2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

چند دقیقه بعد مریم خانم اومد در اتاق زد گفت : گندم جان خوبی؟

جوابشو ندادم

گفت : تورو خدا از من به دل نگیر دختر جان من کاری ازم بر نمیاد

به خدا جگرم برات کباب شده

آخه دختر خوب ، تو که می دونی مردت اینقدر جوشیه یکم زبان به دهن بگیر ‌.

عیبه آدم با بزرگترش دهن به دهن نمیشه .

هیچی نگفتم . رفتم طرف پنجره ، پنجره رو باز کردم چندتا نفس عمیق کشیدم با خودم فکر کردم آخرش که چی

خلاصه از اینجا خلاص میشم

خلاصه که خانوادم میان سراغم.

*****

ظهر  از صدای صحبت مریم خانم فهمیدم که مازیار اومده .

صدای مریم خانم می شنیدم که میگفت : آقا من امروز کاری ندارم میخوای یک تا غروب بمونم .

بیچاره نگرانم بود.

صدای مازیار و شنیدم که گفت : نه دست شما درد نکنه ، من بعداز ظهر نمی رم حجره خودم خونه ام .

مریم خانم گفت : آقا ببخشید ، قصد بی ادبی ندارم ولی قربان شما برم این کارو با اون دختر نکن اونم جگر گوشه ی پدر و مادرشه. شما که ماشاالله ، ماشاالله اینقدر خوش غیرتی چرا با اون طفل معصوم اون طوری کردین

مازیار  با صدای گرفته گفت : مریم خانم ندیدی چیا به من گفت ، اصلا زبون به دهن نمی گیره

مریم خانم گفت : پسر جان مدارا کن . زمان میبره تا به خلق و خوی هم عادت کنین.

خداحافظ مواظب خودتون باشین.

بعداز رفتن مریم خانم ، مازیار اومد قفل درو باز کرد

یه نگاهی به من و چسبهای پاره شده کف اتاق کرد

گفت : پاشو بیا غذا بخوریم جوابشو ندادم

همین که اومد توی اتاق بلند شدم ، هر چی وسیله روی میز آرایشم بود

پرت کردم طرفش با صدای بلند گفتم : تو کی هستی هان؟

تو کی هستی که دست و پای منو میبندی منو زندونی میکنی

اگه مردی بذار برم ، ببینم جواب خونوادمو چی میدی

با عصبانیت اومد طرفم.

همین که نزدیکم شد با تمام زورم با دستام کوبیدم بهش ولی دریغ از یه تکون خوردن انکار داشتم به آهن میکوبوندم دستای

خودم بیشتر درد گرفته بود

یه چندتا نفس عمیق کشید یهو دستامو گرفت توی دستاش منو چسبوند به دیوار

گفت : اگه یکبار دیگه این دستا و اون صدات روی من بلند بشه

کاری میکنم روزی صدبار التماسم کنی که ببخشمت.

با حرص گفتم : دستامو ول کن چی میخوای از جونم

با بغض گفتم تو دیوونه ای من نمی تونم با تو کنار بیام .

رفت طرف میز آرایش و شروع کرد به مرتب کردن وسایلا

گفت: دیگه مجبوری باید تحمل کنی .

گفتم: کور خوندی، قبلا مجبور بودم باهات ازدواج کنم چون تو به من دست درازی کردی ولی الان نه.


یه خنده ی بلند کرد گفت : خوب کاری کردم

با حرص رفتم طرفش ، دستامو توی هوا گرفت

گفت : مگه نگفتم دیگه این حرکتو انجام نده

همون طور که دستامو محکم توی دستش گرفته بود

گفت : چیه حرصت در میاد اینطوری میگم ؟

آره خوب کاری کردم اگه بازم برگردم به عقب همین کارو میکنم

آخ گندم اگه بدونی اون روز من چه لذتی رو تجربه کردم

با حرص دندونامو روی هم فشار دادم

گفت : تازه الان پشیمونم چرا اون روز بیشتر پیش نرفتم


با بغض گفتم : چرا تحقیرم میکنی؟

گفت : چون سرکشی

گفت: راستی الان میخوای بری به خانوادت چی بگی ، بگی چون توی دوران دوستی بهت تجاوز کردم الان میخوای طلاق بگیری ؟

گفتم : نه میگم تو دیوونه ای

گفت : کدوم آدم دیوونه ای میتونه کار کنه چنین خونه زندگی ای برای زنش فراهم کنه

من دیوونه نیستم ولی خود خواهم

همه چی رو برای خودم میخوام .


گوشی تلفنم و کلیدارو پرت کرد طرفم

گفتم : این یعنی دیگه زندونی نیستم.

گفت : این یعنی مطمئنم تو خونه رو ترک نمیکنی

گفتم : از کجا مطمئنی

گفت : چون نمی تونی بری ، چون از من میترسی

خوشحال میشم پیجم 

توی دلم گفتم  کور خوندی من از تو بترسم بلند شدم که لباس بپوشم برم

یهو یاد حرفای مازیار افتادم اگه خانوادم میفهمیدن  توی دوران دوستی مازیار بهم دست زده من از خجالت آب میشدم

اگه میرفتم و بازم مامان میگفت از حرف مردم میترسه و منو بر می گردوند چی ؟

شاید اصلا بابام خوشش نمیومد من هنوز نرفته برگردم

شاید اگه میرفتم مازیار میومد اونجا آبروریزی می کرد .


پاهام سست شد . لباسامو در آوردم . نشستم روی تخت.

صدای مازیارو شنیدم که گفت : من گرسنمه ‌بلند شو غذا رو آماده کن.

اگه نمیخواستم برم باید باهاش کنار میومدم

بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه

غذا رو گرم کردم .

مازیار بلند شو میزو چید

غذاش ریختم

اومدم که برم

گفت : نرو بشین اینجا

نشستم روبروش برام غذا کشید

میل نداشتم ، با غذا م بازی کردم

گفتم : یادته توی عقد که بودیم یه شب منو بردی ساحل اونجا بهم گفتی اگه دوباره بشم همون گندم سابق برای خوشبختیم هر کاری میکنی ؟

یکم مکث کرد گفت : آره یادمه

گفتم : پس چرا روی حرفت نموندی؟

گفت : برای اینکه تو هیچ وقت اون گندم سابق نشدی

دیگه هیچ وقت اون طوری نگام نکردی

فقط تظاهر کردی

درضمن تو حتی اگه گندم سابقم میشدی بازم به حرفام گوش نمی کردی من بازم این کارارو باهات میکردم

گفتم : گاهی یه جوری رفتار میکنی فکر میکنم از من متنفر ی

گفت : نه ازت متنفر نیستم ولی حضور تو یه سری از نظم و برنامه های زندگی منو بهم زد برای همین گاهی زیادی از کوره در میرم

گفتم اگه اینطوره چرا نمیذاری از زندگیت برم

گفت : چون بدون تو نمی تونم زندگی کنم

گفتم : پس تکلیف من چیه ؟

گفت : فقط دهنتو ببند هر چی میگم بگو چشم .

وگرنه زندگی تو جهنم میکنم

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

اون روز دیگه مطمئن شدم که مازیار یه آدم نرمال نیستم.

دوتا راه داشتم یا باید ترکش میکردم که از این راه و عواقبش می ترسیدم

راه دومشم این بود که از یه متخصص و کاربلد کمک بگیرم‌.

تصمیم گرفتم برم پیش مشاور .

ولی قبلش با خودم گفتم ؛ من چیزی از گذشته ی مازیار نمی دونم شاید چیزی هست که من ازش بی خبرم .

دوتا چیز به مغزم خطور کرد

اول اینکه شاید قبل از من عشق نافرجامی داشته که بهش خیانت کرده

دوم اینکه شاید توی دوران بچگیش اتفاقاتی براش افتاده

برای فکر اولم باید از یوسف کمک می گرفتم .

شماره ی یوسف گرفتم : بعداز چندتا بوق جواب داد

فوری گفت : سلام گندم خیلی نگرانن بودم بعداز اون روز اصلا خبری ازت نشد هرچیم از مازیار درباره ت پرسیدم منو پیچوند خوبی ؟

گفتم یوسف یه چیز میپرسم جون مادرتو قسم بخور که راستشو میگی ؟

گفت : دیگه چی شده؟

گفتم : تو قسم بخور

گفت : اگه قسمم نخورم بهت دروغ نمیگم . ولی به جون مادرم حقیقتو بهت میگم

گفتم : راستش من متوجه شدم مازیار یه سری رفتارهای غیر طبیعی داره با خودم گفتم شاید قبلا کسی توی زندگیش بوده که بهش خیانت کرده

یوسف یه آه کشید گفت : نه اصلا ، مازیار اصلا اهل دختر بازی و این حرفا نبود روز اولیم که به من گفت عاشق تو شده من شاخام داشت در میومد

گفتم : تو چیزی راجع به گذشته اش میدونی ؟ مازیار بیماری خاصی داره ؟

یکم مکث کرد گفت : از من به تو نصیحت درباره ی گذشته ش کنکاش نکن . مازیار از این کار متنفره برات سنگین تموم میشه

گفتم : تو چیزی می دونی

گفت : آره می دونم ولی چیزی بهت نمیگم چون به مازیار قول دادم

گفتم : باشه . اشکالی نداره

گوشی رو قطع کردم زنگ زدم به مادر شوهرم گفتم اگه میتونه بیاد پیشم .

بهم گفت تا یک ساعت دیگه میاد.

بلند شدم یکم خونه رو جمع و جور کردم.

همین طور که کار میکردم . یهو یادم اومد . مازیار یه صندوق قدیمی رو گذاشته بود بالای کمد دیواری بهم گفته بود اون وسایلا ی قدیمیشه و بهشون دست نزنم.

فوری رفتم چهارپایه آوردم ، رفتم صندوق آوردم پایین

یه سری دفتر و آلبوم قدیمی بود .

آلبوم عکس و باز کردم دیدم توی همه ی عکسای بچکی مازیار قسمت سر یه آدم همش بریده شده .وقتی یکم دقت کردم حدس زدم اون یه نفر با باشه.

چون اصلا عکس باباش توی آلبومش نبود .

یکی از دفترایی رو که تاریخ روش برای دوران یازده دوازده سالگی مازیار بود و باز کردم، شروع کردم به خوندن

هر چی بیشتر میخوندم بیشتر تعجب می کردم.

اصلا باورم نمی شد یه پدر بتونه اینطور  بی رحمانه با بچه ش رفتار کنه

از کتکایی که میخورد و از زمانی که مجبورش کرده بود توی سن کم کار کنه گفته بود

حتی توی بازار دست فروشی هم کرده بود .

واقعا از اون همه ظلم حالم بد شده بود

اصلا باورم نمی شد مازیار با این قد و هیکل یه روزی اینقدر مظلوم و ضعیف بوده واقعا که چه گذشته ی بدی داشت

توی چندتا دفتر از عشق و علاقه اش به من گفته بود تقریبا همه ی روزای دوستیمونو نوشته بود.

اونجا خیلی چیزارو که برام سوال بود فهمیدم

غرق خوندن خاطرات مازیار بودم که زنگ خونه رو زدن

با عجله صندوق بردم بالای کمد گذاشتم و درو باز کردم.

مادر شوهرم بود.

بعداز سلام و روبوسی تعارفش کردم که بشینه .

رفتم براش چای و میوه آوردم .

یکم که نشست گفت : مادر جون چیزی شده ؟

گفتم : نه نگران نباشید

گفت : پس چرا رنگ و روت پریده؟

گفتم : خسته ام این روزا زیاد درس میخونم برای همین کلافه شدم

گفت : خوب . ان شاالله که به سلامتی قبول میشی

تشکر کردم

یه نگاه به ساعت کردم

ممکن بود مازیار بیاد خونه

گفتم: مامان میخوام یه چیزی ازت بپرسم

گفت : جانم دخترم بپرس .

گفتم : ببخشید مامان؛ احساس میکنم مازیار یکم رفتارهای غیر طبیعی داره می خوام دلیلشو از شما بپرسم

مادرش با تعجب نگام کرد گفت : منظورت چیه ؟

چون مادر شوهرم می شناختم می دونستم میتونم بهش اعتماد کنم همه چی رو براش تعریف کردم از رفتاری غیر عادی مازیار براش گفتم.

آخر حرفام سرشو انداخت پایین گفت : راستش مازیار اصلا بچگی خوبی نداشته

از همون موقع این نسبت به بقیه ی پسرام حساستر و باهوش تر بود . مثل یه دختر غم منو میخورد‌. وقتی پدرش روی من دست بلند میکرد این خودشو سپر بلا میکرد.

الانم همینطوره همش گرفتاریهای ما برای مازیاره

اگه بچم نباشه ، بابا زندگیمون به باد میده بس که سهل انگاره .

بچم به خاطر ما نتونست درس بخونه بس که پدرش تحقیرش کرد . ولی گندم جان مازیار از جنس پدرش نیست.

روزی که اومد گفت : عاشق شده، من عشق توی چشمای بچم دیدم . مادر یه وقت ولش نکنی

نگاه به قد و هیبتش نکن تو نباشی موشم نیست .

اون روزایی که ما مرتب میومدیم خواستگاری بابات به ما نه میگفت.  بچم شبیه آواره ها شده بود شبا توی ماشینش جلوی در می خوابید.

اصلا آروم قرار نداشت .

یکم دندون به جگر بذار عاقلتر میشه .

منم یکم گوشاشو میکشم

خوشحال میشم پیجم 

بعداز رفتن مادرش کلی به حرفاش فکر کردم ولی با عقلم جور در نمیومد که فقط بداخلاقی های پدرش باعث این رفتارهای مازیار باشه .

انگار یه چیزی این وسط با کل ماجرا جور در نمیومد

برای همین تصمیم گرفتم دفترچه ی مازیار و خط به خط بخونم بلکه چیزی دستگیرم بشه .

چون مازیار اصلا درباره ی گذشته ش با من صحبت نکرده بود و دوستم نداشت بازم چیزی بگه.

همش فکر می کردم چرا یه پدر باید اینقدر بداخلاق باشه

همش حس میکردم مادر شوهرم یه چیزی رو درباره ی پدر شوهرم نمی خواد به من بگه.

تصمیم گرفتم هر جور شده از ماجرا سر در بیارم شاید راه چاره ای برای زندگیم پیدا کنم


خوب می دونستم تحت هر شرایطی به کمک یه مشاور احتیاج دارم .

یه روز با کلی زحمت و هزار ترفند یواشکی از خونه زدم بیرون رفتم پیش مشاور

همه ی زندگیمو به غیر از ماجرایی که قبل ازدواج بینمون اتفاق افتاده بود به مشاور گفتم.

مشاور با خودم صحبت کرد ولی گفت برای بررسی رفتار مازیار باید خودشم حضور داشته باشه

می دونستم راضی کردنش سخته برای همین گذاشتم بعداز کنکور روش کار کنم

بیست روزی مونده بود به کنکور

گفتم : این همه صبر کردم این چند روزم روش.

*** **

دیگه حسابی مشغول درس بودم

این وسطا هر وقتم فرصت پیدا میکردم یه نگاهی به دفترچه یادداشت مازیار مینداختم.

توی همین ایام بود که یه شب شام مادر شوهرم کل بچه هاشو شام دعوت کرد خونه ش ‌.

اون روز برای اینکه یکم با مادرش تنها باشم و یکم از زیر زبونش حرف بکشم

زودتر از بقیه رفتم.

مادر شوهرم تا منو دید با لبخند اومد استقبالم ، بغلم کرد منو بوسید .

گفت : ببخش مادر من میرم آشپزخونه تا غذام ته نگیره

منم به بهانه ی کمک کردن دنبالش رفتم .

رفتم نشستم پشت میز و خودمو مشغول درست کردن سالاد کردم.

مادر شوهرم گفت : گندم جان مازیار رفتارش چطوره ؟ بهتر نشده ؟

با ناراحتی گفتم : نه مامان همینطوره هر چی به کنکورم نزدیکتر میشم اخلاق و سخت گیری هاش بدتر میشه

خیلی ناراحت شد: چی بگم مادر که خودم خجالت زده ام

گفتم : شما چرا مامان

گفت هر چی باشه ثمره ی دست منو پدرشه

فرصت مناسب دیدم.  گفتم مامان میتونم یه چیز بپرسم

گفت : بگو مادر

گفتم : بابا با همه ی بچه هاش اینطوری با بداخلاقی رفتار میکرد ؟

یه آه کشید و گفت : آره مادر جون با همه به جز شیوا

اونم چون دختر بود .

گفتم : پس چرا مازیار اینقدر اخلاقش با بقیه برادراش فرق داره؟

مادرش همون طور که پای گاز بود و غذاشو هم میزد

با یه لبخند روی لبش گفت :

والا مادر این انگار از اول با بقیه فرق داشت

گفت : موقعی که مازیارو حامله بودم حال و احوالم با حاملگی اون دوتا پسرام فرق داشت

همش می گفتم: حتما اینم دختره

تا اینکه روز زایمانم وقتی قابله مازیار و انداخت روی سینم گفت : بیا اینم یه شازده ی دیگه

فهمیدم بازم پسر دار شدم

از خوشحالی خدا رو شکر کردم همیشه دلم میخواست چندتا پسر داشته باشم تا پشت و پناهم بشن آخه من که پدر و مادر نداشتم از بچه  گی زیر دست دامادم بزرگ شده بودم بعدشم که با جلال ازدواج کردم رنگ زندگی رو ندیدم.

دوباره یه لبخند کمرنگی اومد روی لبش گفت : وقتی مازیارو دادن بغلم از بس که سفید بود انگار برق میزد

قابله و دستیارش یه صلوات فرستادن گفتن ببین فاطمه خانم پسرت ؛ سید اولاد پیغمبر مثل قرص ماه می مونه

هیچ کدوم از بچه هاتو که من به دنیا آوردم به این قشنگی نبودن .

راست می گفتن: خیلی خوشکل بود. تا قبل مدرسه رفتن اصلا درو همسایه نگذاشتن خونه بمونه از بس خوشکل و شیرین زبون بود اینو میبردن خونه هاشون.

خودشم چون از پدرش فراری بود از خدا خواسته بود.


گفتم: مامان آخه دلیل بداخلاقی های بابا چی بود ؟

چرا اینقدر شمارو اذیت میکرد

سرشو انداخت پایین

گفتم: مامان چیزی هست که من نمی دونم؟

سرشو به علامت تایید تکون داد

گفت: جلال اعتیاد داشت .

تریاک مصرف میکرد .

همش با این رفیق اون رفیق بود.

از مال دنیا بی نیاز بود ولی اعتیادش باعث شد خیلی چیزارو از دست بده


خدابیامرزه مادر شوهرمو همیشه سر من با جلال دعوا میکرد . آخر که دید حرف توی گوش جلال نمیده به من گفت : بذار شوهرت توی خونه تریاکشو بکشه نره خونه ی دوست و رفیق اون موقع شیوای من کلاس سوم بود بقیه هم قد و نیم قد بودن

خوشحال میشم پیجم 

منم دیدم راه چاره ندارم قبول کردم گفتم ، بهتر از اینه که دنبالش اینور اون ور بگردم .

ولی این تازه شروع ماجرا بود چون پای رفیقای جلال به خونه باز شد.

انباری خونه شد شیره کش خونه . اینجای حرفش رسید بغض کرد گفت: ولی امان از بی کسی به خاطر بچه هام لال شدم موندم

روزایی که جلال به حال بود یکم آرامش داشتیم . ولی وای به روزایی که بی حال بود.

این برو بیاهای رفیقای جلال ادامه داشت تا پسرا بزرگ شدن و جلوی روی پدرشون موندن .

پای دوستارو از خونه بریدن دیگه جلال خودش تنهایی میکشید‌.

گفتم : الانم میکشه

گفت : نه از عروسی شما به اینور دیگه نمی کشه

گفتم : چطور ؟

گفت : روز عروسیتون مازیار با فیلم بردار اومد خونه که لباس دامادی رو تنش کنیم و از خداحافظیش فیلم بگیریم

هرکاری کردیم جلال از خواب نئشگی بیدار نشد

بچم مازیار بدون پدرش لباس دامادیشو پوشید ، من تنها بدرقه ش کردم .

اینجای حرفش که رسید بغضش ترکید .اشکاشو پاک کرد گفت:

وقتی مازیارمو با لباس دامادی بدرقه کردم رفت با زور و زحمت جلال و بیدار کردم

برای اولین بار توی روش موندم گفتم به جان پنج تا بچم اگه از این لحظه به بعد لب به تریاک بزنی دیگه نمی مونم

بچه هام همه سرو سامون گرفتن فقط مونده مهیارم که می دونم مازیار پشتش و خالی نمیکنه

مازیار از بچگی علاقه ی خاصی به مهیار داشت با اینکه فقط سه سال ازش بزرگتر بود ولی انگار پدرش بود الانم که خودت میبینی

جلال که تا اون روز منو اینطوری ندیده بود انگار به خودش اومد از همون روز دیگه طرف تریاک نرفته .

خوشحال میشم پیجم 

گرم صحبت بودیم که یهو صدای مازیارو شنیدیم از توی حیاط داد میزد فاطمه خانم مهمون نمیخوای ؟

مادرش با عجله بلند شد گفت : جانم پسرم چرا نمی خوام بیا بالا مادر .

مازیار با یه جعبه شیرینی اومد داخل مادرشو بغل کرد بوسید یه چشمک به من زد گفت : عروس مادرشوهر خوب خلوت کردینا

من که هنوزم داشتم به حرفای مادرش فکر میکردم فقط یه لبخند زدم سلام کردم .

مازیار اومد طرفم پیشونیمو بوسید

گفت : راستشو بگین غیبت کی رو می کردین؟

مادرش گفت : زبونتو گاز بگیر پسر غیبت چرا؟

مازیار  خندید گفت : آخه شما زنا چه صحبتی جز غیبت دارین

همون طور رفت سر قابلمه غذا گفت : آخ جون مامان فسنجون ؟

مادرش با کفگیر زد پشت دستش گفت : بچه مگه از قحطی فرار کردی ؟

مازیار با خنده گفت : نخیر مامان چرا قحطی یه زن دارم کدبانو از هر انگشتش هنر می ریزه

با اخم گفتم : داری منو مسخره میکنی

مادر شوهرم گفت : غلط کرده تورو مسخره کنه ؛ یه زن گرفته مثل پنجه ی آفتاب . ماشاالله بزنم به تخته آدم دلش نمیخواد ازت چشم برداره مادر

با خنده ی موزیانه گفتم : بفرمائید آقا مازیار جواب بدین

مازیار خندید گفت : والا حرف حق جواب نداره حالا بذار من یه دور قربون این پنجه ی آفتاب برم

اومد طرفم ، با ادا و اشاره بهش فهموندم که جلوی مادرش زشته نیاد طرفم.

مادر شوهرم همون طور که میخندید گفت : یالا بگو ببینم گندم چرا اینقدر لاغر شده ؟

مازیار گفت : من چه میدونم مادر من از بس که غذا نمیخوره تا بهشم حرف میزنم میگه نمیخوام هیکلم خراب بشه .

مادرش گفت : به خدا شیرمو حلالش نمیکنم اگه این دخترو اذیت کنی

همه ی دخترا ازدواج میکنن چاق میشن آب میده زیر پوستشون ولی گندم لاغر و ضعیف شده

مازیار با غر غر گفت : ای بابا عجب گیری افتادیما تو مادر منی یا گندم .

مادرش گفت : هر کی گوشو میخواد گوشوارم میخواد

اول باید عروسمو نگه دارم تا پسرمم داشته باشم

مازیار گفت : چشم روی چشماش از امشب من میدونم با این گندم اینقدر غذا به خوردش میدم تا بشه شبیه عمه نادیا . فکر کنم دیگه الان صدوپنجاه کیلو باشه

با یه جیغ کوتاه گفتم : خیلی بدی

همینطور که می خندیدیم زنگ درو زدن با عجله بلند شدم گفتم فکر کنم بقیه اومدن.

خوشحال میشم پیجم 

دیگه این دوهفته ی آخر باقی مونده تا کنکور بی وقفه درس میخوندم . شبا تا مازیار خوابش میبرد بلند میشدم میرفتم سراغ کتابام‌. از طرفیم خیلی خسته و کلافه بودم .

یه روز ظهر مازیار با یه جعبه ی کادو ی بزرگ اومد خونه .

با خوشحالی دوییدم سمتش

گفتم : این چیه ؟

گفت : باز کن ببین .

با عجله بازش کردم دیدم یه پیراهن بلنده قرمز کار شده اس

با خوشحالی گفتم : این برای منه

با حرکت سر بهم گفت : آره

پریدم بغلش بوسش کردم ،

گفتم : این عالیه ولی به چه مناسبت ؟

گفت آخر هفته فرشته و جمال دارن یه مهمونی دوستانه میگیرن ،

خوشحال میشم پیجم 

چون می دونستم تو درگیر درسی خودم رفتم برات لباس انتخاب کردم و خریدم

گفتم : وای مازیار این عالیه خیلی خوشم اومد

یه ساک دیگه داد دستم دیدم یه جفت کیف و کفش مجلسی داخلشه

گفتم : تو حواست به همه چی هست

خندید گفت : ما اینیم دیگه

گفتم : شما عالی هستی

******

پنج شنبه دیگه از صبح نرفتم سراغ درس و کتاب

مازیارم گفته بود ظهر نمیاد . ازش خواستم اون روز به مریم خانم مرخصی بده .

منم رفتم دوش گرفتم . موهامو سشوار کشیدم  و به خودم رسیدم .

نمیخواستم شب خسته و کلافه باشم.

بعداز اینکه نهارمو خوردم حدود دو ساعت خوابیدم

حسابی خستگی این مدت از تنم در رفتم .

غروب ساعت حدود ۶ کم کم شروع کردم به آماده شدن .

یه آرایش حسابی کردم و موهامو صاف کردم ریختم دور شونم .

یه رژ قرمز تقریبا هم رنگ لباسم زدم‌

وقتی خودمو توی آیینه دیدم حسابی ذوق کردم .

رفتم طرف تلفن شماره ی مازیارو گرفتم .

بعداز چندتا بوق گفت: جانم دختر

گفتم : کجا موندی  نمیخوای بیای ؟

گفت : راستش من یه کاری برام پیش اومده دیرتر میام الان ترانه و یوسف میان دنبالت تو باهاشون برو

من یکم بعداز شما میام

با ناراحتی گفتم : ولی من دلم میخواست باهم بریم

با عجله گفت : واقعا معذرت میخوام زود میام

گوشی رو قطع کرد

خیلی ناراحت شدم ولی چاره ای نبود

چند لحظه بعد دیدم صدای بوق ماشین میاد

رفتم سر پنجره دیدم ماشین یوسفه

ترانه برام دست تکون داد .

منم بهش اشاره کردم که دارم میام.

سریع رفتم پایین ؟ بعداز سلام و حال و احوال راه افتادیم .

دیدم داریم می ریم انتهای خیابون پاسداران

گفتم مگه  فرشته اینا مهمونی رو خونه ی خودشون نمیگیرن ؟

یوسف گفت : نه قراره توی ویلای امیر اینا جشن بگیرن

گفتم : عه چه خوب ، اونجا قشنگ تره

رفتیم سمت ویلا

در ویلا باز بود رفتیم داخل ماشینو پارک کردیم .

منو ترانه جلوتر می رفتیم یوسف پشت ما بود .

همین که در ورودی ویلا رو باز کردم یهو با صدای جیغ و دست و هورا روبرو شدم

کلی شمع و فشفشه یهو روشن بود

صدای موزیک کل سالن پر کرده بود .

با تعجب به اطرافم نگاه می کردم. چشمم افتاد به مازیار که با یه دسته گل میومد طرفم

با تعجب به یوسف و ترانه گفتم : اینجا چه خبره

مازیار : یه کت شلوار مشکی و بلوز مشکی با یه کراوات قرمز پوشیده بود‌. همین طور آروم ، آروم با لبخند میومد طرفم

دسته گلو گرفت طرفم گفت : سالگرد ازدواجمون مبارک

با تعجب گفتم : امروز چندمه پس چرا من یادم نبود.

مازیار خندید گفت : چون سرت گرمه خانم

با ذو ق گلو گرفتم . گفتم : واقعا  مرسی عشقم

یهو یوسف از پشت سرم با غر غر گفت : یک هفته س کارو زندگیمونو ول کردیم دنبال کارای جشن این دوتاییم الان خانم میگه ( صداشو نازک کرد ) مرسی عشقم !

با حرفش خنده م گرفت برگشتم گفتم : یوسف تو که بی نظیری من چطوری باید برات جبران کنم

ترانه رو بغل کردم بوسیدم ازش تشکر کردم

مازیار دستمو گرفت برد طرف میز بزرگی که وسط سالن بود

همه ی دوستامون اونجا بودن

با صدای جیغ و دستشون شمع روی کیکو فوت کردیم و بریدیم.

مازیار دستشو کرد توی جیبش یه جعبه ی کوچیک گرفت طرفم

گفت : ناقابله

با شرمندگی گفتم : این دیگه لازم نبود

من اصلا حواسم نبود .......

اینجای حرفم یوسف پرید وسط گفت خوب بیا گندم اینم سفارشی که به من داده بودی

یه چیزی رو گذاشت توی دستم

دیدم یه جعبه ی کادوئه

اشاره کرد بدم به مازیار

با این‌که نمی دونستم چیه گرفتمش طرف مازیار


اول کادوی اونو باز کردم یه دستبند خوشکل ست گردنبندی بود که قبلا برام خریده بود.

اینقدر ذوق کردم که وسط جمعیت بغلش کردم بوسیدمش.

مازیارم کادوشو باز کرد

ست پیپ و فندک بود که مازیار عاشق اون برند بود .

یوسف بغل گوشم گفت : جلوی این همه آدم آبرتو حفظ کردم

پولمو تا قرون آخر میدیا وگرنه آبرو برات نمی ذارم

ترانه با آرنج کوبید به یوسف

مازیارم حرفشو شنیده بود

چهارتایی داشتیم از خنده منفجر میشدیم ولی جلوی بقیه تابلو نکردیم

خوشحال میشم پیجم 

با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم . یه نفس عمیق کشیدم . بالاخره رسید اون روزی که انتظارشو می کشیدم

امروز باید کنکور می دادم

از جام بلند شدم رفتم دست و رومو شستم .

رفتم آشپزخونه. دیدم مازیار اونجاست

با تعجب گفتم : به تو چرا خونه ای ؟

گفت : موندم خودم تو رو ببرم

گفتم : باشه مرسی . برام چایی ریخت نشستم یه صبحونه ی اساسی خوردم

گفت : استرس داری

گفتم: نه تا جایی که در توانم بود درس خوندم

یه پوزخند زد

چیزی نگفتم . نمی خواستم روزمو خراب کنم یا ذهنم درگیر بشه

بلند شدم لباسمو پوشیدم و راه افتادیم .

وقتی سر جلسه مراقب اعلام کرد که میتونیم شروع کنیم بدون معطلی شروع کردم به تست زدن

آخر کار از خودم راضی بودم می دونستم خیلی گل نکاشتم ولی خوب بازم خوب بود

وقتی از جلسه اومدم بیرون دیدم مازیار اونجا منتظرم مونده

با لبخند رفتم طرفش گفتم : تو نرفتی

گفت : نه موندم تا بیای

سوار ماشین شدیم حرکت کردیم.

گفت : ان شاالله دیگه از این به بعد برای ما وقت داری دیگه .

بهش اخم کردم گفتم : والا همه ی وقت ما که برای شماست.

خندید گفت : بعله بر منکرش لعنت

******

بعداز تموم شدن کنکور دوباره فکرم متمرکز شد روی گذشته ی مازیار

هرچی بیشتر جلو می رفتیم بیشتر متوجه رفتارهای خاصش میشدم .

بار دومی که رفتم پیش مشاور بهم گفت باید سعی کنم بفهمم قبلا یا الان داروی خاصی مصرف نمیکنه

تا جایی که میدونستم چیزی نمی خورد .

دیگه روم نمیشد از مادرش در این باره بپرسم

یوسفم که توی این مورد آب پاکی رو ریخته بود توی دستم می دونستم نم پس نمیده

تنها راهم همون خوندن داداش بود

هر روز که از خونه می رفت من می رفتم سراغ اونا و کم کم میخوندمش.

یه شب هر کاری کردم خوابم نبرد .

رفتم  اتاق بغلی آروم دفتر و از لای کتابام در آوردم شروع کردم به خوندنش .

همین طور غرق خوندن بودم که با صدای مازیار به خودم اومدم .

گفت: داری چکار میکنی

خوشحال میشم پیجم 

از ترس یه جیغ کوتاه کشیدم . آروم بالشمو کشیدم روی دفتر

گفتم چیه شبیه جن  بالای سر آدم ظاهر میشی

گفت اون چیه ‌زیر بالش ؟

گفتم چیزی نیست

گفت: اگه چیزی نیست پس چرا قائمش کردی ؟

گفتم : خوب یهو اومدی ترسیدم

اومد جلو با پاش بالش بلند کرد

یکم روی دفتر خیره شد ،  یهو نگاهش رفت سمت قسمت بالایی کمد دیدارمون .

کل پیشونیش خیس  عرق شد

از حرص تمام عضلات صورتش می لرزید

تمام تیشرتش خیس عرق شده بود

همون طور که از حرص دندوناشو روی هم فشار میداد

گفت : مگه بهت نگفتم به اون صندوقچه دست نزن ، مگه نگفتم اونا وسایلا ی شخصیه منه

با دیدنش توی اون وضعیت ترسیدم گفتم : به خدا کنجکاو شدم فقط همین یه دفترو خوندم دیگه به چیزی دست نزدم

با حرص گفت : میکشتم گندم

دولا شد بالشو از زمین برداشت من از ترس دوییدم سمت پذیرایی

از حالت چهره اش و حالش فهمیدم اصلا وضعیتش نرمال نیست .

بدون فکر با همون لباس راحتی در ورودی رو باز کردم رفتم بیرون

یه نگاه به آسانسور انداختم دیدم توی همکف مسلما وقت نداشتم تا بیاد بالا

دوییدم توی راه پله ، راه پله هامون کلا توی یه مسیر جدا از در هر واحد بود. یعنی هیچ کس منو نمی دید چون همه با آسانسور رفت و آمد می کردن.

از صدای پای مازیار متوجه شدم داره  پشت سرم میاد تمام این اتفاق ها شاید توی کمتر از دو ثانیه افتاده بود .

از ترس یکسره می دوییدم

تا اینکه توی پاگرد یکی از طبقه ها منو گرفت .

از پشت دستشو گذاشت روی دهنم ، گفت : مگه بهت نگفتم توی گذشته ی من کنکاش نکن دنبال چی میگردی ؟

همون جور که تقلا می کردم از دستش فرار کنم منو بلند کرد از پله ها برد بالا

اینقدر با دستش دهنمو فشار میداد که فکر کردن الانه که فکم بشکنه .

وقتی رفتیم توی خونه منو پرت کرد روی مبل

بلند شدم سریع دوییدم توی اتاق تا اومدم درو ببندم با پاش کوبید به در

دیگه افتادم به التماس گفتم :

به خدا از  روی کنجکاوی بود منظوری نداشتم

اصلا غلط کردم ، ببخش به خدا دیگه فضولی نمی کنم.

حالت چهره اش طوری بود که مطمئن بودم هر بلائی ممکنه سرم بیاره

دوباره خم شد بالشو برداشت

اومد طرفم

دستامو حائل صورتم کردم گفتم : میخوای چکار کنی ؟

گفت : خفه ت میکنم که چیزی از گذشته ی من نفهمی

گفتم : خوب این که چیزی نیست همه ی بچه های هم سن و سال تو اون موقع از پدر و مادرشون کتک میخوردن

این که ناراحتی نداره

گفت : خفه شو بالشو ، گذاشت روی صورتم با تمام زورش فشارش داد . دیگه مرگو جلوی چشمام دیدم دست و پا میزدم ولی میدونستم که بی فایده اس .

دیگه حس کردم نفسای آخرمه. دیگه دست و پا نزدم. دست و پاهام بی حرکت شد‌ .

همه ی اینا توی مدت خیلی کوتاه اتفاق افتاده بود.

******

یهو بالشو از صورتم برداشت یه نفس عمیق کشیدم و با چشمای نیمه باز نگاش کردم

نمی دونم از کمبود اکسیژن بود یا از ترس نمی تونستم تکون بخورم .

مازیار چندتا ضربه زد روی صورتم صدام زد

سریع رفت برام آب آورد یکم ریخت روی صورتم .

سرمو آورد بالا لیوان گذاشت روی لبم یکم آب خوردم .

منو گرفت توی بغلش گفت : چرا با من این کارارو میکنی چقدر بهت بگم هرچی بهت میگم گوش کن ، یهو با صدای بلند گفت : دنبال چی می گردی چی رو میخوای بدونی ؟

هیچی نگفتم : خودمو جمع کردم یه گوشه ی اتاق نشستم .

گفت : نمی دونم تا کجا رو خوندی و چیا میدونی

ولی حالا که بی اجازه رفتی سراغ وسایلام بذار بقیه شم من بهت بگم

خوشحال میشم پیجم 

بلند شد رفت سیگارشو آورد .

همونجا نزدیک من روی زمین نشستم پشتشو به  دیوار تکیه داد ‌. سیگارشو روشن کرد چندتا پک عمیق زد و شروع کرد به تعریف کردن

گفت : از وقتی که یادم میاد مامان و بابا با هم درگیر بودن

مامان تقصیری نداشت همش جوش ما بچه ها رو میزد ولی بابا حرف حساب توی سرش نمی رفت.

راستی هیچ وقت بهت نگفته بودم بابا اعتیاد داره

میدونی چرا ؟

چون حسین ( برادر بزرگش) وقتی بیست سالش بود عاشق میشه اونم عاشق کی ، دختر یکی از پور خان ها (یه خانواده ی سرشناس و پولدار توی انزلی)

حسین یه دل نه صد دل عاشق سوزان بود . دختره خیلی خوشکل بود . هر وقت حسین سوزان میاورد خونه من که اون موقع حدودا یازده ،دوازده سالم بود غرق تماشای سوزان میشدم همیشه می گفتم منم یه زن میگیرم مثل سوزان خوشکل باشه .

تا اینکه حسین تصمیم میگیره بره خواستگاری سوزان .

بابام اون موقع دیگه زده بود توی کار تجارت میوه . چندتا باغ سیب خریده بود . از اینجا سیب بار میزد می فرستاد عراق . وضع مالیمون عالی بود . اون موقع ها دو تا شولت توی حیاط  خونمون پارک بود . همه ی محل میومدن خونمون که تلوزیون رنگی ببینن.

خلاصه با کلی دبدبه و کبکبه رفتیم برای حسین خواستگاری ولی سعید پور خان تا چشمش به بابا افتاد رو ترش کرد

گفت من دختر به پسری که پدرش معتاده نمیدم .

حسین خیلی بهش بر خورد . با اینکه حسین حتی لب به سیگارم نمی زد ولی سعید پورخان  کوتاه نیومد .

حسینم از روی غرورش بی خیال دختره شد . بعداز خواستگاری سوزان چند باری با گریه اومد خونمون به حسین گفت حاضر باهاش فرار کنه و بدون اجازه ی پدرش باهاش عقد کنه حتی بابا براشون عاقدم ردیف کرد ولی حسین گفت : الان سوزان ممکنه احساساتی رفتار کنه بعدا پشیمون بشه

پدر من هرچیم باشه بازم پدرمه نباید اینطوری خوردش می کردن.

اون روزا فهمیدم که منم به خاطر بابام شاید نتونم یه روزی یه زن خوشگل مثل سوزان بگیرم.

بابا تریاکشو خونه میکشید . همیشه هم عادت داشت یکی دو نفرو با خوش میاورد پای بساط ش . چون بابا وضعش خوب بود خیلی آدم دورش بود.

یکی از همون روزا از مدرسه اومدم خونه  مامان نبود .آبجی نهارمو بهم داد ‌.خیلی خسته بودم بعداز نهار خوابم برد .

توی خواب و بیدار بودم که صدای زنگ درو شنیدن ولی اینقدر گیج خواب بودم بلند نشدم گفتم : شیوا خودش درو باز میکنه .

نمی دونم چقدر گذشته بود یهو حس کردم دارم صدای آبجی میاد . اول فکر کردم شاید دوستاش اومدن دارن توی حیاط صحبت میکنن

ولی یکم که گوش تیز کردم دیدم صدای یه مرد میاد

بلند شدم از پنجره حیاطو نگاه کردم دیدم یکی از رفیقای بابا دهن شیوا رو گرفته چسبوندتش به دیوار....

اینجای حرفش سرشو انداخت پایین ، حس کردم نمیخواد ببینم که گریه ش گرفته

ادامه داد گفت : داشت بدن شیوا رو لمس میکرد


اون موقع ها چیزی از این روابط نمی دونستم ولی هر چی بود می دونستم کار خوبی نیست.

مثل برق گرفته ها پریدم توی حیاط با صدای بلند اون مرتیکه ی عضوی رو صدا کردم.

تا منو دید  شیوارو ول کرد گفت : سلام عمو جون . اومدم با بابات کار دارم .

گفتم : بابام خونه نیست

گفت : می دونم بهم گفته برم انباری منتظرش بمونم

با حرص یه سنگ از باغچه برداشتم پرت کردم طرفش

گفتم تو با آبجی من چکار داشتی

سنگ خورد به سرش ، سرش شکست

با ناله گفت : پسره ی پررو بذار بابات بیاد می گم چه غلطی کردی

شیوا از ترس اومد دستمو گرفت برد توی اتاق

آبجیمو بغل کردم گفتم : چیزیت نشده

شیوا با گریه گفت : نه داداش چیزیم نشده . ولی به من قول بده به کسی چیزی نگی

گفتم : آبجی اون داشت اذیتت میکرد باید بابا بدونه

شیوا با گریه گفت : نه داداشی اگه بابا بفهمه منو میکشه

گفتم : آبجی من هستم من مواظبتم

گفت : تو هنوز خیلی کوچیکی داداش زورت به کسی نمی رسه

چند دقیقه بعد بابا اومد خونه با اون مرتیکه ی عوضی حال و احوال کرد

اون عوضی بهش گفت که پسرت  با سنگ زده توی سرم

بابا با عصبانیت صدام کرد

رفتم توی حیاط

بابا گفت : چرا این کارو کردی

دلم میخواست داد بزنم بگم این عوضی به آبجیم دست درازی کرده

برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم شیوا از ترس خودشو جمع کرده ، چیزی نگفتم فقط نگاهشون کردم

بابا که دید ساکتم گفت : چیه لال شدی الان نشونت میدم

رفت از زیر زمین یه کابل برق آورد تا میتونست منو زد

اون روز اصلا به بابا التماس نکردم که نزنه از همونجا فهمیدم ناموس یعنی چی

از همونجا فهمیدم برای اینکه جلوی آدمای عوضی بمونم باید زورم زیاد باشه

باید زودتر بزرگ میشدم

خیلی زود فهمیدم اگه زور و پولم زیاد باشه می تونم خیلی چیزا رو به دست بیارم

خوشحال میشم پیجم 

وقتی به سن بلوغ رسیدم . فرق بین مرد و زن فهمیدم . با خودم عهد کردم که هیچ وقت به هیچ زنی دست نزنم اصلا نمی دونم چرا همش صحنه ای که اون عوضی به آبجیم دست میزد میومد جلوی چشمم.

با خودم گفتم من هرگز ازدواج نمیکنم

فقط سعی میکنم زورم و پولم زیاد بشه.

توی پانزده سالگی باشگاه ثبت نام کردم . هر چی بزرگتر میشدم و قد و هیکلم درشت تر میشد بیشتر لذت میبردم.

با خودم عهد کرده بودم باید پولم از خیلی از اطرافیانم بیشتر بشه تا همشون توی مشت من باشن . برای همین هیچ وقت از کار کردن عبایی نداشتم و ندارم.

برای خودم و با قوانین  و هدف های خودم زندگی میکردم تا اینکه تو پیدات شد .

همینطور ساکت سرمو گذاشته بودم روی زانوهامو به حرفای مازیار گوش میدادم.

ادامه داد و گفت : روز اولی که دیدمت با خودم گفتم : بی خیال یه فکره که از سرم می پره ولی هر کاری کردم تو از سرم نپریدی مستقیم رفتی توی قلبم

از اولین لحظه ای که دیدمت دلم پر میزد برای اینکه فقط یکبار لمست کنم ولی من نمی خواستم آدم بی ناموسی باشم.

خیلی جلوی خودمو گرفتم

بعدها دیگه به خودم این اجازه رو دادم که فقط یه دست به موهات بکشم و پیشونیتو ببوسم.

وقتی صمیمیتمون بیشتر شد و تو به من اعتماد کردی و تو هم بغلم میکردی یا منو میبوسیدی فقط خدا میدونه که چقدر خودمو کنترل میکردم . هر وقت که باهات تنها میشدم با چه حال خرابی ازت جدا میشدم.

ولی با خودم عهد کرده بودم تا زنم نشدی دست از پا خطا نکنم.

تا اینکه دیدم انگار بازیم دادی حس کردم زورم و قدرتم به تو نرسیده .

خوشحال میشم پیجم 

هر جوری شده بود باید اینو به تو میفهموندم که قدرت من از تو بیشتره و نه تنها تو بلکه هیچ کس نمیتونه منو بازی بده

خیلی با خودم فکر کردم اصلا هم نمی خواستم چنین کاری بکنم

وقتی اون روز اومدن جلوی آموزشگاه تا باهات حرف بزنم

گفتم : الان تو هم اظهار دلتنگی میکنی و مثل همیشه دوباره با هم کنار میاییم ولی تو تصمیمتو گرفته بودی میخواستی به خاطر درس خوندنت منو کنار بذاری . برای همینم تنها راهی که به مغزم خطور کرد همین بود

اون روز وقتی جیغ میزدی

یاد آبجیم افتادم که توی دستای اون مرتیکه گیر افتاده بود

ولی من با اون بی ناموس فرق داشتم من تو رو با بند بند وجودم میخواستم

اصلا هم از کارم پشیمون نیستم.

چون این تنها راه به دست آوردن دختری بود که خاطرشو میخواستم .

******

حرفاش که تموم شد نزدیکای صبح بود  هوا یکم روشن شده بود .

بلند شد گفت : م

میرم لباس بپوشم برم سر کار .

با صدای گرفته گفتم : چرا ازم معذرت خواهی نمیکنی شاید اگه ببخشمت هر دوتامون حالمون بهتر بشه.

گفت : آدم بابت کار اشتباه عذرخواهی میکنه

من اشتباهی نکردم

خوشحال میشم پیجم 

وقتی مازیار رفت . بلند شدم رفتم توی اتاقمون روی تخت دراز کشیدم اینقدر به حرفاش  فکر کردم تا خوابم برد .

ظهر با صدای مریم خانم از خواب بیدار شدم

ازم معذرت خواهی کرد گفت :

گندم جان آقا زنگ زده گفتن نهارشون حجره میخورن نمیان خونه .

من نهار شمارو هم آماده کردم ، ساعت یکو نیمه میتونم برم ؟

گفتم : آره، برین خسته نباشین


بعداز رفتن مریم خانم بیدار شدم

رفتم دوش گرفتم به خاطر دیشب تمام بدنم درد میکرد

وان حموم پراز آب گرم کردم چشمامو بستم نشستم توی آب.

اصلا فکرشو نمی کردم مازیار همچین گذشته ی سختی داشته باشه .

یه جوری رفتار میکرد انگار از اول همین قدر با اعتماد بنفس و قدرتمند بود .

دلم به حالش سوخت . تصمیم گرفتم کمکش کنم . ولی می دونستم راه سختی رو در پیش دارم ‌.

تصمیم گرفتم دوباره برم پیش مشاور.

عصر همون روز رفتم پیش مشاور م. بازم همه چیزایی رو که مازیار برام تعریف کرده بود و براش تعریف کردم به جز قسمتی که مربوط میشد به ماجرای خودمون.

مشاور م بهم هشدار جدی داد که حتما ببرمش پیشش چون با چیزایی که براش تعریف کرده بودم گفته بود : ممکنه به من آسیب بزنه .

به مشاور م گفتم : تمام سعی خودمو میکنم که بیارمش .

خوشحال میشم پیجم 

یه دو سه روزی صبر کردم که یکم آروم بشه ‌.

تصمیم گرفتم با یه شام و فضای عاشقونه راضی کنم که بده پیش مشاور .

از بعداز کنکورم دیگه سعی میکردم خودم آشپزی کنم تا دستم را بیفته .

با لب تاپی که تازه مازیار به عنوان هدیه تولد برام گرفته بود رفتم توی سایتای آشپزی و سفره آرایی .

با هزار زحمت و خرابکاری و ریخت وپاش

برای شام زرشک پلو با مرغ و سالاد و مخلفات درست کردم.

یه کیک شکلاتی هم پختم.

غروب هم رفته بودم خریدم چندتا شمع و شکلات و وسایل تزیینی کوچیکم خریده بودم که باهاش میزو تزیین کنم.

واقعا هم نتیجه ی کارم خوب شده بود هم طعم غذا و هم تزئیناتم عالی بود .

سریع رفتم دوش گرفتم . یه پیراهن کوتاه بنفش که رنگش خیلی بهم میومدو پوشیدم

یه آرایش لایت کردم و موهامم صاف کردم و دم اسبی بستم .

کل خونه رو یه دور چک کردم که ببینم مشکلی نباشه .

صدای ماشینشو که شنیدم ، بدوبدو رفتم شمع های روی میزو روشن کردم.

پشت در منتظرش شدم .

همین که درو زد با لبخند درو براش باز کردم

همین طور که کفشاشو میکند یه نگاه بمن کرد یه نگاه به خونه .

گفت : مثل اینکه اشتباه اومدم.

با خنده گفتم :  سلام . لوس نشو بیا که درست اومدی

همون طور جلوی در خشکش زده بود

یه اخم الکی کردم بلوزشو کشیدم آوردمش داخل خونه


کیف دستیشو ازش گرفتم . گفتم لطفا برین دست و روتون بشورین من شامو بکشم آقا

با خنده گفت : ای به چشم خانم


بدو بدو رفتم سمت آشپزخونه

غذا رو کشیدم .

گذاشتم روی میز

اوند سر میز گفت : به به مریم خانم چه کرده

لبامو آویزون کردم گفتم : اینا همش کار خودمه

یکم نگام کرد گفت : بگو جون من

با اخم نگاش کردم .

خندید گفت : شوخی کردم . این غذا اصلا رنگ و لعابش با غذای مریم خانم فرق داره ‌

گفتم برات بکشم ؟

گفت : نه دیگه ، این دیس کلا مال من .

خندیدم گفتم : باشه بابا . من می رم برای خودم از توی قابلمه می کشم.

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792