نه بابا..خانواده ها رو کشوندم وسط...بابامم تهدیدش کرد..و خلاصه دیگه حرفای طلاق اینا نمیزنه...البته دعواهامونم سر بقیه بود سر خانوادش..سر فتنه های مادرشوهر و خارشوهر و برادرش...منم حق داششتم ولی حقو میداد به اونا...اخرین بار خونه ی مادرشوهرم جلو مادرش بهم همه چی گفت سرم داد میزد منم ماه سوم بارداریم بودم..درو باز میکرد میگفت گمشو بیرون..مادرشم ته دلش خوشحال بود..معلوم بود اصلا...
حالا بزار بگم سر چی این علم شنگه رو درست کرده بود..سر فتنه گری همسایمون..همسایم از من به مادرشوهرم حرفای بیخود میزد...منم گفتم چرا مادرت اجازه میده پشت عروست این حرفا رو بزنه..اونم گفت به مادرم توهین میکنی..منو به زور برد خونه مادرش و کلی اونجا دعوام کرد...منم باردار خیره سرم..
اومدیم بعدش خونه..منم زنگ زدم به مادرپدرم اومدن و بهش گفتم تو هم مادرپدرتو بیار..خلاصه کلی بحث شد..بابامم دیگه صبرش تموم شده بود اخه میدونس اینا اذیتم میکنن..بابام گفت یه بار دیگه دخترمو اذیت کنی طلاقشو میگیرم..اینم ترسید و یگه فعلا حرفی نمیزنه از طلاق اینا