه ماشاالله این قد و هیکل دیگه از پس یه در که بر میاد .

مهیار با ناراحتی گفت : داداش این چه کاریه کردی


مازیار گفت : اینکه من توی خونم با زنم چه رفتاری میکنم فکر نمی کنم به کسی مربوط بشه

مادر شوهرم با عصبانیت بلند شد رفت طرف مازیار

با کیف پولش که توی دستش بود

محکم کوبید به سینه ی مازیار و گفت: خوشم باشه . دستم درد نکنه بت پسر بزرگ کردنم .

دلم خوش بود حداقل تو حرف منو می فهمی، میتونم همه جوره روت حساب کنم

این چه کارایی یه میکنی؟

چی شده ؟ چه خبره ؟

مازیار گفت : مادر من  بشین سر جات الکی حرص نخور حالت بد میشه

چیزی نشده یه مسئله ی خصوصیه خودمون حلش میکنیم .

پدر ش گفت : تو بیخود کردی که به خاطر مسائل خصوصی با این دختر اینطوری رفتار کردی

مازیار با صدای بلند خندید گفت : نه به خدا سید جلال تو امروز یه چیزیت شده

اون موقع ها که مامان زیر دست و پات التماست میکرد که نزنیش به فکر حقوق زن نبودی .

الان میخوای چیزایی رو که بلد نیستی یاد من بدی.

پدرش با عصبانیت گفت : من این کارو کردم شکر خوردم تو هم میخوای همین  شکرو بخوری .

مازیار خندید گفت : میگن پسر کو ندارد نشان از پدر !

همینه دیگه!

پدرش با عصبانیت اومد سمت مازیار یقه شو گرفت گفت : فکر نکن قد و هیکلت از من درست تره نمیتونم اذیت کنم

مازیار همون طور که نشسته بود گفت : اگه این روش جواب میداد من خیلی سال پیش ادب شده بودم

یادت میاد که چجوری ما رو میزدی.

پدر ش یقه شو ول کرد رفت سمت پنجره.

پنجره رو باز کرد چندتا نفس عمیق کشید همونجا روی مبل نشست دستشو گذاشت روی قلبش .

با ترس رفتم طرفش گفتم : بابا خوبی ؟

دوییدم سمت آشپزخونه یه لیوان آب براش آوردم

مادرش با عصبانیت گفت : تو خودت شاهد زجر کشیدن من بودی الان داری با زنت همین کارو میکنی

مازیار گفت : من غلط کنم با گندم اون کارارو بکنم.

گندم کجا مثل شما داره زندگی میکنه . پاشو برو کمد لباسا و طلاهاشو ببین چیزی کم نداره .

خونه و زندگیشم که دارین میبینین . گردش و تفریحشم که سر جاشه . به مریم خانم اشاره کرد گفت : کار خونه شم که کس دیگه انجام میده.

مادر شوهرم اومد نزدیکش نشست گفت : مگه من از مال دنیا چیزی کم داشتم . همیشه بهترین ها برام بود ولی چه فایده که بابات روی خوش نداشت .

اینطوری می خواستی پشت و پناه من باشی اینطوری میخواستی زیر بال و پر مهیارو بگیری .

مازیار پوزخند زد و گفت : می دونی که هیچ کاری برام سخت نیست .

چیزی عوض نشده

تا همیشه روی من حساب کن .

مادر شوهرم سرش انداخت پایین گفت : تو جلوی این دختر منو شرمنده کردی

حداقل حرف بزنین ببینم چه خبر شده

مازیار با عصبانیت به مادرش گفت: چرا سر تو انداختی پایین، تو سرت هیچ وقت پیش هیچ کس نباید خم بشه

پدر شوهرم همون طور که دستش روی قلبش بود

گفت : کره هر فکر کردی اسیر آوردی.  دست گندم میگیرم میبرم خونه ی پدرش میگم غلط کردم اومدم در خونتون دختر گرفتم پسرم عرضه ی زن نگه داشتن نداره

مازیار خندید دستشو گذاشت زیر چونه ش به پدرش خیره شد .

پدرش گفت : چیه ، یادت رفته چقدر رفتیم و اومدیم تا بهمون دختر دادن الان که گرفتیش اینطور دم در آوردی

اگه دامادت با شیوا این کارارو بکنه تحمل میکنی

مازیار با عصبانیت بلند شد گفت : گندم جرات نداره از این خونه بیرون بره

هیچ کسم نه حتی شما نه پدر خودش نمی تونه حتی برای یک شبم بیرون این خونه نگه ش داره

پدرش گفت : تو دیگه داری حرف بزرگتر از دهنت میزنی

مازیار گفت : باشه امتحان کنین .

برگشت طرف من گفت : تو الان بدون اجازه ی من با کسی از در این خونه بیرون میری ؟

نگاهش خیره موند روم ‌.

دیگه چیزی نگفت ولی نگاهش یه دنیا حرف و تهدید داشت .یاد حرفای دیشبش افتادم

زبونم نمی چرخید چیزی بگم

مادر شوهرم زد روی بازوی مازیار گفت : تو این دخترو از چی ترسوندی ؟

مازیار خندید گفت : ترس چیه ؟

من خوب بلدم یه دختر زبون دراز و سرکش و ادب کنم بکنمش زن زندگی

پدر شوهرم با عصبانیت گفت : دهنتو ببند مردک

ما توی این مدت جز محبت و احترام چیزی از این دختر ندیدیم

برگشت طرف مادر شوهرم گفت : بیا اینم پسری که تو تربیت کردی ؟

ببین چه طوری داره رفتار میکنه

تو اینو مثل خودت یاغی بار آوردی .

مازیار با عصبانیت بلند شد گفت : توی خونه ی من با مادرم درست صحبت کن سید جلال 

خوشحال میشم پیجم 

الان دیگه خیلی برای تربیت من دیر شده .

اون موقع که پای منقل و بافورت بودی باید یاد بچه هات میبودی.

مهیار اومد سمت مازیار گفت: بسه داداش تموم کن .

مازیار با حرص یقه ی مهیارو گرفت گفت: تو ساکت شو

خوب حال و روز منو نگاه کن اگه نمیخوای مثل من بشی دهنت ببند با امکاناتی که دارم بهت میدم پادشاهی کن .

امکاناتی که همین آقا به من نداد. الان داره منو سوال جواب میکنه


مادر ش گفت : مازیار بسه احترام پدر تو نگه دار.


مازیار گفت : پس این بحث همینجا تموم کنین

خطاب به مریم خانم گفت: مریم خانم لطفا میز نهار و بچینین مهمونامون گرسنشونه


پدرش همون طور که نگاهش میکرد . گفت : توی کی این قدر عوضی شدی

مازیار خندید گفت : از همون موقع که منو گذاشتی کف بازار

همونجا که زورم نمی رسید جعبه های میوه رو بلند کردم

همونجا با خودم عهد کردم روز ی که زورم رسید اون جعبه ها رو بلند کنم . اون جور که دلم میخواد زندگی کنم .

الان دیگه زورم زیاد شده سید جلال  . جعبه ها رو چندتا ، چندتا بلند میکنم.

پدرش دستشو گذاشت روی قلبش نشست روی مبل .

مهیار با عجله رفت سمتش گفت : بابا ، بابا خوبی ؟

هر لحظه صدای بابا گفتن مهیار بلند تر میشد

من مات و مبهوت  همون طور ساکت  کنج پذیرایی مونده بودم .به اطرافم نگاه میکردم .

خوشحال میشم پیجم 

صدای آژیر آمبولانس که پیچیده شده بود توی خیابونمون اضطرابمو بیشتر می کرد .


مهیار با سرعت بالایی رانندگی میکرد دنبال آمبولانس می رفت .

مادر شوهرم که روی صندلی جلو نشسته بود . مرتب به مهیار گوشزد میکرد که مواظب باشه .


همه ی اتفاق ها توی کمتر از چند ثانیه افتاده بود.

مازیار همراه پدرش توی آمبولانس بود .

با تمام احساسات منفی ای که نسبت به پدرش داشت ولی وقتی پدرشو توی اون حال دید مثل اسپند روی آتیش بی قرار شده بود .

*******

وقتی پرستار صدا زد همراه آقای......

مازیار و مهیار بلند شدن .

پرستار به دکتر اشاره کرد

گفت : آقای دکتر با شما کار دارن .

دکتر خطاب به مازیار و مهیار گفت : نگران نباشین پدرتون دچار اسپاسم قلبی شده بود .

امشبو لازم تحت مراقبت باشن .

مادر شوهرم با صدای بلند گفت : خدا رو شکر.

مازیار خودش پرت کرد روی صندلی و نشست .

به چهره ش نگاه کردم در عرض همین چند دقیقه انگار شکسته بود . موهاش آشفته تاب خورده بود روی صورتش .

کل پیشونیش خیس عرق شده بود .

مهیار رفت کنار مازیار نشست .

مازیار دستشو انداخت دور گردن مهیار .

مهیار سرش گذاشت روی شونه مازیار گفت : داداش چرا اینطوری شد؟

مازیار گفت : چیزی نشده داداش حالش خوب میشه

مادرش رفت سمتشون نشست طرف دیگه ی مازیار .

مازیار با یه دست دیگه ش مادرشم بغل کرد گفت : بازم طبق معمول همه چی تقصیر من بود . آروم باشین نترسین بابا خوب میشه .

مادرش با گریه گفت : پسرم ما همه ی چشم و امیدمون به توئه

تو دیگه ما رو اذیت نکن . به اون دختر ظلم نکن . آهش دامن ما رو میگیره ها

مازیار پیشونیه مادرشو بوسید

گفت : گریه نکن مامان . همه چیز درست میشه .

******

مازیار بلند شد رفت . بیرون در بیمارستان . نشست روی یکی از سکوها شروع کردن به سیگار کشیدن . پک های عمیق و پشت هم به سیگارش میزد . این یعنی خیلی ناراحت بود.


از دور بهش نگاه کردم . چقدر تنها بود ‌ . همه بهش تکیه میکردن اون همه رو آروم میکرد

ولی الان کسی کنارش نبود آرومش کنه .

بلند شدم رفتم سمت بوفه

یه بطری آب معدنی براش خریدم .

کاپشنش برداشتم رفتم سمتش .


کاپشنشو انداختم روی دوشش . بطری آب گرفتم طرفش

نگام کرد .

چشماش قرمز بود .

سیگارشو انداخت پایین با پاهاش سیگار و خاموش کرد.


گفت : چیه دلت برام سوخت .

گفتم : بحث دلسوزی نیست

انسانیت حکم میکنه توی همچین شرایطی کنارت باشم

گفت : همش تقصیر منه ، ممکن بود بابام بمیره

گفتم : آره وقتی عصبی میشی حالیت نیست چی میگی و چکار میکنی

ممکن بود پدر تو به خاطر ندونم کاری از دست بدی

گفت : می خوای با حرفات ازم انتقام بگیری

گفتم ؛ من اهل انتقام نیستم اومدم اینجا کنارت باشم .


بلاهایی رو که سرم آوردی فراموش نکردم فقط الان زمان صحبت کردن در باره ی اون مسائل نیست .

نشستم کنارش . گفتم : اگه دوست داری به من تکیه بده

نگام کرد خندید گفت : تا حالا به کسی تکیه ندادم

گفتم : ولی میتونی به من تکیه بدی

دستمو انداختم دور کمرش یکم متمایل شد به سمتم

به بطری آب اشاره کردم . گفتم : یکم آب بخور آروم میشی .

بطری آب یکسره سر کشید .

یه نفس عمیق کشید و گفت : چقدر خوبه که اینجایی

چیزی نگفتم فقط نگاش کردم.

*****&&

یکم بعد مهیار اومد طرفمون

مازیار با عجله بلند شد گفت : چیزی شده داداش ؟

مهیار گفت : نترس بیا اجازه دادن یکم بابا رو ببینیم .


با عجله رفتیم داخل.

آروم وارد اتاق شدیم .

پدرش تا ما رو دید دستشو سمت من دراز کرد

رفتم طرفش دستشو گرفتم .

گفتم : بهتری بابا

با حرکت چشمش حرفمو تایید کرد .

آروم با صدایی که از ته چاه در میومد گفت : منو ببخش عروس

پسرم بد نیست از من بدی زباد دیده .

پسرم به تو می سپارم اون گناهی نداره ، گناهکار منم


نگاهم رفت سمت مازیار . به زور سعی میکرد جلوی ریختن اشکاشو بگیره .

مهیار ولی طاقت نیاورد اشکاش ریخت . مادر شوهرمم گریه کرد .

بازم مازیار بغلشون کرد . ولی خودش گریه نکرد اصلا حتی سرشم پایین نگرفت .

دست پدر شوهرم بوسیدم گفتم : اینطور نگین

هر کسی مسئول رفتار خودشه

الانم به چیزی فکر نکنین فقط استراحت کنین .

مازیار دستشو گذاشت روی شونه ی پدرش گفت: سید جلال ببخش امروز زیادی تند رفتم


سریع از اتاق رفت بیرون.

خوشحال میشم پیجم 

یکم بعد خطاب به مادر شوهرم گفتم : می خوایین من شب پیش بابا بمونم ؟

مهیار گفت : نه ، اینجا آقایون هستن . شما و مامان برین من میمونم.


رفتم سمت مادر شوهرم گفتم : مامان پس امشب باید بیایین خونه ی ما .

همون لحظه حسین رسید .

با نگرانی اومد طرفمون گفت : چه خبر شده ؟

مادر شوهرم گفت: آروم باش چیزی نیست . بابا یکم قلبش درد گرفته بود.

گفتم : چیزی نشده نگران نباشین داداش ‌ . خداروشکر بابا بهتره .

حسین آروم رفت سمت پدرش

گفت : بابا چطوری؟

پدرش با صدای آروم و گرفته گفت : بهترم.

گفتم : مامان بریم ؟

حسین گفت : شما برین منو مهیار اینجا میمونیم

*******

بیرون در بیمارستان هر چی چشم چرخوندم نه مازیار بود نه ماشینش .

مادر شوهرم با نگرانی گفت : وای بچه م کجا رفته ؟ پیداش نیست‌.

گفتم : مامان نگران نباش حتما رفته یه گوشه خلوت کرده . آروم که شد پیداش میشه .

بیایین آژانس بگیریم بریم خونه.

****

وقتی رسیدیم خونه ، سریع لباسام عوض کردم رفتم سمت آشپزخونه .

غذای مونده و دست نخورده ی ظهر و گرم کردم

میزو چیدم .

مادر شوهرم داشت نماز میخوند.

منتظرش موندم . وقتی نمازش تموم شد .

گفتم: مامان بیایین یکم غذا بخوریم.

جانماز و جمع کرد اومد سر میز .

همون طور که براش غذا می کشیدم گفت ؛ خدا ازت راضی باشه دخترم .

هر کی الان جای تو بود. کینه میکرد با ما بد رفتاری میکرد.

گفتم : این چه حرفیه ، من هنوزم از مازیار دلگیرم ولی شماها مقصر نیستین .


مادر شوهرم گفت : به خدا تعجب میکنم . اصلا این رفتارا از مازیار بعیده

یه آه کشیدم سرم انداختم پایین مشغول غذا خوردن شدم .

مادر شوهرم گفت : گندم رک و راست بگو مشکلتون سر چیه ؟

یکم مکث کردم .

مادر شوهرم گفت : به من حقیقتو بگو . ببینم مازیار خبط و خطایی کرده

همون طور که با غذام بازی میکردم . شروع کردم به تعریف کردن.  تمام حرفای دکتر به مادرش گفتم .

یکم فکر کرد گفت : یعنی تو میگی بچه ی من مشکل روانی داره ؟

گفتم : نمی دونم ولی هرچیه نیاز به کمک داره .

ولی قبول نمی کنه .

گفت : والا چی بگم.  من باورم نمیشه

بچه م صحیح و سالم این وصله ها  بهش نمی چسبه‌

یکم تند هست ولی دیگه دیوونه نیست .

نمی تونستم کل ماجرا رو براش تعریف کنم . خجالت می کشیدم .

دستام گرفت گفت : مادر جون مازیار تند هست ولی تورو خیلی دوست داره .

به قول مادربزرگم زن  وروره جادوی توی رخت خوابه .

دخترم بهش روی خوش نشون بده

به خدا نه اینکه پسرمه میگما ، تو با شیوام برام فرقی نداری .

ماشاالله هزار ماشاالله خوشگلی پسر منم که  جونش برات در میره . تو هم خانمی کن زنونگی به خرج بده بگیرش توی مشتت .

مازیار با پدرش قابل مقایسه نیست .

جلال گوشش به این حرفا بدهکار نبود . سرش هر جایی گرم بود الا خونه .

ولی پسر من اینطوری نیست

خوشحال میشم پیجم 

گفتم: مامان به خدا همه ی این کارارو کردم ولی وقتی مازیار قاطی  میکنه کسی رو نمی شناسه

امروز خودتون شاهد بودین با بابا چطوری حرف زد .

گفت : والا من که نمی دونم مادر ولی یه وقت با این حرفا زندگیتو بهم نزنی . خودتون دشمن شاد نکنین.

همه حسرت زندگیتو دارن .

یکم مکث کرد گفت : خودم گوشای مازیارو بابت کارای دیروزش می کشم .

گفتم : مامان من دیگه میترسم ممکنه یه بلائی سرم بیاره

گفت :  دختر یه جور حرف میزنی انگار مازیار زنجیریه بچم این همه محبت داره . این همه دل رحمه.

گفتم: مامان ناراحت نشو به خدا دکتر حرفامو تایید کرده

گفت : این دکترا فقط بلدن حرف مفت بزنن

تو باور نکن.

می دونستم ادامه دادن بحث فایده نداره.

خودم با غذا مشغول کردم .

صدای گوشی مادرش بلند شد .

گفتم : مامان صبر کنین الان گوشی رو براتون میارم

گفت : پیر شی مادر پاهام جون نداره بلند بشم .

گوشی رو گرفتم سمتش گفتم : آبجی شیوا داره زنگ میزنه


گوشی رو جواب داد گفت :

جانم شیوا جان .

یکم مکث کرد گفت : من خونه ی مازیارم .

باشه بیا .

گوشی رو قطع کرد.


خطاب به من گفت : بچم صداش گرفته بود . حتما به خاطر باباش گریه کرده

گفت : داره میاد اینجا

گفتم : قدمش روی چشم


بلند شدم چای تازه دم کردم

میوه ریختم توی ظرف .

به ساعت نگاه کردم . هفت ونیم بود . خبری از مازیار نبود

نمی خواستم بهش زنگ بزنم .

خوشحال میشم پیجم 

با صدای زنگ رفتم سمت در درو باز کردم .

با صدای بلند گفتم : مامان آبجی   اومد ‌.

درو باز کردم با لبخند گفتم : خوش اومدین

یه سلام کوتاه کرد رفت سمت مادر شوهرم.

همدیگه رو بغل کردن ، شیوا با گریه گفت : اینجا چه خبر بود

چرا بابا اینطوری شد؟

داداشم مازیار تا کسی اذیتش نکنه صداش در نمیاد

مامان چرا توی دعوای اینا دخالت کردین

داداشم خوب بلده مشکلاتشو حل کنه ، حالا خوب شد پدر و پسر توی روی هم موندن .

این حرفا رو با طعنه میزد و یه نیم نگاهی به من مینداخت


خودم زدم به نشنیدن ؛ سینی چایی رو برداشتم رفتم طرف پذیرایی .

گفتم: خوش اومدین آبجی ، بفرمائید چایی .

نگران بابا نباشین به خیری گذشت .

شیوا با لحن تندی گفت : بعله خدا رو شکر این بار به خیری گذشت ولی گندم جون اگه بابام سکته میکرد میخواستی چکار کنی ؟

گفتم : آبجی مثل اینکه شما کلا در جریان نیستین چه اتفاقایی افتاده

اشکالی نداره فعلا آروم باشین بعدا صحبت میکنیم

گفت : الان و بعدا نداره ، داداشم مازیار سنگ صبور و پشت و پناه همه ی ماست

آزارش به کسی نمی رسه

حتما یه کاری کردی لجشو در آوردی

گفتم : یعنی اگه شما با آقا بهرام بحث کنین . آقا بهرام شمارو یه روز کامل می ندازه توی انباری ؟

یه لحظه ساکت شد بعد با صدای بلندتر گفت : والا معلوم نیست چکار کردی که مازیار این کارو کرده

گندم دارم بهت میگم جون من به مازیار بنده اگه اذیتش کنی من بفهمم من می دونم و تو

دمار از روزگار ت در میارم

همون لحظه کلید توی در چرخید مازیار اومد توی خونه ‌

کلیدشو محکم پرت کرد روی اپن آشپزخو نه گفت :

اینجا چه خبره ؟

این سر و صدا ها چیه ؟

چیزی نگفتم بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه.

مازیار برگشت طرف شیوا گفت :

من صداتو شنیدم این حرفا چی بود به گندم زدی ؟

شیوا گفت : داداش میدونم پا روی دمت گذاشته

مازیار گفت : ما زن و شوهریم بینمون هزارتا حرف میشه

خوش ندارم دفعه ی دیگه بشنوم کسی با گندم اینطوری صحبت کنه

مادر شوهرمم با تشر توپید به شیوا گفت : دختر به خاطر بابات ناراحتی نباید ناراحتی تو سر دختر مردم خالی کنی

همین داداشت کم بی تقصیر نیست .

مازیار اومد آشپزخونه

آروم گفت : ببخش شیوا خیلی به خاطر بابا ناراحته

چیزی نگفتم

رفتم سمت پذیرایی

شیوا گفت : گندم جان ببخش ، تند رفتم خیلی اعصابم خرابه

گفتم: اشکال نداره آبجی بعدا با هم صحبت می کنیم الان همه عصبی و خسته هستن

خوشحال میشم پیجم 

شیوا بلند شد ، رفت طرف مازیار .

مازیار بغلش کرد سرشو بوسید گفت : آبجی ببخش تقصیر من بود با بابا بد حرف زدم

دیگه خودت می دونی ما همیشه با هم درگیریم.

شیوا گفت : داداش اینقدر حرص نخور خدای نکرده یه بلائی سرت میاد .

مازیار سرشو به علامت تایید تکون داد .

شیوا مانتوش پوشید ، گفت مامان تو هم پاشو با من بیا

من امشب تنها بمونم دیوونه میشم .

گفتم : کجا میرین همینجا بمونین .

الان یه چیز حاضری درست میکنم زنگ بزنین آقا بهرام و بچه ها بیان

شیوا گفت : نه دستت درد نکنه

میخوام الان دوباره برم یه سر به بابا بزنم بعد برم خونه

مادرشم بلند شد. آروم اومد سمتم زیر گوشم گفت: گندم جان من با شیوا برم ؟

گفتم : هر جور که دوست دارین

گفت : مادر من رفتم ، یه وقت با هم درگیر نشین

گفتم : نه ، نگران ما نباشین

شما برین

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

افسردگی

637189 | 21 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز