2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

یکبار برای همیشه باید مقاومت میکردم.

صبح ساعت پنج با زنگ هشدار گوشیش بیدار شدم.

بلند شدم صبحانه شو آماده کردم‌ . دوباره بر گشتم توی تخت .

اومد توی اتاق گفت : با من صبحانه نمیخوری

گفتم : نه

گفت : الان این کارارو میکنی فکر میکنی چیزی تغییر میکنه

گفتم : نه ، امیدی به تغییر تو ندارم

با حرص لباساشو پوشید بدون اینکه صبحانه بخوره رفت .

منم چون اون روز کلاس نداشتم با خیال راحت خوابیدم

ساعت ده با سرو صدای مریم خانم بیدار شدم .

رفتم سمت آشپزخونه گفتم: سلام ، خسته نباشید

مریم خانم با لبخند گفت: سلام گندم جان . ساعت خواب مادر .

گفتم : مرسی

گفت : این میز صبحانه همینطور دست نخورده مونده بود منم جمعش نکردم گفتم شاید بخوایین بخورین

گفتم : نه مریم خانم اون برای مازیار چیده بودم ولی نخورد

گفت : چرا ، آقا  که عادت نداره غذا نخورده بره

گفتم : قهر کرده

مریم خانم  گفت : وای مادر چرا گذاشتی با دلخوری بره

گفتم : مریم خانم دست روی دلم نذار که خونه

گفت : خدا نکنه چرا آخه ؟

ماجرای دیروز کامل براش تعریف کردم

مریم خانم یه آهی کشید با لهجه ی شمالیش گفت : والا من آخر نفهمیدم درد این پسر چیه

اصلا انگار دوتا رو داره یه روش فرشته یه روشم معذرت میخواما گندم جان انگار شیطانه

گفتم ؛ منم از همیت ناراحتم دیگه کلافه شدم نمی دونم چکار کنم

تصمیم گرفتم یه مدت بهش بی محلی کنم

مریم خانم لبشو گاز گرفت گفت : عیبه دختر دیگه نگو

این کار گناهه ، خدا رو خوش نمیاد

آقا جوان ،  ماشاالله هزار ماشاالله خوش قد و بالاست

زنش بهش کم محلی کنه یه وقت شیطان گولش میزنه

با بی حوصلگی گفتم : اصلا به جهنم بذار بده هر کاری میخواد بکنه .

من دیگه از دستش خسته شدم

مریم خانم گفت : اینطوری نگو ، مرد اگه دسته جارو هم باشه ، همین که بالای سر آدم باشه کافیه خدا هیچ کس و بی سرپناه نکنه

گفتم : راستی مریم خانم از الهه خانم چه خبر اون روز حالش بد شده بود بردینش دکتر ؟

با خنده گفت : آره مادر  جان بردیمش

گفتم : خوب ان شاالله که چیز مهمی نبود

با لبخند گفت : الهه حامله س

با ذوق گفتم : واقعا !

ان شاالله مبارکتان باشه پس برای دومین بار مادربزرگ میشین .

با خنده گفت : آره خداروشکر  .

خدا الهی به شما و آقا خیر بده

از سر  دولتی آقا ، کسب و کار دامادم خیلی خوب شده

الهه هم گفت دومی رو بیارم که با هم بزرگ بشن

ان شاالله خدا قسمت شما کنه

گفتم : مرسی ممنون.

یهو چشماش برق زد گفت ؛

میگما گندم جان چرا برای آقا بچه نمیاری، شاید یکم آرام تر بشه

با لکنت گفتم : بچه چیه مریم خانم من خودم بچه ام

با زبون گیلکی گفت : اوو خاک میسر بچه چیه ؟ دختر به این بزرگی

من اندازه ی تو بودم تو بچه مو داشتم

گفتم : مریم خانم اگه بچه مردا رو عاقل میکرد که شوهر نامرد خودت بالای سر بچه هاش میموند اینطور جوونی شما رو حروم نمی کرد

مریم خانم یه آه کشید گفت : تو آقا رو با اون مرتیکه ی بی غیرت مقایسه میکنی ؟

من مطمئنم آقا پدر خیلی خوبی میشه برای اینکه خیلی دل رحمه

گفتم : تورو خدا مریم خانم حرف بچه رو بذار کنار

اصلا تنم مور مور میشه

با خنده زد پشتم گفت : پاشو برو یه چیزی بخور تا نهار آماده بشه

دیگه همین یه ذره گوشتی هم که  به تنت مونده نذار آب بشه

گفتم : وای این همه گوشت به تنمه . خودم کم میخورم میخوام یکم وزن کم کنم

با حرص گفت : این چه اداهایی که شما تازه جوانا از خودتون در میارین

زن باید دوپاره گوشت بهش آویزان باشه دیگه

گفتم : بی خیال مریم خانم امروز زدی توی کار نصحیتا

با خنده رفتم : سمت حموم که دوش بگیرم

خوشحال میشم پیجم 

بعد از حموم به مامانم زنگ‌زدم

گفتم : می خوام برم اونجا  مامانم خوشحال شد گفت: چی دوست دارین برای ظهر بپزم ؟

گفتم : خودتو توی زحمت ننداز

من تنها میام هر چی درست کردی با هم‌ می خوریم .

لباسمو پوشیدم . آماده ی رفتن شدم

مریم خانم با تعجب نگام کرد گفت : کجا میری مادر ؟

گفتم : میرم خونه ی مادرم

گفت : به آقا گفتی ؟

گفتم : نه . اومد شما بهش بگو

گفت : کوتاه بیا دختر . می دونی آقا عصبی میشه

گفتم: اشکال نداره . مهم نیست

خداحافظی کردم زدم بیرون

******

وقتی  پامو گذاشتم توی حیاط خونمون انگار همه ی غم و غصه هامو فراموش کرده بودم

بابا با خنده اومد استقبالم گفت : چه عجب دخترم یادی از ما کردی ؟

گفتم : ببخش بابا خیلی در گیرم

این روزا که یا دانشگام یا با کارای خونه مشغولم

عرفان با ذوق خودش انداخت بغلم .

خم شدم حسابی بوسیدمش


مامان گفت : چرا مازیار نمیاد

گفتم : قراره نهارشو توی حجره بخوره امروز خیلی کار داره


سلام رسوند گفت یه وقت دیگه حتما میاد .


مامان گفت : باشه . ان شاالله که همیشه سرش به کار گرم باشه . ولی جاش خیلی خالیه .

گفت : زود برو

لباساتو عوض کن  برات خورشت آلو پختم

با ذوق گفتم : دستت درد نکنه

بدو بدو رفتم توی اتاق قدیمیم

لباسامو عوض کردم ، رفتم کمک مامان

همین که سفره رو پهن کردیم

دیدم مازیار داره به گوشیم زنگ میزنه

ساعت یکو نیم بود حتما رسیده بود خونه .


صدای گوشی رو قطع کردم جوابشو ندادم

دیدم پیام داد که :


تو با اجازه ی کی سرخود رفتی ؟


تا نیم ساعت دیگه بر می گردی خونه

****

جوابشو ندادم

با خیال راحت نشستم غذامو خوردم

بعد از غذا مامان نذاشت به سفره دست بزنم گفت برو استراحت کن

منم از خدا خواسته رفتم توی اتاقم و ولو شدم روی تختم

یه نگاه به گوشیم کردم دیدم دوباره پیام داده

بازش کردم دیدم نوشته :

تو که خلاصه که باید بیای خونه .....

*****

گوشی رو خاموش کردم با خیال راحت خوابیدم .

نزدیکای غروب با صدای مامان بیدار شدم .

گفت : دختر چقدر میخوابی نمیخوای پاشی ؟

با خنده بیدار شدم گفتم ؛ چقدر خوب خوابیدم خیلی وقت بود اینقدر راحت نخوابیده بودم


بابا گفت : یالا پاشو برات چای با بهار نارنج دم کردم . رفتم برات کیک یزدیم خریدم .

گفتم: مرسی بابا الان میام .


بلند شدم یه آبی به دست و صورتم زدم

رفتم نشستم توی پذیرایی

مامان برامون چای ریخت .

با ولع یه دونه کیک یزدی رو برداشتم خوردم

گفتم : وای بابا عالیه اصلا نمی دونم چرا کیک یزدی هایی که شما  میخری یه طعم دیگه داره

مامان خندید گفت : وا یه جوری میگی انگار بابات کیک یزدی ها رو میپزه

گفتم: نمی دونم فقط می دونم اینا یه چیز دیگه  هستن

عرفان کتابشو گرفت طرفم گفت ؛ خواهری میشه مثل اون موقع ها بهم املا بگی

گفتم : حتما . ولی اگه غلط داشته باشی وای به حالت گوشاتو می کشم

رفتم طرفش شروع کردم به قلقلک دادنش

همون طور که میخندید گفت:

نخیر اصلا غلط نمی نویسم همه شو بلدم

وقتی املای عرفان گفتم یه نگاه به ساعت انداختم

ساعت هفت بود

هوا هم حسابی تاریک شده بود

دیگه وقت رفتن بود

اصلا دلم نمی خواست برم

ولی چاره ی دیگه ای نبود

بلند شدم لباسامو پوشیدم با همه خداحافظی کردم

بابا گفت بذار برات آژانس بگیرم

گفتم : نه ، میخوام خرید کنم

باید چند تا جا هم برم کار دارم

بابا گفت : باشه پس مراقب خودت باش

وقتی از در خونه اومدم بیرون انگار همه ی مشغله های فکریم برگشت

دوباره از واکنش مازیار استرس گرفتم می دونستم خیلی عصبانی شده

ولی چاره ای نداشتم . بد جور ازش شاکی بودم

خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

تصمیم گرفتم پیاده برم تا  خونه .

عاشق هوای پاییزی بودم . وقتی بارون نم نم می بارید دلم میخواست ساعت ها راه برم

اینقدر ذهنم درگیر فکر و خیال بود که نفهمیدم کی رسیدم جلوی خونه

با اکراه دستمو انداختم توی کیفم و کلیدمو در آوردم در ورودی رو باز کردم

یه نگاه به پارکینگ کردم ماشین مازیار نبود .

رفتم توی آسانسور توی آیینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم

موهام حسابی خیس شده بود .

نوک ببینمم از سرما قرمز بود

وقتی آسانسور موند درو هول دادم رفتم جلوی در واحدمون

همین که خواستم کلید و بندازم توی قفل دیدم در از اون ور باز شد

با تعجب به داخل نگاه کردم

دیدم مازیار جلوی در ظاهر شد

قلبم شروع کرد به تپیدن

یه سلام کوتاه کردم و کفشم درآوردم

دیدم همون طور جلوی در مونده

گفتم: برو کنار می خوام برم داخل

همون طور که خیره نگام میکرد یکم از در فاصله گرفت گفت : بیا

همین که وارد شدم منو گرفت

محکم کوبوند به دیوار

کتفم بدجور درد گرفت

از درد ناله کردم

گفت : از کی تاحالا بدون اینکه به من بگی سر ظهر تنهایی میری مهمونی

گفتم : خونه ی پدر آدم مهمونی حساب نمیشه

گفت : خونه ی تو اینجاست هر جایی به غیر از اینجا تو مهمونی

گفتم : احتیاج داشتم تنها باشم

گفت : آره موافقم تو احتیاج داری یه مدت تنها بمونی

برای همینم از فردا دانشگاه رفتن تعطیل خونه بمون و از تنهاییت لذت ببر

گفتم : یعنی چی ؟

تو کارا و رفتارت زشته اونوقت منو تنبیه میکنی

گفت : حرف بیخود نزن هنوز یادم نرفته چطوری جلوی در دانشگاه هر و کر راه انداخته بودی

نمی ذارم بری تا هم خیال خودم راحت بشه هم خیال تو


گفتم : باشه اگه اینطوری آروم میشی من دیگه نمی رم دانشگاه


رفتم  طرف اتاق لباسامو عوض کردم

صدام زد گفت : اگه زحمتت نمیشه و ولگردی هات تموم شده یه کوفتی درست کن شام بخوریم .

********

فردای اونروز برای اینکه جلوش از خودم ضعف نشون ندم نرفتم دانشگاه

اون روزم از عمد ساعت نه صبح رفت سر کار

می خواست ببینه من میرم یا نه


وقتی خیالش جمع شد که من دانشگاه نرفتم رفت بیرون.


به محض رفتنش سریع بلند شدم لباس پوشیدم

گفتم : برم یکم با مشاور م صحبت کنم ببینم چه راه حلی بهم میده دیگه بد جور قاطی کرده بودم .

سریع آژانس گرفتم رفتم مرکز مشاوره .

یه یک ساعتی اونجا بودم .

وقتی اومدم بیرون دیدم بارون بدی میباره . چترمو باز کردم که برم

یهو صدای بوق ماشین مازیار و شنیدم . از ترس سر جام میخکوب شدم

دیدم یه ماشین بهم نزدیک شد

شیشه ی ماشین داد پایین گفت : سوار شو .

حس کردم الانه که قلبم وابسته اصلا فکرشو نمی کردم بیاد دنبالم

اجبارا رفتم نشستم توی ماشین

گفت : اون مشاوری که درباره ش حرف میزنی اینجاس

با ترس سرمو به علامت تایید تکون دادم .

گفت : چرا لال شدی حرف بزن ببینم

چند وقته میای اینجا .؟

گفتم : چند باری اومدم

گفت : اونوقت من نمی دونستم ؟

گفتم : ترسیدم بهت بگم

گفت : تو واقعا از من می ترسی؟

فقط نگاش کردم

گفت : جالبه نمی دونم تو چطوری می ترسی که بازم کارای خودتو میکنی

گفتم : ببین قبول کن ما احتیاج به کمک داریم

گفت : باشه قبول . بیا همین الان بریم پیش مشاورت

با تعجب گفتم :  واقعا ؟

گفت : آره دروغم چیه

با خوشحالی گفتم : باشه بریم .

از ماشین پیاده شدم

مازیارم رفت ماشینو پارک کرد اومد طرفم دستمو گرفت کشید برد داخل

اینقدر دستمو محکم گرفته بود که مچ دستم درد میکرد

وقتی وارد مرکز شدیم

مازیار به منشی سلام کرد . گفت: می خواییم بریم پیش دکتر

منشی  که منو می شناخت با تعجب نگام کرد

به مازیار گفت : چند لحظه منتظر بمونین تا بهتون خبر بدم .

رفت سمت اتاق دکتر چند لحظه بعد درو باز کرد گفت : بفرمائید داخل

مازیار همون طور که دست منو میکشید رفت سمت در اتاق .

وقتی رفتیم توی اتاق دکتر

منو محکم هول داد روی مبل

دکتر یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مازیار

گفت : سلام آقا مازیار

مازیار با پوزخند گفت : پس اسم منم می دونین

دکتر با لبخند گفت : من به غیر از اسمتون خیلی چیزا درباره ی شما می دونم

مازیار با عصبانیت نگام کرد گفت : امیدوارم دهن لقی نکرده باشی

دکتر گفت : نگران چیزی نباشین هر چی اینجا گفته بشه مثل یه راز پیشم می مونه

مازیار گفت : به غیر از رازداری چه کاری بلدین ؟

دکتر گفت :  چه کاری دوست داری برات انجام بدم

مازیار گفت : من نیاز به این ندارم که کسی کاری برام انجام بده

دکتر گفت : ما آدما همه به هم احتیاج داریم

مازیار با عصبانیت گفت : من به کسی نیاز ندارم .

دکتر گفت ؛ حتی گندم

مازیار خندید گفت : اون که دیگه مال منه

دکتر از سر جاش بلند شد اومد کنار من نشست گفت :

اگه به رفتارت ادامه بدی ممکنه  دیگه مال تو نباشه

مازیار یه خنده ی عصبی کرد گفت : پس این کارا و حرفای جدیدو شما یادش دادین؟

خوشحال میشم پیجم 

دکتر عینکشو از چشمش برداشت خم شد یه دستمال از روی میز گرفت و شروع کرد به پاک کردن عینکش

با خونسردی به مازیار نگاه کرد گفت : آره، من یادش دادم که در مقابل کارای تو نترسه

چون هر چی بترسه تو بیشتر پر و بال می گیری

مازیار با عصبانیت بلند شد گفت : من الان دست زنمو میگیرم از این مرکز می رم بیرون . اگه یکبار دیگه گندم اینجا ببینم دیگه خودم کنترل نمیکنم .

دکتر همون طور که با خونسردی نگاش میکرد گفت :

اصلا نیازی نیست گندم بیاد اینجا

الانم گندم میتونه بره

کاش حالا که تا اینجا اومدی یکم با هم صحبت میکردیم .

مازیار گفت : این اداهاتون نگه دارین برای خودتون

من خوب حالیمه شما می خوایین منو اینجا به حرف بگیرین بعد از حرف هام آتو جمع کنین بگین من دیوونه ام

ولی بدونین هیچ وقت موفق نمیشین

دکتر سرشو به نشانه ی تاسف تکون داد گفت :

گندم جان متاسفم شوهرت تا نخواد چیزی تغییر نمیکنه

مازیار بلند شد روبه من کرد گفت پاشو، حرفای خانم دکتر تو شنیدی دیگه خودتو توی زحمت ننداز من همینم که هستم

تا نخوام چیزی عوض نمیشه

من همینیو که هستم دوست دارم .

رفت طرف در ، منم دنبالش رفتم

وقتی رسیدم جلوی در

دکتر گفت : گندم ، مازیار نیاز به درمان جدی داره مواظب خودت باش

مازیار رفت طرف منشی  یه تراول پرت کرد روی میز پذیرش

و جلو تر از من از در رفت بیرون.

خوشحال میشم پیجم 

منشی صدام زد .‌

برگشتم طرفش گفت : این مقدار پول زیاده

با شرمنده گی گفتم : اشکالی نداره

از در مرکز اومدم بیرون رفتم سوار ماشین شدم

هیچ حرفی بینمون رد وبدل نشد

با سرعت بالایی ماشینو می روند .

وقتی رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم

دنبالم اومد ‌.

زنگ درو زدیم مریم خانم در و باز کرد

منو هول داد توی خونه

برگشت طرف مریم خانم گفت :

از این به بعد هر ساعتی گندم از در خونه رفت بیرون به من اطلاع میدی

حق نداره پاشو بیرون بذاره  

اگه بره بیرون و من نفهمم همه چی رو از چشم شما میبینم


در و بست رفت .

مریم خانم با ناراحتی نگام کرد اومد جلو بغلم کرد.

یهو بغضم ترکید گریه کردم . مریم خانم پیشونیمو بوسید گفت : گریه کن دختر ؛ اینقدر توی خودت نریز . گریه کن بذار سبک بشی

از گریه ی من مریم خانمم گریه ش گرفت .

*****

اون روز دوباره فهمیدم انگار برای من راه نجاتی نیست

خوشحال میشم پیجم 

انگار توی یه چاه عمیق افتاده بودم هر چی تلاش میکردم نجات پیدا کنم نمیشد

به هر دری می زدم بسته بود

دوباره باید بهش بله؛ چشم می گفتم.

حداقل از درس و دانشگام نمیفتادم .

یهو یادم اومد چند روز دیگه امتحان دارم

حداقل باید راضیش می کردم

دوباره برم دانشگاه .

اونشب وقتی اومد خونه، دیگه حرفی از اتفاقات صبح نزدم

وقتی شامشو خورد براش چای ریختم .

چای رو که گذاشتم جلوش

ب

آروم گفتم : فردا میشه کتابامو بخری

چند روز دیگه امتحان دارن

نگام کرد گفت : نه نمی خرم .

گفتم : خیلی خوب تو امروز هر چی دلت خواست گفتی ، هر کاریم خواستی کردی دیگه مشکلت چیه ؟

با عصبانیت بلند شد اومد طرفم .

گفت مشکل تویی

گفتم : من مشکل نیستم ، میخواستم با رفتن پیش مشاور مشکلاتمون حل بشه

همینطور که به من نزدیکتر میشد گفت : تو غلط کردی رفتی پیش آدم غریبه درباره ی زندگیمون صحبت کردی

تو غلط کردی سرخود برای در آوردن لج من سر ظهر تنهایی رفتی خونه ی پدرت

حالا موندی خونه از تنهایی پوسیدی حالیت میشه با من لج نکنی

گفتم: لج نکردم ، همه ی این کارارو کردم که زندگیمون بهتر بشه

دستشو برد بالا از ترس جلوی صورتمو گرفت

با صورت برافروخته گفت : لعنت به شیطان تو آخر یه کاری میکنی دستم روت بلند بشه

گفتم : تو که همه کار میکنی این یه کارم بکن خودتو راحت کن

دستشو برد سمت موهام چنگ انداخت لای موهام گفت : چرا چرا چرت و پرت میگی

مگه همین پریشب من ازت عذر خواهی نکردم مگه اون همه التماستو نکردم

با صدای بلند گفتم : همه چی با عذر خواهی درست نمیشه بفهم

منو پرت کرد گفت : نفهم خودتی ، تو توی اندازه ای نیستی که بخوای منو مجبور  کنی که جایی برم یا کاری کنم

جواب ناز کردن اون شبتم بهت میدم تا یاد بگیری برای چیزی که حق منه برام طاقچه بالا نذاری

از زمین بلند شدم رفتم سمت اتاق گفتم هرکاری میخوای بکنی بکن دیگه برام مهم نیست

دنبالم اومد گفت : کارت دانشجوییتو  بده به من

با نفرت نگاش کردم

گفتم: مگه این دانشگاه و این رشته انتخاب تو نبود

دیگه چته؟

گفت : پشیمون شدم تو لیاقت نداشتی

دیگه کلا دور دانشگاه رو خط بکش

با بغض گفتم : این کارارو میکنی که التماست کنم.؟

یکم مکث کرد گفت : فکر بدی ام نیست!

حالا یکم خواهش کن شاید راضی شدم

فندکشو روشن کرد گرفت طرف کارت دانشجوییم با عجله رفتم سمتش گفتم : این کارو نکن الان موقع امتحان هاست . کارتم نباشه به مشکل بر میخورم .

گفت : تو که کتاب نداری درس بخونی

گفتم : خوب چکار کنم تو همشون انداختی دور

گفت : بگو که چکار کردی

اون موقع که داشتی با اون عوضیا هر و کر می خندیدی باید فکر اینجارو هم میکردی

فندکشو روشن کرد تا اومد بزنه به کارتم یهو کارتو از دستش کشیدم

دوباره محکم هولم داد خوردم زمین اومد بالا سرم گفت : کارتو بده وگرنه شده دستاتم بشکنم ازت میگیرمش

گفتم: باشه ببخشید

همون طور که سرپا بالای سرم مونده بود

خندید گفت : نشنیدم چی گفتی ؟ گفتی غلط کردم ؟

با داد گفتم : آره اصلا غلط کردم

دست از سرم بردار

گفت از مدل عذرخواهیت خوشم نیومد کارتو بده به من

گفتم: ببخشید . دیگه چطوری بگم . معذرت میخوام . دیگه کلا لال میرم دانشگاه لالم بر می گردم خونه .

دستشو انداخت توی جیبش یکم پول در آورد گفت : اینا برای پول که کتابات بسته؟

سرمو تکون دادم گفتم : آره

پول گرفت طرفم

دستمو دراز کردم پول بگیرم

پول کشید سمت خودش

گفت : اینطوری نمیشه

باید خواهش کنی

توی دلم گفتم  چقدر تو پستی.

زبونم به خواهش برای پول نمی چرخید .

گفتم : پولتو بذار توی جیبت از بچه ها جزوه میگیرم .

فقط دیگه میتونم برم دانشگاه ؟

رفت نشست روی  لبه ی تخت شروع کرد به باز کردن دکمه های ی پیراهنش

خندید گفت : این دیگه بستگی به این داره ‌که چقدر امشب بهم خوش بگذره

خیلی احساس حقارت میکردم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم .

همون طور که نشسته بودم اومد طرفم منو از موهام گرفت بلندم کرد. اینقدر طرز نگاش تغییر کرده بود که با ترس گفتم یکم آروم باش داری بهم آسیب میزنی

در گوشم گفت: باید تلافی دوشب پیشم بکنم . تا یاد بگیری منو توی فشار نذاری

همون طور که منو از موهام گرفته بود بردم  سمت تخت .

**********

تمام صورت و بدنم داغون بود.

اینقدر تنم درد گرفته بود که قدرت حرکت نداشتم

همون طور بی جون روی تخت افتاده بودم

رفت طرف کیف پولش یه دسته پولو پرت کرد طرفم گفت: امشب ازت راضی بودم

برو فردا هر چقدر که میخوای کتاب بخر

خندید گفت اصلا همه رو دوتا،  دوتا بخر

خوشحال میشم پیجم 

صبح با کلی بدن درد از خواب بیدار شدم .

یه دوش گرفتم و صبحونه ای که مریم خانم برام آماده کرده بود خوردم

گوشیم برداشتم بهش پیام دادم

گفتم : میتونم الان برم کتابامو بخرم

فوری جواب داد:

اره عزیزم حتما . دیشب گفتم که ازت راضی بودم

با حرص گوشی رو پرت کردم


رفتم جلوی آیینه ی یه آرایش ملایم کردم

گوشه ی لبم کبود شده بود سعی کردم با آرایش بپوشونمش

وقتی مریم خانم منو لباس پوشیده دید

گفت  : ای وای گندم جان کجا ؟

گفتم : میرم چند تا کتاب بخرم

گفت : قربان تو من برم . ببخشا باید زنگ بزنم به آقا بگم

گفتم : ازش اجازه گرفتم

بیچاره ‌کلی رنگ به رنگ شد گفت : ببخش ولی دیدی دیروز بهم چی گفتن

با حرص

گفتم : باشه زود برو زنگ بزن همینجا میمونم

مریم خانم بدو بدو رفت سمت تلفن . گوشی رم گذاشت روی بلندگو شماره ی مازیارو گرفت ؛

تا جواب داد گفت :

سلام آقا .  روز شما بخیر

مازیار گفت : سلام بفرمائید.  کاری داشتین ؟

مریم خانم گفت : جسارته آقا گفتین هر وقت گندم خانم میخواد بده  بیرون بهتون خبر بدم

مازیار با صدای بلند خندید گفت : آفرین مریم خانم . اگه زنگ نمی روی امروز اخراج میشدی

بذار بره .  گندم دختر خیلی خوبی شده

بیچاره مریم خانم از تعجب دهنش باز مونده بود

با حرص درو باز کردم و محکم بستمش. دیگه شورشو در آورده بود .رسما همه رو نوکر و گوش به فرمان خودش می دونست

خوشحال میشم پیجم 

کل مسیرو تا کتاب فروشی پیاده رفتم.

راه رفتن به من آرامش میداد.

همون طور که قدم میزدم خودمو با تماشای ویترین مغازه ها سرگرم میکردم

یهو یاد یه دسته پولی که دیشب مازیار پرت کرده بود طرفم افتادن 

کیفمو باز کردم پول بیرون آوردم شروع کردم به شمردن

حدود چهارصد  تومن بود .

از روی حرص و لجبازی گفتم اون که دیشب کلی بهم صدمه زد حداقل منم با خرج کردن پولش یکم دلمو خنک کنم.

شروع کردم به خرید کردن .

اون موقع با اون مبلغ کلی خرید کردم.

بعد از خرید احساس خوبی داشتم .

وقتی رسیدم جلوی کتاب فروشی یهو یادم اومد که کتابامو  نخریدن

یه نگاه به کیفم کردم دیدم هنوز یه مبلغی برام مونده

رفتم داخل کتاب فروشی و کتابای مورد نظرمو برداشتم البته قیمتاشون چک می کردم که یه وقت پول کم نیارم .

همینطور که سرگرم پیدا کردن کتابام بودم .

یهو با صدای یوسف و ترانه به خودم اومدم .

با ذوق بهشون سلام کردم.

گفتم بی معرفتا کجایین. ، پیداتون نیست .

ترانه بغلم کرد گفت : وای خیلی دلم براتون تنگ شده بود

ولی این روزا اینقدر منو  یوسف درگیر درسو دانشگاه هستیم اصلا جایی نمیریم . الانم اومدیم کتاب بخریم.

یوسف به ساکای توی دستم اشاره کرد گفت : میبینم که خوب گوش داداشمو بریدی

یه پوزخند زدم گفتم : آره میبینی که

یهو یوسف گفت : برنامه ت چیه گندم ؟

گفتم : هیچی برنامه ای ندارم اومدم کتاب بخرم دوروز دیگه امتحان دارم .

گفت : موافقین به مازیار زنگ بزنم هماهنگ کنم نهار بریم بیرون ؟

ترانه با ذوق گفت : آره تورو خدا زنگ بزن

وقتی ذوق ترانه رو دیدم دلم نیومد مخالفت کنم

یوسف شماره ی مازیار و گرفت گوشی رو گذاشت روی بلند گو

بعداز چندتا بوق مازیار جواب داد.

یوسف و ترانه با هم گفتن سلام بی معرفت .

مازیار خندید گفت : بی معرفت منم یا شما دوتا عروس دوماد بی جنبه . اصلا معلومه کجایین

به شوخی گفت : ترانه مگر اینکه دستم بهت نرسه داداش منو برداشتی بردی دیگه یادی از من نمیکنه

یوسف گفت : داداش هنوز از مادر زاده نشده کسی بتونه ما رو از هم جدا کنه

حتی این دوتا

مازیار با تعجب گفت : کدوم دوتا

یوسف گفت : مگه خبر نداری یه زن دیگه هم گرفتم دیگه

ترانه با جیغ گفت: غلط کردی

داره اذیتت میکنه مازیار

گندم پیش ماست

اصلا حرفی نزدم فقط یه لبخند زدم

انگار یوسف متوجه داستان شد

گفت :  داداش ما اومدیم کتاب بخریم ، گندم دیدیم گفتیم اگه وقت داری چهارتایی نهار بخوریم ؟

مازیار گفت : حتما

نهار همه مهمون من

بیایین حجره دنبالم

*****

ترانه گفت : من برم چندتا ورق کلاسور بگیرم بیام

همین که ترانه رفت ؛ یوسف گفت ؛ چیزی شده گندم ؟

گفتم : نه گفت: انگار حالت خوب نیست

گفتم : نه اشتباه میکنی من خوبم

یوسف با پوزخند گفت : می دونم زندگی با مازیار خیلی سخته . ولی مواظب خودت باش . خودتو از بین نبر .

*********

وقتی رسیدیم جلوی حجره ، مازیار داشت با کارگراش صحبت می کرد .

تا ما رو دید با خنده دست تکون داد

گفت : با همین ماشین میریم یا ماشین من ؟

یوسف گفت : حالا این یه بارو با ماشین ما سر کنین هرچند به با کلاسی ماشین شما نیست.

مازیار خندید گفت : باشه دیگه چکار کنم .

ترانه پیاده شد که بیاد عقب پیش من بشینه .

ولی مازیار نذاشت

گفت بشین پیش شوهر اعصاب خورد کنت من میخوام پیش زنم بشینم

در عقب و باز کرد اومد نشست کنارم

از روی ناچاری بهش سلام کردم

جواب سلام مو داد . گونه مو بوسید

دستشو انداخت دور گردنم

روبه یوسف گفت : کجا بریم؟

یوسف گفت : بعداز ظهر باید برگردی حجره ؟

مازیار گفت : کار خاصی ندارم چطور؟

یوسف یه نگاه به ترانه کرد گفت : موافقی بریم لاهیجان

ترانه خندید گفت : بععععللله

یوسفم گفت : پس پیش به سوی لاهیجان

خوشحال میشم پیجم 

توی مسیر یوسف مرتب صحبت میکرد ما رو میخندوند

مازیار گفت راستی گندم کتاباتو خریدی ؟

گفتم : آره

یوسف گفت : آره داداش حسابی کتاب خرید

به ساکای کنار دستش نگاه کن

به شوخی گفتم : آقای راننده لطفا حواست به رانندگی باشه

جلوی راهتو نگاه کن

مازیار خم شد به ساکا نگاه کرد بهم چشمک زد گفت : با پولایی که دیشب بهت دادم خریدی ؟

یه لحظه حرصم گرفت

سرشو آورد پایین در گوشم گفت : خوب کاری کردی مبارکت باشه

دختر خوبی باشی بیشترشو بهت میدم

دلم میخواست خفه ش کنم ولی به خاطر یوسف و ترانه چیزی نگفتم نمیخواستم روزشون خراب بشه .

یوسف از آیینه ی ماشین داشت نگامون میکرد

حواسش به ما بود

با اشاره بهش گفتم چیزی نیست .

مازیار از پشت زد توی گردن یوسف گفت : هوی حواست به جلو باشه من دارم با زنم خصوصی صحبت میکنم

یوسف گفت : ببخشیدا ما تازه عروس دامادیم شما توی هم گره خوردین

مازیار گفت: اون دیگه به تو ربطی نداره

ترانه گفت : ببین یوسف یکم یاد بگیر

یوسف گفت : بیایین راحت شدین خونه خراب کنا . بین منو زنم اختلاف انداختین

از حرفش هممون خندمون گرفت ‌.

گفت : بذاریم براتون یه آهنگ بذارم حال کنین .

آهنگ که شروع به خوندن کرد یوسفم هم زمان باهاش میخوند میرقصید . واقعا این بچه آخر انرژی مثبت بود

خوشحال میشم پیجم 

من عاشق لاهیجان بودم

واقعا اینکه میگفتن عروس گیلانه درست بود

عاشق شیطان کوه بودم .

یوسف گفت : اول نهار بخوریم بعد بریم شیطان کوه یه چایی قلیون اساسی بزنیم.

جلوی رستوران پیاده شدیم

منتظر یوسف موندیم که بره ماشین بذاره توی پارکینگ رستوران و بیاد.

ترانه گفت ؛ من هر وقت میام اینجا کلی انرژی میگیرم اینجا واقعا قشنگه

منم حرفشو تایید کردم

مشغول صحبت بودیم که یوسف اومد

مازیار دست منو گرفت جلوتر حرکت کردیم

یوسفم داشت دنبال ما میومد

که با جیغ ترانه به خودش اومد

گفت : چی شده

ترانه گفت : خوب تو هم دست منو بگیر

یوسف گفت : به خدا آخرین باره با اینا میارمت بیرون اینا بدآموزی دارن .

مازیار همون طور که میخندید گفت : خیلی مونده پسر جون تا زن داری رو یاد بگیری

چپ چپ به مازیار نگاه کردم

لپمو کشید گفت : اینطوری نگام نکن سنسورام فعال میشنا

یهو خنده م گرفت

رفتیم داخل رستوران

مازیار طبق عادت همیشه صندلی برام کشید عقب

یوسفم بدو بدو صندلی ترانه رو کشید عقب خودشم کنار صندلیش سرپا موند

ترانه گفت : چرا سرپا موندی

یوسف گفت : من مثل مازیار بی تربیت نیستم اینقدر اینجا سرپا میمونم تا اول خانمم غذاشو بخوره بعد اگه سر آخر چیزی باقی موند من میخورم یه قیافه ی موش مرده هم به خودش گرفت

ما دیگه مرده بودیم از خنده

ترانه یوسف کشید گفت : بشین مسخره دارن نگامون میکنن

یوسف گفت : غلط کرده هر کی نگاه کنه.اصلا بذار نگاه کنن بذار بدونن من زن ذلیلم

مازیار گفت : بد بخت

همون لحظه پیش خدمت رستوران  اومد

یوسف با عجله لیست غذا رو ازش گرفت گذاشت جلوی ترانه گفت: هر چی خانمم انتخاب کنه همونه

از کاراش دیگه  داشتیم منفجر میشدیم به زور جلوی خنده مون می گرفتیم.

بیچاره پیش خدمت با تعجب ما رو نگاه میکرد.

اون روز مازیار همش تلاش میکرد بهم خوش بگذره

توی رستوران مرتب برام غذا میکشید . کلی وسیله و تزیینی و صنایع دستی از شیطان کوه برام خرید

تا فرصت پیدا میکرد بغلم میکردم و منو می بوسید .

طبق معمول می خواست اشتباهاتشو ماست مالی کنه

خوشحال میشم پیجم 

موقع برگشت توی راه دیگه از خستگی هممون ساکت بودیم فقط یوسف بود که همچنان صحبت میکرد و انرژیش تموم نشده بود .

مازیار برگشت طرف یوسف گفت : راستی بچه ها برنامه تون برای عروسی چیه ؟

کی و کجا می خوایین عروسی بگیرین .؟

یوسف یه آه کشید و گفت : والا مادرزن جان یکم برامون سخن گرفته ، منم که با  پرداخت شهریه ی دانشگاه دستم حسابی خالی شده .

باید ببینم چکار میتونم بکنم.

از اونورم خونه رو دارم میدم دست بساز بفروش تا واحدامون تحویل بده طول میکشه .

احتمالا باید دوسالی صبر کنیم .

ترانه گفت : من به یوسف میگم بی خیال جشن بشیم یه مهمونی دوستانه بدیم یه لباس عروس بپوشم چهارتا عکس بگیریم برامون یادگاری بمونه ولی قبول نمی کنه.

مازیار خطاب به ترانه گفت : خوب اینطوریم درست نیست به هر حال خونواده ی تو هم آرزو دارن عروسی دخترشون ببینن.

یوسف گفت : منم همینو میگم

در حد توانم حتما یه عروسی میگیرم خدا بزرگه

ترانه گفت: ولی من از تشریفات بدم میاد. دوست دارم همه چی ساده و خودمونی باشه

گفتم : واقعا حرفت درسته مهم آرامش و خوشبختیه

که  با پول خریدنی نیست

لحن کلامم بدون اینکه متوجه بشم نیشدار بود

یوسف از آیینه یه نگاه به من انداخت

از نگاهش فهمیدم حرف خوبی نزدم

مازیار سرشو به صندلی ماشین تکیه داد به بیرون خیره شد

ترانه هم متوجه جو سنگین شد

گفت : زندگی غیر قابل پیش بینیه هر لحظه ممکنه یه اتفاق جدید بیفته و همه چی رو تغییر بده .

اگه به من بود دوست داشتم همین الان یه آپارتمان اجاره کنیم و بریم سر خونمون .

یوسف زد به شوخی و گفت : الهی من  فدات بشم که اینقدر برام بی طاقتی

ترانه با خنده دستشو از پشت دور گردن یوسف حلقه کرد

یوسف : دستاشو بوسید گفت : دوستت  دارم. به کوری چشم حسودا یه نگاه چپ چپی به مازیار کرد

مازیار خنده ش گرفت گفت : جون به جونت کنن بزغاله ای

از حرفش خندمون گرفت

یوسف همون طور که رانندگی میکرد و نگاهش به جلو بود خطاب به ترانه  گفت :

می دونی مازیار همیشه توی همه چی از من بهتر بود

هم درس ، هم کار ، هم اخلاق

حتی عاشق شدنش

من عاشقتم ترانه ولی توی عاشقی  انگشت کوچیکه ی مازیارم نمیشم

تو تازه شناختیش ، داداشم توی دنیا فقط یه دونه اس

ترانه با لبخند نگام کرد گفت :

می دونم حتی نگاه مازیار به گندم خاصه

گفتم : حالا دیگه لوسش نکنین .

یوسف گفت : اگه یه مرد توی دنیا باشه اونم داداش منه

مازیار دستشو انداخت دور گردن یوسف گفت داداش خودمی

با خنده گفتم : کمتر از خودتون تعریف کنین

دیگه اش کشک خاله این

خلاصه افتادین گردن ما

ترانه خندید گفت : آره والا اینو خوب گفتی

یوسف  از ایینه به ترانه نگاه کرد گفت : ترانه خانم شما هم؟

ترانه هم با شیطنت براش یه بوس فرستاد.

یوسف گفت : دختر تو که. ناکارم کردی .

گفتم : تورو خدا بپا ما رو نکشی

مازیار گفت: اه جمع کنین این لوس بازیاتون الان ما رو می کشین

یوسف گفت : هان چیه تا به ما رسید آسمون تپید

خوبه موقع رفتن تو رفته بودی بغل زنت نشسته بودی

مازیار گفت : همینه که هست به تو چه زن خودمه

یوسف گفت : خوب ترانه هم زنمه

همین طور داشتن کل کل میکردن

منو ترانه داشتیم از حرفاشون از خنده ریسه می رفتیم

یعنی اگه هر کی اینارو میدید فکر میکرد ن دعوای ناموسی شده بس که زن من ، زن تو میکردن

خوشحال میشم پیجم 

ساعت حدود دوازده شب بود که رسیدیم جلوی خونمون.

به یوسف و ترانه تعارف کردیم که بیان داخل ولی قبول نکردن و رفتن .

وقتی رفتیم داخل خونه ساکای خریدو انداختم یه گوشه و لباسامو  عوض کردم رفتم توی تخت اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.

********

صبح ساعت هشت بیدار شدم .

هنوز خوابم میومد ولی باید بیدار میشدم و درس میخوندم.

رفتم دست و رومو شستم چای دم کردم .

رفتم توی اتاق که تختمو مرتب کنم

نگام افتاد به ساکای خرید دیروز صبحم

ساکارو برداشتم به چیزایی که خریده بودم نگاه کردم همشون خیلی خوشکل بودن ولی وقتی یادم اومد بابت چی پول اینارو بهم داده بود ازشون بدم اومد

نا خودآگاه رفتم قیچی رو برداشتم همه رو پاره کردم ریختم توی یه ساک که بندازمش توی آشغال ها .

دوست نداشتم هیچ کدومشون بپوشم .

منتظر مریم خانم موندم که بیاد با هم صبحونه بخوریم .

توی این مدت خیلی بهش عادت کرده بودم مثل مادرم دوسش داشتم.

یکم خودمو با درس مشغول کردم تا مریم خانم رسید

تا منو دید با ذوق بغلم کرد بوسیدم.

گفتم خیر باشه چی شده مریم خانم ؟

گفت : خانم وقتی دیروز شما اون طوری رفتی بیرون و بعدشم آقا بهم زنگ زد گفت : برم خونه و شما ظهر نیستین خیلی ترسیدم گفتم شاید اتفاق بدی افتاده

با خنده گفتم : نترس مریم خانم من جون سخت تر از این حرفام

گفت : اینطوری نگو مادر تو خانمی ‌. خدا می دونه مثل الهه م دوست دارم و چقدر غصه تو میخورم

گفتم : دل به دل راه داره . شما این روزا تنها سنگ صبور منین

گفت : توکل به خدا کن دختر همه کاره اونه

گفتم : من صبحونه نخوردم منتظر شما بودم بریم بخوریم

بعداز صبحانه رفتم توی اتاق و مشغول درس شدم

ساعت حدود دوازده بود دیدم زنگ خونه رو میزنن

مریم خانم صدام زد گفت : گندم جان بیا برادر شوهرته

رفتم جلوی در دیدم مهیاره

با لبخند رفتم طرفش باهاش دست دادم گفتم : خوش اومدی چه عجب آقا

گفت : ببخش زن داداش مزاحمت شدم به داداش زنگ زدم گفت : حجره نیست

گفت برو خونه من میام خونه

گفتم : این حرفا چیه  

مراحمی ، خونه ی خودته

رفتم طرف آشپزخونه

چایی ریختم و با ظرف  شیرینی  رفتم پیش مهیار

بهش چای و شیرینی تعارف کردم

گفت : گندم خودتو اذیت نکن ببخش می دونم درس داری برو به درسات برس

گفتم : وای مهیار چرا اینقدر تعارف میکنی اینجا خونه ی برادرته

حس کردم از چیزی ناراحته

گفتم : چیزی شده

با ناراحتی گفت : با بابا بحثم شده

گفتم : ای بابا برای چی ؟

گفت :  به خاطر دانشگاه رفتن

بابا گیر داده باید بیای دم حجره کمک حالم باشی

هر چی میگم من نمی تونم هرروز بیام چون بعضی روزا کلاس دارم آقا بهش برخورده


خیلی ناراحت شدم . مهیار سه سال از من بزرگتر و سه سال از مازیار کوچیکتر بود

ولی حس مازیار به مهیار مثل یه پدر به پسرش بود

گفتم: داداش خودتو ناراحت نکن بمون الان مازیار میاد مشکل حل میکنین

بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن بذار یکم حالت جا بیاد .

مهیار تشکر کرد و رفت طرف دستشویی .

********

نیم ساعتی از اومدن مهیار گذشته بود که مازیار اومد خونه

تا مهیارو دید با نگرانی رفت بغلش کرد گفت : چی شده داداش ؟

مهیار سرشو انداخت پایین گفت : بابا به خاطر اینکه هر روز حجره نمی رم باهام بحث کرد ه

گفته : اگه از این به بعد هر روز نیای حجره حق خونه اومدن نداری

تا مازیار اینو شنید قاطی کرد .دستشو کرد توی جیبش گوشیشو در آورد

شماره ی باباشون گرفت گذاشت روی بلندگو

باباش گوشی رو جواب داد گفت : چیه اون نره خر اومده خبر چینی ؟

مازیار  با عصبانیت گفت : پدر من چند بار بهت بگم درباره ی دانشگاه رفتن  مهیار هر حرفی داری به من بزن .

مگه از روز اول که دانشگاه قبول شد نگفتم مسئولیت در س خوندن مهیار با من ؟

پدرش گفت : تو داری این پسرو خراب میکنی اون باید روی پای خودش بمونه درس و مشق آب و نون نمیشه براش

مازیار گفت : بابا

چند بار بهت گفتم دور مهیارو خط قرمز بکش ‌ . تا درسش تموم نشه نمی ذارم کار کنه .

پدرش گفت : هوی پسر الان اینقدر گنده شدی برای من منم منم میکنی برادر تو گرفتی زیر بال و‌پرت برای اینه که من از بچه گی آوردمت بازار راه و رسم کاسبی یادت دادم

وگرنه تو الان عدد ی نبودی

مازیار گفت : باشه دستت درد نکنه من دستتم میبوسم ولی نمی خوام داداشم مثل من زندگی کنه .

این چه حرفیه بهش زدی گفتی حق نداره بیاد خونه؟

اگه مشکلت خونه س من امروز برای مهیار یه سوئیت اجاره میکنم

پدرش گفت : هر وقت من خواستم این بچه رو ادب کنم تو پریدی وسط

مازیار گفت : تو چهارتا ی ما رو تربیت کردی بسته . دستتم درد نکنه

مهیار با من

پدرش گوشی رو قطع کرد.


مازیار یه نفس عمیق کشید  برگشت طرف مهیار گفت : از این به بعد روزایی که کلاس نداری حجره ی بابا نمیری میای پیش خودم

مهیار گفت :  باشه داداش ولی بابا میگه باید بیای حساب کتابا رو انجام بدی

مازیار. گفت : من خودم حساب کتاب کارای بابا دستمه مواظبم اشتباه نکنه تو نگران هیچی نباش فقط درستو بخون .


پول احتیاج نداری همه چی روبراهه ؟

مهیار با خنده گفت: دمت گرم داداش تکمیلم.

*******

خوشحال میشم پیجم 

وقتی میزو با مریم خانم چیدم صداشون زدم گفتم : بیاین غذا

همون طور که مشغول صحبت بودن نشستن سر میز

مریم خانم میخواست بره که مازیار به اصرار نگهش داشت گفت : با ما غذا بخوره

بعد از نهار اجازه ندادم مریم خانم ظرفای رو بشوره

گفتم : خودم می شورم

هرچی اصرار کرد زیر بار نرفتم

گفتم : شما برین من خودم اینجارو مرتب میکنم .

مریم خانم خداحافظی کرد رفت *******

مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه بودم که دیدم زنگ خونه مون میزنن

مازیار درو باز کرد .دیدیم مادر شوهرم با چشمای قرمز و نگران اومد داخل خونه.

با دیدنش بد جور هول شدیم

مازیار مادرشو بغل کرد گفت : خوبی مامان چی شده؟

مادرش گفت : چیزی نیست . نترسین . نگران مهیار شدم

مهیار گفت : مامان من که به شما گفتم میرم پیش داداش

گفت : چه می دونم مادر یهو دلم شور افتاد

رفتم طرف آشپزخونه برای مادرش شربت قند درست کردم

وقتی شربتو خورد حالش بهتر شد.

مازیار برگشت با عصبانیت طرف مادرش گفت : مامان اینقدر خودتو در گیر حرفای بابا نکن آخر خودتو از پا میندازی

گفت ؛ چکار کنم پسرم منم آدمم صبرم حدی داره

مازیار گفت : مامان تو مجبور نیستی چیزی رو تحمل کنی اگه اذیت میشی بیا پیش خودم

مادرش گفت : نه پسرم دیگه همین مونده که بیام سر خونه زندگیت خراب بشم همه ی بدبختی ما روی دوش توئه

گفت: مامان این چه حرفیه میزنی من هر کاری میکنم وظیفمه اگه اینجا راحت نیستی برات یه آپارتمان اجاره میکنم با مهیار بمونین .

مادرش گفت : دیگه همینم مونده من جوانیمو پای بابات گذاشتم الان آخر عمری خودمو خار کنم

مازیار با ناراحتی بلند شد گفت : مامان من که چیزی از حرفات درک نمیکنم نمی دونم تا کی میخوای خودتو عذاب بدی

مادرش گفت : من ازت چیزی نمی خوام فقط میخوام مثل پدرت نباشی . اینو هم به اون دوتا داداشات گفتم هم الانم به تو میگم ازتون راضی نیستم اگه مثل پدرتون با زناتون رفتار کنین .

اینو که گفت بغضش ترکید گریه کرد

با ناراحتی بلند شدم رفتم بهش دستمال دادم و کنارش نشستم

گفتم : مامان خودتو ناراحت نکن مازیار با بابا صحبت کرد

مهیارم که حالش خوبه

شما یه چند روزی پیش ما بمونین یکم حالتون بهتر بشه

گفت : نه مادر میخوام برم اینطوری راحت ترم

بلند شد چادرشو مرتب کرد و کیفشو برداشت گفت : ببخشید نا راحتتون کردم.

مهیارم بلند شد خداحافظی کرد گفتم: تو دیگه کجا میری تو حداقل چند روز میموندی تا بابا آروم بشه

گفت : نه نمی خوام مامان تنها بذارم

مازیار سوییچ ماشینشو انداخت برای مهیار گفت : با این برین

مامان برسون خونه

بعدشم خودت جایی خواستی بری برو

ماشینو لازم ندارم . سوییچ موتورتو برام بذار

خوشحال میشم پیجم 

وقتی مادر و برادرشو بدرقه کردم ‌.

دیدم مازیار روی مبل دراز کشیده چشماشم بسته

چیزی نگفتم ، هنوز دلم باهاش صاف نبود .

فقط جلوی دیگران سعی می کردم ابرو داری کنم .

داشتم می رفتم سمت اتاق که صدام زد

گفت : برام یه مسکن میاری؟

سرم درد میکنه

رفتم طرف یخچال یه لیوان آب و یه قرص براش بردم


همین ‌که خواستم برگردم سمت آشپزخونه دستمو گرفت

نگاهش کردم .

گفت : میشه پیشم بمونی

گفتم : کاری داری ؟

گفت : نه فقط بمون

رفتم روی مبل نشستم

سرشو گذاشت روی پاهام

از حرارت بدنش میشد فهمید که حالش روبراه نیست

هر وقت عصبی میشد بدنش گر می گرفت .

دستشو گذاشت  روی شقیقه هاش معلوم بود سردرد بدی داره

نا خودآگاه دستم رفت سمت پیشونیش شروع کردم به ماساژ دادن سرش

با اینکه این همه اذیتم میکرد ولی نمی تونستم‌ برای تلافی درد کشیدنشو ببینم.

یکم که  پیشونیشو ماساژ دادم گفت : بلند شو پاهات درد میگیره

گفتم : باشه ، تو هم بلند شو برو توی اتاق یکم استراحت کن و بخواب تا بهتر بشی .

حرفمو تایید کرد و بلند شد

وقتی بلند شد حس کردم تعادل نداره

سریع دستشو گرفتم گفتم : خوبی ؟

گفت : ولم کن چیزی نیست سریع بلند شدم سرم گیج رفت.

آروم آروم رفت سمت اتاق

منم دنبالش رفتم .


روتختی رو زدم کنار

دراز کشید

گفت: میشه گوشیمو بیاری

رفتم گوشیشو آوردم

شماره ی مهیارو گرفت

بعداز چندتا بوق مهیار  جواب داد

با صدای گرفته گفت:  داداش،  مامانو رسوندی؟

بعداز چند ثانیه گفت : باشه ، مواظب خودت باش

باک ماشین پره . در داشبورت ماشینو باز کن توی یه کیف چرم مشکی یه بسته پوله اونو بردار .

به چیزیم فکر نکن.

برو خوش باش .


وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم:

حالا که هم مامانت خوبه هم مهیار دیگه به چیزی فکر نکن یکم بخواب

گفت : میشه یکم پیشم بخوابی؟

اینقدر توی لحن صداش حالت التماس بود که دلم سوخت

آروم خودم کشیدم روی تخت کنارش دراز کشیدم

دستمو گرفت بوسید گذاشت روی پیشونیش

آروم با انگشتام پیشونیشو ماساژ دادم تا خوابش برد.

******

از روی تخت آروم بلند شدم رفتم توی اون یکی اتاق تا خواب بود ،

می تونستم درس بخونم.

فردا امتحان داشتم .

***

ساعت حدود شش بود که بلند شدم چای دم کردم

حدودا  دو ساعتی میشد که  خواب بود منم حسابی درسمو خوندم.

آروم رفتم سمت اتاق که ببینم خوابه یا بیدار

که دیدم روی لبه ی تخت نشسته

و ساکی که لباسای پاره شده داخلش بود دستشه داره نگاهشون میکنه

یه لحظه هول شدم خواستم برگردم سمت آشپزخونه که گفت : چرا پاره شون کردی ؟

سرم انداختم پایین

گفت : با توام میگم چرا پاره شون کردی

بازم چیزی نگفتم

بلند شد اومد سمتم دستشو گذاشت زیر چونه م آروم سرمو داد بالا

گفت : جواب نمیدی ؟

یه نفس عمیق کشیدم و

گفتم : چون عصبی بودم . چون حس خوبی نسبت به اون پولا نداشتم

انگار منتظر این فرصت بودم که حرف بزنم

ادامه دادم گفتم : چون وقتی اون طوری توی اون شرایط پول پرت میکنی طرفم حس بدی پیدا میکنم .

گفت: حس بدی پیدا نکن . اون پولا رو با رضایت کامل بهت میدم

گفتم : نمیخوام دیگه نده .

همون طور که در حموم باز کرد رفت داخل آب حموم و باز کرد اومد طرفم  گفت : وظیفه ی زن اینه که نیاز شوهرشو برطرف کنه وظیفه ی مردم اینه که زنش خوب بخوره و بپوشه و بگرده

تا زمانی که تو به وظیفه ت عمل کنی منم وظیفه مو می دونم

حالا این که چطوری اون پولو بهت میدم خیلی مهم نیست .


گفتم : ولی برای من مهمه

گفت: بعدا بازم درباره ش صحبت میکنیم

حوله شو برداشت رفت طرف حموم .

دیگه کشش ندادم

رفتم آشپزخونه و خودمو سرگرم کار کردم

خوشحال میشم پیجم 

وقتی از حموم اومد ،

براش چای ریختم بردم گذاشتم جلوش

گفتم چیزی دیگه ای هم‌میخوای

گفت : نه دستت درد نکنه

برای خودمم چای ریختم رفتم نشستم جلوی تلوزیون

همینطور که چای میخورد گفت: حال داری یکم بریم بیرون ؟

گفتم: تو که ماشینتو دادی به مهیار

گفت : پیاده میریم ، یکمم قدم میزنیم

با تعجب نگاهش کردم ، معمولا پیاده روی با مسافت طولانی رو دوست نداشت

گفتم : ماشین نداشتن به پیاده روی مجبورت کرده

یکم نگام کرد گفت :  ناراحت شدی ماشین دادم به مهیار  

فوری گفتم : نه اصلا، مهیار با عرفان برام فرقی نداره

در ضمن ماشین خودته به من ربطی نداره

فنجون چایشو گذاشت

روی میز گفت :

این حرف نزن من هرچی که دارم مال تو هم هست

پوزخند زدم گفتم : اهان پس برای همینه که فاکتور همه ی طلاها و حسابهای بانکیم باید به اسم خودت باشه. بابت هر پولی که بهم میدی من باید فاکتور خرید بهت تحویل بدم

گفت : برای این این کارارو میکنم که حساب کتاب زندگیم دستم باشه

گفتم : پس الان امروز مهیار هر خرجی کنه باید بهت گزارش بده

گفت : اون داداش منه هیچ وقت منو ترک نمی کنه

با تاسف نگاش کردم گفتم : پس به من بی اعتمادی ؟

گفت: بی اعتماد نیستم فقط دوست ندارم پس انداز شخصی داشته باشی

هر چی میخوای بگو نامردم اگه برات فراهم نکنم

ولی تو هم با قانون های من کنار بیا

تو نیازی به پس انداز نداری

تا اومدم حرف بزنم

گفت : راستی توی اون ساک فاکتور خرید اون لباسا نبود

با حرص بلند شدم رفتم کیفمو آوردم بازش کردم فاکتورها رو گرفتم طرفش

بلند شد ماشین حسابشو آورد

شروع کرد به حساب کردن

دلم میخواست خفه ش کنم

حسابش که تموم شد گفت سیصد و شصت هزارتومن لباسو پاره کردی؟

با لج نگاهش کردم گفتم: آره

خندید گفت: فدای سرت دختر

بازم برات میخرم .!

یه چشمک بهم زد گفت : بازم بهت پول میدم!


خوب بلد بود عصبینم کنه بلند شدم کیفمو برداشتم رفتم سمت اتاق

صداشو شنیدم که گفت : زود آماده شو بریم بیرون حوصله ی خونه موندن ندارم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792