تصمیم گرفتم پیاده برم تا خونه .
عاشق هوای پاییزی بودم . وقتی بارون نم نم می بارید دلم میخواست ساعت ها راه برم
اینقدر ذهنم درگیر فکر و خیال بود که نفهمیدم کی رسیدم جلوی خونه
با اکراه دستمو انداختم توی کیفم و کلیدمو در آوردم در ورودی رو باز کردم
یه نگاه به پارکینگ کردم ماشین مازیار نبود .
رفتم توی آسانسور توی آیینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم
موهام حسابی خیس شده بود .
نوک ببینمم از سرما قرمز بود
وقتی آسانسور موند درو هول دادم رفتم جلوی در واحدمون
همین که خواستم کلید و بندازم توی قفل دیدم در از اون ور باز شد
با تعجب به داخل نگاه کردم
دیدم مازیار جلوی در ظاهر شد
قلبم شروع کرد به تپیدن
یه سلام کوتاه کردم و کفشم درآوردم
دیدم همون طور جلوی در مونده
گفتم: برو کنار می خوام برم داخل
همون طور که خیره نگام میکرد یکم از در فاصله گرفت گفت : بیا
همین که وارد شدم منو گرفت
محکم کوبوند به دیوار
کتفم بدجور درد گرفت
از درد ناله کردم
گفت : از کی تاحالا بدون اینکه به من بگی سر ظهر تنهایی میری مهمونی
گفتم : خونه ی پدر آدم مهمونی حساب نمیشه
گفت : خونه ی تو اینجاست هر جایی به غیر از اینجا تو مهمونی
گفتم : احتیاج داشتم تنها باشم
گفت : آره موافقم تو احتیاج داری یه مدت تنها بمونی
برای همینم از فردا دانشگاه رفتن تعطیل خونه بمون و از تنهاییت لذت ببر
گفتم : یعنی چی ؟
تو کارا و رفتارت زشته اونوقت منو تنبیه میکنی
گفت : حرف بیخود نزن هنوز یادم نرفته چطوری جلوی در دانشگاه هر و کر راه انداخته بودی
نمی ذارم بری تا هم خیال خودم راحت بشه هم خیال تو
گفتم : باشه اگه اینطوری آروم میشی من دیگه نمی رم دانشگاه
رفتم طرف اتاق لباسامو عوض کردم
صدام زد گفت : اگه زحمتت نمیشه و ولگردی هات تموم شده یه کوفتی درست کن شام بخوریم .
********
فردای اونروز برای اینکه جلوش از خودم ضعف نشون ندم نرفتم دانشگاه
اون روزم از عمد ساعت نه صبح رفت سر کار
می خواست ببینه من میرم یا نه
وقتی خیالش جمع شد که من دانشگاه نرفتم رفت بیرون.
به محض رفتنش سریع بلند شدم لباس پوشیدم
گفتم : برم یکم با مشاور م صحبت کنم ببینم چه راه حلی بهم میده دیگه بد جور قاطی کرده بودم .
سریع آژانس گرفتم رفتم مرکز مشاوره .
یه یک ساعتی اونجا بودم .
وقتی اومدم بیرون دیدم بارون بدی میباره . چترمو باز کردم که برم
یهو صدای بوق ماشین مازیار و شنیدم . از ترس سر جام میخکوب شدم
دیدم یه ماشین بهم نزدیک شد
شیشه ی ماشین داد پایین گفت : سوار شو .
حس کردم الانه که قلبم وابسته اصلا فکرشو نمی کردم بیاد دنبالم
اجبارا رفتم نشستم توی ماشین
گفت : اون مشاوری که درباره ش حرف میزنی اینجاس
با ترس سرمو به علامت تایید تکون دادم .
گفت : چرا لال شدی حرف بزن ببینم
چند وقته میای اینجا .؟
گفتم : چند باری اومدم
گفت : اونوقت من نمی دونستم ؟
گفتم : ترسیدم بهت بگم
گفت : تو واقعا از من می ترسی؟
فقط نگاش کردم
گفت : جالبه نمی دونم تو چطوری می ترسی که بازم کارای خودتو میکنی
گفتم : ببین قبول کن ما احتیاج به کمک داریم
گفت : باشه قبول . بیا همین الان بریم پیش مشاورت
با تعجب گفتم : واقعا ؟
گفت : آره دروغم چیه
با خوشحالی گفتم : باشه بریم .
از ماشین پیاده شدم
مازیارم رفت ماشینو پارک کرد اومد طرفم دستمو گرفت کشید برد داخل
اینقدر دستمو محکم گرفته بود که مچ دستم درد میکرد
وقتی وارد مرکز شدیم
مازیار به منشی سلام کرد . گفت: می خواییم بریم پیش دکتر
منشی که منو می شناخت با تعجب نگام کرد
به مازیار گفت : چند لحظه منتظر بمونین تا بهتون خبر بدم .
رفت سمت اتاق دکتر چند لحظه بعد درو باز کرد گفت : بفرمائید داخل
مازیار همون طور که دست منو میکشید رفت سمت در اتاق .
وقتی رفتیم توی اتاق دکتر
منو محکم هول داد روی مبل
دکتر یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مازیار
گفت : سلام آقا مازیار
مازیار با پوزخند گفت : پس اسم منم می دونین
دکتر با لبخند گفت : من به غیر از اسمتون خیلی چیزا درباره ی شما می دونم
مازیار با عصبانیت نگام کرد گفت : امیدوارم دهن لقی نکرده باشی
دکتر گفت : نگران چیزی نباشین هر چی اینجا گفته بشه مثل یه راز پیشم می مونه
مازیار گفت : به غیر از رازداری چه کاری بلدین ؟
دکتر گفت : چه کاری دوست داری برات انجام بدم
مازیار گفت : من نیاز به این ندارم که کسی کاری برام انجام بده
دکتر گفت : ما آدما همه به هم احتیاج داریم
مازیار با عصبانیت گفت : من به کسی نیاز ندارم .
دکتر گفت ؛ حتی گندم
مازیار خندید گفت : اون که دیگه مال منه
دکتر از سر جاش بلند شد اومد کنار من نشست گفت :
اگه به رفتارت ادامه بدی ممکنه دیگه مال تو نباشه
مازیار یه خنده ی عصبی کرد گفت : پس این کارا و حرفای جدیدو شما یادش دادین؟