گاهى دلم میگیرد باحرفی،کلامی،اشاره ای
نمیدانم حرف ها زیادی سنگین است یا من زیادی دلنازک...
#بانو
مثل حال الان منی🙁
دستم به نوشتن که می رود خودکار غصه می نویسد انگار دلش شادی نمی خواهد...
#بانو
من نه شیرین بودم که فرهاد سر به کوه بگذارد و نه لیلی که مجنون عقلش را از دست بدهد
من«خودم»بودم همین..
ولی رفت نمیدانم چرا
اما میدانم که نه به کوه رفت و نه دیوانه شد
پس چرا رفت؟نمیدانم....
#بانو
تا صبح در آن خانه ویرانه بماندم
برداغ تن ساقی غم اشگ فشاندم
وان تاریکی شب به بالای سر او
تا صبح به دیوان دلش دیده دواندم
دیدم خبری نیست ز دیوان دلش صبح
راهی زدل عرش به آن خانه کشاندم
*************
«ساقی»
دفتر کوچک تنهایی من
قصه راز شب تنهاییست …قصه خلوت تنهایی من
قصه سرد سراسر آهیست ….
قصه تار اتاقی پر نور…غصه تلخ شبای بی نور
قصه آه و بساتی خالی …قصه راز گل ویرانی
غصه ترس زمان مردن …..
قصه مرگ شبی در زندان …قفسی تنگ ز زندان زمان
قفسی تنگبه تنگی وجود …قفسی تنگ زنفسان جمود …
قفسی کز دل و از دیده و جان …نرود تاکه کنی
از زندان ….رهی پر نور ز دیوار جهان …
رهی کز دور هویدا باشد …رودی از بیم وامید جانان …..!!!
«ساقی»
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستتاپیک های به روز شده
36 ثانیه پیش
37 ثانیه پیش
39 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
