دیگه خودمم دلم میخواست کاری کنم که مازیار آروم تر بشه .
دوست نداشتم زندگیم از هم بپاشه شاید خیلی بدی ها داشت ولی مطمئن بودم واقعا از ته دلش به من علاقه داره
پذیرفتم که مازیار بیماره و نیاز به درمان داره
تمام عزمم جزم کردم که کمکش کنم .
دلم نمی خواست تنهاش بذارم.
یه چند جلسه ای تنهایی برای آرامش خودم دوباره رفتم پیش مشاور ولی برای بی قراری های مازیار نمی تونستم کاری کنم.
اما مطمئن بودم حتما راهی هست.
******
روز عقد یوسف و ترانه رسید .
قرار بود جشن توی حیاط خونه ی ترانه برگزار بشه.
مازیار از صبح با یوسف در گیر تدارکات جشن بود
منم به ترانه قول داده بودم حتما همراهش برم آرایشگاه .
ساعت یازده صبح ترانه اومد دنبالم رفتیم آرایشگاه.
ساعت حدود ۶ آماده شدیم .
وقتی ترانه رو با آرایش عروس و لباس نباتی رنگش دیدم ، اشک توی چشمام جمع شد واقعا انگار زن داداش واقعیم بود .
با ذوق گفتم : ترانه خیلی ناز شدی
با خنده گفت : راست میگی گندم ؟ یعنی یوسف خوشش میاد .
گفتم : خیلی هم دلش بخواد .
وقتی منم لباسمو پوشیدم
ترانه با خنده گفت : دختر تو که از منم خوشکل تر شدی امشب همه فکر میکنن تو عروسی
گفتم : خودتو لوس نکن اونقدر ها هم تعریفی نیستم
گفت : به خدا راست میگم گندم خیلی خوب شدی .
موهامو دودی کرده بودم که با رنگ طوسی لباسم هارمونی خاصی پیدا کرده بود .
وقتی خودمو توی آیینه دیدم تعجب کردم واقعا چقدر تغییر کرده بودم
لنز طوسی چشمام خیلی به رنگ مو و لباسم میومد کلا انگار یه آدم دیگه شده بودم.
وقتی یوسف زنگ آرایشگاهو زد دوتایی با عجله رفتیم بیرون
یوسف گفت : ببخشید عروس کدومتونین
با خنده گفتم : پسر تو کی میخوای عاقل بشی مثلا داری زن می گیری
ترانه گفت : گندم جون از این به بعد باید جدی روش کار کنم
یه نگاهی به اطرافم کردم گفتم : پس مازیار کو
یوسف گفت : بنده ی خدا تا حالا داشت کار میکرد تازه رفت خونه که لباس عوض کنه
من بهش گفتم : خودم میام دنبالتون
گفتم : ولی شما عروس و دامادین باید تنها برین
ترانه یه چشم غره بهم رفت و گفت : تو می دونی من از این قر و فر بازیا خوشم نمیاد
یالا بیا بریم .
ناچارا باهاشون رفتم .
وقتی رسیدیم باغ جشن شروع شده بود . همه مشغول بزن برقص بودن
با ورود ترانه و یوسف آهنگ مخصوص عروس و داماد پخش شد . مستقیم رفتن نشستن سر سفره ی عقد .
هر چی چشم چرخوندم مازیار ندیدم .
یهو دیدم یه صدایی گفت : گندم خودتی
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم یه پسر جوون تقریبا هم سن و سال خودم پشتمه
با تعجب گفتم : ببخشید شما
گفت : من حامدم
یکم فکر کردم گفتم : حامد؟
یهو یادم اومد . پدر و مادر حامد همسایه ی خونه ی عزیز بودن
اون موقع ها با بچه ها ی همسایه می رفتیم توی حیاط حامد اینا بازی میکردیم .
چند سال بعد حامد اینا از اون محل میرن .
گفتم : چطور منو شناختی ؟ خوبی ؟ پدر و مادر خوب هستن ؟
گفت : مرسی . مامان و بابا اون سمت باغ نشستن. راستش خیلی تغییر کردی ولی هنوزم شبیه بچه گیاتی
گفتم : ولی تو خیلی عوض شدی . حالا بگو ببینم تو اینجا چکار میکنی ؟
گفت : ترانه دختر خاله ی منه با تعجب گفتم : واقعا چه جالب
گفت : خوب از خودت بگو چکار میکنی درس میخونی ؟
گفتم : امسال دانشگاه قبول شدم تا چند روز دیگه میرم ثبت نام.
تو چیکار میکنی ؟
گفت : من ترم سه معماریم
گفتم : چه عالی
همینطور گرم صحبت بودیم که دیدم یکی دستشو گذاشت پشتم
دیدم مازیار
با لبخند گفتم : سلام عزیزم اومدی
مازیار همون طور که نگاهش روی حامد بود گفت : این مرد جوان معرفی نمیکنی ؟
گفتم : ایشون حامد دوست دوران بچگی منه . برگشتم طرف حامد گفتم : اینم مازیار همسرمه
حامد با تعجب گفت : گندم ازدواج کردی؟
تا اومدم جواب بدم مازیار با لبخند گفت : بله از نظر شما اشکالی داره
بیچاره حامد با لکنت گفت : نه فقط تعجب کردم
تا اومدم یه چیز بگم
مازیار گفت : خوب دیگه بریم پیش بچه ها میخوان خطبه ی عقدو بخونن .
دستمو کشید با خودش برد .