چون می دونستم تو درگیر درسی خودم رفتم برات لباس انتخاب کردم و خریدم
گفتم : وای مازیار این عالیه خیلی خوشم اومد
یه ساک دیگه داد دستم دیدم یه جفت کیف و کفش مجلسی داخلشه
گفتم : تو حواست به همه چی هست
خندید گفت : ما اینیم دیگه
گفتم : شما عالی هستی
******
پنج شنبه دیگه از صبح نرفتم سراغ درس و کتاب
مازیارم گفته بود ظهر نمیاد . ازش خواستم اون روز به مریم خانم مرخصی بده .
منم رفتم دوش گرفتم . موهامو سشوار کشیدم و به خودم رسیدم .
نمیخواستم شب خسته و کلافه باشم.
بعداز اینکه نهارمو خوردم حدود دو ساعت خوابیدم
حسابی خستگی این مدت از تنم در رفتم .
غروب ساعت حدود ۶ کم کم شروع کردم به آماده شدن .
یه آرایش حسابی کردم و موهامو صاف کردم ریختم دور شونم .
یه رژ قرمز تقریبا هم رنگ لباسم زدم
وقتی خودمو توی آیینه دیدم حسابی ذوق کردم .
رفتم طرف تلفن شماره ی مازیارو گرفتم .
بعداز چندتا بوق گفت: جانم دختر
گفتم : کجا موندی نمیخوای بیای ؟
گفت : راستش من یه کاری برام پیش اومده دیرتر میام الان ترانه و یوسف میان دنبالت تو باهاشون برو
من یکم بعداز شما میام
با ناراحتی گفتم : ولی من دلم میخواست باهم بریم
با عجله گفت : واقعا معذرت میخوام زود میام
گوشی رو قطع کرد
خیلی ناراحت شدم ولی چاره ای نبود
چند لحظه بعد دیدم صدای بوق ماشین میاد
رفتم سر پنجره دیدم ماشین یوسفه
ترانه برام دست تکون داد .
منم بهش اشاره کردم که دارم میام.
سریع رفتم پایین ؟ بعداز سلام و حال و احوال راه افتادیم .
دیدم داریم می ریم انتهای خیابون پاسداران
گفتم مگه فرشته اینا مهمونی رو خونه ی خودشون نمیگیرن ؟
یوسف گفت : نه قراره توی ویلای امیر اینا جشن بگیرن
گفتم : عه چه خوب ، اونجا قشنگ تره
رفتیم سمت ویلا
در ویلا باز بود رفتیم داخل ماشینو پارک کردیم .
منو ترانه جلوتر می رفتیم یوسف پشت ما بود .
همین که در ورودی ویلا رو باز کردم یهو با صدای جیغ و دست و هورا روبرو شدم
کلی شمع و فشفشه یهو روشن بود
صدای موزیک کل سالن پر کرده بود .
با تعجب به اطرافم نگاه می کردم. چشمم افتاد به مازیار که با یه دسته گل میومد طرفم
با تعجب به یوسف و ترانه گفتم : اینجا چه خبره
مازیار : یه کت شلوار مشکی و بلوز مشکی با یه کراوات قرمز پوشیده بود. همین طور آروم ، آروم با لبخند میومد طرفم
دسته گلو گرفت طرفم گفت : سالگرد ازدواجمون مبارک
با تعجب گفتم : امروز چندمه پس چرا من یادم نبود.
مازیار خندید گفت : چون سرت گرمه خانم
با ذو ق گلو گرفتم . گفتم : واقعا مرسی عشقم
یهو یوسف از پشت سرم با غر غر گفت : یک هفته س کارو زندگیمونو ول کردیم دنبال کارای جشن این دوتاییم الان خانم میگه ( صداشو نازک کرد ) مرسی عشقم !
با حرفش خنده م گرفت برگشتم گفتم : یوسف تو که بی نظیری من چطوری باید برات جبران کنم
ترانه رو بغل کردم بوسیدم ازش تشکر کردم
مازیار دستمو گرفت برد طرف میز بزرگی که وسط سالن بود
همه ی دوستامون اونجا بودن
با صدای جیغ و دستشون شمع روی کیکو فوت کردیم و بریدیم.
مازیار دستشو کرد توی جیبش یه جعبه ی کوچیک گرفت طرفم
گفت : ناقابله
با شرمندگی گفتم : این دیگه لازم نبود
من اصلا حواسم نبود .......
اینجای حرفم یوسف پرید وسط گفت خوب بیا گندم اینم سفارشی که به من داده بودی
یه چیزی رو گذاشت توی دستم
دیدم یه جعبه ی کادوئه
اشاره کرد بدم به مازیار
با اینکه نمی دونستم چیه گرفتمش طرف مازیار
اول کادوی اونو باز کردم یه دستبند خوشکل ست گردنبندی بود که قبلا برام خریده بود.
اینقدر ذوق کردم که وسط جمعیت بغلش کردم بوسیدمش.
مازیارم کادوشو باز کرد
ست پیپ و فندک بود که مازیار عاشق اون برند بود .
یوسف بغل گوشم گفت : جلوی این همه آدم آبرتو حفظ کردم
پولمو تا قرون آخر میدیا وگرنه آبرو برات نمی ذارم
ترانه با آرنج کوبید به یوسف
مازیارم حرفشو شنیده بود
چهارتایی داشتیم از خنده منفجر میشدیم ولی جلوی بقیه تابلو نکردیم