2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

بعد از شام گفتم : نظرت چیه بریم توی تراس چاییمون بخوریم.

گفت : باشه ، پس منم  الان یه قلیون اساسی روبراه میکنم.


رفتم چایی ریختم و کیکی رو که پخته بودم و با کمی تنقلات بردم روی میز تراس چیدم.

همون طور که داشت ، زغال قلیون بور میکرد

گفت : نگو که کیکه هم کار خودته؟

یه قیافه ی حق به جانب گرفتم و یه تابی به دم اسبی موهام دادم و گفتم: پس چی ، کار خودمه.

گفت : تو اصلا متعجب کردی

قلیون به دست اومد کنارم نشست .شروع کرد به قلیون کشیدن منم براش چایی ریختم و براش کیک گذاشتم .

خوشحال میشم پیجم 

برای اینکه دلشو به دست بیارم تا بتونم حرفمو بهش بزنم باید هر کاری می کردم

رفتم نزدیکتر چاییتو دادم دستش ‌. پیش دستی کیک گرفتم دستم یه تیکه از کیکو بریدم گذاشتم دهنش

همون طور که چاییشو میخورد

گفتم : نظرت چیه؟

گفت : عالی شده

این یه هفته رو آزادم ولی از هفته ی دیگه باید برم توی رژیم .

همینطور که مشغول صحبت و قلیون کشیدن بود

یه دفعه بی هوا دستمو انداختم دور گردنش و بوسیدمش

باید هر طور شده بود رامش می کردم.

یه نگاه به من کرد گفت : چی شده دختر

گفتم : هیچی دلم خواست ماچت کنم

گفت : دلت خوب خواسته

سرشو آورد جلو شروع کردن به بوسیدنم .

فهمیدم نقشه م گرفته.

یه دفعه دستشو برد لای موهاش گفت : الله اکبر ببین روی تراس منو به چه کارایی وادار میکنی

از قیافه ش و لحن صحبتش خندم گرفت

گفت : عععه می خندی؟ داری منو مسخره میکنی؟ من می دونم با تو

بدو بدو اومد دنبالم

منم با خنده فرار کردم سمت اتاق .

********

همون طور که کنارش دراز کشیده بودم

دستمو گذاشتم زیر گوشم نگاش کردم

دود سیگارشو از دهنش داد بیرون و گفت : چیه ، چیزی میخوای

گفتم : آره

گفت : جانم بگو

یکم مکث کردم

مکثمو که دید گفت : چقدر میخوای ؟ هر چقدر خواستی از توی کمد بردار از این به بعدم هرچقدر  لازمت بود بگیر فقط توی دفترچه ی توی کمد یادداشت کن که من سر برج موقع حساب  کتاب حجره حواسم باشه .

گفتم: پول لازم ندارم ، یه چیز دیگه میخوام

گفت : خوب حرف بزن دختر

گفتم راستش ، میترسم عصبانی بشی

سیگارشو خاموش کرد گفت : حالا بگو

گفتم: ببین وقتی که همه چی خوب و آرومه ما چقدر زندگیمون خوبه

گفت : خوب

گفتم : دلم میخواد همیشه همینطوری باشیم

گفت: اگه تو همیشه همینقدر خانم و حرف گوش کن باشی زندگی ما همین قدر قشنگه

گفتم : خوب شاید تو درست بگی . برای اینکه بیشتر همو بشناسیم بهتره از یه آدم کار بلد کمک بگیریم

همو نطور ‌که نگام میکرد گفت : یعنی چی؟

گفتم : منظورم اینه که بریم پیش یه مشاور

تا اینو گفتم : با یه حرکت از جاش بلند شد .

لباساشو از روی تخت برداشت رفت سمت حموم گفت : ما احتیاج به کمک کسی نداریم فقط کافیه تو حرف گوش بدی

گفتم : ببین الان همین حرفت منطقی نیست.  مگه میشه توی یه زندگی فقط یک نفر بگه چشم


گفت : تو هر جا لازمه بگو چشم

در عوض منم همیشه غلام حلقه به گوش توام. مگه شده تا حالا چیزی ازم بخوای نه بگم ؟

گفتم : از نظر مالی نه ولی یه وقتایی مثل الان یا مثل زمانی که میخواستم بدم کلاس کنکور مخالف حرفامی

گفت : برای این نه گفتنامم دلیل دارم .

تا اومدم چیزی بگم با صدای بلند گفت : نمی خوام چیزی بشنوم

خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

تیرم خطا رفته بود . این اولین راهی بود که به ذهنم رسیده بود برای راضی کردنش

ولی بازم نا امید نشدم قطعا راهی وجود داشت .

*****

زمان اعلام نتایج کنکور رسید .

منو یوسف هر دوتا منتظر این روز بودیم .

صبح روزی که نتایج اعلام شد یوسف اومد خونمون رفتیم سایت سنجش ، اول دنبال اسم من گشتیم با خوشحالی اسممو دیدم با رتبه ی ۲۰۰۰قبول شده بودم . از خوشحالی جیغ میزدم . شاید اگه سال قبل با این رتبه قبول میشدم اصلا خوشحالم نمی شدم ولی فقط خودم می دونستم توی چه شرایط سختی درس خوندم

با خوشحالی به مازیار گفتم : دیدی خلاصه موفق شدم . خیلی سرد بهم تبریک گفت .

یوسف با ذوق گفت : ای ول دختر عجب گلی کاشتی .

فوری دنبال اسم خودش گشت

که اونم با رتبه ی ۵۰۰۰قبول شده بود .

اونم از خوشحالی بالا و پایین می پرید . مازیار رفت طرفش محکم بغلش کرد گفت : آقا مهندس خودمی .


یوسف فوری زنگ زد به ترانه و خبر قبولیشو داد.

مازیار برگشت طرف یوسف گفت : ببینم بزغاله حالا که قراره آقا مهندس بشی نمیخوای به ما یه شیرینی بدی ؟

یوسف گفت : تو جون بخواه داداش .

بگو چی میخوای .

مازیارم نا مردی نکرد گفت : همین امروز نهار می ریم نمک آبرود به صرف اکبر جوجه.

یوسف گفت : من که پایه ام بذار ببینم ترانه هم وقتش آزاده.

گوشی رو گرفت رفت که به ترانه زنگ بزنه .

یه نگاه به مازیار انداختم گفتم : خوشحال نشدی ؟

گفت : چرا چطور ؟

گفتم : آخه چهره ت خیلی در همه .

گفت : تو که دیگه به چهره ی در هم من عادت کردی

گفتم : ولی دوست دارم همیشه بخندی

چیزی نگفت : رفت سمت پنجره سیگارشو روشن کرد . پک های عمیق پشت هم به سیگارش می زد هر وقت عصبی بود این کارو میکرد . دیگه پاپیچش نشدم.

یوسف با خنده اومد گفت : قربونش برم ترانه از ما هم پایه تره گفت تا ده دقیقه ی دیگه آماده س

حرکت کنین بریم دنبالش .

با غر غر گفتم : چی چی رو حرکت کنیم من طول می کشه تا آماده بشم

یوسف گفت: بیا داداش بهت گفتم چشماتو باز کن زن بگیر اینم آخر عاقبتت نصف عمر تو باید منتظر خانم بمونی تا آماده بشه . از بس زشته باید دو ساعت آرایش کنه مثل ترانه ی من نیست که زیبایی خدا داد ی داره


مازیار به شوخی اومد طرفش گفت : با کی بودی ؟

شروع کردن به کشتی گرفتن همونطورم بلند بلند میخندیدن .

یه لحظه خیره نگاهشون کردم واقعا همدیگه رو دوست داشتن مثل دوتا برادر واقعیه

مطمئن بودم اگه به خاطر همدیگه پای جونشونم در میون باشه از هم دریغ نمیکنن.

******

خوشحال میشم پیجم 

سوار ماشین شدیم حرکت کردیم. رفتیم دنبال ترانه .

ترانه تا ما رو دید دوییدم طرفمون و یوسفو که از ماشین پیاده شده بود بغل کرد با خوشحالی گفت : بهت افتخار میکنم

مازیارم با خنده از توی ماشین داد میزد میگفت : خانم حد شرعی رو رعایت کن شما هنوز نامحرمین .

هر چهارتایی داشتیم با صدای بلند می خندیدیم.

اون روز بهترین روز زندگیم بود.

ترانه سوار ماشین شد منو بغل کرد بهم تبریک گفت .

یهو یادم اومد که به مامان و بابام خبر ندادم .

با ذوق شماره ی خونمون گرفتم و بهشون خبر قبولیمو دادم خیلی خوشحال شدن

بابا گوشی رو گرفت گفت : گندم بابا بهت افتخار میکنم خوشحالم از اینکه دختری مثل تو دارم

از حرفش بغضم گرفت.  گریه کردم می دونستم خیلی آرزوها برای من داشتن اما من دختر خوبی براشون نبود همه ی آرزوهاشونو خراب کرده بودم.

*****

ظهر رسیدیم نمک آبرود . قرار شد اول بریم غذا بخوریم بعد بریم گردش .

سر میز غذا ، ترانه ازم پرسید گفت : راستی گندم رتبه ت خوب شده برای انتخاب رشته چی میخوای بزنی ؟

با ذوق گفتم : راستش من عاشق حقوق و ادبیاتم فکر نکنم با این رتبه بتونم حقوق بزنم ولی ادبیات دانشگاه گیلان حتما قبولم .

مازیار با حالت عصبی قاشق و چنگالشو پرت کرد توی بشقاب .

ترانه با تعجب نگاش کرد

یوسف که اخلاق مازیارو می دونست زد به خنده و شوخی گفت : ترانه ول کن اون دختره ی فس فسو رو

به فکر من باش .

ترانه هم با خنده گفت: باید یه انتخاب درست داشته باشی تا منو بهت بدنا

یوسف  با یه حالت لاتی گفت : از مادر زاده نشده کسی بخواد تو رو به من نده

هر کی با من ور افتاد با داداش مازیارم در افتاد

مازیار زد پشت گردن یوسف گفت : آخه دیگه بزرگ شدی پسر هنوزم مثل دوران مدرسه منو میندازی جلو .

شروع کردن با خنده و شوخی از دوران مدرسه شون تعریف کردن

****

خوشحال میشم پیجم 

شب که برگشتیم خونه از خستگی نا نداشتیم.

لباسامو عوض کردم خودمو پرت کردم روی تخت دیگه اصلا حال نداشتم

مازیارم چراغارو خاموش کرد اومد پیشم.

بوسش کردم گفتم : شب بخیر مرسی امروز خیلی خوش گذشت

گفت : باید با هم صحبت کنیم

اینقدر خسته بودم که گفتم : من دارم بیهوش میشم بذار برای فردا

******

ظهر که اومد خونه با خوشحالی گزینه هایی رو که میتونستم برای انتخاب رشته بزنم و بهش گفتم

گفتم : انتخاب اولمم ادبیات دانشگاه گیلان

با چهره ی در هم گفت : نمیشه

با تعجب گفتم : چرا

گفت : چون از اول بهت گفته بودم من نمی ذارم از انزلی بدی بیرون

گفتم : ولی نهایتش یک ساعت راهه . مدرسه نیست که هرروز برم هفته ای چهار پنج روزه دیگه

گفت : از اول بهت گفتم کنکور آزاد بده

گفتم : با رتبه ی دوهزار چرا برم آزاد

گفت : برای اینکه شوهرت دوست نداره زنش بره راه دور

گفتم : مازیار از خر شیطون بیا پایین تورو خدا اذیت نکن .

گفت : حرفم دوتا نمیشه حق نداری بری

گفتم: حالا چکار کنم ؟

گفت: غیرانتفاعی بزن

با حرص گفتم : تو واقعا خودخواهی از سر میز بلند شدم با بغض رفتم سمت اتاق

داد زد گفت : کجا برگرد سر میز

محلش نکردم دوییدم سمت اتاق

پشت سرم اومد

گفتم : چی میخوای خودخواه

یه پوزخند زد گفت : چرا عزا گرفتی . میخوای درس بخونی چی بشه

من که نمی ذارم بدی سر کار

با حرص گفتم : تو تصمیم گیرنده نیستی

با یه حالت عصبی نگام کرد اومد طرفم گفت : نشنیدم یه بار دیگه تکرار کن .

انگار بعداز یک سال شهامتم کمتر شده بود ، ترسیدم حرفمو تکرار کنم

گفتم : چرا اذیتم میکنی ؟

تو می دونی بزرگترین آرزوی من  

دانشگاه رفتن و درس خوندن توی رشته ی مورد علاقمه

گفتم : تو که برای من هر کاری میکنی این یه بارم کوتاه بیا

یه نگاهی بهم انداخت گفت : مگه تو به خاطر درس خوندنت نمی خواستی منو ترک کنی

مگه همین درس باعث اختلاف بین منو تو نشد

مگه اون موقع تو به من رحم کردی که الان من به تو رحم کنم.

همین که گفتم : یا غیرانتفاعی میزنی همینجا میری یه رشته ای رو میخونی یا دیگه کلا قید درسو میزنی

اصلا باورم نمیشد اون همه زحمتم هیچ شده بود.

خوشحال میشم پیجم 

خیلی تلاش کردم تا راضی کنم

خواهر و مادرشو واسطه کردم ولی مرغش یه پا داشت .

ناچارا غیر انتفاعی حسابداری زدم . روز انتخاب رشته عزا گرفته بودم آخه من کجا و محاسبه ی اعداد و ارقام کجا

ولی چاره ای نداشتم نمی تونستم کلا بی خیال دانشگاه رفتن بشم .

اون روزا  از ناراحتی بدجور مریض شده بودم.

حتی چند کیلویی هم لاغرتر شده بودم

خودمو توی زندون حس میکردم.

از دست مازیار عصبی بودم ولی راه چاره ای نداشتم .

توی اون دوران بهترین خبر ، خبر برگزاری مراسم خواستگاری یوسف و ترانه بود.

یوسف مهندسی الکترونیک لاهیجان قبول شده بود .

خانواده ترانه هم از خر شیطون اومده بودن پایین.

خوشحال میشم پیجم 

روز خواستگاری رسید .

قرار بود. مازیارو  پدر و مادرش با مادر یوسف همراه یوسف برن خواستگاری.

سر ظهر دیدیم گوشیم زنگ میخوره . شماره یوسف بود .

گوشی رو برداشتم گفتم :

بله شادوماد

گفت : دختره ی چشم سفید

با خنده گفتم : دیگه چی شده

گفت : خجالت نمیکشی

گفتم : چرا

گفت : الان پیش شوهر نره غولتم.

صدای مازیار و شنیدم گفت : نره غول اون پدر زنته

با خنده گفتم : حرف بزن ببینم چی شده

گفت : این همه حمالی تو و اون شوهر تو کردم حالا که وقت جبران رسیده این اداها چیه ؟

گفتم : خوب چی شده؟

گفت : شنیدم امروز نمی خوای با ما بیای

گفتم : آخه مراسم خواستگاری مال بزرگتر است

گفت : کدوم خواهری داداششو روز خواستگاری تنها می ذاره

اگه تو دلت میخواد منو تنها بذاری باشه نیا

گوشی رو قطع کرد

دلم گرفت ، خودمم قلبا دوست داشتم برم ولی فکر می کردم حضورم مهم نیست

با این حرفش دیگه باید حتما می رفتم

بلند شدم خودمو برای شب آماده کردم

یه مانتو کتی مشکی و شلوار چرم انتخاب کردم با یه شال مجلسی

دوست داشتم جلوی خانواده ی ترانه که خانواده ی پولداری بودن خوب به نظر برسم

شب ساعت نه راه افتادیم .

وقتی رسیدیم جلوی خونه ی ترانه اینا مادر یوسف یه قرآن کوچیک از کیفش درآورد یه چیزایی خوند .

دستشو کشید پشت یوسف گفت :

پسرم امیدوارم خوشبخت بشی

یوسف از استرس کل صورتش خیس عرق بود

مازیار یه دستمال از جیبش در آورد عرق روی صورت یوسف خشک کرد گفت :

داداش آروم باش من باهاتم

زنگ خونشون زدیم رفتیم داخل .

خوشحال میشم پیجم 

خونشون یه خونه ی ویلایی بزرگ بود . حیاطشون به سبک قشنگ و شیکی گلکاری شده بود

یه آلا چیق قشنگم وسط حیاطشون بود .

همین که وارد شدیم خانواده ی ترانه اومدن استقبالمون.

پدر ترانه چون بازاری بود ، پدر مازیارو  و خوده مازیارو می شناخت.  به گرمی ازشون استقبال کرد . ولی میشد سردی رفتارشون با یوسف و مادرش حس کرد.

مادر ترانه هم بر خلاف ترانه یه زن خشک و افاده ای بود.

بعداز سلام علیک و تعارف های معمول . پدر ترانه به من اشاره کرد و روبه پدر مازیار گفت : ایشون عروستون هستن؟

پدر مازیارم با لبخند گفت : بله ، گندم جان عروس کوچیکم خانم مازیاره

پدر ترانه گفت : بله آقازاده ی شما که این روزا اسمش سر زبون همه ی بازار یا هست . خدا براتون حفظش کنه . داشتن اینجور پسر نعمته که خدا ما رو از داشتنش محروم کرده

پدر مازیار گفت :  ان شاالله قراره یه خوبش قسمتتون بشه.

پدر ترانه  رو ترش کرد گفت : تا ببینیم قسمت چیه .

پدر مازیار برگشت طرف مادر یوسف گفت : با اجازه شما سرکار خانم میخوام برم سر اصل مطلب

مادر یوسف: سری تکون داد و گفت : آقا جلال شما بزرگتر مایین  بفرمائید

پدر مازیار به پدر ترانه گفت : یوسف با مازیارم برام فرقی نداره از زمانی که یادم میاد اینا با هم بودن

همون طور که می دونین پدر یوسف فوت شده . این پسر خودش روی پای خودش مونده از مال دنیا شاید چیز زیادی نداشته باشه ولی در عوض از مرام و معرفت چیزی کم نداره.

مادر ترانه گفت : آقا جلال ما برای شما و خانواده ی محترمتون خیلی احترام قائلیم ولی خودتون خوب می دونین مرام و معرفت برای آدم آب و نون نمیشه

نگام متمرکز شد روی یوسف ، سرش پایین و صورتش قرمز بود.

مادر مازیار گفت : سیمین خانم ما هم نگفتیم یوسف کلا آدم نداریه . خداروشکر یه مغازه ی کوچیک داره.  مادرشم قراره خونه ای رو که داخلش زندگی میکنه رو بده دست بساز بفروش عوضش دوتا واحد نقلی بگیره یکی رو خودش برداره یکی رو هم بده پسر و عروسش زندگی کنن. همون طور که می دونین یوسف جان دانشگاه هم قبول شده . ان شاالله در آینده پیشرفت میکنه

این برای شروع زندگی فکر میکنم کافی باشه.

پدر ترانه گفت : اگه از یه خانواده ی معمولی دختر میگرفتن بله کافی بود ولی دختر من از اول توی ناز و نعمت بوده . نمی تونه با این شرایط کنار بیاد.

مازیار تک سرفه ای کرد گفت : ببخشید ولی بهتر نیست قبل گفتن این حرفا نظر دخترتونم بدونین.

پدر ترانه پوزخند زد گفت : شما دیگه چرا آقا مازیار . شما که دیگه سرت توی حساب و کتابه

مازیار با یه حالت نیشداری گفت : بله من خیلی هم زیادی سرم توی حساب کتابه ولی حساب دو دوتا چهارتا ی بازار با حساب خونه و خونواده و عشق و ازدواج فرق داره .

کار دل حساب کتاب نداره.

پدر مازیار گفت : بله مازیار درست میگه . پدر همین عروسم پاشو کرده بود توی یه کفش که من به شما دختر بده نیستم ولی اینقدر رفتیم و اومدیم تا خلاصه گرفتیمش

مادر مازیار خندید گفت : الانم برای یوسفمونم همین کارو میکنیم.

مادر یوسف که تا اون موقع ساکت بود گفت : من از دار دنیا همین یه پسرو دارم یه خورده پس اندازیم برای روز مباداش کنار گذاشتم . تا جایی که ازم بر بیاد برای عروسم کم نمی ذارم.

مادر ترانه گفت : تا ببینیم منظورتون از پس انداز چیه د چقدره

مازیار که لحن حرف زدن مادر ترانه عصبی شده بود برگشت طرف مادر یوسف گفت : مامان جان شما تا حالا هر چقدر که لازم بود پشت یوسف بودی از اینجا به بعدش به جنم پسرت مربوط میشه . می دونم اگه پاش بیفته از همه ی مردای این مجلس مردتری ولی کسی نباید از شما انتظاری داشته باشه.

یوسف با نگرانی به مازیار نگاه کرد

مازیارم چپ چپ نگاش کرد

می دونستم چقدر برای مادر یوسف احترام قائله

مادر مازیار برای آروم کردن فضا گفت : اجازه میدین عروسمون برامون چایی بیاره ‌

مادر ترانه با اکراه گفت : ترانه جان لطفا چایی بیار.

یه خدمتکار قبل ترانه اومد جلوی هممون یه پیش دستی گذاشت . چند لحظه بعد ترانه با سینی چای اومد.

یه کت و شلوار زرشکی شیک پوشیده بود که با پوست سبزه ش همخونی داشت . موهای فرشو یه طرف شونه ش ریخته بود واقعا دختر خوشکل و شیرینی بود .

با لبخند سلام کرد

پدر مازیار گفت : سلام به روی ماهت عروس جان

مادر یوسف گفت : سلام مادر . ماشاالله هزار ماشاالله

یوسفم سرش همون طور پایین بود.

مادر مازیار همون طور که چای بر می داشت گفت : ‌یوسف جان آفرین مادر چه سلیقه ای

ترانه از خجالت قرمز شده بود . حس کردم الانه که وا بره. بلند شدم سینی چایی رو ازش گرفتم به بقیه تعارف کردم.

وقتی چایی رو گرفتم جلوی مازیار آروم زیر لب گفت :  ترانه انگشت کوچیکه ی تو هم نیست تو  از هر چی عروسه توی دنیا خوشکلتری یوسف که کنارش نشسته بود صداشو شنید

آروم زد به پهلوی مازیار

منم به زور جلوی خنده مو گرفتم.

بعداز صحبتهای زیادی که شد . پدر ترانه برگشت طرف ترانه گفت : ترانه نظر خودت چیه میتونی با شرایطشون کنار بیای ؟

همه ی نگاه ها متمرکز شد روی ترانه

یوسف سرشو بالا گرفت به ترانه نگاه کرد

ترانه خیلی محکم و بدون مکث گفت : من شرایط آقا یوسف قبلا پذیرفتم ولی بازم هر چی بزرگترا بگن

مادر مازیار برگشت طرف پدر ترانه گفت : پس به سلامتی مبارکه؟

پدر ترانه یه نگاهی به سیمین خانم کرد و با اکراه گفت : مبارکه

مادر مازیارو و یوسف کل کشیدن همه دست زدیم

مردا با هم دست دادن

مادر مازیار برگشت طرفم گفت : گندم جان مادر پاشو شیرینی رو پخش کن . بلند شدم شیرینی رو پخش کردم . ترانه رو بوسیدم . به یوسفم تبریک گفتم

مادر یوسف یه انگشتر از کیفش در آورد انداخت دست ترانه.

خوشحال میشم پیجم 

همین که از در خونه ی ترانه اینا اومدیم بیرون ، مازیار با حرص کت و کراواتشو در آورد گفت : مرتیکه نزول خور ، حروم خور واسه ی ما آدم شده.

پدر مازیار با تشر گفت : چه خبرته پسر زشته هرکی باید سرش به کار خودش باشه

مازیار با عصبانیت به پدرش گفت : می دونی با همین بی شرف بازیاش چند نفرو بدبخت کرده

حالا واسه ی ما آدم شده تازه به دوران رسیده ی حروم خور

یوسف با ناراحتی برگشت طرف مادرش گفت : مامان ببخش امشب به خاطر من خیلی حرف شنیدی

مادرش یه آهی کشید و گفت : عیب نداره پسرم مهم خوشحالی توئه

مازیار گفت: خداروشکر که ترانه اصلا شبیه خانوادش نیست

مادر مازیارم تایید کرد گفت : آره واقعا دختر خوبی به نظر می رسه . خیلی به دلم نشست.

پدر و مادر مازیار از ما جدا شدن

ما هم یوسف و مادرش بردیم رسوندیم.

قرار شد آخر هفته یه جشن نامزدی بگیرن بعدشم برن دنبال کارای مراسم عقد.

******

وقتی رسیدیم خونه مازیار به خاطر مراسم خواستگاری و جو سنگینش سردرد بدی گرفته بود.

بهش یه مسکن دادم ، گفتم : آروم باش . یوسف خودش این شرایط پذیرفته

دیگه ما کاره ای نیستیم .

گفت : بدجور نگران یوسفم اینطوری نگاش نگو همش لوده بازی در میاره، پسر حساس و مغروریه

امشبم فقط علاقه ش به ترانه باعث شد ساکت بمونه

گفتم : آره، یوسف برای عشقش خیلی ارزش قائله

ناخودآگاه یه آه کشیدم

یه نگاهی بهم انداخت گفت: چیه یه جوری آه میکشی انگار من به خاطر تو کاری نکردم.

مگه یادت نیست چقدر اومدم و رفتم .

نکنه یادت رفته پدرت توی بازار زد در گوشم هیچی نگفتم.

دلم میخواست بهش بگم : تو به خاطر خودت همه ی این کارارو کردی ولی دیگه مثل قبل دوست نداشتم در برابرش جبهه بگیرم

بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه .

خودمو با کار مشغول کردم .

یکم بعد اومد آشپزخونه ، آروم از پشت بغلم کرد ، موهامو جمع کرد توی دستش ، یه نفس عمیق کشید گفت : گندم من عاشق عطر موهاتم

برگشتم ، طرفش نگاش کردم

یه چشمک بهم زد گفت : چیه نگات میگه یه حرفایی داری اما بهم نمی گی.

سرمو گذاشتم روی سینه ش گفتم : آره خیلی دلم میخواد باهات حرف بزنم ؛ خیلی چیزا توی دلم ولی نمیتونم بهت بگم

یکم نگام کرد. سرشو انداخت پایین

گفتم : کاش همیشه اینطوری آروم بودی  ، وقتی اینطوری با من حرف می زنی یاد اوایل دوستیمون میفتم که چقدر عاشقت بودم

خیره نگام کرد  گفت : ولی حالا دیگه عاشقم نیستی  و حاضری خونمو به جای آب بخوری

دستشو گرفتم رفتیم سمت مبل نشست روی مبل .

نشستم روی پاهاش دستمو دور گردنش حلقه کردم گفتم : چرا فکر میکنی به خونت تشنه ام ؟

گفت : چون  احمق نیستم

گفتم : من دوست دارم ولی تو نمیذاری من علاقمو بهت نشون بدم . همش با زورگوییات منو از خودت نا امید میکنی.

گفت: تو نمی تونی منو تغییر بدی ولی میتونی تغییر کنی

گفتم : نمی دونم حق با کدوم ماست برای همین میگم کاش از یه مشاور کمک بگیریم .

دستشو گذاشت روی لبم گفت :  درباره ش صحبت نکن

دستشو بوسیدم ، خزیدم توی بغلش

چشمامو بستم . به این فکر کردم  توی این مدت اخیر خیلی اذیتم کرده بود ولی نمی دونم چرا انگار منم وابسته ش بودم . شاید خودمو گول میزدم عاشقش نیستم.

نمی دونستم حسم چیه هر چی بود توی این لحظه عطر تنش که با ادکلن تلخش قاطی شده بود به من آرامش می داد .

با اینکه آدم سخت و نفوذناپذیر بود ولی باید اعتراف میکردم که برام جذاب ترین بود .

کاش همیشه همینطور آروم بود .

خوشحال میشم پیجم 

دیگه خودمم دلم میخواست کاری کنم که مازیار آروم تر بشه .

دوست نداشتم زندگیم از هم بپاشه شاید خیلی بدی ها داشت ولی مطمئن بودم واقعا از ته دلش به من علاقه داره

پذیرفتم که مازیار بیماره و نیاز به درمان داره

تمام عزمم جزم کردم که کمکش کنم .

دلم نمی خواست تنهاش بذارم.

یه چند جلسه ای تنهایی برای آرامش خودم دوباره رفتم پیش مشاور ولی برای بی قراری های مازیار نمی تونستم کاری کنم.

اما مطمئن بودم حتما راهی هست.

******

روز عقد یوسف و ترانه رسید .

قرار بود جشن توی حیاط خونه ی ترانه برگزار بشه.

مازیار از صبح با یوسف در گیر تدارکات جشن بود

منم به ترانه قول داده بودم حتما همراهش برم آرایشگاه .

ساعت یازده صبح ترانه اومد دنبالم رفتیم آرایشگاه.


ساعت حدود ۶ آماده شدیم ‌.

وقتی ترانه رو با آرایش عروس و لباس نباتی رنگش دیدم ، اشک توی چشمام جمع شد واقعا انگار زن داداش واقعیم بود .

با ذوق گفتم : ترانه خیلی ناز شدی

با خنده گفت : راست میگی گندم ؟ یعنی یوسف خوشش میاد .

گفتم : خیلی هم دلش بخواد ‌.

وقتی منم لباسمو پوشیدم


ترانه با  خنده گفت : دختر تو که  از منم خوشکل تر شدی امشب همه فکر میکنن تو عروسی

گفتم : خودتو لوس نکن اونقدر ها هم تعریفی نیستم

گفت : به خدا راست میگم گندم خیلی خوب شدی .

موهامو دودی کرده بودم که با رنگ طوسی لباسم هارمونی خاصی پیدا کرده بود .

وقتی خودمو توی آیینه دیدم تعجب کردم واقعا چقدر تغییر کرده بودم

لنز طوسی چشمام خیلی به رنگ مو و لباسم میومد کلا انگار یه آدم دیگه شده بودم.


وقتی یوسف زنگ آرایشگاهو زد دوتایی با عجله رفتیم بیرون

یوسف گفت : ببخشید عروس کدومتونین ‌

با خنده گفتم : پسر تو کی میخوای عاقل بشی مثلا داری زن می گیری

ترانه گفت : گندم جون از این به بعد باید جدی روش کار کنم

یه نگاهی به اطرافم کردم گفتم : پس مازیار کو

یوسف گفت : بنده ی خدا تا حالا داشت کار میکرد تازه رفت خونه که لباس عوض کنه

من بهش گفتم : خودم میام دنبالتون

گفتم : ولی شما عروس و دامادین باید تنها برین

ترانه یه چشم غره بهم رفت و گفت : تو می دونی من از این قر و فر بازیا خوشم نمیاد

یالا بیا بریم .

ناچارا باهاشون رفتم .

وقتی رسیدیم باغ جشن شروع شده بود . همه مشغول بزن برقص بودن

با ورود ترانه و یوسف آهنگ مخصوص عروس و داماد پخش شد . مستقیم رفتن نشستن سر سفره ی عقد .

هر چی چشم چرخوندم مازیار ندیدم .

یهو دیدم یه صدایی گفت : گندم خودتی

برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم یه پسر جوون تقریبا هم سن و سال خودم پشتمه

با تعجب گفتم : ببخشید شما

گفت : من حامدم

یکم فکر‌ کردم گفتم : حامد؟

یهو یادم اومد . پدر و مادر حامد  همسایه ی خونه ی عزیز بودن

اون موقع ها با بچه ها ی همسایه می رفتیم  توی حیاط حامد اینا بازی میکردیم .

چند سال بعد حامد اینا از اون محل میرن .

گفتم : چطور منو شناختی ؟ خوبی ؟ پدر و مادر خوب هستن ؟

گفت : مرسی . مامان و بابا اون سمت باغ نشستن.  راستش خیلی تغییر کردی ولی هنوزم شبیه بچه گیاتی

گفتم : ولی تو خیلی عوض شدی . حالا بگو ببینم تو اینجا چکار میکنی ؟

گفت : ترانه دختر خاله ی منه با تعجب گفتم : واقعا چه جالب

گفت : خوب از خودت بگو چکار میکنی درس میخونی ؟

گفتم : امسال دانشگاه قبول شدم تا چند روز دیگه میرم ثبت نام.

تو چیکار میکنی ؟

گفت : من ترم سه معماریم

گفتم : چه عالی

همینطور گرم صحبت بودیم که دیدم یکی دستشو گذاشت پشتم

دیدم مازیار

با لبخند گفتم : سلام عزیزم اومدی

مازیار همون طور که نگاهش روی حامد بود گفت : این مرد جوان معرفی نمیکنی ؟

گفتم : ایشون حامد دوست دوران بچگی منه . برگشتم طرف حامد گفتم : اینم مازیار همسرمه

حامد با تعجب گفت : گندم ازدواج کردی؟

تا اومدم جواب بدم مازیار با لبخند گفت : بله از نظر شما اشکالی داره

بیچاره حامد با لکنت گفت : نه فقط تعجب کردم

تا اومدم یه چیز بگم

مازیار گفت : خوب دیگه بریم پیش بچه ها میخوان خطبه ی عقدو بخونن .

دستمو کشید با خودش برد .

خوشحال میشم پیجم 

با دلخوری گفتم : داری چکار میکنی دستم شکست

گفت : چه خبره دو ساعته دارم نگات میکنم

هر هر داری با پسره می خندی

گفتم : خوب چکار می کردم گریه میکردم

با اخم بهم خیره شد گفت : دارم جدی صحبت میکنم

گفتم اصلا خودت بگو کجا بودی ؟

چرا اینقدر دیر کردی ؟

گفت : رفته بودم هتل برای یوسف اینا اتاق رزرو کنم . یوسف میخواد ترانه رو سوپرایز کنه .

با ذوق گفتم : آخی چه رمانتیک

برگشت طرفم ادامو در آورد گفت : آخی چه رمانتیک؟

مگه من شب عقدمون برات توی هتل اتاق رزرو نکردم شما دوییدی بغل عزیزت قائم شدی .

از طرز حرف زدنش خنده م گرفت. با لوندی و صدای کشدار   گفتم : مازیاااااار عقده ای نباش دیگه .

گفت : والا هر کیم جای من بود عقده ای میشد . تا سه ماه بعد عروسی هم که ما رو گذاشتی  توی کف خودت

آخرشم با داد و دعوا دم به تله دادی

دستشو کرد توی جیب کتش پیپشو در آورد روشنش کرد

گفتم : اوه چه با کلاس

گفت : ما اینیم دیگه 

. ولی گندم هر هر خندینتو با اون جوهر لق یادم نرفته ها

یهو چشمم افتاد به مادر شوهر و پدر شوهرم  برای اینکه از دست مازیار فرار کنم گفتم : عه سلام مامان

رفتم جلو باهاشون روبوسی کردم

همون زمان عاقد اومد . همه رفتیم دور سفره عقد برای خوندن خطبه ی عقد.

*****

وقتیعاقد برای بار دوم خطبه رو خوند ، مادر یوسف یه گردنبند به عنوان زیر لفظی  انداخت گردن ترانه

ترانه هم بله رو گفت

مادر یوسف از خوشحالی گریه میکرد .

وقتی بالای سرشون قند می سابیدم از ته دل براشون آرزوی خوشبختی کردم.

*****

وقتی جشن تموم شد و یوسف و ترانه رو تا هتل بدرقه کردیم موقع رفتن چشمم خورد به ماشین حامد . یه بوق برام زد و دست تکون داد منم به نشانه ی خداحافظی براش دست تکون دادم .که دور از چشم مازیار نموند .

با حرص گفت : شیطونه میگه بزنم لهش کنما ، دستم تکون میده

با خنده گفتم : خیلی حسودیا

گفت : من حسود نیستم غیرتیم

گفتم : یالا اعتراف کن حسودیت شده

همین طور که رانندگی میکرد منم سربه سرش میذاشتم و قلقلکش می دادم

گفت : دختر دیوونه شدی دارم رانندگی میکنم .

گفتم : تا اعتراف نکنی حسودی ولت نمیکنم

یهو محکم زد روی ترمز گوشه ی خیابون وایستاد نگام کرد گفت : آره اصلا حسودم حالا که چی

فوری دستمو حلقه کردم دور گردنش و بوسیدمش گفتم : حسودیاتم جذابه

سرشو تکیه داد به صندلی ماشین گفت : دختر حالا من چه طوری تا خو نه صبر کنم

با کیفم زدم به سینه ش گفتم : بی جنبه.  از ترس نمیشه ماچش کرد .

با صدای بلند خندید گفت : می دونی چیه سنسورای من زیادی حساسه 

خوشحال میشم پیجم 

دیگه اواخر تابستون بود.  منم سرمو با خرید برای دانشگاه گرم کرده بودم .

هر بار که چیزی برای دانشگاه میگرفتم با خودم فکر می کردم کاش میتونستم اونجایی باشم که دلم میخواست .

ولی فوری به خودم میومدم توی این مدتی که با مازیار زندگی کرده بودم دیگه فهمیده بودم مقابله به مثل و اصرار برای خواسته هام فقط شرایطو از این که هست برام سخت تر میکنه .

خودم خوب می دونستم راهی جز قبول واقعیت ها ندارم .

قلق مازیار یه جورایی دستم اومده بود جاهایی که آمپر میچسبوند من سکوت میکردم

خیلی سریع متوجه اشتباهاتش میشد و دلجویی می کرد

ولی این وسط چیزی که باعث آزارم میشد این بود که برای بعضی چیزا خودخواهانه تصمیم می گرفت و تحت هیچ شرایطی از موضعش کوتاه نمی یومد .

و اینکه به هر حال منم نمی تونستم همیشه و همه جا چشم بگم . یه جاهایی از کوره در می رفتم و این باعث تنش بینمون میشد.


******

خلاصه کلاس های دانشگاه شروع شد .

من دوباره سرگرم درس شدم .

از همون روزای اول مازیار با من طی کرد که وقتی خونه س یا روزای تعطیل من حق درس خوندن ندارم .

منم ناچارا قبول کردم ‌.

این روزا سعی می کردم همون قدر که به درس فکر میکنم به خونه و خونه داری هم برسم.

اینطوری میتونستم مازیار و راضی نگه دارم.

دیگه بیشتر روزا من آشپزی می کردم .

وقتی میومد خونه بهش می رسیدم .

دیگه بدون اینکه مجبورم کنه صبح ها هر ساعتی که میخواست بره سر کار بلند میشدم براش صبحانه آماده میکردم حتی خودمم باهاش صبحونه میخوردم.

همون طور که خودش قبلا گفته بود من داشتم تغییر می کردم ولی اون همون آدم قبلی بود.

صحبت با مشاور  خیلی آرومم کرده بود. برای همین ماهی یکبار می رفتم پیش مشاور م .

******

سه ماهی از شروع کلاسای دانشگاه گذشته بود .

امتحانای ترم شروع شده بود .

روزایی که مازیار وقتش آزاد بود منو می رسوند دانشگاه یا میومد دنبالم .

یه روز بعد از امتحان موقعی که از در دانشگاه اومدم بیرون

استاد زبانم که اتفاقا پسر جوونی بود ، منو صدا زد

گفت : خانم ..... میشه ازتون خواهش کنم. برگه ی امتحان دوستاتون بهشون بدین چون من باید یه سفر کاری برم .

میخوام بچه ها هر کدوم برگه هاشون داشته باشن .

منم قبول کردم .

چون ترم یک بودیم همه ی کلاسامون با همون بچه ها مشترک بود .

استادم کیفشو می ذاره روی کاپوت ماشینش تا برگه های مربوط به کلاس ما رو پیدا کنه

هم کلاسی هام متوجه میشن دور استاد جمع میشن

حدود چهل نفر بودیم .

استادم میگه من دیرم شده برگه هاتو نو از خانم ... . بگیرین.

چون استادمون جوون بود پسرا شروع کردن به شوخی و خنده با استاد. منو بقیه ی دخترا هم بی منظور بهشون می خندیدیم.

استاد باهامون خداحافظی کرد و رفت .

منم برگه ی بچه ها رو دادم.

برگه ی خودمم برداشتم گذاشتم توی کیفم همین که راه افتادم

دیدم ماشین مازیار جلوی خیابون دانشگاه پارکه

خودشم کنار ماشین سرپا مونده بود.

با خوشحالی براش دست تکون دادم  ولی عکس العملی نشون نداد. رسیدم بهش .

گفتم : سلام . غافلگیرم کردی

خوشحال میشم پیجم 

خیلی جدی نگام کرد گفت :  چرا ترسیدی ؟

با تعجب گفتم : من ترسیدم ؟

گفت : آره . با اون معرکه ای که تو گرفته بودی منم بودم جا میخوردم می ترسیدم

با اخم گفتم : معرکه چیه بی ادب داشتم برگه ی بچه ها رو می دادم.

با عصبانیت اومد طرفم گفت : آهان تو مبصرشون بودی

خوشحال میشم پیجم 

از حرفش خندم گرفت گفتم : مگه اینجا دبستان مبصر چیه ؟

گفت : ادای آدمای باسوادو برای من درنیار

یه مشت بچه سوسول بی شخصیت جمع شدین دور هم

ببینم اون مرتیکه کی بود داشتی می رفتی توی شکمش ؟

همین طور با تعجب نگاش میکردم گفتم ؛ کی رو میگی؟

گفت : همون جوهر لق کیف به دست که زودتر رفت

گفتم : زشته این چه طرز صحبت کردنه اون استادم بود

گفت : اگه اون استادتونه وای به حال بقیه تون

با ناراحتی نگاش کردم

گفت : چیه طلبکارم هستی ؟

چیزی نگفتم سرمو انداختم پایین رفتم طرف ماشین که سوار شم

یهو با صدای بلند گفت:  مگه دارم با تو حرف نمی زنم ؟

با نگرانی به دور اطرافم نگاه کردم چند تا از همکلاسیام اونجا بودن

آروم گفتم : میشه از اینجا بریم . بریم توی ماشین حرف بزنیم

گفت : برام جالب شد بدونم این طویله مگه حراست نداره

که اینطور هر و کر راه انداختین

از ترس مرتب به اطرافم نگاه می کردم

که یه وقت یکی متوجه ما نشه

رفتم .بازوشو گرفتم کشیدمش سمت ماشین گفتم : تورو خدا آبرومو نبر ، بیا بریم


به زور راضیش کردم سوار ماشین شدیم

یکم که از دانشگاه دور شدیم گفتم : این مسخره بازیا چیه که از خودت در میاری ؟

ما این همه دوست مشترک داریم با همشون میگیم میخندیم خوب اینا هم همکلاسیامن دیگه نمیشه که لال برم لال برگردم .

گفت : دوستای مشترکمون از زیر  فی * لتر من رد شدن با هر بی پدر و مادری رفاقت نمیکنم تو هنوز اینو نفهمیدی

گفتم : واسه طرز فکرت متاسفم .

زد روی ترمز ‌ماشین نگه داشت گفت : چی؟ تو برای من متاسفی؟

دستشو برد سمت کوله م از دستم گرفتش با حرص بازش کرد کتابامو ازش در آورد گفت : ببینم شما توی اینا چی یاد میگیرین

ول بودن و سبک سری رو

با عصبانیت کوله مو کشیدم گفتم : اون دیگه تو به تو ربطی نداره

کتابمو که دستش بود محکم پرت کرد طرفم خورد به بینی م

شیشه ی ماشین آورد پایین بقیه ی کتابامو پرت کرد توی جوی آب.  

سریع پیاده شدم دیدم کتابام همش خیس و کثیف شدن

با حرص یه لگد زدم به ماشینش  و گفتم : خیلی بی شخصیتی

سرمو انداختم پایین رفتم .

سریع از ماشین پیاده شد با صدای بلند گفت : برگرد تو ماشین من بیام سمتت برات بد میشه.

بهش توجهی نکردم راهمو ادامه دادم .

دویید دنبالم رسید بهم با عصبانیت گفت : برگرد توی ماشین اینجا همه منو میشناسن

منو دیوونه نکن

گفتم : به جهنم همین چند لحظه پیش مگه تو آبروی منو جلوی هم کلاسیام حفظ کردی

من با تو جایی نمیام

تا اینو گفتم حرصش گرفت مچ دستمو گرفت منو کشید سمت ماشین منو پرت کرد توی ماشین درم بست .

خودشم سوار شد .

دیگه هیچی نگفت .

با ناراحتی گفتم : دیدی تو خودت مشکل داری الان من چکارت داشتم به من گفتی هر چی گفتم بگو چشم . به من گفتی تغییر کن تا خوشبختی رو احساس کنی

من که همه کار به خاطرت کردم . سرمو به خونه و زندگیم گرم کردم .

دیگه چی از جونم میخوای ؟

بهانه گیری امروزت برای چی بود ؟

هیچی نگفت .

گفتم : تو باید درس پیش مشاور

داد زد گفت : من دیوونه نیستم

با حرص کوله مو کوبیدم به پاهای خودم گفتم : هستی

اگه نری پیش دکتر منم دیوونه میکنی

گفت : هر چی که هستم همینم تو هم باید با من کنار بیای

گفتم : چندماهه چشما مو روی همه ی بداخلاقیهات بستم هر چی گفتی گوش کردم تا آروم زندگی کنم ولی اگه نری پیش مشاور منم دیگه کاری به کارت ندارم ‌ . نه قهر میکنم نه از خونه ت میرم ولی دیگه به حسابت نمیارم.

پوزخند زد گفت : تو اندازه ی این حرفا نیستی .

گفتم: باشه میبینیم

خوشحال میشم پیجم 

بعداز چند ماه صبوری واقعا کشش این رفتارشو نداشتم.  

خوب می دونستم با حرفایی که بهش زدم تا یه مدت زندگیم جهنم میشه.

من آدم خون گرمی بودم با همه زود میجوشیدم ولی همیشه حریم ها رو حفظ میکردم .

همیشه توی هر جمعی زود پذیرفته میشدم چون خیلی اهل شوخی و خنده بودم

ولی از موقعی که ازدواج کرده بودم خیلی چیزارو رعایت میکردم .

چون می دونستم مازیار غیر قابل پیش بینیه .

منی که همه ی این شرایط مازیار درک کرده بود و مواظب رفتارم بودم دیگه تحمل برخورد اون روزش برام سخت بود .

دیگه تنها راه راضی کردنش برای مشاور رفتن و بی محلی بهش می دونستم .

******

اونشب وقتی اومد خونه شامشو گرم کردم

میزو براش چیدم خودم رفتم توی اتاق.

صدام زد گفت : مسخره بازی رو تموم کن بیا بشین سر میز.

محلش نکردم

اومد توی اتاق

خودمو مشغول مرتب کردن کمدم کردم

گفت : بیا شام بخوریم

گفتم : خوردم

رفت نشست غذاشو خورد.

لیست کتابایی رو که انداخته بود توی جوی آب نوشتم گرفتم جلوش

گفت : اینا چیه ؟

گفتم : همونایی که انداختیشون توی جوی آب

چیزی نگفت

از عمد رفتم یه لباس خواب باز پوشیدم

عطر زدم . موهامو شونه زدم رفتم ر‌وی تخت دراز کشیدم

خودمو زدم به خواب

عادت داشت موقع خواب حتما باید یه دست و یه پاشو روی من می ذاشت می خوابید

اومد روی تخت دراز کشید تا دستشو گذاشت روم سریع دستشو  پرت کردم کنار ، خودمو کشیدم گوشه ی تخت

یکم جابه جا شد

گفت : مسخره بازی رو بذار کنار اینطوری خوابم نمیبره بیا اینور تر

محلش نکردم . خودش منو کشید طرف خودش . چیزی نگفتم

یکم که گذشت شروع کرو به ورجه وورجه کردن.

هر کاری کرد محلش نکردم .

با عصبانیت گفت : می دونی از این کار بدم میاد . سر این قضیه برام ناز نکن

با خونسردی گفتم: میشه بگی از چه کاری بدت نمیاد

با حرص گفت : منو سر لج ننداز می دونی برای این منتظر اجازه ی  تو نمی مونم

گفتم : برام مهم  نیست . مقاومتی هم نمیکنم هر کاری دلت میخواد بکن .

تعجب کرد . اولین باری بود که اینو بهش می گفتم

با کلافه گی گفت : گندم  معذرت میخوام با من اینطوری رفتار نکن

گفتم : چرا تو هرکاری دلت میخواد با من میکنی اونوقت انتظار داری من باهات خوب باشم.

همون طور که منو بوسید گفت : غلط کردم ، کتاباتم فردا میخرم

فقط نگاش کردم

بلند شدم بالشمو برداشتم رفتم سمت پذیرایی

داد زد گفت : من که گفتم : ببخشید کجا می ری ؟

گفتم : همه چی با ببخشید حل نمیشه

اومد دستمو گرفت  گفت : الان نشونت میدم

خیلی خونسرد  برگشتم روی تخت دراز کشیدم گفتم : من که گفتم : مقاومتی نمیکنم

با کلافگی گفت : گندم خواهش میکنم

پتو رو کشیدم روی خودم گفتم : متاسفم نمیتونم.

اونشب تا صبح  فقط تکون میخورد خوب می دونستم حالش خوب نیست ولی اصلا واکنشی نشون ندادم

باید روی تصمیمم می موندم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792