مریم خانم رفت سمت در ، درو باز کرد .
مازیار همون طور که کفششو میکند که بیاد داخل خونه
با صدای بلند گفت : چی شده خیر باشه امروز خانوادگی هوس کردین بیایین به ما سر بزنین .
سوییچ و گوشیش و پرت کرد روی عسلی برگشت طرف مریم خانم گفت : مگه قرار نشد هر کی اومد و رفت بهم زنگ بزنین .
مریم خانم تا خواست چیزی بگه .
مادر شوهرم گفت : خودم نذاشتم بهت زنگ بزنه گفتم خودم خبرت میکنم
مازیار با عصبانیت گفت : شما که تاج سری ولی این خانم اینجا وظایفی داره
پدر شوهرم پرید وسط حرفش گفت: مرد گنده ، خجالت نمی کشی با زنت اینطوری رفتار میکنی .
مازیار کاپشنشو کند انداخت روی مبل .
اومد کنارم روی مبل نشست دستشو انداخت دور گردنم با طعنه گفت : به به ، سید جلال !
از کی تاحالا حامی حقوق زنان شدی ؟
از جام بلند شدم رفتم کنار مادر شوهرم نشستم .
مازیار برگشت طرف مهیار گفت : میبینم که مال توی استینم پرورش میدم تو چرا بهم زنگ نزدی
خندید گفت : حتما در انباری رو تو شکستی
بعله دیگه ماشاالله این قد و هیکل دیگه از پس یه در که بر میاد .
مهیار با ناراحتی گفت : داداش این چه کاریه کردی
مازیار گفت : اینکه من توی خونم با زنم چه رفتاری میکنم فکر نمی کنم به کسی مربوط بشه
مادر شوهرم با عصبانیت بلند شد رفت طرف مازیار
با کیف پولش که توی دستش بود
محکم کوبید به سینه ی مازیار و گفت: خوشم باشه . دستم درد نکنه بت پسر بزرگ کردنم .
دلم خوش بود حداقل تو حرف منو می فهمی، میتونم همه جوره روت حساب کنم
این چه کارایی یه میکنی؟
چی شده ؟ چه خبره ؟
مازیار گفت : مادر من بشین سر جات الکی حرص نخور حالت بد میشه
چیزی نشده یه مسئله ی خصوصیه خودمون حلش میکنیم .
پدر ش گفت : تو بیخود کردی که به خاطر مسائل خصوصی با این دختر اینطوری رفتار کردی
مازیار با صدای بلند خندید گفت : نه به خدا سید جلال تو امروز یه چیزیت شده
اون موقع ها که مامان زیر دست و پات التماست میکرد که نزنیش به فکر حقوق زن نبودی .
الان میخوای چیزایی رو که بلد نیستی یاد من بدی.
پدرش با عصبانیت گفت : من این کارو کردم شکر خوردم تو هم میخوای همین شکرو بخوری .
مازیار خندید گفت : میگن پسر کو ندارد نشان از پدر !
همینه دیگه!
پدرش با عصبانیت اومد سمت مازیار یقه شو گرفت گفت : فکر نکن قد و هیکلت از من درست تره نمیتونم اذیت کنم
مازیار همون طور که نشسته بود گفت : اگه این روش جواب میداد من خیلی سال پیش ادب شده بودم
یادت میاد که چجوری ما رو میزدی.
پدر ش یقه شو ول کرد رفت سمت پنجره.
پنجره رو باز کرد چندتا نفس عمیق کشید همونجا روی مبل نشست دستشو گذاشت روی قلبش .
با ترس رفتم طرفش گفتم : بابا خوبی ؟
دوییدم سمت آشپزخونه یه لیوان آب براش آوردم
مادرش با عصبانیت گفت : تو خودت شاهد زجر کشیدن من بودی الان داری با زنت همین کارو میکنی
مازیار گفت : من غلط کنم با گندم اون کارارو بکنم.
گندم کجا مثل شما داره زندگی میکنه . پاشو برو کمد لباسا و طلاهاشو ببین چیزی کم نداره .
خونه و زندگیشم که دارین میبینین . گردش و تفریحشم که سر جاشه . به مریم خانم اشاره کرد گفت : کار خونه شم که کس دیگه انجام میده.
مادر شوهرم اومد نزدیکش نشست گفت : مگه من از مال دنیا چیزی کم داشتم . همیشه بهترین ها برام بود ولی چه فایده که بابات روی خوش نداشت .
اینطوری می خواستی پشت و پناه من باشی اینطوری میخواستی زیر بال و پر مهیارو بگیری .
مازیار پوزخند زد و گفت : می دونی که هیچ کاری برام سخت نیست .
چیزی عوض نشده
تا همیشه روی من حساب کن .
مادر شوهرم سرش انداخت پایین گفت : تو جلوی این دختر منو شرمنده کردی
حداقل حرف بزنین ببینم چه خبر شده
مازیار با عصبانیت به مادرش گفت: چرا سر تو انداختی پایین، تو سرت هیچ وقت پیش هیچ کس نباید خم بشه
پدر شوهرم همون طور که دستش روی قلبش بود
گفت : کره هر فکر کردی اسیر آوردی. دست گندم میگیرم میبرم خونه ی پدرش میگم غلط کردم اومدم در خونتون دختر گرفتم پسرم عرضه ی زن نگه داشتن نداره
مازیار خندید دستشو گذاشت زیر چونه ش به پدرش خیره شد .
پدرش گفت : چیه ، یادت رفته چقدر رفتیم و اومدیم تا بهمون دختر دادن الان که گرفتیش اینطور دم در آوردی
اگه دامادت با شیوا این کارارو بکنه تحمل میکنی
مازیار با عصبانیت بلند شد گفت : گندم جرات نداره از این خونه بیرون بره
هیچ کسم نه حتی شما نه پدر خودش نمی تونه حتی برای یک شبم بیرون این خونه نگه ش داره
پدرش گفت : تو دیگه داری حرف بزرگتر از دهنت میزنی
مازیار گفت : باشه امتحان کنین .
برگشت طرف من گفت : تو الان بدون اجازه ی من با کسی از در این خونه بیرون میری ؟
نگاهش خیره موند روم .
دیگه چیزی نگفت ولی نگاهش یه دنیا حرف و تهدید داشت .یاد حرفای دیشبش افتادم
زبونم نمی چرخید چیزی بگم
مادر شوهرم زد روی بازوی مازیار گفت : تو این دخترو از چی ترسوندی ؟
مازیار خندید گفت : ترس چیه ؟
من خوب بلدم یه دختر زبون دراز و سرکش و ادب کنم بکنمش زن زندگی
پدر شوهرم با عصبانیت گفت : دهنتو ببند مردک
ما توی این مدت جز محبت و احترام چیزی از این دختر ندیدیم
برگشت طرف مادر شوهرم گفت : بیا اینم پسری که تو تربیت کردی ؟
ببین چه طوری داره رفتار میکنه
تو اینو مثل خودت یاغی بار آوردی .
مازیار با عصبانیت بلند شد گفت : توی خونه ی من با مادرم درست صحبت کن سید جلال